کیف پول

در رساله ی دلگشای عبید زاکانی آمده است که :

شخصی خری گم کرده  بود ،گرد شهر می گشت و شکر می کرد. گفتند شکر چرا می کنی؟ گفت از بهر آن که من بر خر ننشسته بودم! وگرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودمی!

 

منم خوشحالم!

خیییییلی!

خوشحال از اینکه خودم همراه کیف پولم و تمام مدارک شناسایی و اعتباری ام نبودم! و امروز،چهارمین روزی نیست که گم شده ام!

خوشحالم!

چون گم نشدم! گم شدن خیلی سخته! خیلی درد داره! ولی من نه تنها گم نشدم! که اتفاقا پیدا شدم!

خوشحالم!

مثل آدمی که هرجایی که میره!  ازش می پرسن اسمت چیه؟! کمی فکر می کنه و سعی می کنه خودش رو پیدا کنه ! مثلا  یه بار خودش رو به اسم سپهر پیدا می کنه ، یا یه بار به اسم سهراب و حتی یه بار هم گفت : مجنونم!

خوشحالم!

چون برای اولین بار میتونم خودم باشم! میتونم خودم رو تو شهر پیدا کنم ، هرکاری رو بکنم که دوست دارم.میتونم بی هوا تو خیابون برقصم! به یه نفر تو خیابون بگم: دوست دارم!

خوشحالم!

چون من هیچکسی نیستم! بی هویت! بدون تعلق به هیچ حزب و گروه و دسته ای ! آزاد آزاد!

خوشحالم!

چون من الان یکی از معدود آدم های آزاد این کره ی خاکی ام!