در تمامی این سال ها پیاده روی تو کوچه ها، محلات و خیابون

گم شدن در شهر

براش یکی از جذاب ترین تفریحات بود

همیشه سعی می کرد بعد از یک روز خسته کننده ی کاری

غروبا خودشو غرق کنه یه گوشه از شهر

ولی یه مدته ساختمونا نمی زارن

نه که همه شون یهو سبز شده باشن و یا جلوی راه پرسه زدنش رو گرفته باشن

ولی وقتی راه می افته تو شهر و اطرافشو می بینه

مدام از خودش می پرسه

ینی ممکنه من با این شرایط

بتونم هرگز یه دونه از این واحد کوچولوها، نه یه جای عجیب غریب، یه جای متوسط تو همین شهر داشته باشم

همون موقع است که صدای بوق یک ماشین افکارش رو پاره می کنه

نه

اینجوری رانندگی کردن آدم ها در این مملکت چیز جدیدی نیست

حتی اینم چیز جدیدی نیست که در هر بار پیاده روی، فقط خدا باید رحم کنه که آدم زیرچرخ های یکی از همین ارابه های مرگ که در عنان احشامه قرار نگیره

ولی مشکل اینه که آیا می تونی یه روزی، تو ام یه ماشین مشتی ممدلی بخری؟

اینه که باعث میشه سرشو بندازه پایین و با سرعت بیشتری، فقط راه بره

به سمت کجا؟

خودشم نمی دونه