از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

مفهومی به عنوان تعهد

هرچند که سال های ساله دایره المعارف ها تمام تلاششون رو در ایجاد مفاهیم نسبتا ثابت برای کلمات یکسان در ذهن انسان ها می کنن ، اما حداقل تا اونجایی که من فهمیدم اونها هم در انجام این کار ناکام موندن و حداقل من یکی به کرات با شرایطی مواجه شدم که آدم ها تفاسیری از اتفاقات و واژگان دارن که زمین تا آسمون با اون تفاسیری که من دارم احتمالا متفاوته !

مثلا شما چند ده جلسه و صد ها ساعت وقت روی یه آدم میزارید و باهاش کلی گپ می زنید و سعی می کنید به سوژه تون نزدیک بشید تا بتونید راجع بهش فیلم بسازید.

اون طرف هم شرایط مالی و شرایط انتشار اون اثر رو می پذیره و هرجوری که هست اون رو راضی می کنید که در کار شما حضور داشته باشه و یکی از مهمترین پوزیشن ها رو به عهده بگیره! اما به یکباره ، درست زمانی که قراره بری نور لوکیشن فیلمبرداری رو ببینی تا برای روز فیلمبرداری که قراره کمتر از یک هفته ی دیگه باشه ، آماده بشی، یهو بهت می گه : من الان با یه جا قرارداد بستم ! بدون اجازه ی اونا کاری نمی کنم! با مدیر عامل اون شرکت هماهنگ کن!

شاید اگر بخوایم خیلی طرف این دوستمون رو داشته باشیم، با این توجیه که چون این آدم الان برای فلان شرکت کار می کنه، باید اجازه اش رو از مدیر عامل شرکتش بگیره و این از ملزومات حرفه ای بودن کاره توجیهی درست کرد ، اما باید دو مساله ی بسیار بسیار مهم رو هم در نظر گرفت که اصولا این توجیه رو نفی می کنه:

1)    اینکه حرف های نهایی ما بسیار قبل از شروع به  کار این دوست عزیز در اون شرکت زده شده بود و من تایید نهایی رو خیلی وقت پیش از ایشون گرفته بودم.

2)    مدیرعامل این شرکت اگر آدم منطقی باشد ( که امیدوارم باشد) به هیچ عنوان اجازه نمی دهد که این دوستمون  در این فیلم بازی کند. چرا که این پروژه نه تنها کوچکترین نفع مالی برای هیچکس ندارد ، که حتی مدل انتشار این اثر هم اصلا مشخص نیست و به احتمال زیاد، این اثر چند سال بعد مجال انتشار خواهد یافت. حال اگر مدیر عامل آدم منطقی نباشد که ... .

 

 

یا در موردی دیگر، بازهم در جلساتی از قبل حتی تاریخ فیلمبرداری و لوکیشن و ... با یکی دیگر از دوستان مشخص شد. (جالبی اش اینه که این شخص واقعا دوستم بود ! ینی نه حالا دوسسسست! ولی خب حداقل از قبل با هم آشنا بودیم.)

و یهو شب قبل از فیلمبرداری و دقیقا زمانی که من تمام گروه فیلمبرداری رو با وسایل برای فردا آفیش کرده بودم و آخرین پیام رو برای محکم کاری به این دوستمون دادم که فردا فلان جا ، فلان ساعت فیلمبرداریه

گفت باید بره سفر و نمی تونه بیاد!

در طول یک ماه ، بازهم چندین و چند بار هماهنگی برای فیلمبرداری صورت گرفت که هربار به شکل خنده داری ایشون کار رو به تعویق انداختن تا جایی که الان من هر روز ، عکس های ایشون رو تو دورهمی های بچه ها می بینم! ولی ایشون به من میگن به شدت کار دارم و وقت سرخاروندن ندارم!

 

 

 

تمام این موارد و مسائل در ذهن من یک سوال و مساله ی بسیار بزرگ رو ایجاد کرد و اون هم اینکه چرا انقدر معنا و مفهوم تعهد شغلی و اخلاقی در ذهن این دوستان  با معنا و مفهومی که در ذهن من از این عبارات وجود داره ، متفاوت است؟!

در لغت نامه ی دهخدا نوشته:

تعهد

لغت‌نامه دهخدا

تعهد. [ ت َ ع َهَْ هَُ ] (ع مص ) عهد نو کردن . (زوزنی ). تازه کردن پیمان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دیدار تازه کردن . (تاج المصادر بیهقی ). تازه کردن چیزی . (آنندراج ). || سرانجام کار کسی به ذمه ٔ خود گرفتن و ضامنی کردن . (غیاث اللغات ) (انجمن آرا). شرط و عهد و پیمان و قرارداد و معاهده و ضمانت و کفالت و اجاره . (ناظم الاطباء). 

 

و در فرهنگ معین هم اینگونه نوشته که:

تعهد

فرهنگ فارسی معین

(تَ عَ هُّ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) کاری را به عهده گرفتن . 2 - عهد بستن ، 3 - (اِمص .) غمخواری .

 

 

همان گونه که در فرهنگ معین و دهخدا نوشته شده ، در ذهن من هم معانی تقریبا مترادف با کاری را بر عهده گرفتن و ... شکل می گیرد .

! اما واقعا من هم متوجه نمی شوم چگونه افرادی روی این کره ی خاکی پیدا می شوند که حتی برای حرف خود هم ارزشی قائل نیستند و خودشان برای حرف خودشان انقدر ارزش و احترام قائل نیستند تا به آن عمل کنند و  در این شرایط چگونه میتوان انتظار داشت ، من یا هرکس دیگه ای به حرف این دوستان گوش کنیم و به حرف هاشون اهمیت بدیم!

از قدیم هم همیشه تصورم بر این بوده که این خود  آدم هان که به خودشون اهمیت و ارزش می دن و این خود آدم هان که ارزش و اهمیت رو از خودشون میگیرن!

داستانی که من داشتم روش کار می کردم ، راجع به قهرمان و قهرمان های این شهر بود  و به نظرم هر کدوم از این شخصیت هایی که در بالا جریاناتشون رو براتون تعریف کردم ، بنا به دلایلی می تونستن قهرمان باشن!

اما راستش بعد از این جریانات مطمئن شدم این ها، حتی در اون زمینه های خاصی که من فکر می کردم هم قهرمان نیستن! آدمی که حتی برای حرف های خودش هم ارزش قائل نباشه مگه می تونه قهرمان باشه!

من این فیلم رو میسازم! به هر قیمتی که شده! حتی به قیمت روایت داستان یک شهر بدون قهرمان!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

برگزیدگان انجمن فیلم کوتاه ایران

پیش نوشت : این متن پا نوشتی  ظولانی خواهد داشت که شاید از خود متن اصلی جذاب تر و مهمتر باشد.

دیروز فرصتی دست داد تا به دیدن برترین فیلم های کوتاه امسال ایران بشینم.

دروغ چرا

اکثر فیلم ها

خصوصا در ساخت

انقدر خوب بودن که خیلی چیز خاصی نمی تونم بگم!

تنوع لوکیشنی هم بد نبود!

حداقل از سینمای بلند بهتر بود (تعداد زیادی از فیلم ها در جنگل های شمال ، صحرا و مناطق آذری زبان می گذشت)

راستش دیروز داشتم فکر می کردم که آیا من می تونم فیلمی بسازم که از این ها بهتر باشه؟

حقیقتش اینه که در ساخت حداقل خودم می دونم نمی تونم به پای اون ها برسم.

البته به نظرم نقص بسیار بزرگی که فیلم های دیشب داشت ، در پایان بندی های نه چندان تاثیرگزارشون بود. فیلم هایی که تا دقایق پایانی عالی پیش می رفتن،اما در لحظات پایانی که تیم داره خوب حمله می کنه و توپ رو سر دروازه ی حریف می ریزه، انگار هیچکس نیست که گل بزنه! انگار هیچ کس نیست که کار رو تموم کنه و این بازی رو به یاد موندنی کنه!

دقیقا عکس این اتفاق رو در مورد برنده ی اسکار بهترین فیلم کوتاه امسال ، یعنی SING   دیدم ، فیلمی خوب که عالی ( البته به نظرم تا اندازه ای شعاری ) تموم شد. ولی خب یه حقیقت ریزی که راجع به فیلم کوتاه وجود داره اینه  که چون فیلم کوتاه مخاطب خاص داره ، خیلی وقتا ممکنه یه ذره مخاطب خاص باشه و ایدئولوگ .

راستش الان تنها چیزی که دارم بهش فکر می کنم اینه که برای فیلمساز شدن ، فقط  باید فیلم ساخت ! همین!

راستش چند وقت قبل ، برای انجام کارآموزی در یک شرکت بزرگ سرمایه گذاری استارتاپی اعلام آمادگی کردم . کارش تقریبا اون حوزه ای بود که احساس می کردم شاید به علایقم نزدیک باشه و بتونم در اون حوزه هم موفق باشم . اما بعد از گذشتن چند دقیقه تو همون تایم مصاحبه ، مقدار زیادی ترسیدم . راستش بنظرم اومد که من مرد این کار دیگه حداقل نیستم. آدم کار برای دیگران و مطابق نظرشون ، آدم کارهایی عادی و مطابق با نیاز و خواست بقیه ! من می خوام کاری رو بکنم که دوست دارم. کاری رو بکنم که جذابه ! 

اونجا بود که فهمیدم من اجبارا باید برم سینما! چون تا اینجایی که من فهمیدم یکی از معدود جاهایی که میشه توش دیوونه بازی کرد و ازش پول هم دراورد.

یه فیلمساز واقعی ، فیلم نمیسازه تا صرفا پول دربیاره  یا حرف ها و گرایشات سیاسی خودش رو بزور به خورد بقیه بده! اون فیلم میسازه تا اونجوری که می خواد زندگی کنه! اون ترس هاش رو بتصویر میکشه ، چون بهترین راه میده سینما رو برای شکست دادن ترس هاش! اون زندگی ایده آلش رو به تصویر میکشه ، چون این راه رو یکی از بهترین راه ها می دونه برای اینکه بتونه کمی هم اون شکلی زندگی کنه و اون فضا رو لمس کنه ، اون راجع به عجیب قریب ترین ایده هاش فیلم میسازه ، چون می خواد دلیلی داشته باشه برای اون کارها ، یه دلیل که از خیییلی چیزها بزرگتره!

منتظر باشید.

 خبرهای خوبی در راه خواهد است.


پ.ن : راستش دلم نیومد از بعضی فیلم هایی که دیشب دیدم نگم براتون، اول از همه می خوام از فیلم " حیوان "برادران ارک بگم که جایزه ی بخش سینه فونداسیون کن رو گرفته بود. این فیلم بدون شک از نظر تکنیک و تا اندازه ای هم داستان شاهکار بود . کارگردانی مسحور کننده ای داشت . اما در کل ، خیلی سلیقه ی من نبود! دومین فیلمی که برام خیلی جذاب بود ، فیلم " دختری در میان اتاق " بود که به زبان آذری هم تولید شده بود و بنظرم جز پایانش که به خوبی باقی فیلم نبود ، داستان پدری که به پول نیاز داره و بدهکاره و به هر طریقی می خواد از دخترش که تاحالا حتی شاید ندیدتش! و در آلمان زندگی می کنه ، پول بگیره ، عااالی بود.  اما از همه ی این فیلم ها بیشتر ، فیلم " #ساعت-چهار " بیشتر بهم چسبید ، یه فیلم فانتزی که یه جاهایی واقعا آدم رو یاد آملی می اندازه ( و البته ادای دینی هم به آملی در این فیلم میشه )

جا داره از همینجا به عاطفه محرابی تبریک بگم که تونسته بود فیلمی به این خوبی بسازه ( و البته باب سلیقه ی من ) البته این فیلم هم همونجور که گفتم ، به نظرم از داشتن یک پایان شاخص رنج می برد.

پ .ن 2: امروز که یه مقدار زیادی وقت داشتم ، چنتا فیلم دیگه ی کوتاه هم دیدم. TIMECODE عاااالی بود. یه فیلم واقعی ! فیلمی که می گفت با وجود زندگی های شهری و سرد و بی روحی که داریم ، چطور میشه زنده بود و زندگی کرد . یه فیلم عاشقانه ی بی نشیر سوییسی به نام La femme et le TGV هم دیدم که خیلی خوشم اومد ازش  و البته حسرت خوردم که چرا ما ایرانی ها با داشتن این همه سوژه ی باحال و جذاب ، نمی تونیم یه فیلم در این سطح و اندازه ها بسازیم.

این فیلم ها نه شعاری بودن و نه ظاهرا می خواستن حرف خواصی بزن . ولی خیییلی خواستنی بودن!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

bitter nightmare

I had fallen asleep 

And I had forgotten to get out of the train.  

When I woke up, the door was closed  

And I could'nt do anything  

Then   

I got out at the next station  

And I  changed my direction to come back  

But I made a big mistake .  

Because next train was express train and I wasn't in express station!  

Some nights  

I have a strange dream  

I watch myself  

I watch lots of things happened  

But I am asleep(I am not awake)  

I can seize lots of opportunities  

I do what I can do  

 But I can't wake myself up!  

I think   

maybe it's not a dream  

It's some kind of bitter nightmare! 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

استارت پروژه ی بی نام

پیش نوشت: دلیلی که این چند وقته ننوشتم تا اندازه ای تنبلی و مشکلات فنی بود. وگرنه هم مطلب نوشته بودم ، هم واقعا انقد درگیر نبودم که نتونم پست بزارم


چند وقتی هست که دارم وسوسه میشم تا بخشی رو تو وبلاگم راه بندازم  از صحبت های جالبی که آدم ها با هام  می کنن

قطعا برای هممون پیش اومده که خیلی وقتا با آدم ها همینجوری تو تاکسی ، تو کافه ، تو بازار ، تو صف یا خیلی جاهای دیگه گپ زدیم و اون آدم ها رو دیگه هرگز ندیدیم.

این آدم ها ممکنه هر آدمی باشن

ولی یکی از قوانینی که دوست دارم رعایت کنم اینه که اگه اسم اون آدم ها یا کارشون هم  می دونستم ، نگم اون آدم ها کی بودن یا کارشون چی بود! فقط هر فایل رو با یه کد مشخص کنم و حدس زدن اسم و کارشون رو به عهده ی شنونده ها بزارم.

البته از اون طرف هم ، به اون آدم ها نگفتم که دارم صداشون رو ضبط می کنم .

شاید بگید این کار غیراخلاقیه و درست نیست!

ولی بنظر خودم اگه بهشون بگم ، دیگه کار از این حالت واقعی بودن خودش خارج میشه و مردم حرف دلشون رو نمی زنن.

از طرفی ،  تا زمانی که شما این آدم ها رو نشناسید این کار واقعا ایجاد هیچ مشکلی نمی کنه و بنظرم ، اصولا آدمی که نتونه در هر شرایطی پای حرفش وایسته ، همون بهتر که هیچی نگه!

من از این به بعد، حرفای یه سری آدم رو بدون هیچ قضاوتی اینجا بزارم و  قطعا قرار نیست حرفایی که اونا می زنن رو من قبول داشته باشم یا چیزی شبیه به این

فقط بنا به دلایلی حرفای این آدما بنظرم جالب اومدن و ممکنه بهونه ای باشن برای فکر کردن.

نمی دونم

فقط احساس می کنم شاید داستان آدم های شهر

داستان دغدغه هاشون

اینکه چی تو ذهنشون می گذره

اینکه چیکار می کنن و زندگی شون رو چطوری می گذرونن واسه آدمی جز خودم هم جذاب باشه!

 اینم فایل قسمت اول

001

پ.ن1: میخوام یه اعترافی بکنم، یکی از بزرگترین تفریحات زندگی من اینه که تنها برم تو کافه ها و فال گوش وایسم ببینم بقیه چی میگن!

خیلی باحاله

این که ببینی یه دختر 20 ساله ، تنها نشسته و به شیک شکلاتی اش زل زده و سیگارش رو با سیگارش روشن می کنه!

خیلی باحاله گوش بدی ببینی که داره به کی زنگ می زنه و چرا وسط مکالمه اش بغض می کنه!

حتی باحال تر میشه وقتی ببینی وسط مکالمه ، تلفن رو قطع می کنه  و زیرلب میگه:

همه ی پسرا عوضی ان!

پ.ن2: تمام تلاش من در این مجموعه یادداشت ها اینه که کوچکترین تغییر و سانسوری در این مجموعه صوت ها ندم و دقیقا هر اونچه که اون ها به من گفتن رو شما هم بشنوید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

Reminiscing

I was watching my pictures with my university friends.

I think

We don’t have country for old men!

I don’t have enough passion as much as I had.

These days , I can’t even run!

I think

In past

At least

We were motivated , we used to run , we did lots of stupid things

 but today

no , nothing!

every day

While I was doing my bacholar science

If you asked my opinion about university and major

I would answer: they are bullshit!

But if you are confident

I will tell you a big secret

)Some nights (like tonight

I missed those days

When I was a university student and we were playing lots of games with friends and cheating in exams and so on.

You know

I think In every period of time

We should enjoy our life

If you don’t do this , you would be like me!

Although

If I could go back , I think again I would hate those situations

But some nights

At least

I missed my university friends!

I missed you guys!

Saeed / Amir Hossein / Farid / Morteza and I

We were members of oloum tahghighat's gangs!

Saeed was goat

Amir Hossein was gaurd dog

Farid was wolf

Morteza was shepherd

And I

I was donkey

We were the strangest best gang that the earth has ever seen in it's history


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

فیلم ماجرای نیمروز

ماجرای نیمروز، یکی از تنها ( که تا امروز برای من تنها بوده!) فیلم های تولید شده ی امسال بود که نه تنها قابل تحمل بود ، بلکه بسیار بسیار خوب هم بود و من که راستش کلا بامتد فاصله گذاری بین اثر و مخاطب ( خدا از سر تقصیرات این برشت نگذره که یه همچین تعابیری رو اورد و مد کرد!) مشکل دارم و حتی از کار قبلی مهدویان ، یعنی ایستاده در غبار هم اصلا خوشم نمی یومد،ولی انقد از دیدن ماجرای نیمروز و ایده ی پخته تر و به ثمر نشسته تر مهدویان خوشحال بودم که نتونستم احساسم رو تو این نوشته منتقل نکنم.

ماجرای نیمروز با دست گذاشتن رویه یک برهه ی بسیار حساس تاریخی، یعنی سال 1360 و نبرد مسلحانه ی نیروهای مجاهدین خلق با پاسداران و مردم، سعی در روشن نمودن بخش های کمتر گفته شده از آن ایام دارد و الحق والنصاف،کار برای منی که در آن دوران بدنیا نیامده بودم،جذاب و قابل لمس و تحسین برانگیز درآمده است. چرا که داستان بسیار خوب دراماتیزه شده و داری داستان های فرعی حساب شده و موسیقی بجایی است که به ایجاد احساس بهتر در بیننده کمک شایانی می کند.

جالب اینکه خود مهدویان،متولد سال شست است و طبیعتا هیچ خاطره ای از آن روزها به خاطر ندارد، اما این فیلم به قدری خوب است که در لحظاتی حتی از یادمان می برد که بعضی وقت ها ، خیلی پیرنگ ها و شخصیت پردازی ها مناسب نیست . برخی اوقات با یک فیلم خوش ساخت هیجان انگیز هستیم که برخی وقتا ، از روی بعضی مسائل به راحتی می گذرد و مثلا ما کوچکترین دیدی نداریم که مجاهدین خلق چرا آدم می کشند. فیلم فقط با گفتن تعدادی دیالوگ از زبان مسعود راجع به لزوم رسیدگی به جوانان بسیار زیاد عادی که توسط مسعود رجوی و ... گول خورده اند ، سعی می کند جای این سوال ها را باز بگذارد که البته خود جای تایید و تشویق دارد.

در مجموع ، فیلم ماجرای نیمروز ، فیلمی برای سینما و برای مردمی است که دچار هر وادادگی نمی شود و مهدویان همچنان سبک خاص خود را در این فیلم هم ادامه می دهد .

سینمای ما نیازمند سینماگرانی چون مهدویان است. انسان هایی که درک درستی از نیاز مخاطب دارند و با توجه به توانایی های تکنیکال بالای خود می توانند فیلم هایی تولید کنند که واقعا حرف دارد برای گفتن.

 

باز هم به محمد حسین مهدویان،محمود رضوی و تمام عوامل بسیار پر تلاش و با استعداد فیلم ماجرای نیمروز تبریک می گم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

ترس

میتونی ببینی

میتونی لرزیدن صداش رو وقتی حرف میزنه ببینی


میتونی بشنوی

میتونی ترس رو تو پریدن پلک هاش بشنوی


نه!

چون این ترکیب احمقانه و بی معنای واژه ها تنها یک معنا داره:

ساعت شنی راه افتاده

یا با آخرین قطار میری!

یا برای همیشه حسرت بودن در قطار رو تجریه میکنی!



چون این قطار تصنعی واژه ها تنها یه معنی داره

ترس!

قدیمی ترین و واقعی ترین احساس انسان!



#اریک_شاندل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

کلاس موسیقی

چهارشنبه عصر 4 هفته پیش - خیابان انقلاب - خارجی 

 

من و رفیق شفیقم سعید (معنیه فراواقعی نمی خوام بدم به کارم  ، واقعا یه رفیق دارم اسمش سعید هه) داشتیم از کلاس خارج میشدیم و راستش، من اصلا نمی تونستم اون یکی دو ساعت قبلش رو فراموش کنم. 

برای اولین بار در کلاسی شرکت کرده بودم که به نحوی به موسیقی ربط داشت و من هم که راستش دیوانه وار عاشق موسیقی ام و اینکه یکی ساز بزنه برام، نتونستم خوشحالی ام رو پنهان کنم و به محض اینکه از محوطه کلاس خارج شدیم هیجان زده به سعید گفتم: 

وااای پسر،ما تا حالا چجوری زندگی رو بدون موزیک تحمل میکردیم،کلاس مگه از این بهتر میشه 

 

چهارشنبه ظهر این هفته - من روی تخت اتاقم! - داخلی 

 

الو سعید سلام.  

سعید من دیگه نمی خوام کلاس سلفژ بیام! 

خودمم میدونم ، ولی واقعا دغدغه ی الانم نیست و نمیرسم.  

 

 

 

این تمام اتفاقی بود که برای من سر کلاس سلفژ و توری موسیقی افتاد. راستش من همیشه آرزو میکردم یه موقعیتی برام پیش بیاد تا بتونم یه ذره از موسیقی سر رشته دربیارم ولی خب هیچ موقع تا حالا این موقعیت پیش نیومده بود تا اینکه بلاخره برای کلاس سلفژ این موقعیت برام پیش اومد و من تونستم تو این کلاس شرکت کنم. 

 

راستش مدت هاست دیگه نشستن سر کلاس و گوش دادن به حرفای یه آدم دیگه عملا برام غیر ممکن شده و به هیچ عنوان نمی تونم این شرایط رو تحمل کنم. 

این کلاس هم از این قضیه مستثنا نبود! 

تمرین سر ریتم خوندن و نشانه های موسیقی و ترتیبشون و حفظ کردنشون انقد بنظرم عبث و دور از من و دغدغه های من بود تا این هفته دیگه بلاخره مجبور شدم تعطیلش کنم و به استادم بگم: 

دیگه نمیام! 

کلاس آواز و سلفژ برای من بعد از 4 جلسه 

و حتی خیلی زودتر از اینکه چیزی از موسیقی یادبگیرم برای من تموم شد. 

نمی دونم 

شاید یه روز دیگه 

خییییلی زود 

دوباره این فرصت برام پیش بیاد که سر کلاس موسیقی بشینم. 

نمی دونم 

شاید این بار برم سراغ زدن یه ساز

شاید این بار دیگه بیشتر دل به کار بدم و حال و حوصله ی کار کردن پیدا کنم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

پشتم لرزید

آروم بهم گفت بیا جلو

هرچند سعی می کرد رعشه ی کوچیک دستاش که بلاخره به علت بالارفتن سن براش ایجاد شده بود رو ازم بپوشونه،ولی من حتی پریدن مردمک چشمش رو هم می تونستم حس کنم.

نزدیک که رفتم و عرق سرد روی پیشونیش رو دیدم،تنم لرزید.

در گوشم گفت: می دونی فلانی ، دیروز که رفتم دکتر،دکتر بهم گفت قدت 176 هه!

منم که نمی فهمیدم ینی چی،با تعجب گفتم: خب؟!

گفت: نمی فهمی ، گفت قد من 176 هه!

ولی من قدم 181 بود!

بهت زده نگاش می کردم!

با ترس بهم گفت:

نمی فهمی ینی چی؟!

خم شد باباجون! خم!

دیگه نمی تونم! دیگه توانش رو ندارم که هرکاری بکنم. دیگه این بدن واااقعا نمی کشه!

 

 

این دیالوگی بود که چند روز قبل، یکی از دوستان ، از صحبت های چند روز پیش خودش و پدرش برام تعریف کرد.

دروغ چرا

اینو که گفت،منم یخ کردم! پشتم لرزید!

یه آدمی تو سن و سال من الان میتونیه از نظر فیزیکی هر کاری بکنه!

احتمالا فک می کنه کلی وقت داره!

ولی از امروز به بعد

احتمالا منم تو سراشیبی ام!

احساس می کنم یه ساعت شنی گذاشتن و به ازای هر ثانیه ای که از دست می دم.

یه قدم به شکست نزدیک تر میشم.

تو سن شصت، هفتاد سالگی تو شاید دلت بخواد هزار و یک کار بکنی ، ولی دیگه واقعا بدن اون اجازه رو نمی ده!

پدر دوستم آدم عجیبیه ، هر روز ساعت 4 صبح میره تو کتابخونه و تا ساعت  12 شب بیرون نمیاد. ولی هنوز هم احساس می کنه وقت کم میاره ، برای کار کردن ، برای خوندن و برای یادگرفتن

پدر دوستم می گه: هر چه قدر میره جلو، بیشتر احساس می کنه هیچی نمی دونه،بیشتر احساس می کنه ما هیچی نیستیم. بیشتر احساس می کنه آدم باید هر موقع و هر وقت،هر کاری دلش خواست رو انجام بده.

همین دوست مزبورم  میگفت،پدرش به داستان مثنوی رو خیلی دوست داره. داستان یه ماده خر و یه کره ان که وایمیستن کنار نهری تا آب بخورن.

هر موقع اینا مشغول آب خوردن میشن، یه سری آدم میان و سر و صدا می کنن.

این کره خره هم هر سری سرش رو بالا می کنه تا ببینه بقیه چی می گن و چی کارش دارن!

همیشه هم مامانش بهش میگفته که :

بچه آبتو بخور

ولی بچه هه گوش نمی کرده تا بلاخره وقت آب خوردنشون تموم میشه و می برن و تو اسطبل می بندنشون. اما یه فرق اساسی بین مادر و کره اش وجود  داشت.

کره داشت از تشنگی هلاک میشد ، ولی مادر سیر سیر بود.

چون مادر می دونست که همیشه این سر و صداها هست، ولی اون باید کار خودش رو بکنه.

دوستم می گفت:    به صدا ها گوش نده! خر باش!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

3 میلیمتر فاصله! از معماری تا سینما

پنج شنبه ، فرصتی دست داد تا بعد از بیش از یک سال ، ما بچه های کلاس کارگردانی مدرسه ملی سینما ، دوباره استاد خسرو سینایی رو ببینیم .

کسی که در سینما بنظرم یکی از معدود افرادیه که میشه بهش لقب استاد داد.

استاد ، چه در سواد و دانش و چه در اخلاق!

اون روز فهمیدم که شاید ما نسبت به نسل های قبل این توهم رو داریم که خیلی متفاوت ایم و همه چی مون عوض شده!

ولی اصلا هم اینطوری نیست و دغدغه های آدم ها هیچ فرقی در طی تمام این مدت ها با هم نکرده!

استاد سینایی برای ما از خاطرات سفرهاش  به نقاط مختلف دنیا و گپ و گفتگوهاش با مردم گفت. بهمون گفت که برید جاهای جدید،سفر کنید . اما نه از جنس سفرهایی که مردم معمولا در ایران میرن!

با یه دوچرخه برید دنیا رو بگردید. اونجاست که پخته میشید.اونجاست که یاد می گیرید.

استاد سینایی برای ما از خاطراتش از آخرین درسی گفت که باید پاس می شد تا مدرک مهندسی معماری اش رو از دانشگاه وین می گرفت.

به ما می گفت طبق معمول که ما ایرانی ها سعی می کنیم همه چیز رو دور بزنیم،اونجا هم استاد یه سری سوال تستی  ثابت داشت که بچه های ایرانی جواب ها رو حفظ می کردن و نمره ی الف می گرفتن و استاد از اون هایی که الف میگرفتن دیگه سوال شفاهی نمی پرسید.اما چون من در رسم یکی از نقشه هام دچار سه میلیمتر خطا شدم ، استاد برخلاف عادت معهودش ازم سوال پرسید و فهمید که انگار خیلی از پایه مبانی رو بلد نیستم .

 در نتیجه بهم گفت باید تموم نقشه ها رو با  رعایت پرسپکتیو دوباره بکشی و بیای امتحان بدی،وگرنه من نمیزارم بهت لیسانس بدن(آخرین درس دوران لیسانس سینایی بود)

به خسرو سینایی هم که این حرفا حسسسابی برخورده بود، قهر می کنه و کلا برای همیشه  معماری رو ول می کنه و میره سینما! می خونه.

خلاصه که به خاطر 3میلیمتر اشتباه نشون دادن پرسپکتیو در آخرین طراحی که باید برای گرفتن مدرک کارشناسی معماری دانشگاه وین انجام می داد ، سینایی کلن بیخیال معماری شد و مسیر زندگی اش عوض شد.

پ.ن 1: استاد سینایی عادم عجیبیه ، الان خب طبیعتا دوست داره کاری که دلش می خواد رو بکنه و تو این سن و سال آدم دیگه خیلی دنبال بودن رو استیج و جلب توجه و ... نیست ، ولی خب سینایی هیچ موقع،چه اون وقتی که جوون بود چه حالا سعی می کرد بین سلیقه ی مخاطبان و خواسته های خودش پل بزنه (فارغ از اینکه چقد در این کار موثر بود) ولی هیچ موقع و در تمام زندگی اش به کسی باج نداد و وارد هیچ جریان مافیایی سینمایی نشد. تا ابد

پ.ن 2: مدرسه ی ملی سینما تقریبا تعطیل شده! تنها چیزی که میتونم راجع به خبر بگم یه چیزه:

بی تدبیری و ناامید کردن جوانان توسط  بخشی از کابینه ی تدبیرو امید!

پ.ن 3: هیچ موقع شور و شوق استاد رو زمانی که برای ما از نور هایی که به سالنی که استادش مشغول پرسیدن سوال های شفاهی امتحان بود رو فراموش نمی کنم. توصیفات یه آدم سینماگر و آرتیست با توصیفات یه آدم دیگه از یک صحنه ی یکسان زمین تا آسمون فرق می کنه!

پ.ن 4: دلم می خواد راجع به استاد سینایی یه چیز دیگه هم بگم که به نظرم تو این دوران و بین سینماگران کمتر دیده میشه ، سینایی هیچ وقت از طریق هنرش تجارت نکرد! کما اینکه خیلی ها ازطریق اسم و برندشون چه پول هایی که به جیب نمی زنن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی