از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

قیمت دلار

خب با توجه به وضعیت چند وقت اخیر دلار که تمامی اقتصاددانان بزرگ دنیا ، از راننده تاکسی و قصاب  محل گرفته تا چشم پزشک و مهندس برق مپنا درباره ی علل و راهکارهای کنترل قیمت ارز اظهار نظر می کنند ، نمیشه انتظار داشت که آقای علم الهدی و دادستان عزیز و دوست داشتنی کشور در این خصوص اظهار نظر نکنند!

علی الخصوص بعد از دیدن اون دوست کارشناس در تلویزیون و بحث سنگین ایشون در خصوص ملکه ی بیتی؟!!!

منم مناسب دیدم که در این شرایط ، شمارو دعوت کنم به یکی از برنامه هایی که سه سال قبل برای برنامه ی کاوشگر رادیو جوان ساختم ، گوش کنید . 

دلار - بیت کوین


پانوشت 1: کما اینکه به شدت معتقدم کسی که بخواد واقعا از وضعیت اقتصادی ایران با خبر بشه ، انقدر منبع در اختیارش هست که هیچ مشکلی برای پیدا کردن علل واقعی مشکلات امروز و بحران؟! های فردا نخواهد داشت ، ولی خب باز هم می خوام همه رو دعوت کنم که نوشته های آدم هایی مثل محسن رنانی  رو بخونن . سال هاست که یه سری آدم دارن از بحران حرف می زنن ، ولی نه حاکمیت و نه حتی مردم علاقه ای به شنیدن ندارند و عوض اینکه به علاج انسانی که بیماری مهلکی دچار شده بپردازند ، به فکر قطعا آبریزش از بینی این بیمار هستند.
دریغ از اینکه این آبریزش ، تنها علامتی از بیماری در حال احتضار است! احتضاری که با وضعیت حاضر به زودی همگی شاهدش خواهیم بود.
پانوشت 2: در خصوص وضعیت اقتصادی آینده ی کشور ، به شدت ازتون دعوت می کنم به این مقاله در سایت تجارت فردا مراجعه کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

بانوی گل سرخ

در این بحبهه ی شعار های ظاهرا زیبای حمایت از تولید داخلی ، بد نیست یادی بکنیم از بانو ، شهین دخت سرلتی و همسرشون ، همایون صنعتی زاده ( بعله ، ایشون همونن که نویسنده هم هستن) .

سرکار خانوم شهین دخت سرلتی ، سال 56 به منطقه ی لاله زار کرمان میرن و در منطقه ای که همه به کشت خشخاش و تولید تریاک مشغول بودن ، با تلاش بسیار و جنگیدن با هزار و یک مشکلی که همیشه در این سرزمین وجود داشته ، موفق میشن کشت گل سرخ و تولید گلاب از گل سرخ رو در اون منطقه راه اندازی کنن و هرچند که چند سالی هست که خانوم سرلتی و آقای صنعتی زاد به ظاهر دیگه در این دنیا حضور ندارن ، اما کارخانه ی گلاب زهرا هنوز به عنوان یکی از برترین کارخانه های کشور در حوزه ی گلاب گیری فعاله و از زمانی که این دو عزیز با تلاش خودشون کشت گل سرخ جایگزین خشخاش در اون منطقه کردن ، دیگه هرگز خشخاش در اون مناطق کشت نشد.

خانوم  شهین دخت سرلتی و همسرشون ، همایون صنعتی زاده نمونه ی یک زوج کارآفرین واقعی و دوست داشتنی هستند.


در دهه هشتاد ، مستندی به نام بانوی گل سرخ ساخته شد که هرچند نسخه ی باکیفیتی از فیلم موجود نیست ، ولی دیدن این فیلم هم خالی از لطف نیست.

http://www.mediafire.com/download/03w0pwbt75otgen/Lady_Of_The_Roses_.flv

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

آخرین بازی

این متن ، یادداشتی است که پارسال به مناسبت باخت یوونتوس در فینال جام باشگاه های اروپا نوشتم . امسال فقط یه فرق کوچیک با پارسال داره ، دیگه به احتمال خیلی زیاد ، بوفونی برای فصل  جدید نخواهد بود! دیگه واقعا داریم پیر میشیم!


نوشته های یک هوادار : 

میخوام یه اعترافی بکنم!

من خودمم هیچ وقت نفهمیدم چرا و چطور عاشق میشم!

فقط میدونم که من اون شب

تو خرداد 14 سال پیش

عاشق شدم!

همه همیشه عاشق  قدرتمندترین ها میشن

همه دوست دارن طرف پیروز میدون باشن!

اما من نه! بنظرم باخت واقعی تره! انسانی تره!

و اون شب  اون باخت و من عاشقش شدم!

بعد از اون شب دیگه نتونستم از یادش منفک شم!

چپ و راست راه میرفتم و از وجانتش واسه بقیه میگفتم!

دو سه سال اول عین یه ماه عسل گذشت!

خوب بود

هرچند که جام اصلی رو نبرد!

ولی خب بدم نبود!

اما 2006

هنوز طعم شیرین قهرمانی ایتالیا رو تو دهنمون درست مزه نکرده بودیم که

کابوس شروع شد!

همه می گفتن تقلب کرده!

همه میخواستن کاری کنن تا اسمش برای همیشه از ذهنم پاک بشه!

دیگه به هرکی میگفتم من تو عشقش گرفتارم!

بهم میخندید!

هیچ وقت یادم نمیره که هر روز میرفتم روزنامه میخریدم تا شاید یه ستون،یه عکس یا یه پوستر ازش گیر بیارم!

اون موقع ها مثله الان انقد اینترنت در دسترس نبود،یا اگه بود،محتوای فارسی وجود نداشت!

خییییلیا رفتن خلاصه 

 میگن عیار واقعی آدم ها تو روزهای سخت مشخص میشه!

بعضی ها هم موندن!

خییلی سخت بود ولی بلاخره گذشت!

اون برگشت

چند سال اول هم تعریفی نداشت!

اما به مرور بهتر شد

خوب شد

عالی شد!

رسید به جایی که دیگه فقط یه قدم تا پیروزی نهایی فاصله داشت!

اما بازم باخت!

و ما بازهم عاشقش شدیم!

اون هنوز هم وقتایی که فاصله ای با قرمانی نهایی نداره،میبازه

ولی ما با هر باختش بیشتر دیوونه اش میشیم!

اون میبازه ، ولی ما هرگز فینال 2003 با میلان رو یادمون نمیره 

شاید ندود و دل پیرو وکامورانزی و ترزگه از فوتبال خداحافظی کرده باشن،ولی ماها یادمون نمیره فاتحان جام جهانی 2006 به خاطر تیمشون یک فصل  رو تو سری ب توپ زدن!

ما ها یادمون نمیره اون موقع که بعضیا که تازه فهمیده بودن فوتبال چیه دنبال قهرمانا میرفتن،دنبال پیدا کردن یه خبر دو خطی از تیم محبوبت تو روزنامه های زرد ورزشی بودن چه حسی داره! ما ها یادمون نرفته ، همین که میتونی از تلویزیون بازی تیم محبوبت رو تماشا کنی،خودش  چه حالی به آدم میده!

ما ها  2006  رو هرگز یادمون نمیره 

ما از تیممون توقعی نداشتیم،همین که یه سهمیه ی اروپای خشک و خالی هم میگرفت واسه ما کافی بود،کونته که اومد،هیچکس باور نمیکرد مربی که بدلیل تبانی چند هفته ی اول فصل رو از روی سکو ها شروع کرد،اینجوری نتیجه بگیره!

آلگری که اومد هفته های اول بدترین نتیجه ی تاریخ یوونتوس بدست اومد،ولی یووه بازم برگشت !

من یوونتوسی ام، نه به این خاطر که دیگه الان مثل جووونیام!!! خیلی فوتبالی باشم یا عاشق کل کل با بقیه باشم و بخوام تو برد های تیمم دهن همه رو صاف کنم!

من یوونتوسی ام! چون یووه برام یه دنیا خاطره است ! چون داستان ایتالیا و یووه عین داستان زندگیه،پر از فراز و نشیب! تو هیچ موقع نمی تونی تشخیص بدی همون موقعی که مسرور از قهرمانی هستی،ممکنه چطوری با مخ بزننت زمین!

من عاشق یوونتوس ام،چون 5 فینال پیاپی اروپاییه که میبازه،این ینی زندگی،ینی وقتایی که دمه رسیدن به هدف،یهو باید ازش دست بکشی!

من عاشق یوونتوس ام،نه به خاطر اینکه گرون ترین تیم اروپاست! به خاطر اینکه سخت کوشه! بازیکناش هر چی دارن میزارن تا پیروز بشن! 

من عاشق یوونتوس ام،چون با دیدن بوفون تو دروازه یادم میاد زندگی هنوز خوشگلیاش رو داره،هنوزم  خیلی پیر نشدم!

من عاشق بوفون ام،چون دیدن بوفون منو میبره به اولین خاطرات محو فوتبالی ام!

یووه شنبه بازم منو عاشق خودش کرد!

اون بازم باخت و مثل درام فیلم های ایتالیایی

ناکام به خونه برگشت


هیچ قلبی ، نمی تونه به محض گرفتار شدن در دامشون ، به راحتی اون ها رو از خودش بیرون کنه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

تبریک عید

راستش اول میخواستم یه متن  با کلاس بنویسم.

 راجع به اینکه بهار،فصل آغاز طبیعت و شکوفه دادن گل ها و چهچه ی پرنده ها و خلاصه از این جور چیزاست! 

ولی خب تصمیم گرفتم خاطره ی اون روزی که پارسال بهار دسته جمعه رفته بودیم زیارت رو تعریف کنم!!!

همون روزی که برگشتنی  با یه گروه دانشجو همسفر شدیم که  آدمای جالبی بودن!

توی این دنیایی که پر از جنگ و ظلم و بی عدالتیه! اینا آدم هایی بودن که واسه برقراری صلح و عدالت تلاش می کردن!

تو دنیایی که هیچ کسی به محیط زیست و گرمایش زمین فکر نمی کنه، واسه نگه داشتن کره ی خاکی که همه مون توش زندگی می کنیم با بقیه ی آدما می جنگیدن! (خیلی سعی کردم اهداف آیسک رو تو جایی که یادم بود،اینجا بیارم!)

تو شرایط و کشوری که کمتر جوونی حاضره ماجراجویی کنه و وقتش رو صرف کارهایی بکنه که ازشون لذت می بره، این گروه خیلی وقتا در مقابل جامعه و خیلی چیزای دیگه می ایستن تا اونجوری زندگی کنن که فکر می کنن درسته!

حقیقتش اینه که همه مون می دونیم بیرون مشکل هست! 

اصن همون اول که پات رو میزاری بیرون از خونه  همون گل هایی که اول گفتم بهار شکوفه میدن، گرده ی همونا باعث حساسیت میشه

 یا مثلا یه روز که تو هوای بهاری داری تو خیابونا راه میری و به صدای چهچه ی پرنده ها گوش میدی ، یکی شون میاد و از بین اون همه کله ! رو کله ی تو خرابکاری میکنه!(ببخشید بابت صراحت لهجه ام! دیدم که میگم  :D!!!)

ولی خب ، دمه تون گرم که با وجود همه ی این مشکلات 

هستید تا دنیای بهتری رو برای آدم ها بسازید.

اصن همون روز برگشت از زیارت بود که منم دوست داشتم وارد آیسک بشم.

هر چند که کلا آدم معتقدی نیستم 

ولی اگه بخوایم یه مقایسه ی تطبیقی با ترانه ی زیارت قادری داشته باشیم بنظرم اهدافی که بچه های آیسک دارن خودش خفن ترین زیارت دنیاست!

کمی جدی:

هرچند که متاسفانه  این چندتا رویداد اخیر رو سفر بودم و شانس دیدنتون رو نداشتم ، ولی مطمئنم که سال 96 ، در راه همون زیارت مزبور!  سال فوووووق العاده ای رو در کنار خواهیم داشت. (خدا رو چه دیدید،شاید بعدش خدا مثل قادری به ما هم جایزه داد :D  !)

96 بر آیسکر ها مبارک


پارسال بهار که به مناسبت عید ، این متن رو نوشتم. شاید هیچ وقت فکر نمی کردم بعضی دگم اندیشان! در آیسک رو تخته کنن! ولی اونا نمی دونن یه آیسکر همیشه یه آیسکر!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

اسطوره ها

" اسطوره ها از یک نظام مفهومی نمی آیند ، آن ها از یک نظام زندگی می آیند. آن ها از مرکز ی عمیقتر بیرون می آیند. نباید اسطوره شناسی را با ایدئولوژی خلط کنیم . اسطوره ها از جایی می آیند که قلب در آن است. تجربه در آن است. حتی با وجود اینکه ذهن ممکن است در شگفت باشد از اینکه چرا مردم به این چیزها باور دارند.اسطوره ها به یک امر واقع اشاره نمی کند ، اسطوره به فراسوی واقعیتها و به چیزی اشاره می کند که امر واقع را می سازد."
جوزف کمبل
زندگی باز ، گفت و گو با مایکل تامز


پانوشت: دروغ چرا ، ترجیح دادم عوض هزار و یک مطلبی که دوست داشتم درباره ی شرایط امروز جامعه ی ایران بنویسم ، خودم رو مشغول چیزای دیگه ای نشون بدم! چرا که صحبت کردن از هزار و یک مطلبی که همه ی آدم ها هر روز با اون سروکار دارن سخته! خیلی سخت! شایدم فکر کردم از فهم اسطوره های یک جامعه ، بشه به ریشه ی بسیاری از مشکلات اون جامعه پی برد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

هشیار کسی باشد

وقتی که استاد شجریان 

 شعر استاد سخن

 سعدی رو بخونه

دیگه آدم چی بگه

اصن چی میتونه بگه!

هشیار کسی باشد

( این آهنگ ، با یکی از آهنگ های آهنگساز نابغه ی ایسلندی ، اولافور آرنالدز میکس شده ، ناگفته نمونه ، میکس فوق العاده ی این اثر کار بنده نبوده و من فقط اون رو باز نشر کردم)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

ایران در قاب سینمای ایران

چند روز قبل از عید بود که مرکز بررسی های استراتژیک نهاد ریاست جمهوری ( چند روز قبل ، پستی منتشر کردم از دکتر محمد فاضلی ، ایشون معاون پژوهشی مرکز بررسی های استراتژیک نهاد ریاست جمهوری هستن) تحقیقی رو منتشر کرد که در اون به بررسی بازنمایی جامعه ی ایران در فیلم های جشنواره ی فجر در دوره ی اخیر پرداخته بود.

تحقیق مرکز بررسی های استراتژیک نهاد ریاست  جمهوری

 

هرچند که با بسیاری از شاخص های ارزیابی شده در این تحقیق ( مثل عدم اشاره به "گذشته افتخارآمیز ایران" در فیلم!!!) و چگونگی ارزیابی کیفی ترین صفات در این تحقیق ( آخه یکی به من بگه ، اینا مقدار "حبل متین" (هنوزم نمی دونم بعضیا این واژه ها رو دقیقا از کجاشون میارن!) رو چگونه در یک فیلم اندازه گیری کردن!) مشکل اساسی دارم و مشخصا این تحقیق ، توسط افرادی انجام شده که فقط ذره ای نادانی کمتری نسبت به سازندگان این فیلم ها و سازندگان جریانات اخیر فرهنگی کشور برخوردار بودند!  اما به هر روی خواندن این مقاله را خالی از لطف ندیدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

اعلامیه ی ترحیم

پیش نوشت : با توجه به رسم مرده پرستی ما ایرانی ها ، همیشه به وقت مرگ هرکدام از بزرگان ، همه ی اهل قلم دست می جنبانند و در وصف استاد به "به به" و "چه چه " می پردازند و ازعمق کشفیات مریم میرزاخانی تا سواد بالای موسیقیاییه مرتضی پاشایی؟! نظر می دن و مطلب می نویسن. منم دیدم چه کاریه خب!

یه متن بنویسیم که واسه مرگ همه ی آدم های واااقعا بزرگ قابل استناد باشه

( حقیقتش اینه که تصور من اینه که تمام آدم های بزرگ ، زندگی مشابه با همدیگه ای دارن ، به همین دلیل هم به شکل کاملا جدی ای معتقدم که میشه برای همه ی بزرگان ، اعلامیه ی مرگ یکسانی صادر کرد! )

خدا بیامرز

بعضی وقتا ،

 خیلی احساس تنهایی می کرد. خیییلی

ماها که فقط از دور راجع بهش شنیدیم ، ولی آدمای نزدیک بهش همیشه می گفتن ، آدم تنهاییه ، هیشکی نیست که بتونه حرف دلش رو بفهمه ، هیشکی نیست که بتونه باهاش حرف بزنه، هیشکی نیست که بتونه حرفش رو  بخونه.

میگن گاهی تو خلوتش با خودش زمزمه می کرده:

"گه ملحد و گه دهری و کافر باشد

گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد

باید بکشد عذاب تنهایی را

مردی که ز عصر خود فراتر باشد"

 

هرچند که همیشه به ختده و دورهمی بود و اصلا آدم منزوی به نظر نمی رسید، ولی می گن شاید حتی وسط مهمونی هم گاهی با خودش زمزمه می کرده:

"در غلغله ی جمعی و «تنها» شده ای باز
آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی"

 

مرحوم همیشه اهل دویدن و حرکت بود.

همیشه به ما جوون تر ها می گفت: "آدمی یک مهاجر ابدی در کالبد خویش است . اگر ایستاد دیگر نیست. رنجها ، ناهنجاریها و حتی بدبختیها در رفتن ، قابل تحملند و حتی خوش بختی اند و تمام خوش بختیها در ماندن ، هولناک و مرگ انگیز. شما که در جوانی معنی ماندن را چشیده اید، نباید در این راه باز بمانید . زیرا نیمهء راه ماندن خیلی سخت تر است از راه را آغاز نکردن."

می دونید جریان زندگی مرحوم چی بود ، جریان این بود که با بعضی آدم ها میشه مخالف بود . میشه اونها را تقدیس یا تحقیر کرد. اما نمیشه اون ها رو نادیده گرفت. چرا که  اونها همه چیز رو تغییر می‌دهند. اونها نژاد بشر را به جلو می‌رانند. با وجودی که برخی اونها رو دیوانه می‌دانند،اما  ما اونها  رو نابغه می‌دانیم.

زیرا تنها دیوانگانی که باور کنند «می‌توان دنیا را تغییر داد» در نهایت «دنیا را تغییر خواهند داد».

 کلیپ "خطاب به دیوانه ها" با صدای استیو جابز

 

فرقی نمی کنه شریعتی باشی یا شفیعی کدکنی یا استیو جابز یا داریوش آشوری یا هزار و یک آدم بزرگ دیگه

داستان زندگی تمامی این بزرگان، داستان زندگی حافظ است.

داستان حافظ،

حکایت زیبای ایستادن انسان است در برابر ملک،

رند است در برابر زاهد

عصیان است در برابر اطاعت.

که خلیفه‌ی خداوند، جز در هنگام عصیان،

اراده‌ی فراتر از چارچوب  را

که میراث الهی است

نمایان نمی‌کند."

 

 

 

عنوان اعلامیه های ترحیم تمام  بزرگان یک چیز است:

خدایش بیامرزد!

عصیان گری بود ، دیوانه!


پا نوشت: از این به بعد ، دیگر به مناسب پست بزرگان از این پست به صورت پیشفرض استفاده می کنم و پست جدیدی منتشر نمی کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

داریوش شایگان

تا ساعاتی دیگه ، پیکر داریوش شایگان از مقابل مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی تشییع خواهد شد و جسم او در آرامگاهش به خاک سپرده می شه.

معمولا در چنین ایامی رسم بر اینه که هرکس از اینکه چقدر از متوفی کتاب  و مطلب خونده و احیانا از محزرش تلمذ کرده بگه. اگه احیانا در حاشیه ی مهمانی شبانه ای؟! با استاد عکس داشته باشی که فبها! همون کار هزار و یک کتاب خونده و نخونده رو انجام می ده!

اما متاسفانه یا خوشبختانه ، بنده نه تا به این لحظه! این شانس رو داشتم تا  با داریوش شایگان دیداری کنم و نه حتی این آینده بینی رو داشتم که از ایشون کتابی بخونم تا خودم رو برای روز فوتشون آماده کنم.

صرفا تمام شناخت من از داریوش شایگان بغیر از مطالبی که در ویکی پدیا دربارشون خونده بودم به مقدمه ی مترجم کتاب " جهان هولوگرافیک  "(قبلا در مطلبی گفتم که مدتیه دارم این کتاب رو می خونم و دربارش فکر می کنم)  برمی گرده که در اون متن ، داریوش مهرجویی توضیح می ده که اولین بار ، این داریوش شایگان بوده که کتاب " جهان هولوگرافیک " رو به مهرجویی می ده و مهرجویی هم انقدر از کتاب خوشش میاد که تصمیم می گیره بقیه رو هم از لذت خوندن این کتاب بی نصیب نزاره و کتاب رو ترجمه می کنه. ( در پانوشت، کمی درباره ی خود کتاب توضیح دادم)

اما در همین جریان فوت شایگان بود که مصاحبه ی جالبی از اون رو خوندم که مشتاق شدم ، اون رو اینجا برای شما به اشتراک بذارم. ( واقعا نمی دونم چقد تاریخ مصاحبه درسته ، چون اونجوری که من خوندم ، داریوش شایگان دی ماه 96 سکته ی بسیار شدیدی کردن!)

گفتگوی روزبه فیضی با داریوش شایگان در مورد چیستی مرگ  بهمن1396:

شاعر بزرگ «ریلکه»[۱] چنین تصویری از مرگ ارائه می کند: «در بطن زن آبستن، در پس چهرهٔ خسته و مهربانش، دو میوه در شرف تکوین است: یکی مرگ و دیگری زندگی».

مرگ جزئی از زندگی است و مرگ و زندگی جفت یکدیگر هستند و همان لحظهٔ ورود به عرصهٔ حیات، مرگ آغاز می‌شود. در واقع هر روزی که زنده‌ایم، یک روز از مرگ دزدیده‌ایم. موقعی که جوانی، اصلاً به مرگ فکر نمی‌کنی، فکر می‌کنی تا ابد هستی؛ پا که به سن می‌گذاری، مرگ را درک می‌کنی و می‌فهمی‌اش. من به زودی هشتاد ساله می‌شوم، عمر مفیدم را کرده‌ام. از هفتاد به بالا می‌دانی که به سوی مرگ می‌روی. این است که حالا برای من مرگ رهایی است. پرونده بسته می‌شود و تمام!

 

 

مرگ برای آدم مدرن امروز همچنان یک مسئله است، چون نسبت به آنچه با آن می‌آید، ناآگاه است. اما می‌توان همهٔ این نگرانی‌ها را هم کنار زد و خیّامی زندگی کرد و دم را غنیمت شمرد. من به چنین نگاهی بسیار اعتقاد دارم و خیّامی‌ام. می‌توان همچون خیّام و رواقیون، با مرگ بسیار راحت کنار آمد. البته آنهایی که اهل عرفان هستند، معتقدند که اگر به مقام فنا فی‌الله و بقاء بالله برسید، جاویدان شده‌اید. اما من نه عارفم و نه به حد مولانا رسیده‌ام. یا به قول هندی‌ها می‌توانید به مرحله‌ای برسید که مرده‌اید و «زندهٔ آزادید». در حکمت مشرق زمین و مقداری هم در غرب، راه‌هایی برای جاودانگی از طریق ریاضت وجود دارد. یوگی واقعی «زندهٔ آزاد» است، یعنی مرده و زنده است، جاودانگی یعنی این. برای همین در عرفان اسلامی به مرگ می‌گویند قیامت وسطی؛ یعنی قیامتی که در قید حیات آن را تجربه می‌کنید، بعد از آن تجربه هم مرده‌اید و هم زنده. این ایده‌آل و آرمان بزرگ عرفان مشرق زمین است. اما میان من و یک هندویی که در جهان اساطیری‌اش زندگی می‌کند، فرق است. یک میلیارد هندی در اساطیر زندگی می‌کنند نه در واقعیت! برای هندو، رنج بردن، مقدس است چون هرچه بیشتر رنج بکشی و فقر به تو فشار بیشتری آورد، باعث می‌شود که کارما آب شود، دفع شود، و زندگیِ بعدیِ بهتری داشته باشید. عجیب است که در هند، از هتلی معروف مثل تاج محل بیرون می‌آیی و می‌بینی گداها آنجا نشسته‌اند و هیچ احساس غبن و غیظی هم نسبت به تو ندارند. خیلی عجیب است. باید مغبون باشند، اما غبنی ندارند و رضایت دارند از فقرشان. این از اعتقاد خاص آنها به زندگی و مرگ می‌آید.

 

 

بله! من تجربه‌های مختلفی را در زندگی‌ام داشتم، اصلاً مغبون نیستم و همه کاری کرده‌ام! یوگی باز بودم و دنبال جوکی‌ها و جن‌گیرها هم رفتم. با علامه‌ها حشر و نشر داشتم. به این نتیجه رسیدم که شاید حقیقتی در بسیاری ریاضت‌ها نهفته است. اما فرق بین عرفان و شارلاتانیسم فقط یک تار مو است. خیلی راحت می‌شود از دل این عرفان، یک راسپوتین درآید! نمی‌گویم که در این ریاضت‌ها حقیقتی نیست، شاید یوگی‌هایی باشند که بتوانند چهل روز تمام، سیستم پاراسمپاتیک خودشان را کنترل کنند. پاراسمپاتیک همان سیستمی است که کنترلی روی آن ندارند. آنها می‌توانند ضربان قلبشان را آن قدر پایین بیاورند که مرده محسوب شوند. آدم با نیروی درونش خیلی کارها می‌تواند بکند، اما انجام این کارها مستلزم تیپ خاصی از زندگی است که من هیچ‌وقت نخواستم آن نوع زندگی را داشته باشم.

 

هر چه جلوتر می‌روید خیابان پشت سر طولانی‌تر می‌شود و خیابان رو به رو کوتاه‌تر. به جایی می‌رسید که در مقابل‌تان فقط یک افق وجود دارد. خیابان به انتها می‌رسد و پشت سرش یک خیابان دور و دراز است. من هم به جایی رسیده‌ام که روبه‌رویم دیگر خیابانی نیست. پشت سرم خیابان طویلی است، امّا روبه‌رویم دیگر راهی نیست.

 

 

بازگشت به دورهٔ جوانی که هنوز نمی‌دانی چه می‌خواهی بشوی؟ ابداً! اصلاً نمی‌خواهم جوان شوم. هر روز صبح بیدار می‌شوم و برنامهٔ روزانه‌ام را ادامه می‌دهم، چون همین حالا هم می‌دانم زندگی‌ام روزی تمام می‌شود. حالا زمانش چه فرقی دارد؟ ما باید آگاه شویم که ایگو، این اژدهایی که درون ماست، تا همیشه خوراک می‌خواهد و یک وقتی باید توی سرش بزنی تا آرام بگیرد. منی که در درون آدمی است ساده آرام نمی‌گیرد. اما روزی که آرام گرفت و رامش کردی، راحت می‌شوی. با همه چیز کنار می‌آیی، آرام می‌شوی.

 

 

نه، چون همین حالا هم به مرحلهٔ آخر رسیده‌ام و خودم را آن سوی ساحل می‌بینم. شاید تنها آرزوی من که شخصی هم نیست این باشد که وضعیت مملکتم بهتر شود. ایران را دوست دارم و فکر می‌کنم مردم ما سزاوار تغییر شرایطند.

 

کتابی می‌خواندم که نویسنده‌اش تصویر حکیمانه‌ای از مرگ داده بود. نوشته بود که برای یک جوان زندگی همچون خیابانی طولانی و پر از درخت در روبه‌روست. اما هرچه جلوتر می‌روید خیابان پشت سر طولانی‌تر می‌شود خیابان روبه‌رو کوتاهتر. به جایی می‌رسید که در مقابلتان فقط یک افق وجود دارد. خیابان به انتها می‌رسد و پشت سرش یک خیابان دور و دراز است. من هم به جایی رسیده‌ام که روبه رویم دیگر خیابانی نیست. پشت سرم خیابان طویلی است. رو‌به‌رویم دیگر راهی نیست! شما در سی سالگی هنوز باید زندگیتان را بسازید. هنوز اول خیابان هستید و رو‌به‌رویتان خیابان تداوم دارد. اما در هشتاد سالگی چطور؟

 

شانزده سال قبل در همین اتاق کناری یک تجربهٔ شخصی برای من پیش آمد. سینه‌ام درد گرفته بود. یک لحظه فکر کردم دارم سکته می‌کنم. اما اصلاً نترسیدم و هراسان و دستپاچه نشدم. با آرامش به پسرعمویم تلفن کردم. گفتم دارم سکته می‌کنم و مرا به بیمارستان ببر. نمی‌دانم چرا، اما خیلی سرحال بودم! با خودم گفتم شاید مرگ آمده و قرار است راحت شوم.

 

من خیلی کار می‌کنم و خودم را به زندگی مشغول می‌کنم. دارم در بارهٔ بودلر کار می‌کنم که کانسپت مدرنیته را عوض کرد. حالا این هم سرگرمی جدید من است..... در این سن برایم افق‌ها بازند، اما در جوانی اصلاً افقی گشوده نیست. در یک گردابی به سر می‌بری که نمی‌دانی، چه می‌شود و به کجا خواهی رسید. به محض اینکه به سنّ ما برسید، گویی سناریو را یک بار خوانده‌اید، می‌دانید آخرش چیست. تکرار دوبارهٔ صحنه‌ها، حوصله می‌خواهد. این که جوانی بازگردد و درس بخوانم و آینده‌ام چه بشود و … این که آن ترس‌ها و دلهره‌ها باز تکرار شوند، برایم هولناک است. در سنین ۵۵ الی ۶۰ دلهره‌ها و اضطراب‌ها می‌رود. چرا باید به دورهٔ دلهره‌ها و اضطراب‌ها بازگشت؟

 

 شیوه‌ای که تولستوی[۲] در «مرگ ایوان ایلیچ» از مرگ ارائه می‌کند، شاید بی‌همتا‌ترین تصویری باشد که از مرگ داده شده است…

 

بی‌نظیر است. تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ، دقیقاً مسئلهٔ[۳] زندگی با مرگ را می‌سنجد. برای همین هم برای من جالب بود. همچون ریلکه که او نیز زندگی را با مرگ محک می‌زند. ایوان می‌گوید من هیچ‌کاری در زندگی‌ام نکرده‌ام، هیچ‌وقت شهامت نداشته‌ام. مدام شک می‌کند.

 

جوان که بودم دو کتاب در نگاه من به مرگ خیلی تأثیر گذاشتند که یکی از آنها کتاب مرگ ایوان ایلیچ تولستوی بود. ایوان در این کتاب، دارد می‌میرد و در فکر این است که حالا که دارد می‌میرد، در زندگی چه کرده است. پیامش این که شاید عدم تناسب میان زندگی و مرگ باعث شود که به هنگام مرگ احساس غبن کنیم. شیوهٔ ریلکه در مواجهه با مرگ را نیز می‌توان شیوه‌ای قهرمانانه نامید. انسانی که با طرح مداوم مسائل و اضطراب‌ها و مشکلات، هشیاری‌اش را به حدّ جنون می‌رساند و اصالت و صداقتش را تا حدی بیمارگونه بالا می‌برد… کتاب دیگری که بر من تأثیر گذاشت هم کتاب شعرهایی است که ریلکه در پاریس و تحت تأثیر بودلر[۴] سروده است. ریلکه در دیوان شعرش می‌گوید:«خدایا به هر کس مرگِ اصیل خودش را ده، مرگی دمساز با زندگی‌اش» یعنی مرگِ هرکس به زیبایی زندگی‌اش باشد. این بهترین آرزویی است که می‌توان داشت.

 

 

بله، اما من موقعی که به زندگی‌ام نگاه می‌کنم، خودم را با چنین شکّی مواجه نمی‌بینم. ایوان هیچ وقت فکر نمی‌کرد که قرار است بمیرد. ناگهان آگاه می‌شود. من هر روز صبح که بیدار می‌شوم، فکر می‌کنم چرا زنده‌ام و فکر می‌کنم یک معجزه است دوباره بیدار شده‌ام. همان طور که در ایران همین که هر روز صبح شیر آب را باز می‌کنم و آب هست و گاز و برق هم قطع نشده به یک معجزه می‌ماند! ماجرای مرگ ایوان ایلیچ این را هم نشان می‌دهد که زندگی و مرگ اگر با هم تناسب داشته باشند، آن وقت مرگ راحت می‌شود. من فکر می‌کنم زندگی من پر و راحت بوده و من دیگر از دنیا طلب ندارم و هر چه را می‌خواستم، گرفته‌ام. می‌دانم که خیلی‌ها از زندگی و دنیا طلبکارند. از آن کینه دارند و دلخورند. این بیماری در روشنفکران زیاد است، اما من خوشبختانه به آن مبتلا نیستم.

 

 

از ۴۵-۵۰ سالگی با مطالعهٔ ادبیات مدرن به مرگ فکر می‌کردم و مرگ را پذیرفتم. شما در ادبیات مدرن همواره با موضوع مرگ مواجهید. در ادبیات عرفانی مسیر مرگ از پیش ترسیم شده است. به شما آدرسی می‌دهند که از کجا آمدید و به کجا می‌روید. ولی در دنیای جدید که همه چیز در آن مسئله می‌شود، طبیعتاً مرگ هم تبدیل به یک مسئله می‌شود. آن وقت بر عهدهٔ خود شماست که بر مرگ پیروز شوید و قبولش کنید. مرگ جزئی از زندگی شما شود. همین الان من اینجا هستم و ممکن است فردا صبح نباشم. باید این را قبول کنم. تنها چیزی که من دوست ندارم، بیماری‌های طولانی و آلزایمر و مانند آن است. باید یک وصیت نامه برای اطرافیان نوشت که اگر این طور شد، مسئله را برای آدمی حل کنند!

 

امیل سیوران[۵] که نویسنده رومانی تبار فرانسوی است و من خیلی دوستش دارم، می‌گوید روزی که به لحاظ ذهنی قبول کنی که می‌توانی هر لحظه که بتوانی به زندگی‌ات پایان بدهی، آن روز مرگ تو فرا رسیده است. این حق باید وجود داشته باشد و به قول ایتالیایی‌ها باید بتوانیم بگوییم، بس است، دیگر کمدی تمام شد.

 

 یعنی دوست دارید مرگ هم مثل زندگی‌تان باشکوه باشد؟

 

بله معنی ندارد که در بستر بیماری بیفتیم و زجر بکشیم. سال‌ها قبل سهراب سپهری را در لندن، بستری در بیمارستان دیدم. بدحال بود و مشخص بود که خیلی زود می‌میرد. اما خودش اصلاً گمان نمی‌کرد که می‌میرد! برای من خیلی عجیب بود. مرگ را پس می‌زد. بیماری‌اش جدّی بود اما مرگ را نمی‌پذیرفت.

 

 

برنامهٔ زندگیم هیچ تغییری نمی‌کند!

 

 

پ.ن: جهان  هولوگرافیک ، از اون کتاب  هاییه که علی رغم اینکه بسیار به شبه علم بودن و نا معتبر بودن متهم شده ، ولی باید خوند. چرا که حداقل ادعا می کنه ، داره تلاش تعدادی دانشمند رو بازگو می کنه که تلاش کردن تا با انجام تعدادی آزمایش و مقایسه ی اون ها با آموزه های ادیان و رسوم کهن انسان ها ، تلاش کنن درک علمی از پدیده هایی به ما بدن که هنوز از منظر علم ، پاسخ دقیقی برای اون ها وجود نداره.

جهان هولوگرافیک از اون کتاب هاییه که باید آروم آروم خونده بشه .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی