توجه: راوی این داستان شخص دیگری بوده

دو تا پسر با یه دختر حدودا 23-24 ساله اون ور لمیز نشستن و دارن بازی میکنن

هرچی هست دارن درباره ی پسر تنهای اون ور کافه حرف میزنن ، دختره ترسیده

خیلی  استرس داره

ولی می خنده

دوستاش بهش می گن برو جلو

نترس

ولی دختره هی دل دل می کنه

می ترسه

نگاه می کنه ، می خنده و به دوستاش نگاه می کنه

پسر اون ور کافه هم  انگار میدونه چه خبره

یه  ته لبخندی داره و داره زیر زیرکی گوش میده

دختر میره سمت پسر:

"با من ازدواج میکنی؟"

یکی از پسرا داره بلند میشه

اون میترسه ، ولی نه به اندازه ی دختر

پسروسط کافه به شکل مضحکی میرقصه

بعدم  میره سمت یه گروه دختر و پسر و از نوشیدنیشون میخوره

حالا نوبت پسر سومه

پسر پا میشه

لامپ بالا سرش رو در میاره  و با لامپ کناری اش عوض میکنه

دختر بلند میشه ، میره کنار یه دختر دیگه و کتابش رو میگیره!

میگه می خوام صفحه 85 کتابت رو بخونم!

...

نوبت نفره بعدیه که بازی کنه

ینی چیکار میکنه؟

اگه من می خواستم بازی کنم

احتمالا بازی رو خیلی سخت تر کردم

چیه این مسخره بازی ها

چی کار دارن میکنن ؟

به لباشون اشاره می کنن و می خندن

شت!

چرا هر سه تاشون دارن منو نگاه می کنن و می خندن؟!

کافه لمیز

ساعت 3:10 دقیقه ی ظهر

( عکس متعلق به یک ساعت و نیم بعده که همه شخصیت های داستان رفته بودن)