از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایران» ثبت شده است

اگه تو ام به آفتاب فک کنی، زورمون زیاد میشه

فرسودگی

بنظر من یکی از مناسب ترین تعابیر برای آدم هایی می تونه باشه که در این روزها در این سرزمین دارن زندگی می کنن.

در این شرایط هرکس برای زنده موندن به یه چیزی پناه می بره.

یکی گربه میاره

یکی بچه دار میشه

یکی دو روز میره فستیوال بوشهر که بعد که دیدن داره بهت خوش میگذره زودی بیان تخته ات کنن

یکی هم مثه من

می ره توو غار تنهاییش و فیلمایی که دوست داره رو می بینه

سال ها پیش از تنها دوبار زندگی می کنیم نوشته بودم

یه تیکه داره فیلم که نگار جواهریان به آقاخانی میگه خیلی هوای آفتابی دوست داره. اما هوای فیلم ابریه.

جواهریان میگه با فک کردن به آفتاب، آفتاب درمیاد. 

میگه اگه توام بهش فک کنی زورمون بیشتر میشه.

 

یه جای دیگه جواهریان میگه: اینا آنیسه است. هرکی یه دونه از اینا داشته باشه ینی شاهزاده است.

آقاخانی میگه: اینا که تیله ی معمولی ان؟

جواهریان می گه: نه، اینا فقط شکل تیله ی معمولی ان. میخوام یه دونه اش رو بدم به تو

آقاخانی: که ینی منم شاهزاده ام؟

جواهریان: آره، شاهزاده تقلبی.

این نظر شخصی منه، ولی بنظر من کار هنرمند عین سگ دروغ گفتنه.

کلا بنظرم هنر خیلی کار شرافتمندانه ای نیست. ولی اگه بشه برای چند لحظه و ثانیه، آدم اینجوری طعم تلخ شرایطی که توش گیر افتاده رو فراموش کنه، چرا که نه. پالتم با ادبیاتی مودبانه تر توو آهنگش همینو می گه:

با من خیال کن که به اعجاز شاعران

شب ها به سر رسید طوفان نشست و رفت

فعلا که بنظر میاد کاری از کسی ساخته نیست و همگی با هم و دور هم افسرده و فرسوده ایم.

فقط ایکاش یه جمعی یا یه نفر رو داشته باشیم که بتونیم واسه شون دروغ بگیم

بعد نوبت اونا بشه و اونا هم شروع کنن به دروغ گفتن

همینجوری نوبتی از دروغ های همدیگه ذوق کنیم

اصن ایکاش همه مون این دروغو باور کنیم که اگه با هم به یه دروغ فک کنیم

زورمون زیاد میشه.

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

می گفت حرف زدن با اکثر آدما براش اذیت کننده است

می گفت حرف زدن با اکثر آدما براش اذیت کننده است. چون آدما مدام اشتباه حرف میزنن.

خیلی عصبانی بود.

پرسید، مهدی گلشنی رو میشناسی؟

همونجوری نگاش می کردم.

گفت اینا فلسفه ی علم درس می دن، ولی کثیف ترین شوخی ها رو توو این مملکت دارن با علم می کنن.

بعد گفت چرا هیچی نمیگی؟

همونجوری نگاش می کردم.

می گفت اون موقع که ما دانشجو بودیم، یه درس داشتیم که توو اون باید هر هفته یک یادداشت می نوشتیم، بعد استاد اون یادداشت رو تصحیح می کرد و مدام زیر عبارت خط می کشید، می نوشت فلان جا مغالطه کردی. فلان جا استدلالت ضعیف بوده. فلان جا ...

اصن می فهمی من چی می گم؟

همونجوری نگاش می کردم.

گفت: خیلی خوبه که تو انقد کم حرفی.

ولی من کم حرف نبودم. فقط بلد نبودم توو اون بحث جدی چجوری بهش بگم، احساس میکنم غذایی که گذاشتم گرم شه داره میسوزه.

بلد نبودم دقیقا عین عبارات مکالمه ی اون روز رو اینجا تایپ کنم که اگه یه روزی اومد و اینجا رو دید، نگه تو کم حرف نیستی، تو حتی بلد نیستی از روی یک مکالمه رو نویسی کنی.  

نگه تو میترسی بهت بگم: تو ام عین بقیه حرف میزنی.

نکنه مهدی گلشنی هم از یه همچین جایی شروع کرد؟

ترس سوختن و اینکه بقیه بگن، تو حتی بلد نیستی از چیزایی که برکلی خوندی رونویسی کنی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

چند روزی هست دلم می خواد یه پست بنویسم

راستش چند روزی هست دلم می خواد یه چیزی بنویسم. داخل پوشه ی پیش نویس متن هام یک عالمه روایت بی ربط دارم که به هم وصل نمی شن و حتی کامل هم نمی شن تا از توشون بشه یه یادداشت واقعی در آورد. پس در نهایت به این متن بی سر و ته از یه سری موضوع بی ربط رسیدم که حس کردم نوشتن و عبور کردن ازشون برام بهتر از موندن در اون هاست.

فیلم تصور، ساخته ی علی بهراد سکانس های شاهکاری داره. برخی از دیالوگ ها و موقعیت هاش، بنظر من در تاریخ سینمای ایران اثری یگانه ان. راستش من هرگز رابطه ی خوبی با فیلم های جریان اصلی سینمای ایران نداشتم. اگر شما هم مثل من هستید و یا احیانا از فیلم های عاشقانه ی متفاوت خوشتون میاد، دیدن تصور رو از دست ندید.

آغاز فیلم بی نظیره. لیلا حاتمی فیلم از نظر من حیرت انگیز بود.

اما کلیت فیلم، چنگی به دل نمی زنه و بنظرم پایان بندی فیلم، یکی از افتضاح ترین پایان بندی هایی هست که توو زندگیم دیدم.

کلا راستش خیلی خورد توو ذوقم که فیلم انقد خوب شروع شد، انقد تصاویر و فیلمبرداری دقیق و حساب شده ای داره، حتی بازی هر دو بازیگرش (خصوصا لیلا حاتمی) خوب بود و انقدر نتیجه نهایی ضعیف بود. البته جا داره تاکید کنم، بیشتر بنظرم بازیگرا به درستی انتخاب شده بودن، پرسوناهای درستی بودن، وگرنه اتفاقا بنظرم کیفیت بازی و نحوه ی هدایت بازیگر توسط کارگردان شاید خیلی هم خوب انجام نشده. (نمی گم الزاما بده، بنظرم در این فیلم این بحث خیلی بحث پیچیده ایه و خیلی جای بحث داره. چون اصلا لحن بازی ها درست نیومده، دلیلش هم اینه منطق جهان قصه و لحن کلیت فیلم درست درنیومده)

فیلم نبودن علی مصفا هم دیدم. من کلا کارایی که علی مصفا ساخته رو دوست دارم. این فیلم، فیلم خاصیه، شاید هرکسی دوست نداشته باشه. ولی من بازم دوست داشتم. کما اینکه دیدنش رو به همه نمی شه توصیه کرد و ترجیح می دم چیز بیشتری درباره ی فیلم نگم.

یه چیزی که خیلی وقته می خوام ازش بنویسم، ماجرای پرداخت پول دنگ یک کافه است. سال ۹۵ یا ۹۴ بود. برای یک جلسه ی رسمی رفتیم یه کافه. رییس جلسه گفت من حساب می کنم و بعد همه پول ها رو به کارت من بزنن. من اون موقع انقدر توو این چیزا خجالتی بودم و رودربایستی داشتم که بعد از اون روز، وقتی پول رو پرداخت کردم، روم نشد برای رییس جلسه عکس فیش رو بفرستم. (انقد احمق بودم که تصور می کردم شاید به یارو بربخوره که براش فیش رو بفرستم/ فک کنم اون موقع هنوز پرداخت اینترنتی همه گیر نشده بود و دوران پرداخت با خودپردازها بود بیشتر)

از اون ماجرا یک سال گذشت تا اینکه یه بار وقتی دوباره با اون جمع رفتیم کافه و قرار شد پول کافه رو حساب کنیم، رییس جلسه سابق به من نگاه کرد و سعی کرد با خجالت یه چیزی به من بگه (من حدس می زنم اومد بگه پول کافه سری قبل رو ندادی) که دقیقا همین موقع، رییس جلسه ی جدید گفت، این سری همه کافه مهمون من! و خب طبیعتا رییس جلسه ی قبلی نتونست به من چیزی بگه.

قصه به سر رسید. هیچ نتیجه گیری اخلاقی هم نداشت و من سال هاست با اون تیم کار نمی کنم و ندیدمشون.

اما با وجود اینکه سال ها از اون ماجرا می گذره، من خیلی وقتا یاد اون ماجرا می افتم و عذاب وجدان میگیرم. اینکه چرا انقدر نسبت به اون ماجرا احساس شرم دارم هم خودش می تونه موضوع یک پژوهش باشه. ترس از قضاوت شدن دارم یا هرچی

الان از طرفی نه می تونم به یارو پیام بدم بگم، یادته اون روزو، من پرداخت کرده بودم ها! و نه می تونم بگم، من یادم رفته پرداخت کنم. میشه شماره کارت بدی؟

هیچی. واقعا هر عملی بعد از این همه سال صرفا مضحک، بی معنا، احمقانه و مخربه.

ماجرا تا اینجا پیش رفت که داشتم فکر می کردم بهش بگم، من داشتم یک آزمایش روانشناسانه درباره ی نحوه ی مواجه ی آدما با مسایل مالی طراحی می کردم و میخواستم واکنش شما نسبت به این ماجرا رو مورد تحلیل و بررسی قرار بدم!

یه وقتایی از اینکه ذهن انسان ها چقدر می تونه روو چیزای بی معنا تمرکز کنه حیرت می کنم. جالب تر اینکه تصور می کنم علی رغم اینکه آدما سعی می کنن جلوی هم بگن، چقد آدم حسابی ان و ذهنشون درگیر مسایل مهم زندگیه، اما عموم افراد درگیری های ذهنی این شکلی دارن. بعضیامون احتمالا مثل من به شکل ناشیانه ای خراب کاری هامون رو فریاد می زنیم و تلاش می کنیم با بیان کردنشون از اون ها عبور کنیم و بعضی هامون هم استراتژی های دیگه ای انتخاب می کنیم. اما در ماهیت کلی ماجرا تفاوتی ایجاد نمی شه.  

در آستانه ی اتمام دهه سوم زندگیم، متوجه تغییرات جالبی در خودم شدم. من تا همین چند سال پیش اصرار داشتم همش کار کنم، کم بخوابم و ... کاری به این ندارم که اون تلاش ها به هیچ دستاورد محسوسی نرسیده. اما برام جالبه که این روزا

بیشتر می خوابم، خیلی خیلی بیشتر. ینی دیگه ساعت نمیزارم. هر موقع پاشدم خوبه دیگه.

منابع محدود خودم رو پذیرفتم. چه مالی، چه زمانی و چه ...

شکست رو پذیرفتم. چه میشه کرد. اینم بخشی از زندگیه دیگه

حس می کنم از دست رفتن آرزوها رو تا حدی آدم مجبوره بپذیره. حداقل دارم تلاش می کنم بپذیرم

این روزا کمتر می نویسم. ینی دیگه خودم رو مجبور به کاری، حتی نوشتن نمی کنم. کما اینکه شاید یه دوره ای این اجبار برام لازم بود. اما بعد از سال ها نوشتن برای خودم، دیگه هر موقع عشقم کشید دارم می نویسم.

این روزا به دو نوشته خیلی فکر می کنم

یکی پست یاور مشیرفر با عنوان درباره معمولی بودن، استبداد شایستگی و هنر لذت بردن از زندگی معمولی

و دیگری یکی از کامنت های محمد رضا شعبانعلی در متمم درباره ی اوقات فراغت

حس می کنم اینکه انتخاب کردم بین کار و زندگیم هیچ فاصله ای نباشه باعث شده به شدت خسته و فرسوده بشم. نمی دونم البته، به هر حال انتخاب خودم بوده و کارای دیگه بهم لذت نمی داده. مهمونی رفتن یا خیلی دیگه از کارایی که برای آدما تفریحه، حال من رو خوب نمی کنه.

کلا نمی دونم، این حرفام هم به عنوان یه سری حرف بی ربط دیگه در نظر بگیرید لطفا.

در طول این چند وقت اخیر کارم زیاد به ساختمون های بزرگ خورده. ساختمون و دفتر دستک های سر به فلک کشیده ای که عموما مدیران و کارمندانی دارن که من هر وقت بهشون نگاه می کنم، حاضرم روی یه چیزی شرط ببندم. اینکه عوض مغز، یه کیک یزدی توو کله این آدماست (فک کنم خیلی معلومه شکمو ام، البته میتونه پای سیب هم باشه، پای سیبم دوست دارم. کلا خوراکی دوست دارم. نوعش برام تعیین کننده نیست)

اون روز داشتم فکر می کردم، توهمی که این ساختمون ها، توهمی که نفت، توهمی که یه پدر و مادر پولدار به یه نفر می تونه بده خیلی ترسناکه. این اعتماد بنفس/ توهم دو روی یک چیزه. یکی سازنده و دیگری خطرناک.

اگر شرکتی واقعا با اصول درست رشد کرده باشه و ساختمون بزرگ کرده باشه، احتمالا به کارمنداش هم همون اصول درست رو یاد داده.

اگر پدر و مادری با کار ارزش آفرین تونستن پولدار شن، احتمالا اون پدر و مادر عادت های خوبی داشتن و در تربیت فرزندشون اون عادت های خوب رو منتقل کردن.

اما اگر پدر و مادر با پیدا کردن بلیط لاتاری یا رسیدن ارث به اون جایزه زیاد رسیده باشن ...

همه ی اینا رو گفتم بگم، در ایران این پول نفت باعث میشه یه چیزایی که هیچ جا صرفه ی اقتصادی نداره تولید بشه. کمتر کشوری ماهنامه ی تخصصی فیلمنامه نویسی داره و ایران یکی از اون هاست.

فیلمنگار واقعا مجله ی درجه یکی هست. زیر مجموعه بنیاد سینمایی فارابی هست و از پول نفت ارتزاق میکنه. یه پول اندکی هم از مشتری های بسیار اندکش می گیره که یه پولی گرفته باشه.

منتها یه مشکلی الان وجود داره. از اول ۱۴۰۲ این مجله رو نمیشه خرید! ینی پنل پرداخت سایت خرابه

و یکی توو اون خراب شده نیست این نکته رو بگه!!! می فهمید چی میگم، مجله فقط از طریق سایت فیلمنگار منتشر میشه، اما انقدر این سیستم فشله که حتی هیچ الاغی نیست جواب ایمیل هایی که من هر هفته بهشون میزنم و مشکل رو یادآوری می کنم بده.

واقعا زیبا نیست؟ این نمودی از ایرانه. بازم تاکید می کنم، نه قراره هسته ی اتم بشکافن نه حتی قراره پولی بدن!

یکی میخواد بهشون یه پولی بده و در ازاش مجله بخره. دکه ی سر کوچه ی ما از وارثان این ساختمان ها با سواد تره. چون پول میگیره. مجله رو بهت تحویل میده. تازه ماهی یه عالمه هم اجاره می ده و بلده خرج خودشو دربیاره.

(لازم به توضیح است که چند روز قبل بلاخره مشکل پنل پرداخت سایت فیلمنگار حل شد/ فقط نمی دونم چرا به این مناسبت روبان نبریدن و برای خودشون بنر نزدن!)

یکی از دلیلی که می خواستم حتما این روزا یه چیزی بنویسم این بود که پارسال همین موقع ها این یادداشت رو نوشتم. واسه خودم یادداشت سخت و مهمی بود. اینکه یک سال بعد از اون یادداشت کجام و دارم چیکار می کنم هم برام جالب بود. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

آدم زورش به جهان نمی رسه

زندگی می تونه لحظات سخت و تلخی داشته باشه

این کاره یه دختر متولد سال ۱۳۸۹ در اشکذر یزده

خودش تنهای تنها اینو درست کرده بود (قطعا شاهکار نیست، ولی من پا در اتاقی گذاشتم که گوشه گوشه اش، آثار هنری ساخته شده توسط یه دختر بچه ۱۲ ساله بود)

با یه عالمه امید و آرزو برای اینکه به یه جایی برسه. یکی اگر تا همین چند سال پیش حرفی که من به خانوادش زدم رو به خودم می گفت، من حتما با مشت و لگد ازش پذیرایی می کردم. ولی امروز من کسی بودم که درگوش اطرافیان اون بچه گفتم: بعیده رویاهاش به واقعیت بپیوندن.

من

در اواخر سومین دهه ی زندگیم فکر می کنم که ما آدما، زورمون به جهان نمی رسه. ما زورمون نمی رسه که از اشکذر یزد پاشیم بریم بهترین آکادمی فلورانس. استثنا همیشه هست و این یک واقعیته که آدم باید تمام تلاشش رو بکنه و امید داشته باشه. ولی زندگی می تونه لحظات تلخ و سختی داشته باشه

انقد تلخ که بدون اینکه چشمات دو دو بزنن، زل بزنی به یه دختر بچه و با مطمن ترین لحنی که از آغاز زندگیت تا حالا داشتی بگی: من ایمان دارم که تو میتونی.

و انقد سخت که ته دلت خوب بدونی، تویی که صرفا برحسب شانس و اقبال این فرصت رو داری که در شهرهای بزرگتر ایران زندگی کنی و ارتباطات گسترده تری داشته باشی، حتی اگه به جایی هم برسی، هیچ کاری نکردی. صرفا در این شرایط به دنیا اومدی. وگرنه یه عالمه آدم دیگه از تو مستعدتر و پرتلاش تر بودن.

آدم از یه جایی به بعد می فهمه، از همون اول هم قرار نبوده زورش به جهان برسه. نه اون، هیچ انسانی قرار نیست زورش به جهان برسه.

اون لحظه نه تلخه، نه عجیب

اون لحظه واقعیه

فقط همین.

خیلی واقعی.

واقعی ترین اتفاق این روزای زندگیم

پانوشت: شاید حرفی که می زنم متناقض و احمقانه به نظر برسه

ولی به نظرم اینم یک واقعیته که

تنها در صورتی ممکنه اون دختر به آرزوهاش برسه که توو چشمای اطرافیانش ببینه که از اعماق وجودشون، به اون و به کارش ایمان دارن.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سعید مولایی

وقتی نزدیک ترین دوستت از ایران میره

پانوشت: تنها انگیزه ای که باعث شد بتونم بعد از وقایعی که در ۱۰۰ روز اخیر مملکت به سرمون اومده، دوباره دست به کیبورد بشم اینه که که فراز رفت. البته که شاید نزدیک ترین دوستم تعبیر درستی نباشه و ماجرا خیلی ملاحظات فنی داره، ولی حداقل بین دوستان ذکور، نزدیک ترین دوستم همیشه فراز بوده.

القصه این پست یه دلنوشته ی شخصی درباره ی فرازه و فکر نکنم برای کسی که من و فراز رو از نزدیک نشناسه، جذابیتی داشته باشه.

صد بار برای نوشتن این پست تلاش کردم، ولی نشد اون چیزی که باید بشه. تهشم به این نتیجه رسیدم که همون ترک صوتی که براش ساختم رو اینجا بزارم.

پی نوشت: خیلی به لحاظ سنی حس عجیبی دارم. این که ده دقیقه می گردم دنبال اینکه در چه فرمی کمترین میزان ریش و موی سفید تووی صورتم مشخصه خودش نشون می ده پیرشدنم رو نپذیرفتم! البته خدایی این میزان سفید شدن ریش هام که در قاب های نیم رخ مشخصه یه مقداری غیر طبیعیه دیگه. (میگم نپذیرفتم)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

به بهانه درگذشت ابتهاج، مردی که دچار وسواس فکری بود

پیش نوشت ۱: به وضوح و از قصد تیتر تند و تیز و البته کمی تا قسمتی منفی برای این نوشته انتخاب کردم. حقیقت اینه که اصلا این متن رو نوشتم که توضیح بدم، چرا بنظرم علی رغم نگاه عموما ستایش آمیزی که در طول این چند هفته به هوشنگ ابتهاج و آثارش شده، در حقیقت تلقی جامعه نسبت به افرادی مثل ابتهاج کاملا منفیه. حقیقت بعدی هم اینه که هرچند می دونم اهمیتی برای کسی نداره، ولی خواستم تاکید کنم، قطعا نگاه شخص من به افرادی مثل ابتهاج مثبته.

پیش نوشت ۲: این متن تعمدا به خوانش چپی که میشه از آثار ابتهاج کرد کاری نداره و اصلا مساله ی این متن نیست. هرچند که برای فهم تفکر ابتهاج بنظرم جالبه اگر در حد یک بررسی این زندگی ایده آلیستی که در تفکر چپ نویدش داده میشه و این نگاه غیرواقعی که در ادبیات رمانتیک نسبت به معشوق وجود داره رو با اغماض همسنگ گرفت.

پیش نوشت ۳: امیدوارم خیلی معلوم نباشه که این متن رو در جریان یکی از بی خوابی های گاه و بی گاهم نوشتم.

هوشنگ ابتهاج رفت.

در اینکه ابتهاج یکی از مهمترین شاعران تاریخ معاصر ایرانه فکر نکنم کسی شک داشته باشه اما بنظرم یک نکته ی مهم در خصوص ابتهاج تا اندازه ی زیادی مغفول مونده.

(+ مصرانه بهتون توصیه می کنم یادداشت صفی یزدانیان درباره ی دیدارش با ابتهاج رو بخونید)

آقای ابتهاج هرگز هیچ عکسی از معشوقه شون گالیا نداشتن و در این متن، صفی یزدانیان خاطره ی دادن عکس گالیا (که دوست مادر صفی یزدانیان بوده رو) به آقای ابتهاج تعریف می کنه.

در بخشی از این یادداشت صفی یزدانیان اومده:

هوشنگ ابتهاج سال های سال، به عبارت دیگه یک عمر (چیزی نزدیک به هفتاد سال) با خیال معشوقه اش زندگی کرده.

این خیلی چیز عیجبیه.

شما همین الان تشریفتون رو ببرید پیش روانشناس. بگید سال های ساله به فلانی (نام معشوقه مورد نظر) فکر می کنید و نمی تونید یه لحظه هم فراموشش کنید. چه واکنشی بهتون نشون میده؟

به دوستانتون بگید، بهتون چی میگن؟

به بزرگتر های فامیل بگید

به دکترتون بگید

به هرکی

من اصلا ارزش گذاری نمی کنم که کاری که ابتهاج در طول عمرش کرده خوب یا بد بوده ها. من فقط میگم، این واکنشی که جامعه نسبت به مرگ ابتهاج انجام داد، هیچ ارتباطی با نظر جامعه درباره ی آدمی که دچار وسواس فکری عمیق در خصوص دختری که هفتاد سال پیش دیده، نداره.

به تعبیر آیدا احدیانی (+ مصرانه توصیه می کنم، حداقل بخش سوم یادداشتش رو بخونید، حواستون هم باشه که برای باز شدن این لینک باید به قند شکن مجهز باشید)

هرکس باید معشوقی داشته باشد به وصال نرسیده، ناتمام. برای شب های بی خوابی که تجسمش کند در حال وصال. ... خاطره ای برای فرار از روزمرگی و خیالی برای آینده. برای ل.ا.س ذهنی. برای تمرین سولوی دلبری. معشوقی که در اوج تمام شده باشد. فوقش با چهارتا فحش. بدون نفرین و نه بیشتر، بدون تقسیم اموال، بدون درگیر شدن خانواده ها و وکلا. معشوقی که در دنیای بیرون ذهن تو وجود ندارد ... اگر عشق ناتمام قشنگ ندارید، زود یکی دست و پا کنید یا اگر عشق قشنگی در دست و بالتان است تا گندش درنیامده تمامش کنید و بگذاریدش در شیشه، رویش کمی آب و نمک بریزید و بگذارید در قفسه برای شب های بی خوابی و روزهای کسل کننده.

تا جایی که عقل من قد میده، این همون کاریه که ابتهاج با معشوقه اش کرده.

زندگی بین دو طیف ملال و عدم امنیت در جریانه. عاشقی، به عدم امنیت نزدیکه و زندگی عادی و روابط عادیش به ملال. بنظرمیاد زندگی کردن در عدم امنیت، اصلا آسون نیست و بیچاره می کنه آدم رو. (+ شاید دوست داشته باشید نظر کیارستمی رو در این خصوص بشنوید) هرچه قدر که وصالش زیباتر، فراقش ترسناک تر. (+ اونجایی که شجریان می خونه، تو فارغی و عشقت، بازیچه می نماید، تا خرمنت نسوزد، احوال ما ندانی)

ملال هم که تکلیفش معلومه دیگه. ملاله.

میشه این بحث رو ساعت ها ادامه داد و ...

اما عجالتا

همین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

آیا هنر از غریزه ی انسان سواستفاده می کند؟

پیش نوشت۱: اصلا بعید نیست که چند وقت دیگه نظرم راجع به کل این چیزهایی که در ادامه می نویسم تغییر کنه. آدمه دیگه. نظرش تغییر می کنه. شما هم زیاد سخت نگیرید لطفا.

پیش نوشت۲: راستش خیلی وقته قراره این یادداشت رو بنویسم، اما نتونستم درست ذهنم رو منظم کنم. این یادداشت هم متاسفانه در نهایت بسیار شلخته و بعضا غیرقابل فهم از آب دراومد. صرفا خواستم افکارم رو یه جایی بنویسم. وگرنه، فکر نمی کنم متنی باشه که ارزش خوندن داشته باشه.

فکر می کنم کمتر ایرانی هست که معتقد نباشه که اشعار حافظ، مصداق اثر هنری هستند. حقیقت هم اینه که اشعار حافظ هرچند نزدیک به ۷۰۰ سال از زمان ثبتشون می گذره، اما ما هنوز در کوچکترین مسایل زندگی مون می تونیم به اون ها مراجعه و به اصطلاح از اون ها "استفاده" کنیم. (مصداقش هم همین فال گرفتن گاه و بیگاه ما ایرانی ها می تونه باشه)

 

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

 

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم

که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

 

روا مدار خدایا که در حریم وصال

رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد

 

همای گو مفکن سایه شرف هرگز

در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

 

بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل

توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

 

هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری

غریب را دل سرگشته با وطن باشد

 

بعیده حافظ فکر کرده باشه که 700 سال بعد، پسری با فاصله از کافه ای که پاتوق معشوقه ی سابقشه، نشسته و در حالی که داره این شعر حافظ رو زیرلب زمزمه می کنه، با فاصله ی زیاد معشوقه اش رو میبینه که با دوستان پسرش غرق در صحبت و خنده است.

اما حقیقت اینه که من به چشم خودم دیدم که برای یکی از دوستانم چنین اتفاقی افتاد و خب، شعر حافظ در اون لحظات حکم حدیث نفس دوست من رو داشت.

نمی دونم نظر شما راجع به عشق به اصطلاح "زمینی" چیه، نمی گم که الزاما همه اش هم همینه، ولی امروز معتقدم بخش زیادی از چیزی که ما تحت عنوان عشق زمینی می شناسیم، غریزه ی انسان برای مالکیت داشتن بر جفت و تولید مثله.

زمانی هم که این مالکیت از بین میره (رابطه تموم میشه) این غریزه ی بسیار قدرتمند انسانه که بهش خدشه وارد میشه. به نظر من، بخش زیادی از این درد هجران هم که احتمالا خیلی از آدم ها، در طول قرون مختلف تجربه کردن به دلیل همین غریزه است. (چون غریزه ی انسان در طول هفت قرن تغییرات کمی پیدا کرده)

اما آیا این درد هجران و حرمان برای انسان مفیده؟ نظرم رو بعد از خاطره ی بعدی میگم.

چند روز قبل یکی از دوستان قدیمی ام رو دیدم که خیلی توو فکر بود. ازش پرسیدم چی شده؟ بهم گفت استادم رو یادته؟ گفتم استاد فلانی؟ گفت آره.

گفت همه روی زندگی خانوادگی اش قسم می خوردن، اما حالا استاد عاشق یه دختر شده و می خواد زنش رو طلاق بده. دوستم تعریف می کرد که چقدر با استادش صحبت کرده که این دختره، همه ی زندگیش رو به باد میده. اما استاده در جواب شعر حافظ رو برای دوست من میخونه که:

 

بالابلند عشوه گر نقش باز من

کوتاه کرد قصه زهد دراز من

 

دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم

با من چه کرد دیده معشوقه باز من

 

می‌ترسم از خرابی ایمان که می‌برد

محراب ابروی تو حضور نماز من

می دونم نتیجه گیری که دارم میکنم، ممکنه خیلی منطقی نباشه و از این داده های من نشه به چنین نتیجه گیری ای رسید، راستش الزاما خودم هم با این نتیجه گیری خیلی موافق نیستم، صرفا این مساله تبدیل به دغدغه ی ذهنی ام شده.

به هر حال، ذات یک اثر هنری اینه که در طول زمان می مونه و مثلا بعد از هفتصد سال، میتونه عواطف و احساسات ما رو تحریک کنه.

خیلی از روان شناسان معتقدن که آدم به سوگواری کردن نیاز داره و بعد باید از اون عبور کنه (راستش حوصله نداشتم رفرنس پیدا کنم، از من بپذیرید عجالتا) اما چیزی که دغدغه ی ذهنی من شده اینه که بنظر میاد، سوگواری در فرهنگ ما مقداری متفاوته و اصلا، اگر کسی تا سال ها برای فوت عزیزانش سوگواری نکنه، بده. این اشعار و به طور کلی آثار هنری هم حال اشخاص رو بدتر می کنن و کمک می کنن که بیشتر در این حالت بمونه.

اگر این ادعا رو بپذیریم که ما می تونیم بخشی از ناخودآگاه جمعی ایرانیان رو در اشعار شاعرانی که امروز به اون ها اقبال وجود داره (مثل حافظ) ببینیم، آیا یک هنرمند، اگر امروز راجع به این مفاهیم اثری تولید کنه، (با توجه به اینکه حدس می زنه اقبال به این آثار بیشتره) آیا داره به جامعه و مصرف کنندگان این آثار ضربه می زنه و با غریزه ی انسان تجارت می کنه؟ یا نه؟

بلاخره، این کاری که استاد دوست من داره میکنه درسته یا باید بشینه سر خونه زندگیش و زندگی زن و بچه اش رو به مخاطره نندازه؟ اصن از قصه ی شیخ صنعان گرفته تا اشعار حافظ، چرا شاعران بزرگ ما اینگونه این داستان ها رو روایت کردن؟

اصلا درست یا غلطی وجود داره آیا؟

هنرمند آیا مقصره یا فقط خواسته احساسات و افکارش رو در اثر هنری بروز بده و اینکه چه تاثیری میذاره، اهمیتی نداره؟

بلاخره، آیا هنر از غریزه ی انسان سواستفاده می کنه؟ یا نه؟

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

فهم انسان ایرانی از عشق

کمتر ایرانی ای رو میشه پیدا کرد که در محل زندگیش کتاب شعر نداشته باشه. حتی اگر اهل شاملو و ابتهاج نباشه، بلاخره در خونه ی هر ایرانی یک دیوان حافظ پیدا میشه.

حافظ حافظه ی ماست و بسیاری از ما ایرانی ها در سخت ترین لحظات زندگیمون تفعلی بر دیوان حافظ می زنیم تا نظر حافظ رو درباره ی اون مساله بدونیم. (همین قدر احمقانه واقعا) من یادمه از بچگی هم، چه در خانواده و چه در مدرسه توو سرمون می زدن که حافظ بخونید آدم شید و از این جور حرفا.

راستش منم مثل همه ی ایرانی ها، شعر دوست دارم و بنظرم نیاکان ما در این سرزمین بهترین اندیشه هاشون رو در قالب شعر برای ما به یادگار گذاشتن. هرچند هیچ راه مقایسه ای وجود نداره، ولی من هم از اون دسته افرادی هستم که بنظرم ما بزرگترین شاعران جهان رو داریم.

هرچند کم و بیش در آثار سایر شاعران مهم هم همین مساله وجود داره، اما من می خوام به طور مشخص درباره ی غزلیات حافظ نکته ای رو مطرح کنم.

نمی دونم، شاید من خوب نگشتم یا خوب اشعار حافظ رو نفهمیدم (عجالتا بیاید از اینکه معشوق در اشعار حافظ مرد بوده یا زن و مسائل اینجوری گذر کنیم) ولی آنچه که من از معشوق در غزلیات حافظ دیدم، موجودیه با این مشخصات:

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

در حقیقت در تمام این اشعار، معشوق یه فم فاتله femme fatale، یه افسونگره، یه شهرآشوبه. نمی دونم، ولی اگر امروز مردی ویژگی های عاشق های این کتاب ها و زنی ویژگی معشوق های این کتاب ها رو داشته باشه، حتما به عنوان یک اختلال معرفی می شن به روان شناس و روان پزشک.

البته که خود حافظ هم به صراحت میگه:

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

در حقیقت حافظ در ابیات متعددی، عقل مداری و عافیت سنجی رو نفی میکنه و حداقل میگه خودش اهل این چیزا نیست. این نشون میده که همون موقع هم کارایی که عاشق ما می کرده مطلوب جامعه نبوده.

حالا یک مساله به وجود میاد. اشعاری که به طور کلی حول یک کاراکتر و رفتارهای نابهنجارش(به این معنا نابهنجار که اصن همون موقع هم رفتارهای عاشق مزبور از طرف جامعه مورد پذیرش قرار نمی گرفته) وقتی در زمانه ی حال تبدیل به کتاب مهم و کاملا بهنجار (در خونه ی هر ایرانی یک دیوان حافظ هست، اگه بنظرشون دیوان حافظ نابهنجاره پس چرا نگهش می دارن!) میشه، طبیعیه که میتونه مخاطب رو دچار مشکل بکنه. (حداقل می تونم بگم من یکی رو که کرده)

میدونم، احتمالا خیلی از شما می خواید بگید برداشتم از اشعار غلط و سطحیه و این اشعار مفاهیم عرفانی و ... دارن. کما اینکه این حرف ها می تونن درست باشن و حتما دیوان حافظ اجازه ی این قرائت از خودش رو می ده، ولی راستش من خیلی این حرف ها رو قبول ندارم. بنظرم بخش مهمی از فهم انسان ایرانی از عشق در طول تاریخ، دقیقا همون معنای ظاهری اشعار حافظه، وگرنه دیوان حافظ مثل یک عالمه کتاب معمولی دیگه که از گذشته باقی مونده، می رفت و اگر شانس می آورد گوشه ای از مرکز اسناد کتابخانه ی ملی خاک می خورد.

اصلا این روایت از عشق صرفا مختص ایران نیست و نقاط دیگر جهان با تفاوت هایی روایت هایی نزدیک به این رو از عشق دارن.

حالا می رسیم به نکته ای که تمام این یادداشت رو نوشتم تا بهش برسم:.

آدمی که وقتی بچه بوده بهش گفتن حافظ بخون آدم شی، حالا چجوری باید عاشقی کنه؟

(امیدوارم تهش کسی نگه اینا همش داستان و قصه و  شعره. چون او وقت این سوال پیش میاد که اگر اینا صرفا شعره، چرا انقدر جایگاه حافظ در زندگی ما ایرانی ها پر رنگه و هنوز فال میگیریم؟ راستش به نظر من مساله فراتر از این حرفاست). 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

بخشی از مصاحبه ی ظریف که شنیده نشد /ما قهرمان پرستیم/

پیش نوشت: خب خدا رو شکر، مثل این که بخش زیادی از مردم، حداقل بخش زیادی از اطرافیان من سرشون شلوغه و کارهای متعددی دارن، به همین دلیل نمی رسن کل فایل مصاحبه ی جواد ظریف رو گوش بدن و صرفا هر طرف که سرمی چرخونم یک سری هایلات یکسان درباره ی مصاحبه ی ظریف می شنوم. اما من چون متاسفانه بنظر میاد آدم بیکاری هستم و آدم توو بیکاری حوصله اش سر میره بلاخره، بهتر دیدم با گوش دادن به فایل کامل خودم رو سرگرم کنم. این نوشتار رو به بهانه ی مصاحبه ی جواد ظریف نوشتم. هرچند که در حقیقت موضوعش چیز دیگری است.

هایلایت من از صحبت های جواد ظریف:

فارغ از اینکه چقدر با استدلال های ظریف برای اثبات کردن ادعاهاش موافق باشیم یا نباشیم و اصلا چقدر نظرسنجی به اصطلاح "دانشگاه مریلند" منبع معتبری هست یا نیست، اما نمیشه از گزاره هایی که جواد ظریف در این بخش از صحبت هاش مطرح میکنه و من صرفا به سه تاش اشاره میکنم به سادگی گذشت:

آیا مردم ما قهرمان پرستن؟

آیا مردم ما اینگونه قهرمانی رو، یعنی قهرمانی در میدان رو می پسندن؟

آیا مردم در نسبت میان دیپلماسی و میدان، میدان رو می پسندن؟

حتی در مورد نکته ی سوم که مجری مصاحبه به شدت با اون مخالفت میکنه، من تصور نمی کنم که قضیه انقدر راحت قابل اثبات یا رد کردن باشه. حداقل با توجه به مهمترین و شناخته شده ترین قهرمانان تاریخی این سرزمین، به نظر میاد بخشی از ماجرا در ناخودآگاه جمعی جامعه نهفته باشه و من فکر نمی کنم، در حد دیده های کف خیابونی آقای لیلاز، این بحث بتونه به سرانجامی برسه.

من خیلی آدم اهل مطالعه ای نیستم، احتمالا مطالب زیادی هم در این حیطه  نوشته شده و من نتونستم پیدا کنم، ولی خب من الان مدتی هست که دارم میگردم به دنبال منابعی که در اون درباره ی ریخت شناسی و مطالعه ی قهرمان ایرانی بحث شده باشه و به شکل ساختارمند، بررسی کرده باشه که مردم چه افراد معاصر و تاریخی رو قهرمان میدونن و ویژگی های این قهرمانان چی هست، ولی خیلی موفق نشدم چیز بدرد بخوری پیدا کنم.

احتمالا من در زمینه ی مطالعات سینمایی، نادانسته هام کمی کمتر از سایر حیطه هاست. هرچند که حقیقتا در این زمینه هم بنظرم کار چندانی صورت نگرفته، ولی مثلا یکی از جالب ترین مقالاتی که وجود داره تصویر ستاره در سینمای ایران (مطالعه موردی ستاره زن نیمه دوم دهه 70) است. بحث مقاله هم اینه که هدیه تهرانی که ستاره ی نیمه دوم دهه ی هفتاده، چه ویژگی هایی داره و از رویکرد بازتاب اجتماعی استفاده میکنه و بحث میکنه که جامعه در اون دوره چه ویژگی هایی داشته که چنین کارکتری ستاره ی سینماش بوده.

من نه وزیر امور خارجه هستم و نه کسی باهام مصاحبه ای کرده که بخواد فایلش نشت بده! اما بلاخره میخوام از حقوق اولیه ی ایرانی بودن خودم استفاده کنم و همینجوری، یک ادعایی رو بدون منطق خاصی و صرفا از روی شهودم مطرح  کنم:

جواد ظریف، این همه سال رفت و اومد و مذاکره کرد، ولی شاید عموم ایرانی ها، هنوز اون رو با جمله ی " هیچ وقت یک ایرانی رو تهدید نکن" بخاطر میارن.

آیا با مقداری اغماض، این خودش نمودی از درست بودن ادعاهای جواد ظریف نیست؟

پانوشت: من عذرخواهی می کنم که مجبورید یه جاهایی سخنان به اصطلاح مجری!؟ این مصاحبه رو گوش بدید. اگر حرف های ظریف نامفهموم نمی شد، حتما لیلازش رو کامل حذف میکردم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

حقایقی که درون دروغ ها نهفته است

پیش نوشت: عملا خواندن این یادداشت بدون خواندن متن لینک ها معنای خاصی ندارد.

 من علی رغم اینکه دوست داشتم یه آدم خیلی با فهم و شعور و نخبه باشم و وقتم رو به کارای جدی و حرفای روشن فکرانه بگذرونم، ولی تا به امروز حداقل به این هدف نرسیدم.

راستش من دروغ ها رو خیلی دوست دارم. خیلی بیشتر از حقایق عمدتا تلخ زندگی. یکی از لذت بخش ترین تفریحات من هم، با جون و دل شنیدن روایت های غیر واقعی یا به اصطلاح دروغ هاییه که بسیار هم بازنشر میشه و افراد زیادی اون ها رو قبول دارن و تکرار می کنن.

این قضیه می تونه از ماجرای شعر سعدی (بنی آدم اعضای یکدیگرند) بر سردر سازمان ملل شروع بشه! و به جاهای جالب تری هم برسه (حالا جالب تر دو راهی اخلاقی زمانیه که به عنوان مجری مراسمی دارید با یه آدم شناخته شده و مسن صحبت می کنید و اون این ماجرای دروغی رو به عنوان یه شاهد! از میزان نفوذ و تاثیر گذاری فرهنگ ایرانی مطرح میکنه. یک مجری باید در این شرایط چیکار کنه واقعا؟) .

البته، این قضیه به نظر می رسه خیلی ساختار یافته تر از این حرفاست. استاد! حسام الدین آشنا به عنوان مشاور رسانه ای وقت حسن روحانی بعد از دیدار حسن روحانی با دیوید کامرون، نخست وزیر وقت انگلیس در حاشیه ی اجلاس سالانه ی سازمان ملل و انتقادات افرادی به این دیدار، در صفحه ی شخصی شون این عکس رو منتشر کردن:

و زیرش نوشتن:

«تقدیم به کسی که در نیویورک گل کاشت و در تهران برخی از بوی دستانش دلواپس شدند».

جالب اینکه این عضو هیات علمی دانشگاه و رییس مرکز بررسی های استراتژیک ریاست جمهوری و عضو شورای نظارت بر صدا و سیما و ... حتی حاضر نیست گوگل کنه و ببینه شاعر این اثر، یک ایرانی است. به تعبیر سینا بهمنش عزیز، تنها جایی که چگوارا در اون شاعره میهن عزیزمونه.

البته، منصوب کردن نوشته هایی به افرادی که اصن روحشون هم از این قضیه باخبر نبوده، در کشورمون اصلا کم سابقه نیست.

نمونه ی آن، نامه ی مرحوم چارلی چاپلین بیچاره (که ازتون دعوت می کنم حتما بخونیدش) به دخترش جرالدین است که بعید است حتی اگر چاپلین از قبر هم بیرون بیاد و قسم جلاله بخورد که این نامه از او نیست، ایرانی ها از بازنشر این نامه که انگار، با روح و روان مخاطب ایرانی بازی می کند، منصرف شوند.

بعضی وقت ها مساله از این هم بغرنج تر می شود و روز به روز بر حرفی که اصلا هرگز از سوی شخصی زده نشده، افزوده می شود (انگار که یه تعدادی یادشون میاد، عه، ایکاش اینا رو هم میگفت. بزار آپدیت جدید بدیم به حرفاش اینا رو هم اضافه کنیم).

نمونه ی بارز این مساله را میتوان در سخنان فوکویاما در کنفرانس اورشلیم پیدا کرد. کنفرانسی که بعدها با دقت بیشتر پژوهشگران مشخص شد حرف های بیشتری هم درباره ی ایران در آن زده شده است.

نکته ی جالب در جمله بندی متن این سخنرانی است. تصور می کنم کسی که کمی در زمینه ی نگارش تجربه داشته باشد (در این حد که انشاهای مدرسه اش رو مامانش ننوشته باشه!) می تواند متوجه شود که این متن نمی تواند ترجمه باشد و قاعدتا در خود مدیوم زبان فارسی نوشته شده است.

همان طور که در ابتدای یادداشت نوشتم، من آدم مهمی نیستم. سواد زیادی ندارم و افرادی هم وجود ندارند که حرف های من برایشان اهمیتی داشته باشد. وگرنه، شاید می گفتم که هر دروغی همه گیر نمی شود. هر روایتی علاوه بر داشتن شانس، باید پارامترهای دیگری نیز داشته باشد که همه گیر شود. بنظر می رسد که این روایت های غیرواقعی شاید هرگز حقیقت نداشته باشند، ولی حتما اطلاعات جالبی راجع به آرمان ها، ارزش ها و رویاهای جوامع در اختیار ما قرار می دهند.

پی نوشت 1: جا داره تاکید کنم، این مطلب قصد نتیجه گیری به نفع یا به ضرر جریان سیاسی خاصی ندارد. دروغ بودن بسیاری از مطالب گفته شده توسط جریانات اپوزیسیون خارج از کشور انقدر واضح است که ارزش اشاره کردن هم ندارد.

پی نوشت 2: شما هم اگر دروغ جالب و همه گیری شنیدید، خوشحال میشم با من به اشتراک بذارید.

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی