تصور کنید ما با این همه بدبختی و مشکل در این سرزمین می کنیم ، جهل پدر این آب و خاک را درآورده و افسردگی و ناامیدی نسبت به آینده ی این سرزمین ، حرف مشترک اکثر روشن فکران و مردم است. در این شرایط اگر به اصطلاح خدایی وجود دارد ، چرا کاری نمی کند؟ چرا ایستاده و با لذت زجر کشیدن مردمش را نگاه می کند.

خب پیش از آنکه شروع کنید برایم از قرآن " خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نداد ، مگر به  دست خودشان " یا ملغمه ای از تفرات روشن فکرانه با تمرکز حول قدرت اختیار آدمی بیان کنید ، باید اضافه کنم که حرف های پارگراف قبلی ، بخشی از تصوراتی بود که در ذهن من پس از خواندن نمایشنامه ی کالیگولای آلبرکامو ایجاد شد.


پیش از این هم در این مطلب یادداشتی درباره ی دو نمایشنامه ی صالحان و سوتفاهم نوشتم و به زودی هم در اینجا ، درباره ی نمایشنامه ی حکومت نظامی خواهم نوشت.

اما از هرچه بگذریم ، گفتن درباره ی کالیگولای آلبر کامو خوشتر است.

کالیگولا داستان شاه عادلی است که خیلی زود دیوانه می شود!
اما به قول خود کتاب ، نه از آن دیوان هایی که هیچ حالی شان نمی شود ، از آن دیوانه هایی که اتفاقا خوب حالی شان می شود. کالیگولا مردم و بزرگان را بدون دلیل می کشد ، به زن ها تعرض می کند ، فاحشه خانه راه انداخته و مردم رو تشویق به استفاده از آن می کند و خلاصه از هیچ فسادی دریغ نمی کند.

کالیگولا که در ابتدای داستان شاه خوب و عادلی در یونان باستان است ، پس از مرگ معشوقه اش ، به این نتیجه می رسد که برای اینکه مردم او را دوست داشته باشند و به خاطر بسپرند ، تبدیل به شاهی قاتل و ستمگر بشود (شاید شاهی مشابه خدایان)

کالیگولا از اینجا به بعد از هیچ تلاشی در جهت تحقیر انسان ها فروگذار نمی کند. شاید هم حتی به نوعی مخاطبانش را با این کار تحقیر می کند. اما نکته ی عجیبترین نکته درباره ی او این نیست که چرا اینکارها را می کند. عجیب تر این است که واقعا از مرگ هراسی ندارد و زمانی که نجیب زادگان به او اطلاع می دهند که تعدادی از بزرگان نقشه ی قتل او را در سر دارند ، اصلا هیچ اهمیتی برایش دارد.

کلا برای کالیگولا هیچ چیز اهمیت ندارد

هیچ چیز

من که آخر سر هم با آثار کامو ارتباط برقرار نکردم و نمی دانم چرا او را پوچ گرا می خوانند.

اما حدس می زنم شاید دلیلش این باشد!