از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

حکمت شادان

خود را به ناشنوایی زدن، بهتر از کر شدن از صداهای ناهنجار است.

در گذشته، انسان‌ها تشنه‌ی شهرت بودند و شیفته‌ی اینکه از آنها و در مورد آنها حرف بزنند.

اما حرف زدن دیگر کافی نیست.

بازار، بسیار شلوغ و بزرگ شده است و جز جیغ زدن و فریاد زدن، کسی راه به جایی نخواهد برد.

حاصل این شده که حتی گلو‌های خوب هم، نمی‌توانند حرف‌شان را جز از راه فریاد زدن و خفه کردن صداهای خوب دیگر، به گوش مردم برسانند.

و حتی بهترین ابزارها هم، جز با نخراشیده‌ترین صداها به فروش نمی‌رسند.

بدون این فریادهای بازار و آن جیغ‌های نخراشیده، دیگر هیچ نابغه‌ای به نبوغ شهره نخواهد شد.

باور دارم که عصری منحوس برای متفکران آغاز شده است: متفکر،‌ شاید باید سکوت و آرامش‌اش را در لحظات کوتاه میانه‌ی این صداها و آزارها جستجو کند.

و باید وانمود کند که ناشنواست، تا بیاموزد که واقعاً در هیاهوی این صداها و فریادها ناشنوا شود.

تا زمانی که این هنر را نیاموخته است، هر آن ممکن است از سردرد و بی‌حوصلگی نابود و تلف شود.

 

حکمت شادان نیچه

ترجمه ای از سایت متمم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
سعید مولایی

مرد بدون من

جلوی آینه وایساده بود و با ترس

به این مرد جدید نگاه می کرد

 

هنوز چند ساعتی نگذشته از زمانی که یکی از بزرگترین قسمت های وجودش رو

 جایی

جا گذاشته بود

 

 

میگن آدم وقتی از کسی جدا میشه

انگار بخشی از وجودش رو اونجا جا میذاره

 

بعد یه مدت به خودت میای میبینی هیهات

خودت رو کلا جا گذاشتی!

 

دیگه من نیستی!

دیگه چیزی از خودت باقی نمونده

هرجا رفتی

یه تیکه از خودتو جا گذاشتی

 

و اینجا

جلوی آینه

من دارم به آخرین بخش وجود خودم که برام مونده نگاه می کنم

بنطرتون بازم قمار کنم؟

بنظرتون آخرین بخش وجودم رو به کسی هدیه بدم؟


 

گاهی وقتا با خودم فک می کنم که بقیه هم وجودشونو پیش من جا گذاشتن

هرکس به اندازه ی بزرگی اش

بعضیا بیشتر

بعضیا کمتر

 

و وای از اون روزی که

بخش بزرگی از یه آدم پیش تو جا بمونه

اون موقع دیگه من تو

کم کم تبدیل میشه به من اون!

می فهمیی!

دیگه من اون به من شما غالبه

دیگه خودتون نیستید

دیگه اونید

می فهمید!

همونی که وجودش رو پیش تو جا گذاشته

تو اونی


اریک شاندل

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

12 دقیقه و 52 ثانیه

12 دقیقه و 52 ثانیه


پانوشت:بعضی اوقات احساس می کنم قیافه ی خودم هم این روزا ، بی شباهت به تصویر کاور این آلبوم نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

ضربان صد و بیست

یکی بود ، یکی نبود

تو یه شهری که نمی دونیم کجا بوده و تو زمانی که نمی دونیم چه وقتی بوده ، پسری زندگی می کرد که توسط جادوگر شهر طلسم شده بود. جادوگر قلب پسر رو طلسم کرده بود تا منجمد بشه و اون پسر ، هرچه قدر تلاش می کرد ، نمی تونست به هیچ کس ، هیچ حسی پیدا کنه.

 روز ها ، ماه ها و سال ها می گذشتن  و پسر نه عاشق کسی می شد ، نه از کسی نفرت پیدا می کرد. 

خنثی خنثی خنثی

بی حس بی حس بی حس

آدم ها میومدن و می رفتن

ولی پسر فقط  بر و بر ،تماشاشون می کرد و هیچی نمی گفت! 

راستش ،جرات نمی کرد به کسی رازش رو بگه! 

فک کن

 بشینی جلوی طرف و بگی: 

ببین قربونت برم

من به تو هیچ حسی ندارم

 به معنی مطلق کلمه 

ینی من الان همون حسی رو به تو دارم که به این دیوار بغل دارم.

ینی حتی ازت نفرت هم ندارم که بگم نفرت دارم! 

(اگه طرف بعد گفتن این حرفا با مخ نیومد تو صورتتون، بدونید قطعا با آدم فرهیخته ای طرفید)

قدما معتقد بودن که قلب مهمترین بخش وجود آدمیه و خب طبیعتا ، از اون لحظه ای هم که دیگه قلب نزنه ، آدم دیگه زنده نیست.

پسر خیلی وقت بود که دیگه صدای قلبش رو نمی شنید.

قلبش یخ زده بود.

تمام هدف جادوگر این بود که پسر احساس کنه یه ماشینه 

احساس کنه وجود نداره

تصور کنه سیزیفیه که هر روز ، فقط داره از سر بیهودگی ، یه سری کار ثابت انجام می ده

خودش رو آقای مرسویی ببینه که پایانش ، پایانه بیگانه ی آلبر کاموهه

کرخت شده بود

مرده بود در حقیقت

فقط هنوز براش مراسم ترحیم نگرفته بودن!

تا اینکه یه روز

 یکی اومد عین بقیه 

پسر با خودش گفت: اینم باز یکی از اوناست!

ولی نبود! 

پسر اینو خیلی دیر فهمید

خیلی خیلی دیر

دختر انقد از دست این چیزی نگفتنای پسر خسته شد که رفت

ولی لحظه ی رفتنش ، جوری قلب پسر رو فشار دارد که تونست طلسمو آروم آروم آب کنه

یخ نتونست بین دستای گرم دختر دووم بیاره. اونم آروم آروم آب شد و رفت

پسر حالا می تونست صدای زندگی رو ، صدای ضربان قلبش رو بشنوه

هر چند دکترا می گن ، ضربان زندگی ام 120 هه و دارن سعی می کنن با هزار و یک قرص و دوا درمون بیارنش پایین

ولی اونا نمی دونن که این صدا ، چقدر برام لذت بخشه و چقدر از تک تک 120 تاش لذت می برم.

دکترا میگن: دلیلش فشار عصبی ایه

ولی من  نگفتم بهشون راستش

دلیلش ، فشار دستای نرم و مهربونیه که تونستن ،بعد از سال ها یه قلب یخ زده رو دوباره به ضربان بندازن 

اون رفت

ولی اگه یه روزی برگرده 

اگه یه روزی 

این شانس رو داشته باشم که خیلی اتفاقی تو خیابون ببینمش

اینبار حتی یک ثانیه هم لفتش نمی دونم و حتما بهش می گم که تو 

یه  فرشته ای 


ساعت 11:20 دقیقه ی صبح دوشنبه 25/ 4/ 97

تخت درمانگاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

سیب

انقلابی ترین سخن بشریت ، "من" بودن اوست.

انسان رشد کرد،

به خاطر اینکه سیب را گاز زد.

 انسان از بهشت رانده شد ،

 اما هستی را به هستی آورد.

یادتان باشد ، باید سیب را گاز بزنید.

محمد رضا اصلانی


 ( اگر می خواستم تو این متن دخل و تصرف بکنم ، حتما بعد از عبارت آخر یه چشمک می ذاشتم!)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

smile thief

I was happily sitting near a tree and watching how time flies. 

Suddenly, I saw a strange man. 

He was walking and carrying a sack. If you listen accurately, you can hear a sack’s sound. I heard laughings sound.  

He was a smile thief and he was carrying a sack full of smiles. I ran to catch him and ask him: how do you steal smiles? 

But he ignored me and continued on his way. I  blocked his way and shouted: what the fuck are you doing? 

But again he continued on his way.   

I got angry 

I asked myself: why doesn't he care about me? 

So, I shouted: bastard! Why don't you see me? 

He just laughed and continued on his way. 

I was getting mad.  

Why he is so relaxed??

While he was walking and singing a song, I punched him and said: 

I really want to know, how and why do you steal smiles? 

Suddenly, I saw my smile in his hand, he put it in his sack an said: See, this way!  

From then to now, I have been a man with no smile!


پ.ن: جا داره از دوستی که زحمت بازنویسی متن رو کشید از همین جا ، کللللی تشکر کنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

لبخند

 یک پزشک داستان کوتاه فوق العاده ای باز نشر کرده که انقدر زیبا بود که نتونستم جلوی خودم رو بابت انتشار مجددش اینجا بگیرم.


لبخند اثر ری برادبری


در میان شهر کوچک از صبح زود ساعت پنج صف تشکیل شده بود. در دور دستِ بیابانِ برفک نشسته خروس‌ها می‌خواندند و هیچ کجا نشانه‌ای از آتشی نبود. اطراف، همه‌جا، میان ویرانه‌ها و لا‌به‌لای بقایای ساختمان‌ها، تکه‌های مه چسبیده بود که حالا با اولین روشنایی ساعت هفت صبح داشت پراکنده می‌شد. در جاده، از دور، افرادی، دو تا دو تا و سه تا سه تا و گروه‌های بیشتری داشتند پیش می‌آمدند که برای جشن و بازار روز در میدان جمع شوند.
پسرک درست پشت سر دو تا مردی ایستاده بود که در هوای زلال بلند بلند صحبت می‌کردند و به خاطر سرما کلماتشان دو برابر سراتر به گوش می‌رسید. پسرک پا بر زمین می‌کوبید و به دو دست سرخ در هم مشت کرده‌اش هاه می‌کرد، نگاه را به بالا به پارچه گونی لباس مردان می‌انداخت و بعد متوجه صف دراز مردها و زن‌هایی می‌شد که جلوی‌اش ردیف شده بودند.
مردی که پشت سر پسرک ایستاده بود پرسید:
– «آهای بچه، صبح به این زودی آمده‌ای این‌جا چه‌کار؟»
پسرک گفت :
– آمده‌ام توی صف نوبت بگیرم.
مرد گفت:
– «چرا نمی‌‌روی پی کارت و جایت را به کسی نمی‌دهی که بیشتر حالی‌اش باشد؟»
مردی که جلوی پسرک ایستاده بود به تندی رو برگرداند و به مرد پشت سری گفت:
– «دست از سر بچه بردار.»
مرد پشت سری گفت :
– «شوخی می کردم …»
گفت و دست بر سر پسرک گذاشت. پسر با تکانی به سردی به سر و کله‌اش، دست مرد را رد کرد.
مرد گفت :
– «فقط به نظرم غریب آمد که بچه‌ای به این سن و سال صبح به این زودی از بسترش بیرون بیاید.»
مرد مدافع پسرک که اسم‌اش گریزبی بود گفت:
-«خاطر جمع باش که این بچه هم قدر هنر را خوب می داند … اسم ات چیه، پسر جان؟»
پسرک گفت: «تام.»
مرد گفت:
– «تام همچه تفی بیندازد که همه حظ کنید … درست می‌گویم؟»
پسرک گفت :
– «بله، حتماً.»
خنده‌ای طول صف را پیمود.
جلوتر مردی در ‌فنجان‌های ترک خورده قهوه داغ می‌فروخت. تام نگاه کرد و آتش اجاق کوچکی را دید و ظرفی را که در آن مایعی قُل می‌زد. این مایع از دانه‌های گیاهی گرفته شده بود که در مرغزارهای بیرون شهر می‌رویید و فنجانی یک پنی قیمت داشت که شکم مشتری را گرم کند. امّا مشتری‌های زیادی دور این بساط نبودند. خیلی‌ها یک چنین ثروتی را نداشتند.
تام نگاه را به جلوترها دوخت، به جایی که صف ختم می‌شد، به آن سوی یک دیواره سنگی بمب زده … گفت:
– « می‌گویند که لبخند می‌زند …»
گریزبی گفت :
– «بله، لبخند می‌زند …»
– «می‌گویند که از بوم و رنگ و روغن درست شده.»
– «درست است. برای همین هم فکر می‌کنم که کار اصلی نیست. اصلی‌اش شنیده‌ام که سال‌ها پیش روی چوب نقاشی شده بود.»
– «می‌گویند چهار قرن از عمرش می‌گذرد.»
– «شاید هم بیشتر. کسی چه می‌داند که سالی که الان درش هستیم دقیقاً چه سالی است.
– «سال دوهزار و شصت و یک.»
– « این چیزی است که آن‌ها می‌گویند، پسر، آن دروغگوها. ولی از کجا معلوم که سال سه‌هزار و حتی پنج‌هزار نباشد؟ اوضاع روزگار مدت‌های مدیدی است که به این وضع وحشتناک به هم ریخته و فقط تکه پاره‌هایی از آن به ما رسیده.
بر سنگ‌های سرد خیابان پاک‌شان پیش ‌می‌رفتند.
پسرک با تردید پرسید :
– «چه مدت دیگر طول می‌کشد تا چشم‌مان به‌اش بیفتد؟»
– «چند دقیقه دیگر. چهار تا میله‌ی برنزی نصب کرده‌اند و دور تا دور را طناب‌های مخملی کشیده و او را گذاشته‌اند وسط این بساط خوشگل که دست مردم بهش نرسد. حواست باشد، تام. سنگ در کار نیست. اجازه سنگ پرانی به کسی نمی‌دهند.»
– چشم،آقا.»
خورشید در آسمان بالاتر رفت و با خود گرمایی را آورد که باعث شد مردان کت‌ها و کلاه‌های چرک و چرب‌شان را از خود دور کنند.
تام پس از مدتی پرسید:
-«چرا این جا جمع شده‌ایم؟ چرا صف کشیده‌ایم که تف بیاندازیم؟»
گریزبی نگاه¬اش را به زیر، متوجه پسرک کرد، طول آفتاب را سنجید و گفت:
-«دلایل زیادی دارد، تام.»
بی‌‌حواس دست در جیبی کرد که نداشت، به دنبال سیگاری که نبود. تام هزاران بار این حرکت را در مورد دیگران دیده بود. مرد ادامه داد:
-«روی نفرت، تام، نفرت از تمام چیزهای گذشته … از تو می‌پرسم:
چی شد که اوضاع ما به این روز افتاد؟ شهرها درب و داغان، جاده‌ها پاره پاره از بمب، نصف مزارع غلات‌مان شب‌ها درخشان از نور رادیواکتیو… این زندگی نحس و کثافت نیست؟»
– «چرا ،آقا، به گمانم؟»
– «قضیه این است، تام. آدم از چیزهایی که باعث تباهی زندگی‌اش شده نفرت دارد. این جزو ذات بشر است. شاید آگاهانه و عمدی نیست، ولی به هر حال طبیعت آدمیزاد است.»
تام گفت:
– «توی دنیا تقریباً چیزی نیست که ما ازش نفرت نداشته باشیم.»
مرد گفت:
-«درست است. ما از تمام آدم‌های گذشته که دنیا را اداره می‌کردند، از کل جماعت فلان‌فلان شده‌شان از دَم نفرت داریم. برای همین هم امروز صبح پنج‌شنبه این جا جمع شده‌ایم. شکم‌مان به پشت‌مان چسبیده، سردمان است، توی غار و این جور جاها زندگی می‌کنیم، سیگار نمی‌کشیم، مشروب نمی‌خوریم و هیچ چیز نداریم به جز این جشن و جشنواره‌ها، تام، فقط جشنواره‌ها.»
فکر تام متوجه مراسم جشن‌های چند ساله‌ی گذشته شد. سالی که تمام کتاب‌ها را در میدان شهر تکه پاره کردند و به آتش کشیدند و مردم مست بودند و می‌خندیدند، یا جشنواره «علمی» یک ماه پیش که آخرین اتومبیل را به میدان کشیدند و قرعه انداختند و هر آدم خوشبختی که قرعه به اسم‌اش اصابت می‌کرد حق داشت که با پتک ضربه جانانه‌ای به اتومبیل وارد کند.
مرد گفت:
– «محال است که فراموش کنم، تام،محال است. سهم من خرد کردن شیشه جلوی ماشین بود، شنیدی؟ شیشه جلو.خدای من، چه صدای قشنگی داشت! جرینگ! تام در ذهن صدای شیشه را شنید که از هم پاشید و در کپه‌ای درخشان فرو ریخت.
-«سهم بیل هندرسُن خرد کردن موتور ماشین بود و چه ضربه جانانه‌ای زد! ضربه‌ای استادانه … شترق!»
گریزبی در ادامه‌ی خاطرات‌اش گفت که بهترین موقع وقتی بود که جماعت کارخانه‌ای که هنوز در کار تولید هواپیما بود متلاشی کرد:
-«پیغمبر! چه حال خوشی داشتیم وقتی که این کارخانه را منفجر کردیم! بعد تشکیلات چای‌خانه روزنامه و انبار اسلحه را پیدا کردیم و هر دو را با هم از هم پاشیدیم. حواست هست، تام؟»
تام فکری کرد و گفت:
– «بله ، به گمانم»
آفتاب به اوج ظهر رسیده، بوهای عفن شهر ویران در هوای داغ پراکنده بود و در میان ویرانه‌ی بناها چیزی می‌لولیدند.
تام پرسید:
– «آقا آن اوضاع قدیم بر نمی‌گردد؟»
-« چی؟ تمدن؟ کی دیگر تمدن می‌خواهد؟ من یکی که لازم‌اش ندارم.»
مردی از پشت سر گفت:
– «من بدم نمی‌آید اگر تکه‌هایی از آن دوره تمدن برگردد. درش چیزهای قشنگی هم بود.»
گریزبی به صدای بلند گفت:
– «ذهن‌تان را خسته نکنید. دیگر جایی برای این جور چیزها نیست.»
مرد پشت سری گفت:
-«آه، شاید روزی کسی بیاید، کسی که قوه تخیلی داشته باشد، و اوضاع را سر و سامانی بدهد… ببینید کی گفتم. روزی کسی می‌آید، کسی که قلبی داشته باشد…»
گریزبی گفت: «نه!»
– «چرا، کسی که روحی برای درک چیزهای قشنگ داشته باشد، کسی که یک جور تمدن محدودی را باز به ما برگرداند، چیزهایی را که بتوانیم درشان با آرامش زندگی کنیم.»
– «امّا تا چشم به هم بزنی باز جنگ در می‌گیرد.»
– «نه، شاید نوبت بعد اوضاع فرق بکند.»
عاقبت همگی در میدان اصلی جمع شدند. مردی سوار بر اسب از دوردست به سوی شهر می‌آمد وکاغذی در دست داشت. وسط میدان قسمتی را با طناب جدا کرده بودند. تام، گریزبی و دیگران ، آب دهان را جمع کرده آرام آرام پیش می‌رفتند چشم‌ها را گشوده و حاضر و آماده بودند. قلب تام از هیجان شدیدتر می‌تپید و زمین زیر پاهای برهنه‌اش داغ بود.
گریزبی گفت:
– «رسیدیم. تف را حاضر کن، تام.»
چهار مأمور پلیس چهارگوشه‌ی محوطه طناب کشیده ایستاده بودند و رشته‌های به هم بافته نخی زرد دور مچ دست‌های‌شان، مقام آن‌ها را مشخص می‌کرد. این مأمورها آن¬جا بودند تا مانع از سنگ‌پرانی شوند.
گریزبی در آخرین لحظه گفت:
– «این طوری به همه فرصت مساوی داده می‌شود که به حساب تابلو برسند. شروع کن، تام!»
تام در برابر تابلو ایستاد و مدتی طولانی به آن خیره ماند.
گریزبی گفت:
«تف کن!»
دهان تام خشک شده بود.
– «بجنب بچه، زود باش!»
تام زیر لب گفت:
– «چه قدر قشنگ است!»
گریزبی گفت:
– «برو کنار. من به جایت تف می‌کنم.»
تف‌اش در آفتاب درخشید. زن تصویر، باوقار و مرموز، به تام لبخند می‌زد. تام به زن نگاه کرد و قلب‌اش آوازی سرداد که آن را در گوش‌اش شنید.
– «چه قدر قشنگ است!»
صف ساکت شده بود.کسانی که لحظه‌ای پیش تام را به خاطر نجنبیدن‌اش ملامت می‌کردند، حالا متوجه مرد اسب‌سوار شده بودند.
تام زیر لب پرسید:
– «اسم‌اش چیه آقا؟»
– «این تابلو؟ مونالیزا. بله ، به گمانم مونالیزاست.»

مونالیزا

مرد اسب سوار گفت:
– «باید نکته‌ای را اعلام کنم. به دستور مقامات امروز در رأس ظهر تابلو به دست عموم سپرده می‌شود که همگی در نابود کردن آن مشارکت … »
تام فرصت فریاد نیافت. جمعیت، با عربده و مشت و لگد، دیوانه‌وار به سوی تابلو شتافت. افراد پلیس از سر راه گریختند. جماعیت در اوج طغیان دست‌ها را چون منقار چندین مرغ گرسنه به سوی تابلو می‌آزید.
تام حس کرد که دارد با فشار از درون تابلوی از هم دریده می‌گذرد. به تقلیدی کور از دیگران، دست انداخت و یک تکه از بوم روغنی به چنگ‌اش آمد که گرفت و کشید و کند و پاره کرد. بعد به زیر پاها فرو غلتید و به ضرب لگدها به حاشیه‌ی جمع رانده شد. خونین و مالین و با لباس‌های پاره نگاه کرد که پیرزن‌ها تکه‌های بو را می‌جوند و مردها قاب را در هم می‌شکنند و پا بر سر تکیه‌های بوم می‌کوبند و آن را شرنده شرنده می‌کنند.
در میدان پر جنب و جوش فقط تام بی‌حرکت در جا ایستاده بود. نگاه‌اش به زیر متوجه دست‌اش شد که در پنجه‌اش یک تکه بوم پاره شده را بر قلب‌اش می‌فشرد.
-«آهای ، تام!»
تام بدون آن که جوابی بدهد برگشت و گریان پا به فرار گذاشت.
جاده‌های پر از گودال بمباران‌ها را پشت سر گذاشت و از مزرعه‌ای و نهر کم‌عمقی گذشت، بی آن که به پشت سر نگاه کند. دست‌اش همچنان با مشت فشرده زیر کت‌اش پنهان کرده بود.
نزدیکی‌های غروب به دهکده کوچکی رسید و از میان آن گذشت. ساعت نه شب به آن مسکن ویران در مزرعه‌ای رسید.پشت یک انباری نیمه‌خرابه، در قسمتی هنوز پابرجا که سقفی از چادر برزنتی داشت صدای خرخر عده‌ای خفته را شنید. افراد خانواده‌اش بودند، پدر و مادر و برادرش. از دری کوچک سریع و بی‌صدا به درون خزید و نفس‌نفس‌زنان دراز کشید.
مادرش در تاریکی صدا زد:
– «تام؟»
– «بله!»
پدرش به خشم گفت:
– «کدام گوری بودی؟ بگذار صبح شود تا حالی‌ات کنم.»
کسی لگدی نثارش کرد. برادرش بود که بعد از رفتن تام ناچار مانده بود تا به کار در مزرعه کوچک‌شان کمک کند.
مادرش به زمزمه گفت:
-«بگیر بخواب دیگر.»
لگد دیگری نثارش شد.
تام همچنان بی‌حرکت بر جا ماند.
نفس‌اش کم کم به جا می‌آمد. اطراف همه جا ساکت بود. دست‌اش را سفت و سخت همچنان به سینه می‌فشرد . نیم‌ساعتی با چشمان بسته به همین وضع باقی ماند. بعد ظهور چیزی را احساس کرد. نور سرد و سپیدی بود. ماه در اوج آسمان می‌درخشید. یک چارگوشی روشن در انباری به حرکت درآمده بود و حالا داشت بر پیکر تام می‌خزید. پسرک بعد از آن که مدتی به دقت به صداهای اطراف‌اش گوش سپرد، دست‌اش را آرام وبا احتیاط بالا آورد.
پس از مدتی مکث و انتظار، نفس در سینه ساکت ، پنجه‌اش را گشود. تکه بوم پاره شده‌ای را که در چنگ داشت به آرامی صاف کرد. جهان زیر نور ماه در خواب بود و این جا، کف دست او لبخند آمریده بود.
در پرتو آسمان نیمه‌شب به آنچه در دست داشت نگاه کرد و چند بار از ذهن‌اش گذشت: لبخند، لبخند . آن لبخند زیبا.
یک ساعت بعد، حتی پس از آن که این تکه بوم پاره را تا و به دقت پنهان کرده بود ، لبخند را باز در برابر نگاه‌اش داشت. چشم‌ها را بست و لبخند همچنان در تاریکی می‌درخشید. هنگامی که پسرک عاقبت به خواب رفت و دنیا ساکت بود و ماه پهنه‌ی آسمان سرد را به سوی صبح طی می‌کرد، لبخند هنوز گرم و مهربان برجا بود.

– برای مطالعه دیگر داستان‌های کوتاه برادبری خواندن دو مجموعه داستان کوتاه «مرد مصور» و «ماشین کلیمانجارو» را به شما توصیه می‌کنم، ترجمه داستان لبخند را از کتاب دوم، انتخاب کردم، ماشین کلیمانجارو را «کتاب پنجره» در ۲۴۷ صفحه با ترجمه پرویز دوایی منتشر کرده است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

Britain angle

Three years ago, when I was driving down the Shariati street and watching other cars and drivers. 
down the road, there was a roundabout.
Suddenly
I saw a gorgeous girl. she had blond hair, blue eyes and she was slim and in a good figure. In addition, she was driving x6 and she was going up in Shariati. 
come on, Do you know how much it worths?
She was really cute.

Her car had a blue Vehicle registration plate. it means that it was a diplomatic car. Maybe she was from Britain or somewhere like that.
Logically, I fell in love with her.  
Come on, I could have gone to Britain with her.
But 
She wanted to turn down in the roundabout .meanwhile,  I was just dreaming about her.

What should I do?
If I had pushed the break, I wouldn’t have seen her again.
If I hadn’t done that, I would have had an accident
It was a big and hard decision.

To be honest, I didn't do anything
However, I was just watching her and going toward her car! She handled her car very well and I wasn't successful to have an accident with her.
Then she came near to my car and said:” be careful my darling😉” and left.
She left and due to my decision, I am not happy. If I have an opportunity to go back, I will push the gas pedal and will slip to that soft Britain angle hug straightly.


پ.ن: جا داره از همین تریبون از دوستی که زحمت بازنویسی و گرفتن غلطای منو کشید ، کللللی تشکر کنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

امیدوار بود آدمى به خیر کسان مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان!

داشتم فکر می کردم که چی اتفاقی میوفته که آدم ها از چیزی نا امید میشن. چی میشه که دلسرد میشیم و دیگه از ریسمون سیاه و سفید هم ( به قول قدما ) می ترسیم. چی میشه که دیگه شور و انگیزه ای برای انجام دادن خیلی کارها نداریم.

در بین یادداشت هایی که این چند وقته دارم درباره ی مصائب مستند سازی می خوندم ، یادداشتی از ناصر صفاریان تو سایت رای بن مستند  دیدم که توجهم رو به خودش جلب کرد.

 

سال ۸۰، یک سالی که از بالا و پایین رفتن پله‌های وزارت ارشاد گذشت و مجوز «سرد سبز» را گرفتم، تازه آغاز روبه‌رو شدن با مدیران موسسه‌های ویدیویی بود برای پخش فیلم. از صدر تا ذیل‌شان، تفاوتی نداشتند با کاسب‌های تیمچه و سبزه‌میدان و هرجای پرپول دیگری. فرقی نمی‌کرد برای‌شان سه کامیون سیمان و دو صندوق سیب با یک فیلم مستند. کاسب بودند و ندید می‌گفتند نه. این شد که نوبت دوباره بالا و پایین رفتن شد و دوباره بالا و پایین شدن؛ تا آخر سر، توانستم اولین مجوز ویدیوییِ صادرشده به نامِ شخص (نه یک ویدیورسانه) را بگیرم. پاگذاشتنی بود به دنیای پر زدوبند پخش و باندبازی‌هایی که نه کار من بود و نه راه من. با پخش‌کننده معتبری قرار و مدار گذاشتم و در ازای ۵۰ درصد قیمت، پخش را به عهده گرفت؛ خوب پخش کرد و خوب پخش شد. بعد هم از همین مسیر و با کمک و نشان دادن راه، سه چهار دوست دیگر، خودشان فیلم‌شان را به بازار فرستادند.
ده سال بعد هم که مملکت هنوز همان بود و تاجران تیمچه و سبزه‌میدان حضورشان بر حوزه فرهنگ و موسسات ویدیویی پررنگ‌تر، هیچ ویدیورسانه‌ای حاضر به خرید و حتی پخش فیلم‌های مستند ارائه‌شده از سوی انجمن مستندسازان نشد. در نهایت، فکر کردم مسیر گشوده شده در ده سال قبل را که برای فیلم‌های بعدی خودم ادامه داده بودم، برای آثار دیگر دوستان هم ادامه دهم. این شد که حقوق ویدیویی ۱۰ فیلم مستند از سوی صاحبانش در اختیارم قرار گرفت. ۸ فیلم در مجموعه‌ای به نام «هوای تازه» به بازار آمد و ۲ فیلم بیرون از این مجموعه
این فیلم‌ها که از شاخص‌ترین مستندهای سینمای پس از انقلاب است، در کنار فیلم‌های خودم، در مراکزِ فروشی که عمده‌اش کتاب‌فروشی و فروش‌گاه‌های محصولات صوتی و تصویری بود به فروش گذاشته شد و تیراژ و فروشش هم مانند کتاب بود و استقبالی که این سال‌ها از کتاب می‌شود. لنگ‌لنگان و حضوری از سر علاقه فقط. نیازی هم به اثبات کم‌فروش بودنش نیست به گمانم؛ که اگر فروشی در کار بود، آن جماعت بازاری نشسته بر مسند ویدیورسانه‌ها مشتاقش بودند و خریدارش.
تا این که در بهمن‌ماه ۹۲، دکتر ایوبی، رییس جدید سازمان سینمایی، به مرکز گسترش سینمای مستند رفت و چنین گفت: «باید مجموعه آثار ارزشمند مستند را با هم‌کاری موسسه رسانه‌های تصویری و در قالب بسته‌های فرهنگی تهیه کنید و با دستگاه‌های مختلف در ارتباط باشید تا به‌جای هدایای مرسوم، این بسته‌ها هدیه داده شده و این کار فرهنگی نهادینه شود.» (خبرگزاری فارس- اول بهمن ۱۳۹۲)
بعد از این سخنان، با زحمت و مشقت و در نوبت ماندن و در نهایت به لطف یکی از مدیران ارشاد، ایشان را دیدم و با اشاره به حرفی که زده بود، دست کردم توی کیسه‌ای که آورده بودم و ۲۳ عنوان فیلم و ۲ مجموعه فیلم مستند را یکی‌یکی گذاشتم روی میز. تعجب ایشان هم با دیدن تک‌تک آن‌ها بیش‌تر و بیش‌تر شد و اولین واکنشش این بود: «همه را خودتان منتشر کرده‌اید؟! با سرمایه شخصی؟! بدون حمایت دولتی؟! حتی بدون اسپانسر بخش خصوصی؟! و تازه به صاحبان آثار دیگر هم پول‌شان را داده‌اید؟
از اتاق که آمدم بیرون، حال و روزم خیلی خوش بود. آقای دکتر گفته بود: «اصلاً وظیفه ما حمایت از همین چیزهاست. ما آمده‌ایم که همین کارها را بکنیم.» با خوش‌حالیِ ادامه‌دارِ برآمده از آمدنِ دولت جدید و مدیرانِ جدید، این خوش‌حالی واقعی‌تر به نظرم می‌رسید و حرف دکتر حجت‌الله ایوبی برایم حجت بود. می‌خواستم با این کمک، مجموعه را گسترش دهم و تعداد فیلم‌ها را بیش‌تر کنم. به درخواست ایشان نامه‌ای نوشتم به عنوان درخواست. نامه دادن همانا و بی‌جوابی همان. نزدیک یک سال که شد، نامه دیگری نوشتم و دوباره یادآوری و دوباره درخواست. این بار تماسی گرفته شد از وزارت‌خانه ارشاد و جلسه‌ای با یکی از مدیران و دادن نسخه‌های دیگری از همه عناوین برای بررسی محتواییِ فیلم‌هایی که همه‌شان مجوز داشت.
به بهمن ماه و سالگرد آن حرف‌های رییس سازمان سینمایی و آن دیدارمان رسیده بودیم که خبر خوش‌حال‌کننده از سوی یکی از مدیران ارشاد رسید: «آقای دکتر دستور خرید ۱۰۰۰ عدد مجموعه "۹ مستند" رو دادن.» بعد هم تماس (شخصِ) مدیر مالی سازمان سینمایی و صحبت از قیمت و عدد و رقم. راستش خوش‌حالی بسیاری داشت این اتفاق. چون همه ضررهای این مستندها را می‌پوشاند و مهم‌تر این که به‌جز رقم پرداختی اندکی در حد حق‌التحریر کتاب که به صاحبان مستندها داده بودم، این رقم دریافتی هم رقم قابل‌توجهی به هر یک از این فیلم‌سازان می‌رساند.
با خوش‌حالی به انتظار نشستم و... خبری نشد. پی‌گیری و پی‌گیری و... نه قراردادی، نه پرداختی. تا روزی که فهمیدم این فیلم‌ها قرار است هدیه جشنواره فجر باشد و تا شروع جشنواره فقط چند روز فاصله است. نگرانی‌ام هم این بود که شب جشنواره زنگ بزنند و بگویند فیلم‌ها را بیاور و هنوز فیلمی در کار نباشد. این بسته "۹ مستند" آماده‌سازی می‌خواست به هر حال؛ آن هم ۱۰۰۰ عدد. یعنی به‌جز خرید قاب ده‌تایی که به این تعداد در بازار پیدا نمی‌شد و به جز ماجراهای کاغذ و چاپ جلد و...، مساله اصلی این بود که باید ۹۰۰۰ دی‌وی‌دی تولید شود و کارخانه‌ها چنین سفارشی را زود تحویل نمی‌دهند.
یک هفته مانده به جشنواره فجر، و در شرایط ادامه‌دار دژ محکم و غیرقابل نفوذ دفتر آقایِ دکتر، آن‌قدر در راهرو ایستادم تا ایشان از راه برسد. مثل همیشه لبخند بر لب و خوش بر و رو. پرسیدم که واقعاً این سفارش قطعی است و من بروم سراغ تولید و آماده‌سازی‌اش یا منتفی شده به کلی. آقای دکتر با تعجب به من نگاه کرد و گفت: «آقای صفاریان شما به چی شک داری؟ مگه من دستور خرید ندادم و مگه نگفتن به شما؟ خب برید آماده کنید دیگه. مبلغش هم در همین چند روز یا در نهایت، روزهای اول جشنواره تسویه خواهد شد
از همان‌جا رفتم سراغ کارخانه تولیدکننده همیشگی و دیدن مدیر، تا لطف کند و این سفارش را جلو بیندازد و... خلاصه این که دی‌وی‌دی‌ها آماده شد و قاب‌ها به قیمت بالاتر خریده شد و... به خاطر این که قرار بود این بسته به دست سینماگران برسد و برای این که همه چیز زیباتر و شکیل‌تر باشد، طراحی جلد و نوع بسته‌بندی را هم تغییر دادیم و...
۱۰۰۰ عدد بسته "۹ مستند" آماده شد و کسی به من نگفت: «خرت به چند؟» تماس‌ها بی‌پاسخ ماند و آقای دکتر و دوستان، دود شدند و رفتند به هوا. نه ایمیل، نه اس‌ام‌اس، نه پیام فیس‌بوکی و نه... اهل پشت در نشستن و گردن کج کردن هم نبودم. ۲۱ بهمن ۹۳ نامه‌ای خطاب به ایشان نوشتم و به دبیرخانه سازمان سینمایی تحویل دادم. با گله از این که من داشتم زندگی‌ام را می‌کردم و شما بودید که دستور خرید دادید، نامه‌ام را این‌گونه تمام کردم: «امیدوارم این نامه، مانند ایمیل بنده و مانند پی‌گیری‌هایم از طریق دفترتان و آقای رییس دفترتان و خانم منشی‌تان بی‌پاسخ نماند؛ که اگر هم بی‌پاسخ ماند، دیگر باید این بی‌جوابی را جوابی دانست و مانند همه عجایب این سرزمین، گذر کرد و گذشت؛ کهشان آدمی به هر حال بالاتر از این‌هاست...» شماره ثبت آن نامه یادگار ماند و هیچ بنی‌بشری بنده را آدم حساب نکرد که نکرد که نکرد...
...و حالا در بهمنی دیگر، در دومین سالگرد آن امید و در اولین سالگرد آن ناامیدی، از سر ناچاری اقتصادی و بی‌حمایتِ مورد نیازِ چنین کارهایی، و از سر یاس و خستگی و ضرر و زیانی که بخش عمده‌اش متوجه حجت دانستنِ حرف آقای دکتر حجت‌الله ایوبی بود و چون بهمنی بر سرم آوار شد، نقطه‌ای می‌گذارم در انتهای این خط؛ و از تولید و پخش مجموعه مستند «هوای تازه» و فیلم‌های دیگر و احتمالاً فیلم‌های ساخته شده توسط خودم هم کنار می‌کشم.

در اولین قدم، فیلم‌های ساخته شده توسط دیگر دوستان را، با توافق و نظر مثبت خودشان، به دوست داناتر و تواناتری انتقال دادم تا حضور او مانع هرگونه خللی در عرضه این مستندهای خوب باشد. در هفته‌های آینده، چهار عنوان اول، با سر و شکلی بهتر و درست‌تر و حرفه‌ای‌تر، توسط این دوست عزیز به بازار خواهد آمد. در مورد پخش و عرضه فیلم‌های خودم هم راستش هنوز تصمیم قطعی نگرفته‌ام و نمی‌دانم چه کنم. خسته شده‌ام از کاری که کار من نبود و نیست. خسته.


لینک پست این متن در سایت اصلی

لینک پست در سایت رای بن مستند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

من نگهدار جمالی ، وسترن میسازم

فیلم " من نگهدار جمالی ، وسترن میسازم"  با یک ایده ی بی نظیر آغاز می شود.

فردی از طبقات پایین شیراز که خود را این گونه معرفی می کند:

من نگهدار جمالی ، وسترن میسازم

 

نگهدار جمالی نه در گرند کانیون معروف ، که در دشت ها و کوه های اطراف شیراز،وسترن می سازد.( یا فکر می کند وسترن می سازد)

فیلم به دلیل سوژه ی بی نظیر خود ،  مخاطب را از همان دقایق اول تا پایان داستان با خود همراه می کند. اما بنظرم فیلم به یک شاهکار تبدیل نمی شود. ( کما اینکه پتاسیلش را دارد)

دلیل آن را شاید باید در این مساله دید که حس تعلیق کار کم است. مخاطب در مسیر کشف با حس تعلیق پررنگی مواجه نیست و در پایان ، کشف بزرگی در کار نیست. فیلم ، داستان یک کشف آرام است. مخاطب با یک پایان فوق العاده مثل آغاز فیلم مواجه نیست.

به نوعی می توان گفت پایان کار خوب است. اصلا خود فیلم هم خوب است انصافا.

ولی فقط خوب است.

حیف شد که شاهکار نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی