از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تهران آلوده» ثبت شده است

کنترل کلاس ها

دستش را دور ماژیک وایت برد گره می کند،با دست دیگرش ، گوشی تلفن همراهش را نگه داشته و مقابل در کلاس 609 ایستاده است.  در همان حین که مشغول سرتکان دادن است، به یکباره به حرکت ریتمیک پاهاش خاتمه میدهد و میگوید: وظیفه ی من نیست که دنبال کلاس بگردم. وظیفه ی من اینه که درسم رو درست به دانشجو بدم.

تعدادی دختر و پسر ، اطراف او حلقه زده اند و مشغول تماشای او هستند. یکی از دخترها ، به شانه ی دختر بغل دستی اش میزند و با چپ و راست کردن سر ، بی صدا میگه: او او

یکی از پسرها که زل زده بود به خانوم وایت برد به دست، پوزخندی ریز میزند و سرش را پایین می اندازد.

خانوم وایت برد به دست ، زل زده به در بسته ی اتاق 609 و پای تلفن میگوید: 
از یک مهر ، هر روز جای کلاس ما رو عوض می کنید. یه بار یه کلاس می دید یه بلوک دیگه ، بعد می ریم می بینیم کلاس قفله! ، بعد زنگ میزنیم میگید نه اون اشتباه بود ، یه کلاس می دیم بلوک خودتون ، بعد میایم کلاس اینجا می بینیم انباره! این چه وعضشه آخه؟

در طبقه ی همکف ، اتاق کنترل کلاس ها ، آقای خپل و پشمالویی که پشت میز قهوه ای رنگ بزرگش نشسته ،می گوید: 
خانوم دکتر به خدا ما داریم تمام تلاشمون رو میکنیم. من الان اینجا یه عالمه ارباب رجوع دارم که دارم کارشون رو انجام می دم. کار شما هم در اولویته. اصلا فعلا عجالتا تشریف ببرید اتاق 603 که این هفته کلاسش تشکیل نشده تا برای جلسه ی بعد یه فکری بکنم. قربان شما ، خدافظ
 تلفن را می گذارد و در حالی که با انگشت اشاره اش مشغول بازی کردن با پشم های روی دستش است، به آقای لاغر و کوتاه قدی که میز بغل دستی اش نشسته می گوید:
فک کردن نوکر باباشونو گیر اوردن 
نشونشون میدم.
مرد خپل ، صندلی اش را عقب می کشد و از جایش بلند می شود و در حالی که صدای خش خش دمپایی هایش ، تنها صدایی است که در اتاق به گوش می رسد ، به سمت دیگر اتاق می رود.
مرد خپل در حالی که گوی شیشه ای که در آن تعدادی کاغذ سفید قرار دارد را از روی قفسه برمی دارد ، نگاهی به پنجره ی اتاق می اندازد.
از پنجره ، بخش زیادی از شهر از بالا مشخص است. 
مرد خپل به سمت مرد لاغر نگاه می کند: 
چه ترافیکه اوایل مهریه هااا ، نگا ، همه جا قفله.
مرد لاغر اندام با بهت به پنجره خیره میشود.
مرد لاغر:اوخ ، اوخ ، دیرم شد 
و به سرعت مشغول بستن کیف دستی اش می شود و ادامه می دهد:
قرار بود واسه اینکه این چند روز اول مهر،توو ترافیک وحشتناک نمونم، من زودتر از سرکار برم و سرراه پسرم رو از مدرسه سوار کنم.
مرد خپل در حالی که به سمت میزش برمی گردد و یک دستش را در دماغش کرده می گوید:
اینا حتی عرضه ی مدیریت کردن ترافیک تهرانم ندارن به خدا، مملکتو میدادن به من ، میدیدن چجوری مدیریت می کردم.

مرد لاغر که تقریبا کیفش را جمع کرده با خنده می گوید:
تو اگه رییس جمهور میشدی ، من بهت رای میدادم بخدا.

مرد خپل دستش را از بینی اش خارج می کند و می گوید: 
اگه من رییس جمهور شم ، تو رو میکنم معاون اولم قبوله؟
سپس دستش را به سمت مرد لاغر پیش می کشد.
مرد لاغر اندام ، کمی خود را عقب می کشد و می گوید: 
آقا ما بدون دست هم قبولت داریم! 

مرد خپل ، ابرو در هم می کشد و با خنده می گوید:
ولی من بدون دست قبول ندارم! 
و دست آقای لاغر اندام را به زور در دست خودش می گذارد.
آقای لاغر اندام که در حال چشم غره رفتن به مرد خپل است می گوید:
خب دیگه ، من باید برم.
مرد لاغر به زور دستش را خارج می کند و با کیف از اتاق می رود.
مرد کپل که درون گوی شفاف اش کاغذ هایی شامل:
فنی
ابن سینا
علوم پایه
انسانی 
بلوک آموزشی
و پلاسما نوشته شده 
چشمانش را می بندد ، چیزی زیر لب زمزمه می کند ، دستش را داخل گوی می کند و کاغذی را در می آورد که روی آن نوشته پلاسما
سپس و در حالی که به مانیتور خیره شده و ابرو بالا می اندازد ، لبخندی می زند و در سیستم وارد می کند:
کلاس زبان تخصصی خانوم دکتر ، ساختون فیزیک پلاسما ، اتاق 206
و در حالی که یک پای اش را از دمپایی بیرون اورده و روی پای دیگرش قرار داده ، با یک دستش مشغول بازی کردن با پای عرق کرده اش است و با دست دیگرش گوشی را برمی دارد و شماره ای میگرد: 
سلام خانوم دکتر ، خوبید ؟ جای کلاس زبان تخصصی تون مشخص شد روو سایت (لحظاتی سکوت)
می دونم خانوم دکتر ، به خدا می دونم ، نیست ، خیییلی گشتم ، کلی هم رایزنی کردیم که همین پلاسما رو بهمون دادن. من بخاطر شما و بچه های ادبیات نمایشی کلللی به اینو اون روو زدم. (پس از لحظاتی سکوت و در حالی که لبخند می زند) معلومه خانوم دکتر ، اصن دانشگاه به ما هم سفارش کرده که حالا که بعد از چند سال ، دوباره ادبیات نمایشی اوردیم ، حسابی از این ورودی های جدید استقبال کنیم.  حالا یه ذره پیاده روی و کوه نوردی هم واسه بچه هاتون بد نیست
(لحظاتی سکوت)
چشم
چشم، من بازم مجدد تلاشم رو میکنم. با من امری نیست؟ خدا نگه دار

مرد خپلو گوشی را می گذارد و با ته لبخند از سرجایش بلند می شود و به کنار پنجره می رود.در همان حین که از روی قفسه چند دسته کلید را برمی دارد ، به پنجره ی اتاقش خیره می شود و سری تکان می دهد.
 وارد راهروی دانشگاه می شود و در حالی که صدای خش خش دمپایی و دیلینگ دیلنیگ کلید ها در تمامی راهرو شنیده می شود ، به جلوی آسانسور می رود. 
مرد خپل سینه سپر کرده و دیلینگ دیلینگ و خش خش کنان در راهرو ی طبقه شش راه می رود. یک به یک در های باز را قفل می کند و پشت در یکی از کلاس ها روی صندلی می نشیند.
از داخل کلاس صدای خانومی به گوش می رسد که می گوید:
برای جلسه ی بعد ، یک روایت مستند یا داستانی از تهران برام بنویسید. 
برید به سلامت
مرد خپلو کلید هایش را نگاه می کند وپس از لحظاتی ، یک کلید که روی آن نوشته: 603 را جدا می کند.
در کلاس باز می شود و خانوم ماژیک بدست به همراه حلقه ی پسرها و دخترهایی که در ابتدا اطرافش بودند ، از کلاس خارج می شوند و به سمت آسانسور می روند.
مرد خپلو درحالی که از لای پنجره به تصویر ترافیک تهران از بالا خیره شده، در را قفل می کند.

سعید مولایی    مهر 98


پی نوشت: عکس تزیینی است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

تهران انار ندارد

 

"تهران انار ندارد" یکی از جذاب ترین فیلم های مستندی است که در ایران ساخته شده.

فیلمی که البته ، بعد تجربه گرایی در اون حاکمه و فاصله ی زیادی با فیلم های مستندی داره که هر ساله در ایران ساخته می شوند. این فیلم که در زمان محمد آفریده ، مدیر پیشین مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی ساخته شد ، پا روی بسیاری خطوط قرمز می گذارد و شاید ، به همین علت هم هرچند با مشکل ، اما اجازه ی اکران  عمومی می گیرد و به فروش قابل توجهی به عنوان یک فیلم مستند می رسد.

بعد از چند بار دیدن این مستند ، یک سری نکات در خصوص این فیلم به ذهنم رسید که دوست داشتم ، اینجا به اشتراک بذارمشون.

1)    نصرت کریمی ،  بازیگر و هنرمند شناخته شده ی فیلم فارسی های قبل از انقلاب که به دلیل  حاشیه های فیلم محلل ، بعد از انقلاب کمتر فرصت بازی پیدا کرد ، یکی از دو راوی این فیلم است. راوی ای که عموما به بحث های جدی و فکت های تاریخی اثر اشاره می کند و بخش زیادی از بار یک مستند تاریخی را یدک می کشد. راوی ای که به مرور زمان از نقشش کاسته می شود تا در نهایت ، اثری از این راوی در دقایق پایانی مستند وجود ندارد. البته ، از لحن بسیار مناسب نصرت کریمی در این فیلم ، نمی توان چشم پوشی کرد.

2)    دیگر روای داستان ، مهدی بخشی ، کارگردان فیلم است. مهدی بخشی که او هم مثل نصرت کریمی از لحن فوق العاده ای برخوردار است ، روایتگر تهران امروز است و با استفاده از انتخاب واژگان بسیار حساب شده و بعضا عدم تناسب تصویر و صدا ، بار طنز فیلم را به دوش می کشند. یکی دیگر از تکنیک های اصلی مهدی بخشی در این مستند ، به اصطلاح " تیکه های سیاسی"  در لفافه ی فیلم است. چند وقت قبل جایی از قول مرحوم علی معلم شنیدم که می گفتند: مخاطب ایرانی عاشق این است که به شانه ی بغل دستی اش بزند و بگوید: این گوشه ی فیلمو دیدی! منظور داشت! منظورش به فلان اتفاق سیاسی بود !

حقیقت این است که مخاطب ایرانی ، عاشق این است که بتواند از فیلم تعابیر  سیاسی مورد نظرش را ترتیب دهد. پس  چرا نباید جای چنین تعابیری را برای او باز بگذاریم؟

 

3)    فیلم سرشار از میزانسن های هوشمندانه است . میزانسن هایی که کاملا نسبت به احساسات کارگردان به سوژه هماهنگ است و باعث می شود ، حس مورد نظر کارگردان به هر سوژه به بهترین شکل بیان شود.

4)    انتخاب موسیقی و ریتم شناسی کارگردان و تدوینگر واقعا مثال زدنی است. علی رغم اینکه عملا مخاطب با یک فیلم گیج و سردرگم طرف است ، اما همین فیلم سردرگم با کات های سریع کاملا به جا و هماهنگ که در بخش هایی از فیلم هم ، بنا به اقتضای داستان از کات های کندی برخوردار است ، موفق می شود مخاطب را تا پایان داستان پای فیلم نگه دارد و این شاید ، خود بزرگترین موفقیتی است که می توان برای این فیلم قائل بود.

5)    در نهایت ، کارگردان با هوشمندی ، طبق خط داستانیه " تولید فیلمی درباره ی تهران توسط یک گروه و عدم موفقیت آن ها در تعریف یک خط مشخص و قبول شکست " فیلم را به پایان می رساند. اینکه در خود فیلم مدام ، احتمالا به اتفاقات واقعی جریان ساخت فیلم ، یعنی از نبود بودجه و گم شدن راش ها؟!!! ( عرض کردم ، طنز کلامی و تا اندازه ای سیاسی کار خیلی خوبه) تا حضور کارمندان ارشاد در مراسم رژه و هفت ساله شدن این پروژه ، همه و همه به ساخت فیلمی کمک کرده که شلختگی بی حد و حساب این فیلم ، تا حد زیادی قابل اغماضه.

 

در نهایت می توان گفت ، هرچند که تهران انار ندارد یک شاهکار نیست و سرشار از حفره ها و مشکلات بنیادین است ، اما به عنوان یک تجربه که اتفاقا بسیار هم خوش ساخت از آب درآمده و می تواند مخاطبان عادی را هم تا پایان فیلم بنشاند ، تجربه ای است قابل ستایش و دوست داشتنی.

هرچند که شاید خیلی هم به اطلاعات تاریخی مخاطب ، اضافه نکند.

 


پ.ن: متاسفانه مثل خیلی مسائل دیگه ، وضع امروز سینمای مستند مساعد نیست.  مستند سازان ، یکی از دلایل اصلی این مساله رو ، مدیریت ضعیف و ناکارامد مدیر این روزهای مرکز گسترش می دانند. سازمانی که در زمان ساخت همین فیلم  تهران انار ندارد ، با حمایت خویش ، باعث اکران و پخش این فیلم شد ، اما در دوران حاضر ، حتی اجازه ی شرکت چنین فیلم هایی در جشنواره ی سینما حقیقت (مهمترین فستیوال فیلم مستند ایران) غریب به نظر می رسد!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

یه جای فوق العاده

پریروز بود که برای پیدا کردن یک لوکیشن فیلمبرداری  مجبور شدم مدت بسیار زیاد و مصافت بسیار طولانی رو پیدا گز کنم.

واقعا یه جاهایی

یه وقتایی

یه زمانایی خیلی خسته میشه

دیگه احساس می کنی وااااقعا نمی کشی!

واااااقعا نمی تونی

اون موقع هاست که اگه کم نیاری

تهش به چیزی میرسی که اصلا انتظارش هم نداری

احتمالا انقدر بزرگ و خوب که تا همیشه برات می مونه و فراموشش نمی کنی!

 

پریروز برای من اینجوری بود.

از یه جایی سردراوردم عجیب!

میشنوید؟

صداها رو می  شنوید؟



اینم فیلم کوتاهی از همون جای فوق العاده

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

زندگی متفاوت

چند وقتی هست که دارم فکر می کنم که چجوری میشه یه جور دیگه زندگی کرد؟!
چجوری میشه با وجود تمام مشکلات زندگی گند و گه شهری که توش هستیم، یه جور دیگه زندگی کرد و یه سری تغییرات رو رقم زد.

نمی دونم

تا حالا شده یه جای جدید رو کشف کنید! نه توی یه شهر یا منطقه ی عجیب!

توی شهر محل سکونتتون!  مثلا فک کنید ، اگر در تهران زندگی می کنید ، به روزی همینجوری بی کله بزنید به خیابون و بدون پرسیدن و نگاه کردن به گوگل ، فقط برید! نمی گم حتما ، ولی احتمالا یه جاهایی پیدا می کنید در پایان اون سفر که خیلی خاص و متفاوت از حال و هوای عمومی شهر هستن.

یا تا حالا شده دلتون بخواد تو هوای باز تهران ( نه توی آپارتمان ها و لونه هایی که واسه خودمون درست کردیم!!!) کمی بشینید و استراحتی بکنید و حتی بخوابید!

تا حالا شده دلتون بخواد  یه روز اول صبح، قبل از طلوع آفتاب بزنید به خیابون  و کوچه پس کوچه های شمرون رو با دوچرخه طی کنید و طلوع آفتاب رو کنار رودخونه ی دربند بگذرونید؟!

 

تا حالا شده اون شغلی رو داشته باشید که لحظه به لحظه اش براتون  جذاب بوده باشه و به خاطرش از خواب و زندگی تون بزنید تا اون کاری رو بکنید که دلتون می خواد؟

تا حالا شده دلتون بخواد ناهار رو یه جاهای باحال

نه تو سگ پزها و نه ته رستوران های لوکس

یه جای متفاوت بخورید؟

 

یه تا حالا شده بخواید با آدم های جدید و کاملا متفاوت از خودتون ارتباط برقرار کنید؟!

 تا حالا شده دوست داشته باشید برید یکی دو روز کار تو یه شغل عجیب رو تجربه کنید؟! مثلا یه روز برید و یه جا به عنوان نانوای نون تافتون کار کنید و با کلی آدم و کار جدید آشنا بشید؟!

تا حالا شده فکر کنید که محیط کارتون، عین این فلیما و صحبت هایی که راجع به شرکت های استارتاپی شبیه گوگل میشه ، باحال و سرشار از انرژی باشه؟!

 

یا هزار و یک کار دیگه که به مرور خودم به فهرست اضافه شون می کنم و اگر احیانا شما هم دلتون خواست ، می تونید پیشنهاد بدید تا به فهرست اضافه شون کنم.

راستش هم من میفهمم ، هم کاملا قبول دارم که ما بدلیل محیط نامناسبی که در ایران توش زندگی می کنیم، این کارها برامون خیلی سختن

و کاملا قبول دارم اونی که اون ور زندگی می کنه ، به راحتی خیلی از این چیزا در فرهنگشون و زیرساخت هاشون هست و دلیل اینکه اون آدم هم می تونه اینکار ها رو انجام بده،دقیقا همین مساله است!

 

البته تصور من اینه که دقیقا بدلیل لایف استایل اونهاست که موفق تر از ما هستن.

داشتم با خودم فکر می کردم، اگر کسی در ایران بتونه این کارها رو انجام بده و اینجوری زندگی کنه ، قطعا زنندگی باحالی خواهد داشت و قطعا آدم خاص و خفنی خواهد بود.

به این میگن قدرت تغییر شرایط

پس کم کم دارم برنامه میریزم که یکی یکی این کار ها رو خودم انجام بدم.

به شما هم توصیه می کنم یه جور دیگه زندگی کنید.

واقعا امیدوارم که بتونیم یه جور دیگه زندگی کنیم ، اینجوریه که می تونیم نتیجه و خروجی متفاوتی بدیم! خروجی ای متفاوت با خروجی آدم هایی که در سگ دونی! زندگی می کنن!


عکس هم مربوط به یکی از همین جاهای عجیب ( و شاید کمی ترسناک :دی) با دوستان گرامیه!

یه جای عجیب با دوستان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

قهرمان شلوارک پوش



"آب قعطه!"

اینو گفت و رفت!

عجیب بود!

دمپایی لا انگشتی! یه شلوارک  و یه رکابی پوشیده بود و داشت با یه آفتابه  تو شهر می گشت!

به همه می گفت : "آب قعطه،منم با این آفتابه راه افتادم تو شهر تا آب رو وصل کنم"

می گفت قضیه از اونجایی شروع شده بود که چند وقت پیش شهر رو پیاده گز کرده بود و از هر مغازه و بانک و مسجد  و پارکی که پرسیده "سرویس بهداشتی"؟: گفتن "متاسفانه آب قعطه!"

می گفت:"منم با یه آفتابه راه افتادم تو شهر تا آب رو وصل کنم!!!"

میگفت همون چند وقت پیش که دربه در دنبال سرویس بهداشتی میگشته: تو ماشین یه راننده تاکسی نشسته که اتفاقا خیلی بد رانندگی می کرده!  میگفت به رانندگی تاکسی که مشکل رو گفتم،گفته "این فقط مشکل تو نیست عزیزم! هممون همین مشکل رو داریم! یه جایی تو همین خیابون و شهر هر کی خودش رو راحت می کنه می ره دیگه! این کارا که تو می کنی دیگه چیه!"

"منم یه آفتابه گرفتم دستم و تو شهر راه اوفتادم تا آب رو وصل کنم!"

ازش پرسیدم تو که آب دستته،بیا و یه فکری به حال آلودگی تهران کن!

رو سرم آفتابه گرفت! اومدم نزارم یکی زد پس کلم گفت:" مشکل اصلی این شهر آدماشن! باید آب بگیری روشون تا همه چیزو بشوره ببره پایین!"

راستش بهش نگفتم اون روز! ولی بنظرم قهرمان این شهر اونه! بتمنه این شهر اونه! قهرمانی که یه آفتابه گرفته دستش تا هرچی سیاهی هست رو بشوره ببره پایین!

راستی یادتون نره،اگر یه روز یه آدم با دمپایی لا انگشتی، شلوارک،رکابی و آفتابه! دیدید،خیلی جا نخورید! اون قهرمانه این شهره!


  پ.ن 1 : این عکس (اتحاد سعیدان!)  متعلق به 3 سال پیشه که آب قطع بود! (البته فکر نمی کنم تو این 3 سال چیزی عوض شده باشه)  و این لحظه ی رو برای همیشه  در تاریخ ثبت کرده!

  پ.ن 2 : بعضی وقتا وسط  داستان جوری تو گل می مونم که واقعا به این نتیجه می رسم که آب قعطه! و خلاصه حسابی ضایع بازی میشه!!! ولی گفتم حداقلش اینه که از اون ایده استفاده  کنم و  این رو بنویسم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی