از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۱۳ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

کالیگولا

تصور کنید ما با این همه بدبختی و مشکل در این سرزمین می کنیم ، جهل پدر این آب و خاک را درآورده و افسردگی و ناامیدی نسبت به آینده ی این سرزمین ، حرف مشترک اکثر روشن فکران و مردم است. در این شرایط اگر به اصطلاح خدایی وجود دارد ، چرا کاری نمی کند؟ چرا ایستاده و با لذت زجر کشیدن مردمش را نگاه می کند.

خب پیش از آنکه شروع کنید برایم از قرآن " خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نداد ، مگر به  دست خودشان " یا ملغمه ای از تفرات روشن فکرانه با تمرکز حول قدرت اختیار آدمی بیان کنید ، باید اضافه کنم که حرف های پارگراف قبلی ، بخشی از تصوراتی بود که در ذهن من پس از خواندن نمایشنامه ی کالیگولای آلبرکامو ایجاد شد.


پیش از این هم در این مطلب یادداشتی درباره ی دو نمایشنامه ی صالحان و سوتفاهم نوشتم و به زودی هم در اینجا ، درباره ی نمایشنامه ی حکومت نظامی خواهم نوشت.

اما از هرچه بگذریم ، گفتن درباره ی کالیگولای آلبر کامو خوشتر است.

کالیگولا داستان شاه عادلی است که خیلی زود دیوانه می شود!
اما به قول خود کتاب ، نه از آن دیوان هایی که هیچ حالی شان نمی شود ، از آن دیوانه هایی که اتفاقا خوب حالی شان می شود. کالیگولا مردم و بزرگان را بدون دلیل می کشد ، به زن ها تعرض می کند ، فاحشه خانه راه انداخته و مردم رو تشویق به استفاده از آن می کند و خلاصه از هیچ فسادی دریغ نمی کند.

کالیگولا که در ابتدای داستان شاه خوب و عادلی در یونان باستان است ، پس از مرگ معشوقه اش ، به این نتیجه می رسد که برای اینکه مردم او را دوست داشته باشند و به خاطر بسپرند ، تبدیل به شاهی قاتل و ستمگر بشود (شاید شاهی مشابه خدایان)

کالیگولا از اینجا به بعد از هیچ تلاشی در جهت تحقیر انسان ها فروگذار نمی کند. شاید هم حتی به نوعی مخاطبانش را با این کار تحقیر می کند. اما نکته ی عجیبترین نکته درباره ی او این نیست که چرا اینکارها را می کند. عجیب تر این است که واقعا از مرگ هراسی ندارد و زمانی که نجیب زادگان به او اطلاع می دهند که تعدادی از بزرگان نقشه ی قتل او را در سر دارند ، اصلا هیچ اهمیتی برایش دارد.

کلا برای کالیگولا هیچ چیز اهمیت ندارد

هیچ چیز

من که آخر سر هم با آثار کامو ارتباط برقرار نکردم و نمی دانم چرا او را پوچ گرا می خوانند.

اما حدس می زنم شاید دلیلش این باشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

سوتفاهم و صالحان

پی نوشت: این یادداشت ، یادداشتیه که به واسطه ی مشق!!! استاد گرامی در مقطع کارشناسی ارشد مجبور شدم انجام بدم. پس اگر از این به بعد با یه سری یادداشت برخورد کردید که به استیل من نمی خوره درباره ی این چیزا بنویسم تعجب نکنید.

این یادداشت های  بدون برنامه ریزی قبلی هستن و یک جور سعادت اجباری! محسوب می شن.

تا به امروز این دو نمایشنامه رو خوندم و حتما در چند هفته ی آینده ، یادداشت دیگری درباره ی سه نمایشنامه ی دیگر کامو خواهم نوشت . ولی عجالتا ، این شما و این سوتفاهم و صالحان (یا عادل ها)

کامو به خوبی نقطه ی روایت داستان رو عوض می کنه. خیلی درست سکانس عوض می کنه و به شکل موجزی داستان رو روایت می کنه. به زیاده گویی نمی افته

در صالحان اگر اسامی ویه سری چیزا رو حذف کنیم ، واقعا نمیشه تشخیص داد این درباره ی کدوم گروه ایده اولوژیک مسلحانه است. کامو انقدر به اندیشه های تمامی این گروه ها درست نزدیک شده که از گروه های مسلحانه ی ایده اولوژیک ایران تا هرجای دیگه ی دنیا و در طی زمان های مختلف ، میشه همین داستان رو دید. نکته ی مهم دیگه ، عدم طرفداری کامو از این گروه هاست که به روشنی در تضاد با روشنفکران آن دوران فرانسه است که تفکرات چپ داشتن ( با احترام به همه معتقدم ، حالا اون دوران نه ، ولی اگر کسی امروز دیگه تفکرات چپ داره از غار تاریخ بیرون اومده و حتما احمقه) و البته نتیجه ی انقلاب کمونیستی روسیه خودش مبین اینه که چقدر کامو در مقابل خیلی ها درست میدیده

نکته ای که برای من در آثار کامو اهمیت داره اینه که همواره محتوا  سوار برتکنیکه، به این معنی که بنظرم معلومه کامو بیش از اینکه یه نمایشنامه نویس باشه ، یه متفکره.

یه متفکر که تعدادی شخصیت  "عموما" خاکستری خلق می کنه (مثلا همسر در سوتفاهم سفیده سفیده تقریبا) که با استفاده از یه سری شوک در درون داستان (مثلا در صالحان زندانی ای که مسئول تمیز کردن زمین هست ، مامور اعدامم هست) که البته متاسفانه خیلی هم ازشون استفاده ی خاصی نمیشه ، داستان رو جذاب می کنه ، داستان هایی که عموما در بلوک شرق میگذرن و دغدغه ی مرگ (کشتن و کشته شدن) به همراه دغدغه ی دین ، تم بزرگ و کوچک داستان ها رو تشکیل می ده و به خوبی میشه دیدی که معروفه به " پوچ گرایی" رو در آثارش دید.کما اینکه من خیلی با این عبارت ارتباط برقرار نمی کنم.

کامو موقعیت های غریبی میسازه ، مثل موقعیت ابتدایی پر از تعلیق سوتفاهم که من رو تا اندازه ای یاد روانی هیچکاک انداخت (البته فک کنم هیچکاک بعد از نمایشنامه ی کامو ، اون فیلم رو میسازه و نمی دونم چقدر تحت تاثیر بوده) و بعد از کنش ها ، کامو نه با تمرکزی که فرهادی روی واکنش کارکترهاش داره ، ولی تا اندازه ای روی واکنش شخصیت هاش تمرکز می کنه و سعی می کنه به ما از انگیزه ها ، تفکرات و دلایل کنش های مختلف کارکترهاش بگه

در کل ، کاموعه دیگه

چی می تونم دربارش بگم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

جستار نویسی ، این هم مثالی دیگر و از دو که حرف می زنم ، از چه حرف می زنم

چند وقتی هست که درباره ی جستار و جستار نویسی ،  خصوصا در بین بلاگرها زیاد میشه شنید

به همین دلیل کنجکاوی ام گل کرد که برم ببینم این جستار چیه که همه ازش حرف میزنن

چون همیشه با تعریف کلاسیک واژه ها مشکل داشتم ، از تعریف جستار میگذرم

ولی اگر دنبال تعریف اون هستید مطمئنم که با یک گوگل کردن ساده به جواب های مناسبی خواهید رسید

دیوید فاستر والاس ، یکی از شاخص ترین جستارنویس های عصر حاضره (البته الان دیگه نیست!😁 خود والاس هم گوگل کنید بی زحمت)

والاس از زندگی عادی و عموما کسالت بار ما آدم ها میگه و این مساله به خودی خود جستارهاش رو قابل لمس و مملو از جزییات می کنه.

جستار هایی که با لهجه ی طنز والاس ، تجربه ی مسرت بخشی رو برای مخاطبانش می سازن..

نشر اطراف در این مدت زمان نه چندان زیادی که از تاسیسش گذشته ، کتاب های بسیار خوبی رو چاپ کرده که از همینجا جا داره بهشون دست مریزاد بگم

به زودی هم می خوام با شروع خوندن کتاب سواد روایت ،در یک سلسله پست به خلاصه ی این کتاب بپردازم. (البته که هیچی خود اصل کتاب نمیشه، ولی خب من عادت به خلاصه نویسی کتاب ها دارم و "بخشی" از اون خلاصه رو اینجا قرار می دم )

چند هفته بعد از خوندن کتاب والاس ، کتاب " وقتی از دو حرف می زنم ، از چه حرف می زنم" موراکامی رو خوندم. کتاب بسیار خوبی که به همت نشر چشمه منتشر شده و البته چون نزدیک به دو ماه از خوندن هر دوی این کتاب ها می گذره و حافظه ی من خیلی قابل اعتماد نیست، ترجیح می دم چیزی راجع به محتوی کتاب ها نگم .

البته که شهرت مواراکامی در حدی هست که نیازی به تعریف من نباشه واقعا

اما خلاصه ی جریان اینه که فهمیدم خیلی از یادداشت هایی که در این بلاگ تحت عنوان روزنوشته ها نوشتم ، همه در چارچوب جستار می گنجن.

من الان چند سالی هست که مداوم می نویسم .(شاید اینجا کم کارم ، ولی خب من جاهای مختلفی می نویسم)اگر بخوام به عنوان آدمی که تجربه ای هرچند ناچیز در حوزه ی نوشتن داره ، ثمره ی این چند سال نوشتن رو بگم ، حتما می گم  نوشتن هر روزه، زمانی که برای مدتی طولانی پی گرفته بشه ، اتفاق عجیبی رو رقم می زنه.

مهم نیست درباره ی چی می نویسید و چرا می نویسید. وقتی این وسواس ها رو کنار بزارید و هر روز بنویسید ، خود این مسائل به مرور درست میشه.

من تقریبا بخش زیادی از اتفاقات این چند سال رو اینجا و جاهای دیگه نوشتم و ثبت کردم. به مرور خودم پیشرفت خودم رو می بینم . چه از نظر سطح نوشتن و چه از نظر سطح فکری . نمی گم به جایی رسیدم از نظر سطح فکری ، ولی مطمئنم یک سال دیگه که این نوشته ها رو می خونم ، به سطح فکر پایین امروزم می خندم و راستش بنظرم این فوق العاده است. اینکه آدم بتونه رشدش رو ببینه و از اون مهمتر ، اینکه ببینه یه روزایی چطوری فکر می کرده و دغدغه هاش چی بوده.

آخه می دونید ، دغدغه های آدم ها در طول زمان عوض میشن و حتی فراموش میشن

و البته برای من هم مثل خیلی از دوستانم، نوشتن ، راهیه برای فراموش کردن

و حتی راهیه برای فکر کردن و جمع و جور کردن ذهن

خلاصه می خواستم به بهانه ی معرفی دو کتاب عالی جستارنویسی، ازتون دعوت کنم  تا شما هم شروع به نوشتن کنید. فکر می کنم اگر تا اندازه ای صبور باشید ، بعد از چند وقت ، چیزی رو در نوشتن ببینید که به این راحتی ها دیگه رهاش نکنید.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

جنگ پنهان

اگه می خواید بفهمید آمریکا چطور قبل از اینکه به جایی حمله کنه اونجا رو تضعیف می کنه ، جنگ پنهان رو بخونید

درباره ی کتاب به نقل از فیدیبو:

تحریم‌های اقتصادی که از ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۳ در مورد عراق برقرار شد، جامع‌ترین و ویرانگرترین تحریم‌هایی بود که در طول تاریخ به نام سکانداری بین‌المللی وضع شده است. این تحریم‌ها به همراه بمب‌هایی که در سال ۱۹۹۱ بر عراق فرو ریخته شد زیرساخت‌های این کشور را تا مرز نابودی پیش برد و لطمهٔ شدیدی به شرایط اساسی لازم برای ادامهٔ حیات مردم این کشور زد. نویسندهٔ کتاب در اعلام جرم بی‌پرده بر ضد سیاست ایالات متحده نقش اصلی این کشور در شکل‌دادن به تحریم‌هایی را به بررسی می‌گذارد که هر چیزی از لولهٔ آب گرفته تا پودر رختشویی و واکسن کودکان را قابل استفاده برای ساخت سلاح و بنابراین ورود آن به عراق را غیرمجاز قلمداد می‌کرد. دکتر جوی گوردن با دستمایه قراردادن اسناد داخلی سازمان ملل، صورتجلسات محرمانهٔ تشکیل‌شده در پشت درهای بسته و مصاحبه با دیپلمات‌های خارجی و مقام‌های امریکایی تشریح می‌کند که چگونه ایالات متحده نه‌تنها جلوی ورود کالاهای بشردوستانه حیاتی به عراق را گرفت بلکه تلاش‌هایی را که برای اصلاح نظام تحریم‌ها به‌عمل می‌آمد تضعیف کرد، به‌طور یکجانبه به بازرسان تسلیحاتی سازمان ملل بی‌اعتنایی کرد و آرای اعضای شورا امنیت را بازیچهٔ دست خود ساخت. سیاست‌هایی که ایالات متحده به‌طور حساب‌شده در پیش گرفت در تمامی زمینه‌های سیاسی، حقوقی و اداری استمرار شرایط مصیبت‌بار عراق را تضمین می‌کرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

یادگاری

دیشب پایان جالبی داشت

از اکران فیلمهای مستند  منتخب جشن خانه سینما میومدم که در ایستگاه مترو ، محمد رضا اصلانی  ( قبلا در این پست از او نقل کرده بودم) به همراه  یکی از دوستانش رو دیدم که دو تا جوون دورش کرده بودن و احتمالا ، راجع به سینمای منحصر به فرد و متفاوت اصلانی مشغول ابراز فضل بودن و اصلانی هم فقط سر تکون میداد و سعی میکرد احترام اون ها رو حفظ کنه.

سوار مترو هم که شدن ،محمد رضا اصلانی و دوستش که انصافا پا به سن هم داشتن ، سرپا وایسادن و دو تا جوون بیخیالشون نشدن.

من که از دور مشغول دیدن گپ و گفت میون اون ها بودم ، خسته شدم و نشستم!

ولی مگه محمد رضا اصلانی و دوستش خسته میشدن!

بعد از چنتا ایستگاه ، خط رو عوض کردیم. توی همون لحظاتی که توی ایستگاه منتظر بودیم تا مترو جدید بیاد، شیش هفت نفر اومدن و از اصلانی آدرس پرسیدن ! و اصلانی هم با حوصله ی تمام ، عین یک مسول اطلاعات مترو ، همه رو راهنمایی کرد.

بعد هم که سوار مترو جدید شدیم ، آخرین نفری که نشست ، محمد رضا اصلانی بود.وایساد ببینه همه نشستن ، بعد خودش نشست.

توو فکر این بودم که محمدرضا اصلانی چه آدم خاکی ایه که از قطار پیاده شد.

اما ایستگاه آخر خیلی اتفاقی (سر اینکه مترو آخر شبی خلوته!) با دوستش هم کلام شدیم و دوستش یهویی گفت: میدونی آدمی که الان کنار من بود ، یکی از بزرگترین فیلمسازان ایرانه؟

و منم گفتم بعععله ، خوبم می دونم.

خلاصه بحثمون گل انداخت و فهمیدم ، دوست محمد رضا اصلانی شاعره و در نهایت هم ، کتاب شعرش رو بهم هدیه داد و یه یادگاری خیلی جالب برام نوشت.

چند روز قبل هم در جلسه ای شرکت کردم که در پایان جلسه، بهم هدیه ای بسیار ارزشمند دادن که باعث شد، تمام خستگی این روزها از تنم بیرون بره

ببینید

همه ی این ها باعث شد تا با خودم فکر کنم ، چقدر یه روز میتونه عجیب و متفاوت باشه 

چقد یادگاری و هدیه هایی که به شکل غیر منتظره به آدم می دن می تونه حال آدم رو خوب کنه 

و چقد مهمه که منم برای اطرافیانم همچین کاری بکنم.

شما چطور؟

شما چقد سعی می کنید با دادن یادگاری به آدما ، خودتون رو در ذهن اون ها جاودانه کنید؟


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 97/8/3

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

شعر در سینمای ایران

متنی که می خوام بنویسم ، مثل تقریبا تمام نوشته های این وبلاگ کاملا تفکر شخصیم هست و هیچ دلیلی برای اثباتش هم ندارم ، ولی به شدت بهش معتقدم.

ما زبان مادری مون زبان فارسی است . هر کاری هم بکنیم و بر هر زبانی هر چه قدر هم که مسلط باشیم ، زبان مادری مون که با اون فکر می کنیم رو نمی توونیم عوض کنیم.

فارسی زبان شعر است. ما با شعر ، با حافظ و سعدی بزرگ می شویم و عمق احساسات یک فارسی زبان را می توانیم زمانی ببینیم که شعر می گوید یا شعر می خواند.

حقیقتا ما بهترین شاعران دنیا را داریم. دلیلش هم این است که زبان فارسی این پتانسیل را دارد که با آن هرکاری بکنیم!

اما یک اتفاقی در سینمای ایران افتاده

حقیقتا مدیوم سینما هیچ وقت متعلق به ما نبوده و از غرب آمده

اما بسیاری از هنرمندان ایرانی که شناخت درستی از مدیوم سینما نداشته اند ( خیلی از آن ها آدم های بسیار بزرگی بودند نظیر زنده یاد علی حاتمی ) سعی کردند از یکی از پرتوان ترین عناصر هنری ایرانیان ، یعنی شعر در سینما هم استفاده کنند.

در صورتی که این دو مدیوم هیچ ربطی به هم ندارند! پس فیلم ، فیلم خوبی نیست. خصوصا برای مخاطبی که می خواهد تصویر ببیند. در نتیجه مخاطب غیر فارسی که اصلا این فیلم ها را نمی فهمد.

این اشتباه را بسیاری از کارگردانان انجام داده اند ، چرا که شاید مدیوم سینما را درک نکرده اند.

جایی مسعود فراستی گفته بود بعد از این همه سال نقد نوشتن احساس می کنم که بس است و اصلا سینما برای ما ایرانی ها ساخته نشده ، اصلا سینما کار ما نیست.

احتمالا این عبارت یکی از معدود حرف های درست مسعود فراستی است!

منظورم این نیست که ایرانی ها نمی توانند فیلم خوب بسازند ، منظورم این است که باید مدیوم سینما را درک کنیم .

به عنوان مثال ، فیلم شب های روشن یکی از مصادیق همین ماجراست. این فیلم که معتقدم نون سواد و حتی شاید بخشی از زندگی واقعی فیلمنامه نویسش را می خورد ، در لحظاتی خیلی خوب کار می کند ، داستان اقتباسی خوبی دارد و از  کارگردانی قابل تحملی هم برخوردار است ( هرچند که هنوزم دلیل خیلی از جنگولک بازی های دوربین رو نمی فهمم) ولی خب اعتراف میکنم که فضای سرد این فیلم ، به در اومدن داستان بسیار کمک کرده است.

ما هر چند با یک داستان عاشقانه مواجه میشویم ، اما عقیقی ( فیلمنامه نویس) با استفاده ی متعدد از شعر  و دیالوگ هایی تئاتری و غیر قابل باور و موتمن ( کارگردان) با بازی های تله تئاتری در ساختن یک فیلم موثرتر ناکام می مانند.

علی الخصوص استفاده ی مکرر از شعر که آدم نمی فهمد این سینماست یا کلاس ادبیات!

بعله ، شخصیت اصلی مرد داستان ، استاد ادبیات است ، شخصیت زن داستان هم شعر دوست دارد.

اما ما هم داریم سینما می بینیم .

تصویر می خواهیم.

در هر صورت ، سینما دوستان شب های روشن را دوست دارند و بلاخره ، در شهر کور ها ، یک چشم پادشاه است.

مجموعا ، شب های روشن فیلمی عاشقانه است که حتما ارزش دیدن را دارد  و البته ، خواندن داستان شب های روشن داستایوفسکی هم ، حتما ارزش خواندن دارد ( می توانید خلاصه داستان را اینجا بخوانید)

پا نوشت: شاید خواندن این دو کتاب ، در باب بحثی که درباره ی زبان فارسی شد ، مفید باشد

زبان باز

زبان ، منزلت و قدرت در ایران

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

زوربای یونانی

پیش نوشت: این متن ارجاعات زیادی به متن زوربای یونانی داره و ممکنه باعث لو رفتن بخش هایی از داستان بشه ، به همین دلیل ، توصیه می کنم اگر دوست دارید، اول حتما کتاب زوربای یونانی رو بخونید ، بعد این یادداشت رو بخونید.

 

زوربای یونانی یکی از بهترین کتاباییه که تا بحال خوندم. خصوصا به دلیل حضور خود شخصیت زوربا ، سرشار از شور و هیجان و امیده و البته شخصیت مقابل او، یعنی خود راوی داستان از اون موجودات کرم کتابه که همه چی رو سخت میگیره ، ولی از زوربا خوشش میاد و احساس  می کنه زوربا همون چیزیه که اون نیازش داشته

این رمان زیبای نیکوس کازانتزاکیس ، داستان یک پیرمرد بی سواد اما ظاهرا شاد و شنگولی به نام زورباست که از زبان رییسش ، ینی یه پسر نسبتا جوون و اهل کتاب ثروتمند روایت میشه که به جزیره ی کرت می روند تا معدنی دایر کنند. البته که برای جوان کار صرفا یه بهونه است برای اینکه مدتی از کتاب خوندن دست بکشه و وقت بیشتری با زوربا بگذرونه.

سومین شخصیت مهم این داستان ، بانو هورتانس ، بیوه زنی تنهاست که در کرت ( همون جایی که زوربا و راوی مشغول دایر کردن معدن هستن ) مهمانسرایی دارد. زوربا از آن مردهای شیطون است! و عقیده دارد که باید قدر موجوداتی نظیر بانو هورتانس را دانست و کلا زن ها موجودات عجیبی هستند و اصلا انسان نیستند و باید تا می توان آن ها را به آغوش کشید  و کارهای دیگر کرد؟!  

اما در طرف دیگر ماجرا ، راوی داستان کاملا موجودی خنثی است و عقل  و منطق را بالاتر از هر مساله ای می داند و کلا هیچ احساس خاصی نسبت به زن ها ندارد ( یا اگر دارد ، معمولا بروز نمی دهد) و از طرفی هرچند که به رفتارها و طرز زندگی زوربا به دیده ی تحسین نگاه می کند ، اما تا آخر داستان (مرگ زوربا) او به همان سبک سابق خودش زندگی می کند و روش زندگی خودش را تغییر نمی دهد.

اما کدام یک

زوربا ، راوی یا بانو هورتانس

برنده بازی زندگی اند؟

بنظر من

هیچ یک

به نظر من زوربا قهرمان نیست. چرا که هرچند روابط بسیار زیادی را تجربه کرده و در هر کوی و برزنی برای خود خاطره ساخته است! اما زوربا در بیشتر عمرش تنهاست و فقط اندک زمانی تنها نیست که عاشق شده ( زوربا چند بار در بین تمام این رابطه ها عاشق می شود) .

به نظر من ، ظاهر زوربا انسانی مملو از شادی است.شاید هم واقعا زوربا احساس شادی و مسرت می کند ، ولی این قضیه برای خیلی از آدم ها ( مثل راوی داستان) کار نمی کند. چرا که راوی با نگاه دیگه ای همه چیز رو نگاه می کند و هرگز نمی تواند مثل زوربا  و مثل یک آدم بی سواد اطراف را نگاه کند. او آدم اهل مطالعه است و با یک سری جفنگیات و تصورات احمقانه ی عامیانه ، کنار نخواهد آمد.

پس علی رقم  نظر برخی از افراد ،بنظر من زوربا به هیچ عنوان قهرمان نیست.

این را که چند وقت پیش ، به دوستی می گفتم ، موافق بود که زوربا قهرمان نیست  و می گفت ، قهرمان داستان راوی است.

اما راستش به عقیده ی من راوی داستان هم  قهرمان ماجرا نیست. چرا که با وجود اینکه همیشه زوربا را تحسین می کند ، ولی خودش به سبک زوربا زندگی نمی کند. اگر زندگی زوربا را دوست داری ، پس تلاش کن که آن شکلی بشوی و اگر با سبک زندگی خودت موافقی ، پس این شدت از تحسین زوربا دیگر چیست؟

اگر از من بپرسید ، روزبا و راوی مکمل یکدیگرند و اصلا در کنار هم است که معنا دارند و راز موفق بودن این کتاب هم اینجاست که کازانتزاکیس با هوشمندی این دو را در کنار هم قرار داده.

و اما امیدوارم کسی نیاید و بگوید: بانو هورتانس قهرمان است!

چرا که علی رقم چیزی که شخصیت های داستان در تمجید جوانی بانو هورتانس  می گویند ، بانو هورتانس هیچکس نیست. او هرگز بانوی اول هیچ ابر قدرتی نبوده. نه، او صرفا زنگ تفریح فرماندهان سه کشتی نظامی روس ، انگلیس و ایتالیا بوده (راستش اسم سه کشور رو یادم نمیاد، درست نام برده باشم) او هیچکس نیست. او تنها زنی ضعیف است که تشنه ی محبت است ، اما چون راه اشتباهی را برای اینکار پیش گرفته ، تنهاست. چه امروز که پیرزنی تنها در کرت است و چه حتی آن روزهایی که معشوقه ی فرماندهان کشتی های نظامی بزرگ لنگر گرفته کنار ساحل کرت بوده. بانو هورتانس ، صرفا یک موجود قابل ترحم است.

فرماندهان به محض تموم شدن ماموریتشان ، ساحل کرت را برای همیشه ترک می کنند و بانو هورتانس را به کرت  باز می گردانند. فرماندهان هیچ ارزشی برای بانو هورتانس قائل نبودند.

حتی خود زوربا هم خیلی ارزشی برای او قائل نبود

که اگر بود

اگر برایش بانو هورتانس مهم بود

قطعا هرچه داشت و نداشت و هرکاری بلد بود را انجام می داد تا بانو هورتانس احساس تنهایی و  بی کسی نکند.

حقیقتا لقب بانو برای هورتانس مناسب نیست.

او نهایتا هورتانس باشد.

در همین سطح

انسان ها تنها هستند و این یک تراژدی واقعی است.

اما زمانی که آدم ها عاشق می شوند .

برای لحظاتی انگار احساس می کنند که وجودی در کنارشان هست که تنهایی شان را کامل می کند.

روح و جسمانی کنارشان قرار دارد که انقدر با آن راحت و صمیمی اند که انگار بخشی از وجود خودشان است.

و این ، گمشده ای است که هیچ کدام از سه شخصیت داستان ندارند

به زبان دیگر

هیچ کدام از این سه عاشق نیستند

پس برنده نیستند و به عنوان یک بازنده زندگی می کنند.

اما پس برنده چه کسی است؟

اگر از من بپرسید

هرسه!

به این معنا که بدون شور و شوق زوربایی و دانش راویی ، برنده بودن ممکن نیست و این امید هورتانس است که هرچند ممکن است امید کور باشد ، ولی پیش راننده است و این سه موجب می شود انسان نه الزاما برنده ، که حداقل در بازی زندگی ، بازنده ای سرافراز باشد.

در نهایت

خال از لطف ندیدم دو پاراگراف از کتاب رو بنویسم.

"زوربا  گیلاس خود را واژگون کرد به نشانه ی اینکه دیگر نمی خواهد مشروب بنوشد ... مردان واقعی همینطورند. یکدفعه از سیگار کشیدن ، شراب خوردن و قمار کردن دست می کشند. درست مثل یک قهرمان یونانی ، یک پالیکار ( پالیکار: چریک کوه نشین یونانی که به شجاعت و زورمندی معروف است.)
زوربا:
تو باید بدانی ، پدر من پالیکاری بود که در شجاعت همتا نداشت.به من نگاه نکن.من لش ترسویی بیش نیستم ، من به گرد پای او هم نمی رسم.او از آن یونانی های اصیل قدیمی بود... وقتی دست ترا می فشرد ، استخوان های دستت را خرد می کرد. من باز گاه گاه می توانم حرفی بزنم ، ولی پدرم فقط می غرید، شیهه می کشید و آواز می خواند. بندرت ممکن بود یک کلمه حرف انسانی از دهانش خارج شود.
خوب چنین آدمی همه ی هوس های دنیا را داشت. ولی چنان می بریدشان که انگارر آن ها را به شمشیر زده است. برای مثال ، آنقدر سیگار می کشید که عین دودکش بخاری شده بود. یک روز صبح بلند شد و رفت به مزرعه اش که شخم بزند ، رسید  و به پرچین تکیه داد ، بیهوا دست به پر شالش برد تا کیسه توتونش را درآورد و پیش از شروع به کار ، سیگاری پیچید.کیسه توتون را بیرون کشید ، ولی خالی بود. یادش رفته بود در خانه پرش کند.
از خشم کف بر لب آورد و می غرید.ناگاه جستی زد و رو به ده شروع به دویدن کرد.می بینی که هوس بر او مسلط بود. لیکن ناگهان در آن دم که می دوید ، به تو گفته بودم که انسان موجود مرموزی است ، شرمنده ، توقف کرد ، کیسه توتونش را درآورد و آن را با دندان هایش تکه تکه کرد. بعد ، انداختش زیر پا و بر آن تف کرد و مثل گاو غرید که: آشغال! کثافت! هرزه! و از آن لحظه به بعد ، تا آخر عمرش لب به سیگار نزد.
مردان واقعی چنین می کنند ارباب ، شب بخیر"
 
" نامه را آرام و بی شتاب خواندم. نامه از دهی از نزدیکی اسکوپلیجه در صربستان آمده و به آلمانی دست و پا شکسته ای نوشته شده بود.من ترجمه اش کردم:
ما آموزگار دهکده ام و این خبر تاسف برانگیز را برای آگاهی شما می نویسم که الکسیس زوربا ، که در اینجا یک معدن سنگ سفید داشت ، یکشنبه ی گذشته در ساعت شش بعداظهر مرحوم شد. در حالت نزع بر بالین خود خواند و به من گفت:
بیا اینجا آقای آموزگار ، من رفیق دارم به نام فلان در یونان. وقتی مردم به او بنویس که تا آخرین دقیقه همه ی هوش و حواسم سر جا بود و به او می اندیشیدم  و من از هیچ یک از کارهایی که کرده ام ، پشیمان نیستم. بگو امیدوارم که حال او خوب باشد ، و اکنون وقت آن رسیده که او نیز عاقل شود.
باز گوش کن ، اگر کشیشی آمد که از من اقرار بشنود و بر من آخرین دعاهای مرسوم را بخواند ، بگو که هرچه زودتر گورش را گم کند و هر قدر که دلش می خواهد به من لعنت بفرستد! من در عمر خود کارهایی کرده ام که حساب ندارد و تازه معتقدم که هنوز کافی نبوده است. مردانی چون من بایستی هزار سال عمر  کنند. شب بخیر!"
 

 

پانوشت: حتما توصیه می کنم زوربای یونانی رو با ترجمه ی محمد قاضی بخونید. چرا که اون موقع به تعبیر خود قاضی ، دارید زوربای یونانی رو با ترجمه ی زوربای ایرانی می خونید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

درباره ی این روزها

دلیل اینکه در طی این مدت حسابی کم کاری بوده ام و جز پست دیروز ، مدت زیادی است که چیزی ننوشته ام ، این است که چند مساله ی مختلف در ذهنم شکل گرفته که ربط خاصی به هم ندارند ، اما گفتم شاید توو ذهن شما بتونن یه ربط هایی به هم پیدا کنن .

 

در این مدت دو  پست جذاب در وبلاگ یک پزشک درخصوص روزهای آخر شوروی منتشر شد که شدیدا دعوتتان می کنم ، این دو پست را بخوانید.

در پی کسب آزادی بودند، اما به جنون مک‌‌دونالد مبتلا شدند!

معرفی کتاب: ریشه‌های اقتصادی فروپاشی اتحاد شوروی

 

بعد از آن هم شدیدا دعوتتان می کنم کتاب:  کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم را مطالعه بفرمایید.

در یک پاراگراف از کتاب آمده:

داشتن ماشین رختشویی نوعی تجمل به حساب می آمد.

در زیر زمینِ ساختمانِ ما یک اتاق رختشویی بود که در آن یک لگنِ رختشوییِ بتونیِ خیلی بزرگ، و سه ماشین رختشوییِ نو وجود داشت.

اولش همه رخت هایشان را همانجا می شستند.

برنامه ای به در زده بودند و طبق آن برنامه هر خانواده هفته ای یک نوبت رخت هایش را می شست.

این ماشین ها زیاد عمر نکردند.

اگر بخواهم به ملایمت بگویم، همسایه ها چندان خوب از آنها مراقبت نکردند.

بالاخره هرچه باشد این ماشین ها جزو اموال شخصیِ هیچکس نبودند، بنابراین هیچکس خودش را مسئول نمی دانست که آنها را تعمیر یا آنها را تمیز کند.

اولین ماشین رختشویی بعد از حدود یک سال خراب شد.

مردم یواش یواش صندلی های شکسته، دوچرخه بچه، چتر آفتابی بزرگِ کنار دریا، زغال منقل، اسکی و تشک های به دردنخورشان را در اتاقِ رختشویی انبار کردند
کم کم لگنِ بزرگ بتونی هم پر شد از مایحتاجِ زمستان: کیسه های سیب زمینی، فلفل سبز و قرمز و بشکه های چوبیِ کلمِ شور.

ما دقیقاً به این علت اتاقِ رختشوییِ مان را از دست داده بودیم که مال همه بود.

 


در پست دیگری ، محمدرضا شعبانعلی به ساده ترین شکل ممکن ، از دلیل کمتر گفته شده ی کاهش ارزش ریال دربرابر ارزهای دیگر گفته که قطعا ، بر هر مرد و زن مسلمان و غیر مسلمانی ، خواندش واجب است!

 


و در نهایت ، این پست بی مزه و سرشار از حرف های بی ربط را با پایانی بی ربط تر از یادداشت اخیر محمود سریع القلم با عنوان هوش مصنوعی و آینده ما به پایان می برم.

شنیدم حدود ۱۵ سال پیش از یک استاد تمام رشته مهندسی برق در یک دانشگاه بسیار معتبر تهران پرسیده شد: شما که فرد بسیار موفقی هستید، چرا می­خواهید مهاجرت کنید؟ او گفته بود: بله، من تمام مراحل آکادمیک را طی کرده ­ام و راحت زندگی می­کنم، اما با جهت گیری ­های جامعه مشکل دارم. این جامعه از زمان عقب مانده است. یک ضرب المثل چینی می­گوید: وقتی بادهای تغییر می ­وزند، بعضی دیوار می­سازند، بعضی آسیاب بادی.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

حکمت شادان

خود را به ناشنوایی زدن، بهتر از کر شدن از صداهای ناهنجار است.

در گذشته، انسان‌ها تشنه‌ی شهرت بودند و شیفته‌ی اینکه از آنها و در مورد آنها حرف بزنند.

اما حرف زدن دیگر کافی نیست.

بازار، بسیار شلوغ و بزرگ شده است و جز جیغ زدن و فریاد زدن، کسی راه به جایی نخواهد برد.

حاصل این شده که حتی گلو‌های خوب هم، نمی‌توانند حرف‌شان را جز از راه فریاد زدن و خفه کردن صداهای خوب دیگر، به گوش مردم برسانند.

و حتی بهترین ابزارها هم، جز با نخراشیده‌ترین صداها به فروش نمی‌رسند.

بدون این فریادهای بازار و آن جیغ‌های نخراشیده، دیگر هیچ نابغه‌ای به نبوغ شهره نخواهد شد.

باور دارم که عصری منحوس برای متفکران آغاز شده است: متفکر،‌ شاید باید سکوت و آرامش‌اش را در لحظات کوتاه میانه‌ی این صداها و آزارها جستجو کند.

و باید وانمود کند که ناشنواست، تا بیاموزد که واقعاً در هیاهوی این صداها و فریادها ناشنوا شود.

تا زمانی که این هنر را نیاموخته است، هر آن ممکن است از سردرد و بی‌حوصلگی نابود و تلف شود.

 

حکمت شادان نیچه

ترجمه ای از سایت متمم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
سعید مولایی

دغدغه ی این روزا

فک کنم خیلی معلومه که یه مدته هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
نمی دونم که این خوبه که حرفی برای گفتن نداشته باشی یا نه
ولی دارم می خونم ، فکر می کنم و تحقیق می کنم.
راجع به اینکه جریان چیه؟
ما کجای بازی هستیم؟
اصلا ما چرا اینجوری هستیم؟
خب حالا که بازی این شکلیه ، ما چیکار می تونیم بکنیم؟

نمی دونم واقعا
ینی واقعا بنظرم بحث هایی از جنس سوال های من شاید خیلی سنخیتی با مشکلات و دغدغه های روزمره ی مردم نداشته باشه
جامعه ای که همین حالا مردمش دارن منقرض میشن رو چه به تلاش و تفکر درباره ی چرایی زندگی و چگونگی آینده!
فقط می تونم بگم ، می فهمم که اکثر مزخرفاتی که به بچه ها در دوران کودکی یاد داده میشه ، صرفلا یه سری مهملات بی سر و ته هه.
نمی دونم ، فقط امیدوارم بلاخره روزی برسه که تعداد آدم هایی که سوال های بزرگ مطرح میکنن ، بیشتر از احمق هایی بشه که در جواب سوال های بزرگ ، جواب های کوچیک مطرح میکنن.

نمی دونم ، فقط خودم هم حس می کنم ، یه چیزهایی اطرفمون هست و دارم سعی می کنم تو کتابا و این ور اون ور ببینم چی پیدا می کنم ، ولی راستش هرچی بیشتر می گردم ، تشنگی نصیبم میشه!
نمی دونم ، شاید منم باید یه روزی مثل نویسنده ی همین کتابا پا بزارم رو همه چی و راهی یه سفر بشم.
راهی سفر به جایی که هنوز بشه به سختی، آدم هایی رو پیدا کرد که هنوز آداب و رسوم نیاکانشون رو حفظ کردن.
از طریق راه و رسوم اون ها شاید بتونم یه چیزایی پیدا کنم. وگرنه راستش بنظرم خوندن این کتابا بیشتر مصداق "شنیدن کی بود مانند دیدنه" تا هرچیز دیگه ای
خلاصه 
وسط این همه کار و گرفتاری ، خیلی ذهن مشوش و آشفته ای پیدا کردم. 
نظر شما چیه؟ بنظرتون بعد از تموم شدن پروژه های اخیرم ، لگد بزنم به همه چیز و یه سفر رو شروع کنم؟
یه ماجراجویی به سمت جایی که حتی خودمم هیچ دیدی نسبت بهش ندارم
به جایی که می خوام دنبال خودم بگردم
دنبال نوع بشر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی