چهارشنبه عصر 4 هفته پیش - خیابان انقلاب - خارجی 

 

من و رفیق شفیقم سعید (معنیه فراواقعی نمی خوام بدم به کارم  ، واقعا یه رفیق دارم اسمش سعید هه) داشتیم از کلاس خارج میشدیم و راستش، من اصلا نمی تونستم اون یکی دو ساعت قبلش رو فراموش کنم. 

برای اولین بار در کلاسی شرکت کرده بودم که به نحوی به موسیقی ربط داشت و من هم که راستش دیوانه وار عاشق موسیقی ام و اینکه یکی ساز بزنه برام، نتونستم خوشحالی ام رو پنهان کنم و به محض اینکه از محوطه کلاس خارج شدیم هیجان زده به سعید گفتم: 

وااای پسر،ما تا حالا چجوری زندگی رو بدون موزیک تحمل میکردیم،کلاس مگه از این بهتر میشه 

 

چهارشنبه ظهر این هفته - من روی تخت اتاقم! - داخلی 

 

الو سعید سلام.  

سعید من دیگه نمی خوام کلاس سلفژ بیام! 

خودمم میدونم ، ولی واقعا دغدغه ی الانم نیست و نمیرسم.  

 

 

 

این تمام اتفاقی بود که برای من سر کلاس سلفژ و توری موسیقی افتاد. راستش من همیشه آرزو میکردم یه موقعیتی برام پیش بیاد تا بتونم یه ذره از موسیقی سر رشته دربیارم ولی خب هیچ موقع تا حالا این موقعیت پیش نیومده بود تا اینکه بلاخره برای کلاس سلفژ این موقعیت برام پیش اومد و من تونستم تو این کلاس شرکت کنم. 

 

راستش مدت هاست دیگه نشستن سر کلاس و گوش دادن به حرفای یه آدم دیگه عملا برام غیر ممکن شده و به هیچ عنوان نمی تونم این شرایط رو تحمل کنم. 

این کلاس هم از این قضیه مستثنا نبود! 

تمرین سر ریتم خوندن و نشانه های موسیقی و ترتیبشون و حفظ کردنشون انقد بنظرم عبث و دور از من و دغدغه های من بود تا این هفته دیگه بلاخره مجبور شدم تعطیلش کنم و به استادم بگم: 

دیگه نمیام! 

کلاس آواز و سلفژ برای من بعد از 4 جلسه 

و حتی خیلی زودتر از اینکه چیزی از موسیقی یادبگیرم برای من تموم شد. 

نمی دونم 

شاید یه روز دیگه 

خییییلی زود 

دوباره این فرصت برام پیش بیاد که سر کلاس موسیقی بشینم. 

نمی دونم 

شاید این بار برم سراغ زدن یه ساز

شاید این بار دیگه بیشتر دل به کار بدم و حال و حوصله ی کار کردن پیدا کنم.