دلیل اینکه در طی این مدت حسابی کم کاری بوده ام و جز پست دیروز ، مدت زیادی است که چیزی ننوشته ام ، این است که چند مساله ی مختلف در ذهنم شکل گرفته که ربط خاصی به هم ندارند ، اما گفتم شاید توو ذهن شما بتونن یه ربط هایی به هم پیدا کنن .

 

در این مدت دو  پست جذاب در وبلاگ یک پزشک درخصوص روزهای آخر شوروی منتشر شد که شدیدا دعوتتان می کنم ، این دو پست را بخوانید.

در پی کسب آزادی بودند، اما به جنون مک‌‌دونالد مبتلا شدند!

معرفی کتاب: ریشه‌های اقتصادی فروپاشی اتحاد شوروی

 

بعد از آن هم شدیدا دعوتتان می کنم کتاب:  کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم را مطالعه بفرمایید.

در یک پاراگراف از کتاب آمده:

داشتن ماشین رختشویی نوعی تجمل به حساب می آمد.

در زیر زمینِ ساختمانِ ما یک اتاق رختشویی بود که در آن یک لگنِ رختشوییِ بتونیِ خیلی بزرگ، و سه ماشین رختشوییِ نو وجود داشت.

اولش همه رخت هایشان را همانجا می شستند.

برنامه ای به در زده بودند و طبق آن برنامه هر خانواده هفته ای یک نوبت رخت هایش را می شست.

این ماشین ها زیاد عمر نکردند.

اگر بخواهم به ملایمت بگویم، همسایه ها چندان خوب از آنها مراقبت نکردند.

بالاخره هرچه باشد این ماشین ها جزو اموال شخصیِ هیچکس نبودند، بنابراین هیچکس خودش را مسئول نمی دانست که آنها را تعمیر یا آنها را تمیز کند.

اولین ماشین رختشویی بعد از حدود یک سال خراب شد.

مردم یواش یواش صندلی های شکسته، دوچرخه بچه، چتر آفتابی بزرگِ کنار دریا، زغال منقل، اسکی و تشک های به دردنخورشان را در اتاقِ رختشویی انبار کردند
کم کم لگنِ بزرگ بتونی هم پر شد از مایحتاجِ زمستان: کیسه های سیب زمینی، فلفل سبز و قرمز و بشکه های چوبیِ کلمِ شور.

ما دقیقاً به این علت اتاقِ رختشوییِ مان را از دست داده بودیم که مال همه بود.

 


در پست دیگری ، محمدرضا شعبانعلی به ساده ترین شکل ممکن ، از دلیل کمتر گفته شده ی کاهش ارزش ریال دربرابر ارزهای دیگر گفته که قطعا ، بر هر مرد و زن مسلمان و غیر مسلمانی ، خواندش واجب است!

 


و در نهایت ، این پست بی مزه و سرشار از حرف های بی ربط را با پایانی بی ربط تر از یادداشت اخیر محمود سریع القلم با عنوان هوش مصنوعی و آینده ما به پایان می برم.

شنیدم حدود ۱۵ سال پیش از یک استاد تمام رشته مهندسی برق در یک دانشگاه بسیار معتبر تهران پرسیده شد: شما که فرد بسیار موفقی هستید، چرا می­خواهید مهاجرت کنید؟ او گفته بود: بله، من تمام مراحل آکادمیک را طی کرده ­ام و راحت زندگی می­کنم، اما با جهت گیری ­های جامعه مشکل دارم. این جامعه از زمان عقب مانده است. یک ضرب المثل چینی می­گوید: وقتی بادهای تغییر می ­وزند، بعضی دیوار می­سازند، بعضی آسیاب بادی.»