سکانس اول:

چند روز قبل که مطابق عادت این سال ها ،فرصتی دست داد تا دم غروب مشغول پرسه زدن در خیابان ها و کوچه باغ های این شهر بشم به اینجا رسیدم.

 

همون لحظه ای که داشتم وارد این کوچه می شدم ، کمی عقب تر از خودم، یه مرد چهل و خورده ای ساله با لباسی رسمی و پلاستیک شیر و نون و ماست بدست داشت وارد کوچه می شد.منم هدفون به گوش غرق در موزیک بودم و آروم آروم قدم می زدم تا به ته کوچه ی بن بست برسم و زودتر بتونم خودم رو غرق در منظره بکنم. ته کوچه ، یه دختر نوجوون به همراه سگش مشغول بازی کردن بود. با توجه به اینکه تمام آپارتمان های اون کوچه همه شبیه به هم بودن و سر کوچه ، یه کانکس متروک قرار داشت، احتمال می دادم که کوچه و تمام ساختمون های اون ، مربوط به یک نهاد یا شرکت خاص باشه.

مرد میانسال ، گام هاش رو سریعتر کرد. وسط کوچه بودم که فریاد زد: آقا این کوچه تهش بن بسته ها (انقدی بلند داد زد که از هدفون و موزیک بسیار بلندی که داشتم گوش می دادم تونستم بشنومش)

به رسم ادب برگشتم و گفتم مرسی و به راهم ادامه دادم.

مصر تر داشت پشتم می اومد. حواسم بود که به هیچ عنوان به دختر نزدیک نشم. حتی برای اینکه از هر نوع برخورد احتمالی جلوگیری کنم ، سرم رو انداختم پایین تا با دختر چشم تو چشم نشم.

یه گوشی هدفونم رو انداختم تا هوشیاری ام نسبت به محیط اطرافم بیشتر شه

به راحتی می تونستم خس خس سینه و نفس نفس زدن  مرد میانسالی که پلاستیک به دست ، تلاش می کرد از من عقب نیوفته رو حس کنم.

رفتم توی مسیر خاکی کنار کوچه تا بتونم بیشترین فاصله ی ممکن رو با دختری که وسط کوچه داشت با سگش بازی می کرد ایجاد کنم.

سرعتش رو بیشتر کرد ، می تونستم حس کنم یه گرگ آلفا ، داره برای نجات قلمرو اش حالت تهاجمی میگیره.  در همون حین که داشتم با بیشترین فاصله ی ممکن ، ینی چیزی نزدیک به 10 متر از کنار دختر می گذشتم ، سگش اومد کنار من تا باهام بازی کنه.

مرد میانسال دیگه داشت می دوید! یه لحظه احساس کردم داره سمت من میاد . سرعتم رو بیشتر کردم. رفت و کنار دختر وایساد.

منم با چند گام سریع ، خودم رو به انتهای کوچه و منظره رسوندم. به راحتی می تونستم نفس نفس زدن های مرد رو متوجه بشم که احتمالا با خودش فکر می کرد: هر لحظه ممکنه دخترم رو بخوره!

اون یکی گوشی هدفونم رو در گوشم گذاشتم و غرق  دیدن و شنیدن شدم.

سعی کردم ذهنم رو آزاد کنم از خودم

کمانچه ی سحر آمیز کیهان کلهر بلندم کرد از زمین

 همه چیز رو فراموش کردم

حالم که بهتر شد ، هردو گوشی رو دراوردم

حالا وقت دیدن و شنیدن اطراف بود

خیره شده بودم به رفله ی دنیای اطراف روی پنجره ی آپارتمان ها

گردن رو با حرکت پرنده ها می گردندوندم و با بال زدنشون منم پرواز می کردم

واقعا نبودم روی زمین

تا اینکه مرده یهو گفت: همه ی پنجره های اینجا حفاظ دارن!

از آسمون افتادم رووی زمین!

خیره شدم تووی چشماش و گفتم: جدا؟(با تعجب) وااااای ، مرسی که گفتید؟ (با خنده و طعنه)

حال و حوصله ی نداشتم مزاج خودم رو تباه کنم ، وگرنه اگه می خواستم یه ذره اذیتش کنم ، دوربینم رو در می اوردم ، شروع می کردم به عکس گرفتن از پرنده های (یه جوری ژست می گرفتم انگار دارم از پنجره ها عکس می گیرم ) و انقد تحریکش می کردم تا زنگ بزنه پلیس. بعدش هم با نشون دادم مجوزم به پلیس و گفتن اینکه این آقا مانع کار من شده ، بازی رو برمی گردوندم.

ولی ترجیح دادم جدی اش نگیرم و حال خوب خودم رو با کشف کردن جاهای عجیب این شهر در یک غروب تابستونی تکمیل کنم.

اما  گاهی با خودم می گفتم: با یه ادبیات دیگه هم طرف می تونست صحبت کنه ، اونجوری حتما من هم تلاشم رو می کردم تا نگرانی اش رو رفع کنم.

سکانس دوم:

برنامه بر این میشه که در یک جمع خانوادگی به روستایی در حاشیه ی جاده چالوس برن و زادروز فرخنده ی بدنیا اومدن دوست ما رو گرامی بدارن. پس دوستم به عمه اش مثل باقی فامیل زنگ میزنه تا دعوتشون کنه.

اما عمه جان می گه:

اگه جاده چالوسه ، من نمیام. 

و در نهایت ، این مهمونی به دلیل همین برخورد عمه جان کنسل میشه!

اون دوست به من گفت که من عمم رو درک می کنم که خب آخر هفته ها جاده چالوس ترافیکه و به هر دلیلی دلش نمی خواسته تووی این ترافیک قرار بگیره.ولی این رو نمی فهمم که چرا اینجوری این حرفو زد.

چرا نگفت مثلا: جاده چالوس یه ذره ترافیکه ، چطوره بریم فلان جا مثلا؟

چرا اینجوری؟ با این برخورد؟ با این ادبیات؟

سکانس سوم:

نمی دونم ، تا حالا واسه شما هم پیش اومده توی جمع های خانوادگی ازتون بپرسن: متاهلید؟ مجردید؟ چرا ازدواج نمی کنید یا ...

یکی از دوستان تعریف می کرد که چند روز پیش ، همینجوری که با یکی از اقوام شدیدا مذهبی (از همونایی که دربه در دنبال این هستن که شما رو با پارامتر های خودشون بسنجن و یه ایرادی در مدل زندگی شما پیدا کنن) مشغول صحبت درباره ی زندگی و اینجور جفنگیات بوده که یهو ازش پرسیده:

دوست دختر داری؟

دوست ما هم همینجوری زل زده بهش و مونده که به آدمی که خیلی براش عزیزه ، چه جواب مودبانه ای بده در این شرایط.

از استراتژی پروفسور دکتر استاد محمود احمدی نژاد استفاده کرده و سوالش رو با چند سوال جواب داده (باز بگید احمدی نژاد بده) و هرچند که اون فامیل عزیز به مراد دلش که جواب صریح ماجرا بود نرسید ، ولی خب قضیه ختم به خیر شد.

اما راستش هنوز گاهی وقتا با خودم فکر نمی کنم

اصلا ما چقدر حق داریم حتی به عنوان کنجکاوی چنین سوال های شخصی ای بکنیم؟

حالا بگذریم از اینکه حتی در فرم های استخدام این مملکت ، عنوان و اقسام سوالات کاملا شخصی که فقط به خوده آدم مربوطه ( و حتی بعضا به خود آدم هم مربوط نیست ) پرسیده می شه.

حتی اگر می خوایم محض کنجکاوی چنین سوالاتی بپرسیم ، آیا این ادبیات صحیحی برای این کار هست؟

(امیدوارم شخصی انقدر پرت نباشه از موضوع که متوجه نشه این سکانس، درباره ی دوست دختر داشتن یا نداشتن یا هر مساله ای شبیه به این نیست! و موضوع چیز دیگه ایه. امیدوارم موضوع اصلی به حاشیه رانده نشه)

شاید بشه با نگاهی ساده اندیشانه گفت که هیچ کدوم از این آدم ها  مقصر نیستن و فقط بلد نبودن درست از زبان فارسی استفاده کنن ، ولی اگه از من بپرسید ، بهتون می گم این آدم ها حتما مقصرن. چرا که زبان فارسی ، زبان مادری شون رو بلد نیستن. شاید بد نبود جای سیستم فشل و ناکارآمد آموزش و پرورش و به جای بسیاری از اون مزخرفاتی که در مدارس یاد می دن ، یه درسی هم میزاشتن که به دانش آموزا یاد بدن چطور حرف بزنن.

 

پی نوشت1: این نوشته اصلا به این معنا نیست که خود نگارنده بلده درست از زبان فارسی استفاده کنه.

پی نوشت2: تصویر مربوط به منظره ای است که برای دیدنش در سکانس اول به ته کوچه رفتم.