فک کنم خیلی معلومه که یه مدته هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
نمی دونم که این خوبه که حرفی برای گفتن نداشته باشی یا نه
ولی دارم می خونم ، فکر می کنم و تحقیق می کنم.
راجع به اینکه جریان چیه؟
ما کجای بازی هستیم؟
اصلا ما چرا اینجوری هستیم؟
خب حالا که بازی این شکلیه ، ما چیکار می تونیم بکنیم؟

نمی دونم واقعا
ینی واقعا بنظرم بحث هایی از جنس سوال های من شاید خیلی سنخیتی با مشکلات و دغدغه های روزمره ی مردم نداشته باشه
جامعه ای که همین حالا مردمش دارن منقرض میشن رو چه به تلاش و تفکر درباره ی چرایی زندگی و چگونگی آینده!
فقط می تونم بگم ، می فهمم که اکثر مزخرفاتی که به بچه ها در دوران کودکی یاد داده میشه ، صرفلا یه سری مهملات بی سر و ته هه.
نمی دونم ، فقط امیدوارم بلاخره روزی برسه که تعداد آدم هایی که سوال های بزرگ مطرح میکنن ، بیشتر از احمق هایی بشه که در جواب سوال های بزرگ ، جواب های کوچیک مطرح میکنن.

نمی دونم ، فقط خودم هم حس می کنم ، یه چیزهایی اطرفمون هست و دارم سعی می کنم تو کتابا و این ور اون ور ببینم چی پیدا می کنم ، ولی راستش هرچی بیشتر می گردم ، تشنگی نصیبم میشه!
نمی دونم ، شاید منم باید یه روزی مثل نویسنده ی همین کتابا پا بزارم رو همه چی و راهی یه سفر بشم.
راهی سفر به جایی که هنوز بشه به سختی، آدم هایی رو پیدا کرد که هنوز آداب و رسوم نیاکانشون رو حفظ کردن.
از طریق راه و رسوم اون ها شاید بتونم یه چیزایی پیدا کنم. وگرنه راستش بنظرم خوندن این کتابا بیشتر مصداق "شنیدن کی بود مانند دیدنه" تا هرچیز دیگه ای
خلاصه 
وسط این همه کار و گرفتاری ، خیلی ذهن مشوش و آشفته ای پیدا کردم. 
نظر شما چیه؟ بنظرتون بعد از تموم شدن پروژه های اخیرم ، لگد بزنم به همه چیز و یه سفر رو شروع کنم؟
یه ماجراجویی به سمت جایی که حتی خودمم هیچ دیدی نسبت بهش ندارم
به جایی که می خوام دنبال خودم بگردم
دنبال نوع بشر