از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف مردم» ثبت شده است

پروژه ی بی نام

ترجیح می دم هیچی نگم و هیچ دست کاری تو این فایل انجام ندم


002



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

استارت پروژه ی بی نام

پیش نوشت: دلیلی که این چند وقته ننوشتم تا اندازه ای تنبلی و مشکلات فنی بود. وگرنه هم مطلب نوشته بودم ، هم واقعا انقد درگیر نبودم که نتونم پست بزارم


چند وقتی هست که دارم وسوسه میشم تا بخشی رو تو وبلاگم راه بندازم  از صحبت های جالبی که آدم ها با هام  می کنن

قطعا برای هممون پیش اومده که خیلی وقتا با آدم ها همینجوری تو تاکسی ، تو کافه ، تو بازار ، تو صف یا خیلی جاهای دیگه گپ زدیم و اون آدم ها رو دیگه هرگز ندیدیم.

این آدم ها ممکنه هر آدمی باشن

ولی یکی از قوانینی که دوست دارم رعایت کنم اینه که اگه اسم اون آدم ها یا کارشون هم  می دونستم ، نگم اون آدم ها کی بودن یا کارشون چی بود! فقط هر فایل رو با یه کد مشخص کنم و حدس زدن اسم و کارشون رو به عهده ی شنونده ها بزارم.

البته از اون طرف هم ، به اون آدم ها نگفتم که دارم صداشون رو ضبط می کنم .

شاید بگید این کار غیراخلاقیه و درست نیست!

ولی بنظر خودم اگه بهشون بگم ، دیگه کار از این حالت واقعی بودن خودش خارج میشه و مردم حرف دلشون رو نمی زنن.

از طرفی ،  تا زمانی که شما این آدم ها رو نشناسید این کار واقعا ایجاد هیچ مشکلی نمی کنه و بنظرم ، اصولا آدمی که نتونه در هر شرایطی پای حرفش وایسته ، همون بهتر که هیچی نگه!

من از این به بعد، حرفای یه سری آدم رو بدون هیچ قضاوتی اینجا بزارم و  قطعا قرار نیست حرفایی که اونا می زنن رو من قبول داشته باشم یا چیزی شبیه به این

فقط بنا به دلایلی حرفای این آدما بنظرم جالب اومدن و ممکنه بهونه ای باشن برای فکر کردن.

نمی دونم

فقط احساس می کنم شاید داستان آدم های شهر

داستان دغدغه هاشون

اینکه چی تو ذهنشون می گذره

اینکه چیکار می کنن و زندگی شون رو چطوری می گذرونن واسه آدمی جز خودم هم جذاب باشه!

 اینم فایل قسمت اول

001

پ.ن1: میخوام یه اعترافی بکنم، یکی از بزرگترین تفریحات زندگی من اینه که تنها برم تو کافه ها و فال گوش وایسم ببینم بقیه چی میگن!

خیلی باحاله

این که ببینی یه دختر 20 ساله ، تنها نشسته و به شیک شکلاتی اش زل زده و سیگارش رو با سیگارش روشن می کنه!

خیلی باحاله گوش بدی ببینی که داره به کی زنگ می زنه و چرا وسط مکالمه اش بغض می کنه!

حتی باحال تر میشه وقتی ببینی وسط مکالمه ، تلفن رو قطع می کنه  و زیرلب میگه:

همه ی پسرا عوضی ان!

پ.ن2: تمام تلاش من در این مجموعه یادداشت ها اینه که کوچکترین تغییر و سانسوری در این مجموعه صوت ها ندم و دقیقا هر اونچه که اون ها به من گفتن رو شما هم بشنوید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

پشتم لرزید

آروم بهم گفت بیا جلو

هرچند سعی می کرد رعشه ی کوچیک دستاش که بلاخره به علت بالارفتن سن براش ایجاد شده بود رو ازم بپوشونه،ولی من حتی پریدن مردمک چشمش رو هم می تونستم حس کنم.

نزدیک که رفتم و عرق سرد روی پیشونیش رو دیدم،تنم لرزید.

در گوشم گفت: می دونی فلانی ، دیروز که رفتم دکتر،دکتر بهم گفت قدت 176 هه!

منم که نمی فهمیدم ینی چی،با تعجب گفتم: خب؟!

گفت: نمی فهمی ، گفت قد من 176 هه!

ولی من قدم 181 بود!

بهت زده نگاش می کردم!

با ترس بهم گفت:

نمی فهمی ینی چی؟!

خم شد باباجون! خم!

دیگه نمی تونم! دیگه توانش رو ندارم که هرکاری بکنم. دیگه این بدن واااقعا نمی کشه!

 

 

این دیالوگی بود که چند روز قبل، یکی از دوستان ، از صحبت های چند روز پیش خودش و پدرش برام تعریف کرد.

دروغ چرا

اینو که گفت،منم یخ کردم! پشتم لرزید!

یه آدمی تو سن و سال من الان میتونیه از نظر فیزیکی هر کاری بکنه!

احتمالا فک می کنه کلی وقت داره!

ولی از امروز به بعد

احتمالا منم تو سراشیبی ام!

احساس می کنم یه ساعت شنی گذاشتن و به ازای هر ثانیه ای که از دست می دم.

یه قدم به شکست نزدیک تر میشم.

تو سن شصت، هفتاد سالگی تو شاید دلت بخواد هزار و یک کار بکنی ، ولی دیگه واقعا بدن اون اجازه رو نمی ده!

پدر دوستم آدم عجیبیه ، هر روز ساعت 4 صبح میره تو کتابخونه و تا ساعت  12 شب بیرون نمیاد. ولی هنوز هم احساس می کنه وقت کم میاره ، برای کار کردن ، برای خوندن و برای یادگرفتن

پدر دوستم می گه: هر چه قدر میره جلو، بیشتر احساس می کنه هیچی نمی دونه،بیشتر احساس می کنه ما هیچی نیستیم. بیشتر احساس می کنه آدم باید هر موقع و هر وقت،هر کاری دلش خواست رو انجام بده.

همین دوست مزبورم  میگفت،پدرش به داستان مثنوی رو خیلی دوست داره. داستان یه ماده خر و یه کره ان که وایمیستن کنار نهری تا آب بخورن.

هر موقع اینا مشغول آب خوردن میشن، یه سری آدم میان و سر و صدا می کنن.

این کره خره هم هر سری سرش رو بالا می کنه تا ببینه بقیه چی می گن و چی کارش دارن!

همیشه هم مامانش بهش میگفته که :

بچه آبتو بخور

ولی بچه هه گوش نمی کرده تا بلاخره وقت آب خوردنشون تموم میشه و می برن و تو اسطبل می بندنشون. اما یه فرق اساسی بین مادر و کره اش وجود  داشت.

کره داشت از تشنگی هلاک میشد ، ولی مادر سیر سیر بود.

چون مادر می دونست که همیشه این سر و صداها هست، ولی اون باید کار خودش رو بکنه.

دوستم می گفت:    به صدا ها گوش نده! خر باش!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی