چراغ رو که بستم

یهو همه جا تاریک شد

تاریکه تاریکه تاریک

ترسیدم

نمی دونم چرا

نمی دونم از کی یا از چی

من طبق معمول داشتم تو اتاقم می خوابیدم

هیچ جای ترسی هم وجود نداشت

ولی می ترسیدم

هفته ی پیش که سفر بودم ، ما جایی کمپ زدیم که به فاصله زیادی از خودمون هیچ نوری نبود.

شب که می شد باید یه جوری خودت رو سرگرم می کردی ، چون هیچ لامپی وجود نداشت که بتونی باهاش کار دیگه ای بکنی.

اما آخر شب ها

آخر شب ها می تونستی صدای های خیلی عجیب غریبی از بیرون بشنوی.

آخر شب ها میتونستی صدای ترس هات رو از اون بیرون بشنوی.

شب ها ، وقتی نور می ره و همه جا ساکته ، آدم ها با ترس هاشون رو به رو می شن.

تا وقتی نور هست ، همه بلدن سر خودشون رو گرم کنن و خنده های مصنوعی بزنن ، ولی امون از وقتی که  نور بره!

خوشبخت آدمیه که وقتی چراغا خاموش میشن ، از هیچی نترسه!

اون آدم احتمالا دیگه هیچ ترسی در زندگی اش نداره که تو تاریکی سراغش بیان.

اون آدم آماده است.

آماده ی رفتنه!