پیش نوشت: این متن ارجاعات زیادی به متن زوربای یونانی داره و ممکنه باعث لو رفتن بخش هایی از داستان بشه ، به همین دلیل ، توصیه می کنم اگر دوست دارید، اول حتما کتاب زوربای یونانی رو بخونید ، بعد این یادداشت رو بخونید.

 

زوربای یونانی یکی از بهترین کتاباییه که تا بحال خوندم. خصوصا به دلیل حضور خود شخصیت زوربا ، سرشار از شور و هیجان و امیده و البته شخصیت مقابل او، یعنی خود راوی داستان از اون موجودات کرم کتابه که همه چی رو سخت میگیره ، ولی از زوربا خوشش میاد و احساس  می کنه زوربا همون چیزیه که اون نیازش داشته

این رمان زیبای نیکوس کازانتزاکیس ، داستان یک پیرمرد بی سواد اما ظاهرا شاد و شنگولی به نام زورباست که از زبان رییسش ، ینی یه پسر نسبتا جوون و اهل کتاب ثروتمند روایت میشه که به جزیره ی کرت می روند تا معدنی دایر کنند. البته که برای جوان کار صرفا یه بهونه است برای اینکه مدتی از کتاب خوندن دست بکشه و وقت بیشتری با زوربا بگذرونه.

سومین شخصیت مهم این داستان ، بانو هورتانس ، بیوه زنی تنهاست که در کرت ( همون جایی که زوربا و راوی مشغول دایر کردن معدن هستن ) مهمانسرایی دارد. زوربا از آن مردهای شیطون است! و عقیده دارد که باید قدر موجوداتی نظیر بانو هورتانس را دانست و کلا زن ها موجودات عجیبی هستند و اصلا انسان نیستند و باید تا می توان آن ها را به آغوش کشید  و کارهای دیگر کرد؟!  

اما در طرف دیگر ماجرا ، راوی داستان کاملا موجودی خنثی است و عقل  و منطق را بالاتر از هر مساله ای می داند و کلا هیچ احساس خاصی نسبت به زن ها ندارد ( یا اگر دارد ، معمولا بروز نمی دهد) و از طرفی هرچند که به رفتارها و طرز زندگی زوربا به دیده ی تحسین نگاه می کند ، اما تا آخر داستان (مرگ زوربا) او به همان سبک سابق خودش زندگی می کند و روش زندگی خودش را تغییر نمی دهد.

اما کدام یک

زوربا ، راوی یا بانو هورتانس

برنده بازی زندگی اند؟

بنظر من

هیچ یک

به نظر من زوربا قهرمان نیست. چرا که هرچند روابط بسیار زیادی را تجربه کرده و در هر کوی و برزنی برای خود خاطره ساخته است! اما زوربا در بیشتر عمرش تنهاست و فقط اندک زمانی تنها نیست که عاشق شده ( زوربا چند بار در بین تمام این رابطه ها عاشق می شود) .

به نظر من ، ظاهر زوربا انسانی مملو از شادی است.شاید هم واقعا زوربا احساس شادی و مسرت می کند ، ولی این قضیه برای خیلی از آدم ها ( مثل راوی داستان) کار نمی کند. چرا که راوی با نگاه دیگه ای همه چیز رو نگاه می کند و هرگز نمی تواند مثل زوربا  و مثل یک آدم بی سواد اطراف را نگاه کند. او آدم اهل مطالعه است و با یک سری جفنگیات و تصورات احمقانه ی عامیانه ، کنار نخواهد آمد.

پس علی رقم  نظر برخی از افراد ،بنظر من زوربا به هیچ عنوان قهرمان نیست.

این را که چند وقت پیش ، به دوستی می گفتم ، موافق بود که زوربا قهرمان نیست  و می گفت ، قهرمان داستان راوی است.

اما راستش به عقیده ی من راوی داستان هم  قهرمان ماجرا نیست. چرا که با وجود اینکه همیشه زوربا را تحسین می کند ، ولی خودش به سبک زوربا زندگی نمی کند. اگر زندگی زوربا را دوست داری ، پس تلاش کن که آن شکلی بشوی و اگر با سبک زندگی خودت موافقی ، پس این شدت از تحسین زوربا دیگر چیست؟

اگر از من بپرسید ، روزبا و راوی مکمل یکدیگرند و اصلا در کنار هم است که معنا دارند و راز موفق بودن این کتاب هم اینجاست که کازانتزاکیس با هوشمندی این دو را در کنار هم قرار داده.

و اما امیدوارم کسی نیاید و بگوید: بانو هورتانس قهرمان است!

چرا که علی رقم چیزی که شخصیت های داستان در تمجید جوانی بانو هورتانس  می گویند ، بانو هورتانس هیچکس نیست. او هرگز بانوی اول هیچ ابر قدرتی نبوده. نه، او صرفا زنگ تفریح فرماندهان سه کشتی نظامی روس ، انگلیس و ایتالیا بوده (راستش اسم سه کشور رو یادم نمیاد، درست نام برده باشم) او هیچکس نیست. او تنها زنی ضعیف است که تشنه ی محبت است ، اما چون راه اشتباهی را برای اینکار پیش گرفته ، تنهاست. چه امروز که پیرزنی تنها در کرت است و چه حتی آن روزهایی که معشوقه ی فرماندهان کشتی های نظامی بزرگ لنگر گرفته کنار ساحل کرت بوده. بانو هورتانس ، صرفا یک موجود قابل ترحم است.

فرماندهان به محض تموم شدن ماموریتشان ، ساحل کرت را برای همیشه ترک می کنند و بانو هورتانس را به کرت  باز می گردانند. فرماندهان هیچ ارزشی برای بانو هورتانس قائل نبودند.

حتی خود زوربا هم خیلی ارزشی برای او قائل نبود

که اگر بود

اگر برایش بانو هورتانس مهم بود

قطعا هرچه داشت و نداشت و هرکاری بلد بود را انجام می داد تا بانو هورتانس احساس تنهایی و  بی کسی نکند.

حقیقتا لقب بانو برای هورتانس مناسب نیست.

او نهایتا هورتانس باشد.

در همین سطح

انسان ها تنها هستند و این یک تراژدی واقعی است.

اما زمانی که آدم ها عاشق می شوند .

برای لحظاتی انگار احساس می کنند که وجودی در کنارشان هست که تنهایی شان را کامل می کند.

روح و جسمانی کنارشان قرار دارد که انقدر با آن راحت و صمیمی اند که انگار بخشی از وجود خودشان است.

و این ، گمشده ای است که هیچ کدام از سه شخصیت داستان ندارند

به زبان دیگر

هیچ کدام از این سه عاشق نیستند

پس برنده نیستند و به عنوان یک بازنده زندگی می کنند.

اما پس برنده چه کسی است؟

اگر از من بپرسید

هرسه!

به این معنا که بدون شور و شوق زوربایی و دانش راویی ، برنده بودن ممکن نیست و این امید هورتانس است که هرچند ممکن است امید کور باشد ، ولی پیش راننده است و این سه موجب می شود انسان نه الزاما برنده ، که حداقل در بازی زندگی ، بازنده ای سرافراز باشد.

در نهایت

خال از لطف ندیدم دو پاراگراف از کتاب رو بنویسم.

"زوربا  گیلاس خود را واژگون کرد به نشانه ی اینکه دیگر نمی خواهد مشروب بنوشد ... مردان واقعی همینطورند. یکدفعه از سیگار کشیدن ، شراب خوردن و قمار کردن دست می کشند. درست مثل یک قهرمان یونانی ، یک پالیکار ( پالیکار: چریک کوه نشین یونانی که به شجاعت و زورمندی معروف است.)
زوربا:
تو باید بدانی ، پدر من پالیکاری بود که در شجاعت همتا نداشت.به من نگاه نکن.من لش ترسویی بیش نیستم ، من به گرد پای او هم نمی رسم.او از آن یونانی های اصیل قدیمی بود... وقتی دست ترا می فشرد ، استخوان های دستت را خرد می کرد. من باز گاه گاه می توانم حرفی بزنم ، ولی پدرم فقط می غرید، شیهه می کشید و آواز می خواند. بندرت ممکن بود یک کلمه حرف انسانی از دهانش خارج شود.
خوب چنین آدمی همه ی هوس های دنیا را داشت. ولی چنان می بریدشان که انگارر آن ها را به شمشیر زده است. برای مثال ، آنقدر سیگار می کشید که عین دودکش بخاری شده بود. یک روز صبح بلند شد و رفت به مزرعه اش که شخم بزند ، رسید  و به پرچین تکیه داد ، بیهوا دست به پر شالش برد تا کیسه توتونش را درآورد و پیش از شروع به کار ، سیگاری پیچید.کیسه توتون را بیرون کشید ، ولی خالی بود. یادش رفته بود در خانه پرش کند.
از خشم کف بر لب آورد و می غرید.ناگاه جستی زد و رو به ده شروع به دویدن کرد.می بینی که هوس بر او مسلط بود. لیکن ناگهان در آن دم که می دوید ، به تو گفته بودم که انسان موجود مرموزی است ، شرمنده ، توقف کرد ، کیسه توتونش را درآورد و آن را با دندان هایش تکه تکه کرد. بعد ، انداختش زیر پا و بر آن تف کرد و مثل گاو غرید که: آشغال! کثافت! هرزه! و از آن لحظه به بعد ، تا آخر عمرش لب به سیگار نزد.
مردان واقعی چنین می کنند ارباب ، شب بخیر"
 
" نامه را آرام و بی شتاب خواندم. نامه از دهی از نزدیکی اسکوپلیجه در صربستان آمده و به آلمانی دست و پا شکسته ای نوشته شده بود.من ترجمه اش کردم:
ما آموزگار دهکده ام و این خبر تاسف برانگیز را برای آگاهی شما می نویسم که الکسیس زوربا ، که در اینجا یک معدن سنگ سفید داشت ، یکشنبه ی گذشته در ساعت شش بعداظهر مرحوم شد. در حالت نزع بر بالین خود خواند و به من گفت:
بیا اینجا آقای آموزگار ، من رفیق دارم به نام فلان در یونان. وقتی مردم به او بنویس که تا آخرین دقیقه همه ی هوش و حواسم سر جا بود و به او می اندیشیدم  و من از هیچ یک از کارهایی که کرده ام ، پشیمان نیستم. بگو امیدوارم که حال او خوب باشد ، و اکنون وقت آن رسیده که او نیز عاقل شود.
باز گوش کن ، اگر کشیشی آمد که از من اقرار بشنود و بر من آخرین دعاهای مرسوم را بخواند ، بگو که هرچه زودتر گورش را گم کند و هر قدر که دلش می خواهد به من لعنت بفرستد! من در عمر خود کارهایی کرده ام که حساب ندارد و تازه معتقدم که هنوز کافی نبوده است. مردانی چون من بایستی هزار سال عمر  کنند. شب بخیر!"
 

 

پانوشت: حتما توصیه می کنم زوربای یونانی رو با ترجمه ی محمد قاضی بخونید. چرا که اون موقع به تعبیر خود قاضی ، دارید زوربای یونانی رو با ترجمه ی زوربای ایرانی می خونید.