از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

اگه تو ام به آفتاب فک کنی، زورمون زیاد میشه

فرسودگی

بنظر من یکی از مناسب ترین تعابیر برای آدم هایی می تونه باشه که در این روزها در این سرزمین دارن زندگی می کنن.

در این شرایط هرکس برای زنده موندن به یه چیزی پناه می بره.

یکی گربه میاره

یکی بچه دار میشه

یکی دو روز میره فستیوال بوشهر که بعد که دیدن داره بهت خوش میگذره زودی بیان تخته ات کنن

یکی هم مثه من

می ره توو غار تنهاییش و فیلمایی که دوست داره رو می بینه

سال ها پیش از تنها دوبار زندگی می کنیم نوشته بودم

یه تیکه داره فیلم که نگار جواهریان به آقاخانی میگه خیلی هوای آفتابی دوست داره. اما هوای فیلم ابریه.

جواهریان میگه با فک کردن به آفتاب، آفتاب درمیاد. 

میگه اگه توام بهش فک کنی زورمون بیشتر میشه.

 

یه جای دیگه جواهریان میگه: اینا آنیسه است. هرکی یه دونه از اینا داشته باشه ینی شاهزاده است.

آقاخانی میگه: اینا که تیله ی معمولی ان؟

جواهریان می گه: نه، اینا فقط شکل تیله ی معمولی ان. میخوام یه دونه اش رو بدم به تو

آقاخانی: که ینی منم شاهزاده ام؟

جواهریان: آره، شاهزاده تقلبی.

این نظر شخصی منه، ولی بنظر من کار هنرمند عین سگ دروغ گفتنه.

کلا بنظرم هنر خیلی کار شرافتمندانه ای نیست. ولی اگه بشه برای چند لحظه و ثانیه، آدم اینجوری طعم تلخ شرایطی که توش گیر افتاده رو فراموش کنه، چرا که نه. پالتم با ادبیاتی مودبانه تر توو آهنگش همینو می گه:

با من خیال کن که به اعجاز شاعران

شب ها به سر رسید طوفان نشست و رفت

فعلا که بنظر میاد کاری از کسی ساخته نیست و همگی با هم و دور هم افسرده و فرسوده ایم.

فقط ایکاش یه جمعی یا یه نفر رو داشته باشیم که بتونیم واسه شون دروغ بگیم

بعد نوبت اونا بشه و اونا هم شروع کنن به دروغ گفتن

همینجوری نوبتی از دروغ های همدیگه ذوق کنیم

اصن ایکاش همه مون این دروغو باور کنیم که اگه با هم به یه دروغ فک کنیم

زورمون زیاد میشه.

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

حریم و آیین، مفاهیمی که تصور می کنم کمرنگ شدنشون برای انسان امروز دردسر ساز شده

پیش نوشت ۱: شاید بد نباشه پیش از توجه به متن اصلی یادداشت، یک نکته رو درباره ی نویسنده اش در نظر داشت. من به عنوان آدمی که سال ها کار و زندگیش رو باهم قاطی کرده و الان عمیقا احساس فرسودگی می کنه این یادداشت رو نوشتم. این یادداشت در درجه ی اول برای خودم ناظر بر این ایده است که چطوری می تونم تغییراتی در سبک زندگیم ایجاد کنم تا احتمالا بتونم (در واقع امیدوارم بتونم) لذت بیشتری از زندگیم ببرم.

پیش نوشت ۲: پیشاپیش از اینکه با متن شلخته ای رو به رو خواهید شد، صمیمانه عذرخواهی می کنم.

آنچه که من درباره ی مدرن شدن انسان می فهمم اینه که در زندگی انسان نقش سنت، دین، عرف و ... کم کم رنگ باخت و آدم تونست حالا خیلی چیزا رو خودش انتخاب کنه. دیگه اون قوانین از پیش تعیین شده براش هیچ معنایی نداشت. (یا بهتره بگم، خودش فکر می کرد به دردش نمی خوره اون ساختارها)

امیدوارم بتونم با مثال منظورم رو بهتر بیان کنم. طبیعتا اصلا منظورم این نیست اینا خیلی مثال های خوبی ان، اما صرفا فکر می کنم مثال های ملموسی باشن.

در گذشته روابط حد و حدود مشخص تری داشتن. یک نفر محرمه. یک نفر نامحرم. پوشش یک حریمی داره (جا داره تاکید کنم، اصلا منظور من این نیست که خصوصا در این شرایط! بیایم همون قوانین رو رعایت کنیم)

ذات حریم داشتن، ذات آیین داشتن، چیزی بوده که بسیار سفت و سخت وجود داشته و اصلا بخش زیادی از عرف و سنت و ... توضیح همین حریم ها و آیین ها بوده. هنوز هم خیلی از حریم ها وجود دارن و برای انسان امروز بدیهی ان. (بدیهی ترین شکلش اینه که یک زن و شوهر در عموم ازدواج ها، خودشون و شریک زندگی شون رو از داشتن سایر شریک های جنسی محروم میکنن. به عبارت دیگه، رابطه ی جنسی بخشی از حریمی هست که بین ازدواج اونا با سایر انسان هاست و قرار نیست بقیه ی آدم ها وارد حریم این دو نفر بشن)

در معماری ایرانی هم اندرونی و بیرونی دلالت بر حریم داشتن داشته. کما اینکه شاید اون مدل معماری امروز اصلا شدنی نباشه، اما مساله ام طبیعتا این بخش از ماجرا نیست، میگم به هر حال حتی امروز هم مثلا معمول نیست یک مردی که اومده مهمونی خونه ی یک زن و شوهر بره توو اتاق خوابشون! بدیهیه که نباید بره. بخشی از عرف و حریم رابطه هاست.

سعی کردم این مثال های نسبتا واضح و تثبیت شده رو بزنم که بتونم از مفهوم حریم و آیین در سطوح دیگری حرف بزنم.

بتونم از این بگم که چه حد و حریم هایی در گذشته بودن که سبک زندگی امروز بهمشون ریخته و حداقل من یکی حسابی غافل بودم از نقش این آیین و حریم ها در زندگیم.

به عبارت دیگه باید اعتراف کنم

من سال ها قیمه ها رو می ریختم توو ماستا.

البته که این کار شاید توو کوتاه مدت جالب باشه. اما تا جایی که من می فهمم این ماجرا در بلند مدت احتمالا مشکل ساز خواهد شد.

منظورم چیه؟

منظورم اینه من سال ها، محل کارم، میز مطالعه داخل اتاق خوابم بود. حتی یک ساعتایی که حال نداشتم، روی همون تخت خوابم پروژه هایی که باید تحویل می دادم رو می نوشتم.

مساله ام الان و در این لحظه صرفا راندمانم نیست (که اون هم حتما کاهش پیدا می کنه)

مساله ام اینه که کم کم تختم تبدیل شد به محل نبرد هر روزه ی من با زندگی!

دیگه شبا راحت روو اون تخت خوابم نمی برد. من تختم رو راحت فروختم. خیلی راحت و ارزون!

من کم کم فهمیدم با کار کردن به حریم تخت خوابم تجاوز کردم

با سریال دیدنم، وقتی دارم غذا می خورم (برای کسی که خیره سرش می خواد فیلمنامه نویس بشه سریال دیدن یه جور کار محسوب می شه) به بدنم، به غذایی که می خورم، اصلا به خودم توهین کردم (دوستان نزدیکم می دونن من عین وحشی ها غذا می خوردم، برام مهم بود در کوتاه ترین زمان ممکن بشقابی که جلوم هست رو بتونم خالی کنم و به باقی کارام برس) 

من تازه فهمیدم با انجام دادن کارای دیگه ام، وقتی با آدمی که دوستش دارم بیرونم، به رابطه ام تجاوز کردم.

من این روزها فکر می کنم

هر چیزی باید حریم داشته باشه

باید آیین داشته باشه

بیخود نبوده قدیمی ها برای هرچیزی حریم و آیین داشتن

علاوه بر افزایش راندمان و شرطی شدن آدم و هزار و یک چیز دیگه که قطعا خیلی بهتر از من می دونید

این کارا باعث می شد آدم کمتر فرسوده بشه.

باعث میشد یه کنجی واسه آدم بمونه (این کنج می تونه هم معنای یک مکان فیزیکی داشته باشه، هم می تونه معنای یک ساعت یا یک روز در هفته باشه)

اینکه آدم هفت روز هفته

روزی ۱۲ ساعت کار کنه شاید در نگاه اول جالب و غبطه برانگیز باشه

اما برای من خوشحالی نیاورد

موفقیت هم نیاورد

می دونم میگید مسیر رو حتما خودت اشتباه رفتی و درست مانیتور نکردی و ...

حتما یه بخشی اش هم همین بوده. من تسلیمم واقعا

اما بنظرم همش هم این مساله نبوده. من سال ها فریلنس کار کردم و خب ظاهرا خیلی منطقی نبود که ساعت ها توو ترافیک به جای دوری برم که یه جا بشینم و پروژه هایی که باید انجام می دادم رو انجام بدم. در نتیجه یا خونه می موندم یا به کافه ای در همون نزدیکی می رفتم. اما کم کم به این نتیجه رسیدم، میزان حال خوب و بازدهی ام نسبت مستقیمی با فاصله ام از خونه داره. شاید تجربه اش رو همه در دوره ی کرونا کم و بیش داشتن. وقتی آدما دورکار شدن، زمان کش می اومد. کارها تموم نمی شد و زندگی کاری و بخش های دیگه ی زندگی با هم قاطی شده بودن و هیچ کدوم به درستی انجام نمی شد.

راستش همیشه برام جالب بوده چرا این قدیمی ترها، انگار در خیلی از زمینه ها از من و هم نسل هام شاد ترن (می دونم حرفی که دارم می زنم خیلی عامیانه است و حاصل هیچ پیمایش آماری نیست و ... صرفا شهودیه. شاید هم قبولش نداشته باشید البته) بنظرم یکی از مهمترین دلایلش اینه که:

هر کاری ترتیب و آیین خودش رو داشته

این ترتیب و آیین یهویی به وجود نیومدن و کنار گذاشتن یهویی برخی از اون ها باعث شده ما دچار مشکلاتی بشیم (یا بهتره بگم من دچار یه مشکلاتی شدم)

وقتی در گذشته بنا بر یک آیین، سنت یا دستور دینی آدما مجبور بودن به هنگام طلوع خورشید پاشن و نماز بخونن

عملا بعد از نماز هم بیدار بودن و به باقی کارهاشون می رسیدن. این باعث نظم بخشیدن و مرتب کردن برنامه ی زندگی شون می شد. بنظر من همین آیین ها که شاید برای برخی از انسان های مدرن امروزی تهی از معنا شده، هنوز هم می تونه بخش هاییش کاملا معنا دار و کمک کننده باشه و به داشتن یک نظم در زندگی کمک کنه.

نظمی که تصور می کنم در بلند مدت شادی بیشتری فراهم می کنه (طبیعتا منظورم این نیست ما بیایم دقیقا همون نظم قدیمی رو پیاده کنیم، منظورم اینه اگر هرکس متناسب با علایق و نیازهاش یه نظمی طراحی کنه، احتمالا اگر اون نظم رو به درستی عملیاتی کنه، با ثمرات زیادی مواجه می شه)

یک استادی دارم که وقتی می خواد چیزی بنویسه (استادم فیلمنامه نویس شناخته شده ایه و شغلش نوشتنه) ساعت ها وقت صرف می کنه

خودنویسش رو آماده می کنه

آبی به دست و صورتش می زنه

محل کارش رو آماده می کنه

میز مخصوصش رو مرتب می کنه

موزیک گوش می ده

و بعد از شاید یک ساعت!

تازه شروع می کنه به کار

برای من و دوستام که هم سن و سال همدیگه ایم و یهو می ریم سر لپ تاپ میشینیم و کارمون رو می نویسیم، رفتارهای استادمون در ابتدا خیلی کهنه و بی معنا بود. اما الان تازه می فهمم که اون استادمون داره چیکار می کنه.

چطور برای خودش حریم و آیین می چینه

و چیکار کرده که نوشتن بیش از ۴۰ ساله منبع درآمدشه

فک می کنم این روزا یه سری ابزارها کمک کردن آدم خیلی راحت تر در این دام بی حریم شدن (یه جورایی شبیه فحشه) بیوفته

موبایل

احتمالا یکی از مهمترین وسایلی هست که موجب شده ما خیلی جاها و خیلی وقتا بتونیم قیمه ها رو بریزیم توو ماستا.

البته که نمیشه در این روزگار موبایل هم کلا نداشت که. ولی به هر حال، بازم بنظرم باید براش حریم و آیین داشت.

خلاصه اینکه

زندگی

هیچ میانبری نداره

نمی شه موقع انجام یه کاری

یه کار دیگه کرد

آدم مولتی تسکینگ و اینا هم بیشتر به درد سمینارهای عنگیزشی و چاپیدن ملت می خوره

من نمی گم از فردا خودمم موقع رانندگی توو ترافیک وامونده تهران پادکست گوش نمی دم

خل می شم اگه در طول روز این همه ساعت توو ترافیک بمونم و کاری نکنم

فقط می گم

این ماجرای حریم و آیین شاید موضوعیه که آدمایی مثل من فراموشش کرده باشن و اگه بدونن این ماجرا چه نقش حیرت انگیزی ممکنه در احساس فرسودگی امروزشون داشته باشه

ممکنه بتونن با تمهیداتی (برقراری حریم ها و آیین هایی برای خودشون) کمی اوضاع رو بهتر کنن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

یک آهنگ و یک خاطره

از صبج پنجاه بار به مارچلو / باخ: آداجو در ر مینور BWV 974  گوش دادم. خود موسیقی که حیرت انگیزه. اما مساله من فقط موسیقی نبود راستش.

من قراره چند ساعت دیگه به جلسه اکران مستند رادیوگرافی یک خانواده برم و می خوام آخرای فیلم که این آهنگ پخش میشه، وسط سالن، یهو نزنم زیر گریه.

قبلا راجع به این فیلم زیاد نوشتم و حالا که رادیوگرافی یک خانواده در دسترسه، واقعا بنظرم حیفه که این اثر حیرت انگیز رو نبینید. اما مساله ی من صرفا خود فیلم هم نیست.

من این فیلم رو اولین بار توو عید ۱۴۰۰ دیدم (کانال تلویزیونی آرته فرانسه یک ماه فیلم رو رایگان گذاشته بود و من با بدبختی تونستم یه فیلترشکن از سرور فرانسه پیدا کنم که بتونم فیلم رو ببینم) من اون موقع توو روزای خیلی بدی از زندگیم بود. خیلی بد و تلخ

و این ترانه

من رو نه تنها یاد ماجرای فیروزه خسروانی و خانوادش

نه تنها یاد خودم و آدمی که در اون روزهای زندگیم حضور داشت

که یاد شرایطی می اندازه که همه مون توش گیر کردیم.

این روزها به تازگی سومین دهه از زندگیم به پایان رسیده و مهمترین چیزی که در پایان سومین دهه از زندگیم فهمیدم اینه که زندگی روزمره، همه ی زندگیه.

 زندگی همینه و ما بتمن و سوپرمن نیستیم. ما انیشتین و اسپیلبرگ هم نیستیم.

می دونم مدل این بابابزرگا شدم که داره نصیحت می کنه

می دونم که این حرفا رو پیش از من همه زدن و کوچکترین نکته ی جدیدی نداره حرفام

ولی فقط منم می خواستم یکبار دیگه برای خودم تکرارش کنم

تکرار کنم که تلاش برای پیدا کردن فیلم رادیوگرافی یک خانواده در عید ۱۴۰۰ خود زندگی بود

تکرار کنم که علی رغم اون روزهای عجیب غریب سخت و سرشار از افسردگی برای من

آغوش کسی که آدم دوستش داره خود زندگی بود. تمام سرخوشی جهان بود.

و تکرار کنم که همین الان، همین چند ساعت دیگه که قراره برم فیلم رو ببینم و بعدش با فیروزه خسروانی راجع به فیلم گپ بزنم کل لذت زندگیه.

حالا ته فیلم گریه کردم که کردم. اینم بخشی از زندگیه دیگه.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

وقتی به زور می خوای بگی انتقام، یک ابرپیرنگ مهم در ایرانه

چند سال پیش، تلاش کردم برای یک پروژه کلاسی مقاله ای بنویسم با عنوان:

تحلیل روایت فیلم قیصر با استفاده از رویکرد بازتاب اجتماعی و ابرپیرنگ ها

کاری به این ندارم که الان وقتی به اون مقاله نگاه می کنم، برام به شدت احمقانه و اشتباه به نظر می رسه (حتی عنوانش هم بنظرم غلطه) چرا که می خواستم بگم، انتقام در ایران بسیار ریشه دار و مهم بوده.

خب من این مساله رو چطور می خواستم ثابت کنم؟

تنها حقیقتی که واقعا درکارم وجود داره ارجاعم به یه مقاله است که در مقایسه بین شاهنامه با ایلیاد و اودیسه می گه در شاهنامه خیلی انتقام پر رنگ تره. (البته حالا بحث مفصله، به نفرات دیگه ای هم ارجاع دادم که می گفتتن انتقام برای ایرانیا خیلی مهم بوده و ... ولی اگه از خودم بپرسید خود نحوه ی نتیجه گیری های اون مقالات هم بنظر من دقیق نبود) باقی مقاله ام خواستم از توضیح شرایط سیاسی و اجتماعی دهه چهل ایران نتیجه بگیرم، خیلی مردم ایران انتقام پسندن! واسه همین قیصر فروش می کنه!!!! (این بخش مقاله ام دیگه کاملا فالش بود) حقیقت اینه که کل روش شناسی پژوهش کلاسی من غلط بود و بنابراین، نتیجه گیری اش هم غلطه. ینی من اون چیزی که دلم می خواسته رو ته کارم خودم نوشتم!

اما

اما

اما

هنوز ایده ی اون پژوهش برام بسیار جذابه.

ابوت در کتاب سواد روایت میگه:

برخی از داستان ها را بارها و بارها تعریف می کنیم. قصه هایی که عمیقا با ترس ها، ارزش ها و آرزوهایمان در ارتباطاند. ظاهرا هر انسانی نسبت خود و زندگی اطرافش را با چند ابرپیرنگ یا کهن الگو تطبیق می دهد. تطبیق هایی که شاید حتی از آن ها آگاهی هم نداشته باشد. هرچه قدر هویت و ارزشهای ما مطابقت بیشتری با یک ابرپیرنگ مخصوص داشته باشد، تاثیر آن ابرپیرنگ یا کهن الگو بر ما بیشتر خواهد بود.

یادمه اون روزا به شدت درگیر این بودم که بگردم ببینم ما ایرانی ها چه ابرپیرنگ و کهن الگوهایی در زندگی مون پر رنگه. به دو جواب مشخص رسیدم. ابرپیرنگ نبرد ظالم/ مظلوم و ابرپیرنگ انتقام.

دلیلم هم سنت و آیین قدیمی ایران بود. مراسم عاشورا هنوز در ایران اجرا میشه. طبیعتا اینجا جای این بحث نیست که اقبال مردم به این مراسم کم شده، زیاد شده یا ثابت مونده. بعید می دونم پژوهش آکادمیکی هم وجود داشته باشه در این خصوص. (البته طبیعتا هرکس متناسب با شهودش یه حدسایی می زنه) ولی نمی شه این مساله رو کتمان کرد که این ماجرا به هر حال به پیش از شیعه برمی گرده و ماهیت کلی سوگ سیاوش هم خیلی تفاوتی با عاشورای امروز نداره. یعنی ابرپیرنگ هاش همیناست. اگر هم مردم در طول زمان انقد بهش اقبال نشون دادن، میشه با تسامح زیاد نتیجه گرفت، حتما این داستان بخشی از وجودشون رو لمس می کرده. حتما تعداد زیادی از مردم می فهمیدنش و اون داستان رو داستان خودشون می دونستن.

ابوت جای دیگری از کتاب سواد روایت می گه:

تعدادی از کهن الگوها همگانی و فراگیرند. مانند: سفر اکتشافی و انتقام. اما هرچه قدر یک کهن الگو بیشتر مختص یک فرهنگ باشد، تاثیر عملی آن روی زندگی روزمره‌ی مردم بیشتر خواهد بود. هر فرهنگ بومی کهن الگوهای خاص خودش را دارد. برخی از کهن الگوها جهانی اند. مثلا قصه ی هوراشیو الجر نسخه ای از کهن الگوی محبوب بخش گسترده ای از مردمان ایالات متحده است.

البته بازم می گم، خیلی دلیل و روش آکادمیکی برای حرفام ندارم و به همین دلیل، تصمیم گرفتم صرفا در حد یک یادداشت بنویسمش و نه یک مقاله ی آکادمیک دانشگاهی.

کاری ندارم به اینکه امروز چطوری فکر می کنم

ولی اون موقع که تلاش می کردم یه همچین مقاله ای بنویسم به این فکر می کردم که انتقام، انقدر در ایران کار می کنه که هنوز وقتی می خوان یه سریال موفق دینی هم بسازن، باید مختارنامه بسازن!

مختارنامه و قیصر خیلی تفاوتی با هم ندارن. جفتشون اومدن داد مظلومی رو از ظالم بگیرن.

ایکاش شرایط به گونه ی دیگه ای بود و می شد بی پرده و عیان تر در خصوص ابرپیرنگ های جامعه ایران صحبت کرد. ولی به هر حال، هم از دوران دانشجویی من گذشته و دیگه دل و دماغ بحث ندارم، هم واقعا کسی و فضایی نیست که به این خزعبلاتی که برای من جالبه علاقه ای داشته باشه. منم یه جور حس کرختی دارم. حس اینکه تهش بن بسته و واسه کی و چی تلاش میکنی.

به هر حال، اوج تلاش من این روزا اینه که دارم سعی می کنم بیشتر در وبلاگم بنویسم. همین. 

فقط گاهی به این فکر می کنم که واکنش جامعه امروز ایران به یک فیلم انتقامی جدید چطوری میتونه باشه؟

داستان آدمی که پا میشه و برعلیه آدم هایی که حقش رو خوردن عصیان می کنه.

اما نه یه کشتن عادی، دلش با یک کشتن عادی خنک نمی شه

مثله می کنه آدم هایی که فکر می کنه گند زدن توو جوونی خودش و آینده بچه اش.

حمام خون راه می اندازه و تهش، عین هر انتقام جوی خوب دیگه ای

 کشته میشه.

پانوشت: امیدوارم این شائبه پیش نیاد که سعید داره ترویج خشونت می کنه و خون خون رو می شوره و باید چرخه ی خشونت رو همینجا متوقف کرد و اینا.

من فقط می گم مخاطب چنین قصه ای رو دوست داره یا نه؟ به قول فرنگی ها می تونه تاچ کنه درون مخاطب رو یا نه؟ همین واقعا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

می گفت حرف زدن با اکثر آدما براش اذیت کننده است

می گفت حرف زدن با اکثر آدما براش اذیت کننده است. چون آدما مدام اشتباه حرف میزنن.

خیلی عصبانی بود.

پرسید، مهدی گلشنی رو میشناسی؟

همونجوری نگاش می کردم.

گفت اینا فلسفه ی علم درس می دن، ولی کثیف ترین شوخی ها رو توو این مملکت دارن با علم می کنن.

بعد گفت چرا هیچی نمیگی؟

همونجوری نگاش می کردم.

می گفت اون موقع که ما دانشجو بودیم، یه درس داشتیم که توو اون باید هر هفته یک یادداشت می نوشتیم، بعد استاد اون یادداشت رو تصحیح می کرد و مدام زیر عبارت خط می کشید، می نوشت فلان جا مغالطه کردی. فلان جا استدلالت ضعیف بوده. فلان جا ...

اصن می فهمی من چی می گم؟

همونجوری نگاش می کردم.

گفت: خیلی خوبه که تو انقد کم حرفی.

ولی من کم حرف نبودم. فقط بلد نبودم توو اون بحث جدی چجوری بهش بگم، احساس میکنم غذایی که گذاشتم گرم شه داره میسوزه.

بلد نبودم دقیقا عین عبارات مکالمه ی اون روز رو اینجا تایپ کنم که اگه یه روزی اومد و اینجا رو دید، نگه تو کم حرف نیستی، تو حتی بلد نیستی از روی یک مکالمه رو نویسی کنی.  

نگه تو میترسی بهت بگم: تو ام عین بقیه حرف میزنی.

نکنه مهدی گلشنی هم از یه همچین جایی شروع کرد؟

ترس سوختن و اینکه بقیه بگن، تو حتی بلد نیستی از چیزایی که برکلی خوندی رونویسی کنی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

چند روزی هست دلم می خواد یه پست بنویسم

راستش چند روزی هست دلم می خواد یه چیزی بنویسم. داخل پوشه ی پیش نویس متن هام یک عالمه روایت بی ربط دارم که به هم وصل نمی شن و حتی کامل هم نمی شن تا از توشون بشه یه یادداشت واقعی در آورد. پس در نهایت به این متن بی سر و ته از یه سری موضوع بی ربط رسیدم که حس کردم نوشتن و عبور کردن ازشون برام بهتر از موندن در اون هاست.

فیلم تصور، ساخته ی علی بهراد سکانس های شاهکاری داره. برخی از دیالوگ ها و موقعیت هاش، بنظر من در تاریخ سینمای ایران اثری یگانه ان. راستش من هرگز رابطه ی خوبی با فیلم های جریان اصلی سینمای ایران نداشتم. اگر شما هم مثل من هستید و یا احیانا از فیلم های عاشقانه ی متفاوت خوشتون میاد، دیدن تصور رو از دست ندید.

آغاز فیلم بی نظیره. لیلا حاتمی فیلم از نظر من حیرت انگیز بود.

اما کلیت فیلم، چنگی به دل نمی زنه و بنظرم پایان بندی فیلم، یکی از افتضاح ترین پایان بندی هایی هست که توو زندگیم دیدم.

کلا راستش خیلی خورد توو ذوقم که فیلم انقد خوب شروع شد، انقد تصاویر و فیلمبرداری دقیق و حساب شده ای داره، حتی بازی هر دو بازیگرش (خصوصا لیلا حاتمی) خوب بود و انقدر نتیجه نهایی ضعیف بود. البته جا داره تاکید کنم، بیشتر بنظرم بازیگرا به درستی انتخاب شده بودن، پرسوناهای درستی بودن، وگرنه اتفاقا بنظرم کیفیت بازی و نحوه ی هدایت بازیگر توسط کارگردان شاید خیلی هم خوب انجام نشده. (نمی گم الزاما بده، بنظرم در این فیلم این بحث خیلی بحث پیچیده ایه و خیلی جای بحث داره. چون اصلا لحن بازی ها درست نیومده، دلیلش هم اینه منطق جهان قصه و لحن کلیت فیلم درست درنیومده)

فیلم نبودن علی مصفا هم دیدم. من کلا کارایی که علی مصفا ساخته رو دوست دارم. این فیلم، فیلم خاصیه، شاید هرکسی دوست نداشته باشه. ولی من بازم دوست داشتم. کما اینکه دیدنش رو به همه نمی شه توصیه کرد و ترجیح می دم چیز بیشتری درباره ی فیلم نگم.

یه چیزی که خیلی وقته می خوام ازش بنویسم، ماجرای پرداخت پول دنگ یک کافه است. سال ۹۵ یا ۹۴ بود. برای یک جلسه ی رسمی رفتیم یه کافه. رییس جلسه گفت من حساب می کنم و بعد همه پول ها رو به کارت من بزنن. من اون موقع انقدر توو این چیزا خجالتی بودم و رودربایستی داشتم که بعد از اون روز، وقتی پول رو پرداخت کردم، روم نشد برای رییس جلسه عکس فیش رو بفرستم. (انقد احمق بودم که تصور می کردم شاید به یارو بربخوره که براش فیش رو بفرستم/ فک کنم اون موقع هنوز پرداخت اینترنتی همه گیر نشده بود و دوران پرداخت با خودپردازها بود بیشتر)

از اون ماجرا یک سال گذشت تا اینکه یه بار وقتی دوباره با اون جمع رفتیم کافه و قرار شد پول کافه رو حساب کنیم، رییس جلسه سابق به من نگاه کرد و سعی کرد با خجالت یه چیزی به من بگه (من حدس می زنم اومد بگه پول کافه سری قبل رو ندادی) که دقیقا همین موقع، رییس جلسه ی جدید گفت، این سری همه کافه مهمون من! و خب طبیعتا رییس جلسه ی قبلی نتونست به من چیزی بگه.

قصه به سر رسید. هیچ نتیجه گیری اخلاقی هم نداشت و من سال هاست با اون تیم کار نمی کنم و ندیدمشون.

اما با وجود اینکه سال ها از اون ماجرا می گذره، من خیلی وقتا یاد اون ماجرا می افتم و عذاب وجدان میگیرم. اینکه چرا انقدر نسبت به اون ماجرا احساس شرم دارم هم خودش می تونه موضوع یک پژوهش باشه. ترس از قضاوت شدن دارم یا هرچی

الان از طرفی نه می تونم به یارو پیام بدم بگم، یادته اون روزو، من پرداخت کرده بودم ها! و نه می تونم بگم، من یادم رفته پرداخت کنم. میشه شماره کارت بدی؟

هیچی. واقعا هر عملی بعد از این همه سال صرفا مضحک، بی معنا، احمقانه و مخربه.

ماجرا تا اینجا پیش رفت که داشتم فکر می کردم بهش بگم، من داشتم یک آزمایش روانشناسانه درباره ی نحوه ی مواجه ی آدما با مسایل مالی طراحی می کردم و میخواستم واکنش شما نسبت به این ماجرا رو مورد تحلیل و بررسی قرار بدم!

یه وقتایی از اینکه ذهن انسان ها چقدر می تونه روو چیزای بی معنا تمرکز کنه حیرت می کنم. جالب تر اینکه تصور می کنم علی رغم اینکه آدما سعی می کنن جلوی هم بگن، چقد آدم حسابی ان و ذهنشون درگیر مسایل مهم زندگیه، اما عموم افراد درگیری های ذهنی این شکلی دارن. بعضیامون احتمالا مثل من به شکل ناشیانه ای خراب کاری هامون رو فریاد می زنیم و تلاش می کنیم با بیان کردنشون از اون ها عبور کنیم و بعضی هامون هم استراتژی های دیگه ای انتخاب می کنیم. اما در ماهیت کلی ماجرا تفاوتی ایجاد نمی شه.  

در آستانه ی اتمام دهه سوم زندگیم، متوجه تغییرات جالبی در خودم شدم. من تا همین چند سال پیش اصرار داشتم همش کار کنم، کم بخوابم و ... کاری به این ندارم که اون تلاش ها به هیچ دستاورد محسوسی نرسیده. اما برام جالبه که این روزا

بیشتر می خوابم، خیلی خیلی بیشتر. ینی دیگه ساعت نمیزارم. هر موقع پاشدم خوبه دیگه.

منابع محدود خودم رو پذیرفتم. چه مالی، چه زمانی و چه ...

شکست رو پذیرفتم. چه میشه کرد. اینم بخشی از زندگیه دیگه

حس می کنم از دست رفتن آرزوها رو تا حدی آدم مجبوره بپذیره. حداقل دارم تلاش می کنم بپذیرم

این روزا کمتر می نویسم. ینی دیگه خودم رو مجبور به کاری، حتی نوشتن نمی کنم. کما اینکه شاید یه دوره ای این اجبار برام لازم بود. اما بعد از سال ها نوشتن برای خودم، دیگه هر موقع عشقم کشید دارم می نویسم.

این روزا به دو نوشته خیلی فکر می کنم

یکی پست یاور مشیرفر با عنوان درباره معمولی بودن، استبداد شایستگی و هنر لذت بردن از زندگی معمولی

و دیگری یکی از کامنت های محمد رضا شعبانعلی در متمم درباره ی اوقات فراغت

حس می کنم اینکه انتخاب کردم بین کار و زندگیم هیچ فاصله ای نباشه باعث شده به شدت خسته و فرسوده بشم. نمی دونم البته، به هر حال انتخاب خودم بوده و کارای دیگه بهم لذت نمی داده. مهمونی رفتن یا خیلی دیگه از کارایی که برای آدما تفریحه، حال من رو خوب نمی کنه.

کلا نمی دونم، این حرفام هم به عنوان یه سری حرف بی ربط دیگه در نظر بگیرید لطفا.

در طول این چند وقت اخیر کارم زیاد به ساختمون های بزرگ خورده. ساختمون و دفتر دستک های سر به فلک کشیده ای که عموما مدیران و کارمندانی دارن که من هر وقت بهشون نگاه می کنم، حاضرم روی یه چیزی شرط ببندم. اینکه عوض مغز، یه کیک یزدی توو کله این آدماست (فک کنم خیلی معلومه شکمو ام، البته میتونه پای سیب هم باشه، پای سیبم دوست دارم. کلا خوراکی دوست دارم. نوعش برام تعیین کننده نیست)

اون روز داشتم فکر می کردم، توهمی که این ساختمون ها، توهمی که نفت، توهمی که یه پدر و مادر پولدار به یه نفر می تونه بده خیلی ترسناکه. این اعتماد بنفس/ توهم دو روی یک چیزه. یکی سازنده و دیگری خطرناک.

اگر شرکتی واقعا با اصول درست رشد کرده باشه و ساختمون بزرگ کرده باشه، احتمالا به کارمنداش هم همون اصول درست رو یاد داده.

اگر پدر و مادری با کار ارزش آفرین تونستن پولدار شن، احتمالا اون پدر و مادر عادت های خوبی داشتن و در تربیت فرزندشون اون عادت های خوب رو منتقل کردن.

اما اگر پدر و مادر با پیدا کردن بلیط لاتاری یا رسیدن ارث به اون جایزه زیاد رسیده باشن ...

همه ی اینا رو گفتم بگم، در ایران این پول نفت باعث میشه یه چیزایی که هیچ جا صرفه ی اقتصادی نداره تولید بشه. کمتر کشوری ماهنامه ی تخصصی فیلمنامه نویسی داره و ایران یکی از اون هاست.

فیلمنگار واقعا مجله ی درجه یکی هست. زیر مجموعه بنیاد سینمایی فارابی هست و از پول نفت ارتزاق میکنه. یه پول اندکی هم از مشتری های بسیار اندکش می گیره که یه پولی گرفته باشه.

منتها یه مشکلی الان وجود داره. از اول ۱۴۰۲ این مجله رو نمیشه خرید! ینی پنل پرداخت سایت خرابه

و یکی توو اون خراب شده نیست این نکته رو بگه!!! می فهمید چی میگم، مجله فقط از طریق سایت فیلمنگار منتشر میشه، اما انقدر این سیستم فشله که حتی هیچ الاغی نیست جواب ایمیل هایی که من هر هفته بهشون میزنم و مشکل رو یادآوری می کنم بده.

واقعا زیبا نیست؟ این نمودی از ایرانه. بازم تاکید می کنم، نه قراره هسته ی اتم بشکافن نه حتی قراره پولی بدن!

یکی میخواد بهشون یه پولی بده و در ازاش مجله بخره. دکه ی سر کوچه ی ما از وارثان این ساختمان ها با سواد تره. چون پول میگیره. مجله رو بهت تحویل میده. تازه ماهی یه عالمه هم اجاره می ده و بلده خرج خودشو دربیاره.

(لازم به توضیح است که چند روز قبل بلاخره مشکل پنل پرداخت سایت فیلمنگار حل شد/ فقط نمی دونم چرا به این مناسبت روبان نبریدن و برای خودشون بنر نزدن!)

یکی از دلیلی که می خواستم حتما این روزا یه چیزی بنویسم این بود که پارسال همین موقع ها این یادداشت رو نوشتم. واسه خودم یادداشت سخت و مهمی بود. اینکه یک سال بعد از اون یادداشت کجام و دارم چیکار می کنم هم برام جالب بود. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

شاخصی برای هدف گذاری: سطح آدم هایی که در طول روز با آن ها دست می دهیم

پیش نوشت ۱: یکی از جالب ترین نکات وبلاگ نویسی برای من یادداشت هایی که منتشر نشدن. ابتدای امسال یادداشتی نوشتم که بدون شک برای خودم یادداشت بسیار مهمی بود. اما دقیقا برای اینکه بسیار مهم بود و تا اندازه ای درباره ی مسیر ادامه ی زندگیم بود، شک داشتم که منتشرش بکنم یا نه. گفتم بزار چند ماه بگذره و بعد تصمیم بگیرم. بعد از چند ماه نظرم درباره ی اینکه اون متن یادداشت درستی هست تغییر نکرده، اما بنظرم نیازی به انتشارش اینجا وجود نداره. من اینجا از بدترین و عجیب ترین روزهای زندگیم نوشتم. هیچ دیدی ندارم کیا اینجا رو می خونن، ولی به هر حال، من دو سال پیش در تمام سطوح زندگیم با یک بحران خیلی سنگین مواجه شدم. اینکه در طول این دو سال یه وقتایی چیزایی که برای خودم می نوشتم رو اینجا منتشر کردم بهم حس خوبی می داد. اون یادداشتی که منتشر نشد هم در ادامه ی استراتژی های خروج از اون بحران بود و هرچند به این نتیجه رسیدم اون یادداشت رو جایی منتشر نکنم، اما حس کردم شاید بد نباشه، یکی از چیزایی که خودم فک می کنم وسط این بحران فهمیدم رو اینجا بنویسم.

به طور خلاصه بحران زندگی من، خارج شدن من از توهم و مواجه شدن با زندگی واقعی بود.

مساله ای که البته احتمالا همه با بالارفتن سن انواع گوناگونی از اون رو تجربه می کنن. اما دلیل اینکه چرا این مساله برای من تبدیل به یک ابربحران شد، حدیث مفصلیه که موضوع این یادداشت نیست. همه ی این پیش نوشت بسیار طولانی رو نوشتم که این قسمت از این بحران رو بگم:

من هدف­های بسیار بزرگ و غیرواقعی داشتم. بعد که با مخ رفتم توو در و دیوار، تمام هدف­های زندگیم رو از دست دادم (که البته واکنش طبیعی هر انسانی بعد از چنین رفتن توو دیواریه) بعد آروم آروم که خواستم حرکت کنم، دیدم نمی تونم راه برم. چون هیچ هدفی ندارم.

طبیعا هدف گذاری (این یادداشت بر هدف گذاری شغلی تمرکز داره) یک عالمه پارامتر مهم داره از جمله پیدا کردن مزیت نسبی خودمون، علایقمون و ... اما پس از اون ها من به شاخصی عملیاتی نیاز داشتم تا بتونم با استفاده از اون، سطحی برای اهدافم مشخص کنم که دوباره با مخ نرم توو دیوار.

من اسم این شاخص رو سطح آدم هایی میزارم که در طول روز می تونیم بهشون دست بدیم.

و این یادداشت درباره ی این شاخصه.

پیش نوشت ۲: در این یادداشت به تسامح آرزو، رویا، هدف و توهم به یک مفهوم نسبتا یکسان اشاره دارن.

پیش از هرچیزی باید صادقانه موضع خودم رو نسبت به یک چیزی مشخص کنم. چون می دونم موضع ام احتمالا به شدت رادیکاله و خیلی درست نیست پیش از آغاز بحث موضع ام رو مشخص نکنم.

من اصرار دارم که اکثریت قریب به اتفاق آدم ها متوهم ان. اصرار دارم اکثر آدم ها آرزوها و هدف گذاری های غیرواقعی دارن و عمیقا معتقدم

ما همه متوهم ایم.

اما این مساله از نظر من اصلا نکته ی منفی نیست.

شاید درستش این بود برای این حرفی که در ادامه می خوام بزنم شواهدی علمی پیدا کنم. ولی راستش برای من انقدر موضوع بدیهیه که حاضر نیستم وقتم رو سر پیدا کردن رفرنسش تلف کنم.

ماجرا اینه که من فکر می کنم زمانی که آدم ها دنیا دیده تر میشن، سنشون میره بالا، بیشتر می خونن و می بینن و خلاصه سرد و گرم روزگار رو می چشن، دست از آنالیز کردن و گیر دادن بقیه برمی دارن و می پذیرن همینجوری که خودشون صدتا ایراد دارن، بقیه هم صدتا ایراد دارن.

به عبارتی من آدمی رو پخته تر می بینم که گیر نده به بقیه و فقط مشاهده گر باشه. (می دونم من حرف جدیدی نزدم و یه عالمه آدم قبل از من صد برابر بهتر این حرف ها رو زدن، صرفا می خواستم تاکید کنم تا به مساله ی بعدی برسم)

به نظر من، آدم هایی که در ایران امروز به وجود سوپرمن و بتمن اعتقاد دارن، تفاوتی با انسان هایی که در ایران امروز به سوپرقهرمان های تاریخی! اعتقاد دارن ندارن.

به عبارتی همه متوهم ان

بنظرم اگر ما کمی کمتر خودمون رو جدی می گرفتیم، شاید می تونستیم با این حجم از رویاپردازی که مردم خاورمیانه (بقیه ی نقاط جهان هم انواع دیگری از این توهمات رو دارن) به شکل تاریخی درباورها و قصه هاشون دارن سازنده ی یه عالمه فیلم ابرقهرمانی پرفروش باشیم. فیلم هایی با تم های پررنگی از عدالت و آزادگی و ... فیلم هایی درباره ی همین رویاهایی که انسان همیشه دنبالشه. طبیعتا موضوع ما، بازشناسی سینمای ابرقهرمانی یا صحبت درباره ی کتاب اسطوره ی سوپرمن اومبرتو اکو نیست، اما با تفسیری که من دارم ازش حرف می زنم، تمام جنبش های چپ دنیاغرق در خیال و توهم ان. در سطح ایران نه تنها مردم عادی، که تمام روشنفکران ما هم دقیقا هم تراز مردم عادی، غرق در توهم بودن. (فقط جنس توهمشون فرق می کرده با مردم)

بعضی از حرف هایی که این روشنفکران زدن و خصوصا میزان باوری که به امکان عملیاتی کردن ایده هاشون داشتن باعث میشه من خیلی وقتا با خودم فک کنم، فقط آدمی که رووی دراگ باشه ممکنه چنین خزعبلاتی به هم ببافه.

مساله توهین به این بزرگان نیست.

همه ی جای جهان همین بوده.

احتمالا همه خیلی بهتر از من می دونید نیوتون تمام عمر دنبال کیمیاگری بوده و تمام آنچه ما امروز تحت عنوان کشفیات اون میشناسیم، صرفا ثمرات جانبی کیمیاگریه. مگر کسی می تونه منکر یک عالمه دستاورد مهم نیوتون برای انسان بشه؟

هر دوره ی زمانی عواملی داره که این توهمات رو تشدید می کنه. در گذشته عدم دسترسی به اطلاعات، ندیدن نقاط دیگه ی جهان باعث می شد ما فک کنیم مرکز عالمیم و همه ی ابرقهرمان ها فقط قراره از بغل گوش ما دربیان.

امروز هم اینترنت به ما این توهم رو داده که چون مثلا می تونیم توو دایرکت به پروفسور سمیعی پیام بدیم، پس خیلی اختلاف سطحی بین ما نیست.

همه ی این روضه ی بلند بالا رو خوندم تا به اینجا برسم که:

از نظر من توهم اصلا بد نیست، ما نباید به کسی بگیم متوهم، چون تاثیری نداره و خود طرف باید در مواجهه با زندگی عادی اینو بفهمه و اگر کسی بهتون میگه شما متوهمید احتمالا سطح توهماتش، اگر از شما بیشتر نباشه، کمتر نیست. (با توجه به اینکه خودش رو در جایگاهی دیده که به یکی بگه متوهم)

اما یک مساله ی مهم هم من خودم در زندگی باهاش مواجه شدم و نمی تونم منکرش بشم، اونم اینه که:

حد زیاد توهم، فاصله ای که میان واقعیت موجود و خیالات وجود داره، شاید در کوتاه مدت موجب تلاش بیشتر بشه، اما می تونه بسیار خطرناک باشه و این انرژی ذخیره شده در این بادکنک هرچه قدر بزرگتر و پربادتر باشه، وقتی تنه اش به تنه ی سخت واقعیت برخورد می کنه انفجار مهیب تری در انتظاره.

انفجاری که خیلی وقتا آدما بعد از اون دیگه جرات نمی کنن هیچ آرزو و هدف گنده ای داشته باشن. تن می دن به زندگی بدون رویا و خب، اگر واقعا دیدشون تغییر کرده باشه و دیگه دنبال اون هدف نباشن هیچ ایرادی نداره و خیلی هم خوبه. منتها مساله اینه که خیلی وقتا آدم تا ابد در حسرت اون هدف و آرزو می مونه.

عموم آدم ها می دونن باید به اندازه هدف گذاری و آرزو کنن، اما اون اندازه چیه و کجاست مساله ی مورد اختلافه.

من نمی دونم این شاخص واقعا وجود داره یا نه، بعید نیست وجود داشته باشه، ولی من در مشکلات خودم بهش رسیدم و جایی نخوندم. اما طبیعتا همچین هم کشف خارق العاده ای نکردم و شاخ غولی شکسته نشده.

من فکر می کنم، ما به اندازه ی سطح آدم هایی که در طول روز باهاشون دست می دیم می تونیم هدف گذاری کنیم. (می تونه این دست دادن هم ترازهایی در جهان دیجیتالی داشته باشه که موضوع بحث ما نیست) البته این وسط چند شرط وجود داره:

این دست دادن صرفا حاصل یک بار دیدن در خیابون و سلام علیک نباشه، واقعا تا حدی کمی آشنایی وجود داشته باشه

و مساله ی دیگه اینه که حق نداریم زمینه ی کاری طرف رو عوض کنیم!

یعنی مثلا من اگر من شرایط کاریم این جوریه که خفن ترین کارگردانی که در زندگیم باهاش سلام علیک دارم و باهاش دست می دم، یک مستندساز متوسط ایرانیه، حق ندارم آرزو کنم اسپیلبرگ بشم. من تهش می تونم آرزو کنم یک مستند ساز متوسط ایرانی بشم (شاید بعد که مستند ساز متوسطی شدم، با مستند سازهای خفن ایران هر روز دست بدم، اون موقع آرزوم می تونه تغییر کنه به تبدیل شدن به یک مستند ساز بزرگ در ایران)

یعنی من اگر آرزومه تبدیل به یک دانشمند در حوزه ی فیزیک کوانتوم بشم و در حال حاضر یک جایی کار می کنم که روزمره با چنین سطح دانشمندانی در فیزیک نه، اما در شیمی مواجه میشم، نمی تونم آرزو کنم یک دانشمند در حوزه فیزیک بشم، من نهایت آرزوم می تونه دانشمند شدن در شیمی باشه.

این مساله البته در سطوح دیگری هم قابل تعمیمه. یک شرکت، یک کشور، یک تیم فوتبال و ... .

وقتی کشوری رو هیچ جا راه نمی دن، آدم های اون کشور در هیچ لیگی حضور ندارن، انسان های متوهمی در اون سرزمین پرورش پیدا می کنن که از ابتدا می خوان چرخ رو دوباره اختراع کنن.

این مساله البته وجوه پیچیده تری هم پیدا می کنه

مثلا اگر یک روزی اون آدم به خودش بیاد و بلاخره بفهمه همه ی عمر در توهم بوده. بعد بگرده ببینه مزیت نسبی اش چیه و یهو متوجه بشه هیچ مزیت نسبی دیگه ای نداره چی؟

به عبارتی یک احمق متوهم که مزیت نسبی اش رویا پردازی و دری وری بافتنه، اون می تونه چیکار کنه؟

بنظرم اگر این فرد واقعیت رو دید و فهمید مزیت نسبی دیگه ای نداره، حالا می تونه با تعریف کردن اون اوهام به عنوان اوهام پول دربیاره. همین که یک آدم خیالباف بپذیره سوپرمن در دنیای واقعی وجود نداره، اما می شه فیلمش رو ساخت ، یعنی روی مزیت نسبی خودش ایستاده. آدما دوست ندارن وسط فیلم بهشون بگی، سوپرمن وجود نداره و همش خیاله و داری فیلم میبینی. سوپرمنی خوبه که تا ته خیال، تا ته اوهام در سالن سینما بره. (و فیلمساز مزبور چون همه ی زندگیش کاری به جز خیال بافی و دری وری گفتن نکرده، انقدر با قدرت زیادی می تونه دری وری بگه که مختصات کامل جهان سوپرمن رو خلق کنه)

البته بازم می گم، اگه برگردم به شاخص دست دادن، ما به لحاظ توان فنی از هالیوود خیلی عقب تریم و نمی تونیم چنین فیلم هایی بسازیم. حاصل یک فیلم سوپرمن ایرانی محصولی به غایت احمقانه و مضحک خواهد بود. اما مثلا توان فنی ما در حدی هست که بتونیم پارودی اون ها رو بسازیم.

بین فیلم های ایرج ملکی

و آثار پارودی به لحاظ سطح فیلمسازی تفاوتی وجود نداره.

فقط یکی می دونه داره دری وری میگه و یکی نمی فهمه (الان رو نمی دونم، شاید ایرج ملکی می دونه داره از این راه دیده میشه و پول درمیاره، ولی حداقل می شه از فعل نمی فهمید دربارش استفاده کرد) حرف های جدی اش چقدر به نظر بقیه احمقانه است.

پانوشت ۱: ببخشید مثال هام سینمایی شد، به هر حال هرکس از چیزی که یه ذره بیشتر بلده مثال می زنه. فقط بنظرم این نکته خیلی بدیهی که منظور من این نبود حالا واقعا پاشیم پارودی سوپرمن بسازیم. طبیعتا سوپرمن هیچ ربطی به فرهنگ ما نداره، ولی با توجه به محدودیت ها ترجیح دادم از قصه های خودمون مثال نزنم و یک مثال هالیوودی بزنم. البته همین که حتی در این دوران از ترس واکنش سایرین (نه فقط حاکمیت، که اتفاقا خود بخشی از مردم) نمی تونیم به خود داستان هایی که در ذهن داریم اشاره کنیم نشون میده ما چقد فاصله ی زیادی تا تعریف کردن این قصه ها داریم.

پانوشت ۲: شک ندارم اگر این یادداشت رو الان منتشر نکنم و توو درفت بزارم، چند روز دیگه از انتشارش منصرف میشم. پس صرفا برای اینکه یه چیزی گفته باشم، با وجود هزار و یک جوگیری که موقع نوشتن متن باهاش درگیر بودم، تصور می کنم یه چیزی گفتن بهتر از هیچی نگفته.

پانوشت ۳: می تونم اعتراف کنم، نوشتن از تروماها و نقاط ضعفم در فضای عمومی رو دوست دارم. یه جور بهم حس قدرت میده از اینکه من از مواجه شدن با خودم نمی ترسم. در زمانه ای که آدما خصوصا در شبکه های اجتماعی دنبال برند سازی شخصی و این خاله بازی هان (حتی همین تعبیر خاله بازی، مسلما درش قضاوت شخصی من مشخصه و به شدت عبارت غیرآدم حسابی طوریه. ولی خب من همینم دیگه) اینکه آدم بگه ببین من فلان جا کم آوردم، فلان جا شکست خوردم، ببین من بهت عین سگ حسودی می کنم خیلی جرات می خواد. خیلی آدم باید تکلیفش با خودش معلوم باشه. راستش من در خیلی از اکانت های شبکه های اجتماعی و سایت ها انسان نمی بینم. حس می کنم دارم یادداشت های یک ربات رو می خونم. میدونم حرفم عجیبه، اما من وقتی یه جایی می خونم که یکی نوشته:

من کم آوردم

فارغ از اینکه موضوع اصلی حرفش چیه حس می کنم داره بهم میگه:

میای با هم بیشتر دوست شیم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

آدم زورش به جهان نمی رسه

زندگی می تونه لحظات سخت و تلخی داشته باشه

این کاره یه دختر متولد سال ۱۳۸۹ در اشکذر یزده

خودش تنهای تنها اینو درست کرده بود (قطعا شاهکار نیست، ولی من پا در اتاقی گذاشتم که گوشه گوشه اش، آثار هنری ساخته شده توسط یه دختر بچه ۱۲ ساله بود)

با یه عالمه امید و آرزو برای اینکه به یه جایی برسه. یکی اگر تا همین چند سال پیش حرفی که من به خانوادش زدم رو به خودم می گفت، من حتما با مشت و لگد ازش پذیرایی می کردم. ولی امروز من کسی بودم که درگوش اطرافیان اون بچه گفتم: بعیده رویاهاش به واقعیت بپیوندن.

من

در اواخر سومین دهه ی زندگیم فکر می کنم که ما آدما، زورمون به جهان نمی رسه. ما زورمون نمی رسه که از اشکذر یزد پاشیم بریم بهترین آکادمی فلورانس. استثنا همیشه هست و این یک واقعیته که آدم باید تمام تلاشش رو بکنه و امید داشته باشه. ولی زندگی می تونه لحظات تلخ و سختی داشته باشه

انقد تلخ که بدون اینکه چشمات دو دو بزنن، زل بزنی به یه دختر بچه و با مطمن ترین لحنی که از آغاز زندگیت تا حالا داشتی بگی: من ایمان دارم که تو میتونی.

و انقد سخت که ته دلت خوب بدونی، تویی که صرفا برحسب شانس و اقبال این فرصت رو داری که در شهرهای بزرگتر ایران زندگی کنی و ارتباطات گسترده تری داشته باشی، حتی اگه به جایی هم برسی، هیچ کاری نکردی. صرفا در این شرایط به دنیا اومدی. وگرنه یه عالمه آدم دیگه از تو مستعدتر و پرتلاش تر بودن.

آدم از یه جایی به بعد می فهمه، از همون اول هم قرار نبوده زورش به جهان برسه. نه اون، هیچ انسانی قرار نیست زورش به جهان برسه.

اون لحظه نه تلخه، نه عجیب

اون لحظه واقعیه

فقط همین.

خیلی واقعی.

واقعی ترین اتفاق این روزای زندگیم

پانوشت: شاید حرفی که می زنم متناقض و احمقانه به نظر برسه

ولی به نظرم اینم یک واقعیته که

تنها در صورتی ممکنه اون دختر به آرزوهاش برسه که توو چشمای اطرافیانش ببینه که از اعماق وجودشون، به اون و به کارش ایمان دارن.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سعید مولایی

وقتی نزدیک ترین دوستت از ایران میره

پانوشت: تنها انگیزه ای که باعث شد بتونم بعد از وقایعی که در ۱۰۰ روز اخیر مملکت به سرمون اومده، دوباره دست به کیبورد بشم اینه که که فراز رفت. البته که شاید نزدیک ترین دوستم تعبیر درستی نباشه و ماجرا خیلی ملاحظات فنی داره، ولی حداقل بین دوستان ذکور، نزدیک ترین دوستم همیشه فراز بوده.

القصه این پست یه دلنوشته ی شخصی درباره ی فرازه و فکر نکنم برای کسی که من و فراز رو از نزدیک نشناسه، جذابیتی داشته باشه.

صد بار برای نوشتن این پست تلاش کردم، ولی نشد اون چیزی که باید بشه. تهشم به این نتیجه رسیدم که همون ترک صوتی که براش ساختم رو اینجا بزارم.

پی نوشت: خیلی به لحاظ سنی حس عجیبی دارم. این که ده دقیقه می گردم دنبال اینکه در چه فرمی کمترین میزان ریش و موی سفید تووی صورتم مشخصه خودش نشون می ده پیرشدنم رو نپذیرفتم! البته خدایی این میزان سفید شدن ریش هام که در قاب های نیم رخ مشخصه یه مقداری غیر طبیعیه دیگه. (میگم نپذیرفتم)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

روایت یک فروپاشی ذهنی

پیش نوشت ۱: در یادداشت قبل کمی درباره ی اینکه چرا فکر می کنم هوشنگ ابتهاج دچار وسواس فکری بود توضیح دادم، اما بهتر دیدم حداقل برای خودم، یک بار این وسواس فکری رو با واژه ها و به شکلی دیگه ای توضیح بدم.

پیش نوشت ۲: راستش برای توضیح اون معنایی از وسواس فکری که مدنظرمه دنبال یک دوگانه بودم. با وجود اینکه این دو کلمه هم بنظرم واژه های مناسبی نیستن و باید کلمه هایی مناسب تر از این ها هم پیدا بشه، اما با توجه به ملموس بودن این عبارات، ترجیح دادم از واژه ی مستربیوت کردن و زایش استفاده کنم. حتی شاید خودارضایی کلمه ی بهتری برای این معنایی که دنبالشم باشه، ولی حس کردم اگر کلمه ی انگلیسی اش رو به کار ببرم، شاید حس بهتری به مخاطب بده. (برای خودم که اینجوریه) منظورم از زایش هم نقطه ی مقابل خودارضایی، یعنی رابطه ج.ن.س.ی ولی از ترس فیلتر شدن و اینکه شاید داخل متن بعضیا راحت نباشن که این کلمه رو مدام بخونن، ترجیح دادم از زایش استفاده کنم.

جا داره تاکید کنم هیچ کدوم از این دو واژه برای آنچه که در ذهن دارم مترادف های خوبی نیستن. خصوصا چون زایش انگار سوگیری مثبت داره و مستربیوت کردن انگار سوگیری منفی. در صورتی که اتفاقا برای معنایی که من دنبالش هستم، هیچ کدوم از این دوتا بارمعنایی مثبت یا منفی ای ندارن. هیچ کدوم ارزش بالاتری نسبت به دیگری ندارن.

پیش نوشت ۳: بخشی از متن قرابت هایی با دیالکتیک هگل و خصوصا بحث تز، آنتی تز و سنتز داره. اما برای اینکه ماجرا خیلی طولانی نشه از ذکر نظرات هگل پرهیز کردم.

با اتوبوس دانشگاه پایین می اومدم و مثل اکثر آدما، مجبور بودم آهنگ شادی رو گوش بدم که از رادیو پخش می شد.

یه قطره اشک آروم آروم از گونه ام سرخورد اومد پایین.

عینک آفتابی زدم تا آدمای کمتری ببیننم، نمی تونستم جلوی سیل اشک هایی رو بگیرم که در یه جای بی ربط، وسط یه جمع بی ربط تر از چشمام سرازیر می شدن. دهمین سالی میشد که این مسیر لعنتی رو بالا پایین کردم. هرگز هم نتونستم پنهان کنم که همیشه ازش متنفر بودم.

از سال ۹۵ تا حالا، روزانه زندگی ام رو برای خودم نوشتم و مانیتور کردم. اینکه به چیا فک می کنم، چیکار دوست دارم بکنم، چیا رو دوست دارم، چیا رو ندارم و ... .

و البته تنها نقطه ی مشترک اون متنا این بود که از اینجا متنفر بودم. شایدم خیلی وقتا (نه همیشه) از خودم و زندگیم متنفر بودم. اینو هم باز طبق یادداشت و اسنادی می گم که از خودم موجود دارم.

هم سن و سالام یا ازدواج کردن (و دارن می کنن)، یا مهاجرت کردن (و دارن می کنن)، یا سال هاست مسیر شغلی شون رو انتخاب کردن (یا حداقل دارن می کنن)

اما سعید جز یه سری کار کوچولو، بیشتر نظاره گر زندگیه انگار. اومده بهر تماشا و ثبت کردن زندگی خودش و آدمای دیگه. (یه دوره ای یکی از تفریحاتم نوشتن درباره ی آدم هایی بود که داخل کوچه و خیابون می دیدم/ یه دوره ای به بهونه های مختلف با آدمای کوچه و خیابون از این ور اون ور گپ می زدم و مصاحبه های صوتی و تصویری می گرفتم)

آدما خیلی هاشون سعی می کنن کاربرهای (یوزرهای) خوبی برای زندگی باشن. خوب درس بخونن، دانشگاه خوب برن، رابطه ی خوب داشته باشن، کار خوبی پیدا کنن، ازدواج کنن، بچه های خوبی تحویل اجتماع بدن و ... .

خیلی ها هم البته از در لجاجت با گروه قبلی ها درمیان و هرکاری اونا کردن رو بخاطر اینکه همه می کنن، نمی کنن.

ولی خب خیلی ها هم احتمالا مثل من، کلا جز این دو دسته نیستن. کلا کار خاصی نمی کنن. البته می دونم که کاری نکردن هم خودش یه کاریه ها. ولی انگار بعضیا بیشتر نظاره گرن تا بازیکن. به ثبت و ضبط زندگی مشغول ان.

صادقانه

من داخل اکثر مهمونی ها خوشحال نیستم، ایضا داخل اکثر سفرها، ایضا محل کار، ایضا داخل رابطه، ایضا وقتایی که تنهام، ایضا وقتایی که بقیه ازم تعریف می کنن، ایضا خیلی شبا و روزا.

ایضا اکثر زندگیم

حقیقت اینه که اصولا آدم شادی نیستم و از اینکه چرا شاد نیستم و چرا انقد جهان اطرافم رو در ذهنم پردازش می کنم در عذابم. ذهنم مدام اطلاعات ورودی رو پردازش می کنه و همیشه دنبال راه هایی ام که خفه اش کنم. جالبترین بخش ماجرا هم اینه که آدم توو سن پایین تر این توهم رو داره که پردازش زیاد ذهنش باعث میشه بتونه اوضاع رو بهتر تحلیل کنه، اما بعد از چند سال می فهمه که فقط الکی داره پروسس می کنه. وگرنه اونی که این حجم از پردازش رو انجام نمی ده به همون میزان اندکی جهان رو می فهمه که اونی که داره پردازش می کنه.

خلاصه همه به یک اندازه (کم/ یا شایدم زیاد) می فهمیم.

این روزا فکر می کنم شاید دلیل اینکه از شرکت در خیلی از بخش های زندگی معمول اکثر آدم ها (کار ثابت، زندگی ثابت و ... ) طفره می رم اینه که می خوام با کاهش دیتاهای ورودی، جایگاهم به عنوان نظاره گر رو حفظ کنم. با خودم هم می گم، اونایی که بهترین و شناخته شده ترین راویان در زبان فارسی هستن، عموما با کاهش داده های ورودی به مغزشون تونستن اون ها رو پردازش و در قالب مثلا شعر برای ما روایت کنن. حافظ تقریبا تمام دوره ی زندگیش شیراز بوده.

سعدی که اهل سفر بوده، راجع به معشوقه میگه:

آن کس که دلی دارد آراسته‌ی معنی

گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

بازهم استراتژی کاهش میزان ورود اطلاعاته. در پای یکی ریزد.

اکثر آدم های روی کره ی زمین، انتخاب های دیگه ای می کنن. شاید به عبارت بهتر، خیلی وقت ها زندگی انتخاب های دیگه ای به انسان ها تحمیل می کنه. انتخاب هایی که انقدر ورودی زیادی ایجاد می کنه که کمتر کسی توان پردازش اون ها رو داره.

برای هر آدمی می تونه متفاوت باشه، به دنیا اومدن بچه، فشار کاری، رابطه، فوت عزیزان، بیماری، مهاجرت، جدایی، افسردگی، بحران میانسالی و یه عالمه چیز دیگه که خیلی وقتا با هم ترکیب هم میشن، می تونن هر ذهنی رو از توانایی پردازش کردن ساقط کنن.

آدم هرچه قدر که سنش می ره بالاتر، بیشتر درگیر روزمرگی های زندگی میشه و از یه جایی به بعد، فقط شل می کنه و سعی می کنه زندگی کنه.

هرچند به هیچ عنوان موافق تحقیر کلامی نهفته در عبارت:

خوشبخت، آن که کره خر آمد الاغ رفت

نیستم.

اما بنظرم آدمایی که زیاد فک می کنن همشون آرزوی اینو دارن که انقد توو ذهن خودشون پردازش نکنن. انقد فک نکنن. من از این جای متن به جای واژه ی پردازش کردن، فک کردن، وسواس فکری و ... از عبارت مستربیوت کردن استفاده می کنم. چون تصور می کنم اینم شکل دیگری از خودارضایی و رابطه ی فرد با خودشه. خودش ممکنه از فکرای خودش خوشش بیاد، بدش بیاد یا هرچی.

از اینجای متن، به کاری که کاربرهای خوب انجام میدن، زایش میگیم. به این معنا که بیشتر درگیر رابطه ی بین خودشون با دیگری(جهان پیرامون) ان. زندگی شون بر پایه دستاوردهای ملموس شکل میگیره. (عین اینکه حاصل یک رابطه نر و ماده به یک فرزند ختم بشه)

تا جایی که من امروز می فهمم اینه که، افرادی که ما تحت عنوان  فلاسفه، متفکران، هنرمندان یا چیزای اینجوری میشناسیم، افرادی بودن که مستربیوت می کردن، اما از جایی می تونستن به این مستربیوت کردنشون خاتمه بدن و اون رو به زایش، یعنی مثلا کتاب و فیلم و سخنرانی و ... تبدیل کنن.

این آدما با صورت بندی مستربیوت هاشون! تونستن اونا رو به زایش ختم کنن. اما یه عالمه آدم وارد غار مستربیوت کردن میشن و نمی تونن برگردن. یا اگر برگردن، سالم برنمی گردن. این آدما دچار فروپاشی ذهنی میشن و هرچند برای جامعه هم هیچ ثمری ندارن، اما مساله ی اصلی اینه که یه عمر خودشون رو عذاب می دن. راحت نیستن در زندگی. حالشون بده. وگرنه بنظرم از جایگاه یک آدم اهمیتی نداره به جامعه خیر میرسونه یا نه (شاید برای سیاستمدارا مهم باشه و بخوان دستور مرگ این افراد رو صادر کنن)

حقیقت ماجرا اینه که بنظرم مهارت مستربیوت کردن و مهارت زایش هیچ ربطی به هم ندارن. ارزش گذاری هم وجود نداره که هرکسی مستربیوت کرد باید تهش حتما به زایش ختم شه. به ما چه. ولی بنظرم کسی که در نهایت می تونه از غار برگرده و ماجراهای داخل غار رو برای انسان ها روایت کنه، به هر حال داره بخشی از حقیقت رو نابود می کنه.

چون هر نوع صورت بندی جهان واقعی، بلاخره حدی از غیردقیق بودن داره،  بلاخره ما داریم با حذف بخشی از المان ها یک روایت رو ارایه می دیم. مستربیوت کردن خود کمال گراییه. آدما میرن داخل غار و در دام کمال گرایی گم میشن. آدما معمولا نمی تونن هیچ روایتی رو از غار به دیگران ارایه بدن و در درون خودشون گرفتار میشن. به فروپاشی میرسن.

ارزشی نه در مستربیوت کردن هست و نه در زایش.

من خودم الان دارم مستربیوت کردن هام رو با نوشتن در اینجا به زایش می رسونم. (احتمالا با گفتن این حرفا هم دارم تلاش می کنم روایت دقیق تری از غاری که توش بودم تعریف می کنم، ولی همین که دارم روایت می کنم، ینی پذیرفتم که قراره اشتباه بگم)

صادقانه فک می کنم اینکه یه خودارضا گر خوب باشیم یا یه دگر ارضاگر خیلی دست خودمون نیست. (خیلی دارم تلاش می کنم از واژه های غیر مودبانه ای استفاده نکنم) یهو آدم توو بیست سالگی چشم باز می کنه و می بینه متاثر از جامعه، ژن، تربیت خانوادگی و ... یه جایی از این طیف ایستاده و البته تا اندازه ی کمی هم تغییر می کنه. ولی دست خودش نیست که کاملا طیفش رو بتونه عوض کنه.

بارها تلاش کردم مثل اکثر آدما زندگی کنم. کاربر خوبی برای زندگی باشم. نتونستم. خوشحال نبودم اونجوری. بیشتر دوست داشتم راوی خوبی از زندگی باشم. (بتونم به خوبی حاصل مستربیوت هام رو به زایش تبدیل کنم) اگر به آرزوی راوی شدنم برسم هم بعید می دونم خوشحال باشم راستش. ولی حداقل حس بهتری به خودم دارم. یه وقتای نادری هم وقتی به ماحصل زایشم نگاه می کنم، خوشحالم جدا.

از یه جایی به بعد، انگار آدم چه خوشش بیاد، چه خوشش نیاد، مجبوره خودش رو با همه ی اخلاقای بدش بپذیره.

من دوست دارم با افراد کم، روابط عمیق داشته باشم. حد بهینه ی دیتای ورودی ذهن من خیلی بالا نیست. شاید برای خیلی آدم های دیگه هم همینه. ولی به طرز غریبی، انگار اون جماعت یوزرهای خوب یا ضد یوزرها پرسرو صدا ترن و راویان بیشتری دارن. کمتر راوی در ایران امروز، داستان آدم هایی رو تعریف می کنه که برخلاف مد روز، روابط کم، اما عمیقی رو دوست دارن تجربه کنن.

مساله ی این آدما اخلاق یا چیزای این شکلی نیست. مساله اینه که اونجوری راحت نیستن. حالشون خوب نیست. نزدیک شدن به این آدما راحت نیست. اما اگر بتونید نزدیکشون بشید شاید با آدم های متفاوت تری مواجه بشید. آدمایی که شبیه یوزرهای خوب، تحصیلات عالی و کار فوق العاده ای ندارن. حرفای دلفریب هم بعید می دونم بلد باشن بهتون بزنن. ولی وقتی باهاتون حرف میزنن، وقتی بهتون لبخند می زنن، یعنی شما انقد فوق العاده بودید که تونستید برای لحظاتی، طرف مقابلتون رو از شر مستربیوت کردن خلاص کنید.

مستربیوت کردن بی وقفه، خودخوری مداوم یکی از ترسناک ترین اتفاقات زندگیه. فک کن توو اتوبوس نشستی و نگاه ها و صدای تک تک آدما رو اعصابته. نمی تونی هیچ نظمی بین الگوها پیدا کنی و فقط از بیرون یه دیوونه دیده میشه که وسط یه آهنگ شاد، داره گریه میکنه.

باز گریه کردن خودش عملا راهی برای ارتباط با جهانه بیرونه. مشکل اینه یه وقتایی آدم انقد حالش بده که گریه هم نمی تونه بکنه.

وقتی راوی نمی تونه جهان اطرافش رو صورت بندی کنه.

وقتی کسی که ادعای روایت گری داره نمی تونه اون چه که در ذهنش هست رو به نزدیک ترین آدم/ آدم های زندگیش بگه.

وقتی راوی یه روزایی انقدر از میزان نفهمیدنش نسبت به جهان می ترسه که نمی تونه صبح از تخش خارج بشه.

وقتی این رویه تبدیل به داستان هر لحظه و هر ساعت و هر روز و هر ماه و یک سال راوی میشه.

اون موقع است که راوی به فروپاشی ذهنی رسیده.

این خونه ایه که بزرگترین بخش زندگیم رو در اون زندگی کردم. این عکس مال چند ماه پیشه.

پانوشت ۱: طبیعتا زندگی یه شکل ادامه پیدا نمی کنه و یه عالمه بالا پایین داره. پارسال همین روزا از شکستم نوشتم و امروز یه جورایی دارم تلاش می کنم جهان اطرافم رو در حد عقل و فهم خودم از نو صورت بندی کنم.

البته که حتما پس از مدتی، بازم آدم دوچاره فروپاشی میشه و بازم، امیدواره که بتونم دوباره جهان رو صورت بندی کنه و خلاصه این بازی احتمالا قراره تا پایان زندگی ادامه داشته باشه.

اما فروپاشی ذهنی چیز عجیب و ترسناکیه واقعا. خیلی ترسناک. متاسفم که گریزی ازش نیست.

پانوشت ۲: صادقانه خیلی دارم تلاش می کنم که در دریای اخبار ناگواری که هر روز در این سرزمین می شنویم دووم بیارم.

پانوشت ۳: می دونم متن خیلی سر راستی نیست و زیادی مشوشه، اما همین که در همین حد هم تونستم غاری که توش رفتم رو روایت کنم، خودم راضی ام. هرچه قدر هم که مخاطبی نباشه، هرچه قدر هم که انقدر با لکنت حرف میزنم که همون چهار نفر مخاطب اینجا هم نمی فهمن چی میگم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی