از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

داستان کوتاه

نصف یک بطری حاوی یک مایع سفید رنگ رو یک جا خورم و با دستم اطراف دهنم رو پاک کردم.
خیلی وقت بود که آروم و قرار نداشتم
یه کابوس دست از سرم برنمی داشت
داشتم تنها توی جنگل قدم میزدم 
با یه تفنگ روی دوشم
اما عجیب ترین بخش داستان حتی این نبود که من ، چرا پا تووی یکی از ناشناخته ترین جنگل های دنیا گذاشتم.
دلیلش معلومه
دلیلش اینه که اون چند کیلومتر راه اومده بود و نصف گله ی گوسفندام رو قلع و قمع کرد. 
عجیب ترین بخشش آینده بود.
آینده ای که یه بطری حاوی یک مایع سفید رنگ جلوی تلویزیون 14 اینچ کهنه ام در اتاق نشیمن لم داده و داره تلویزیون تماشا میکنه.
به پرسه زدنم ادامه میدم ، خوب میدونم  که چیزی که دنبال شکارشم باید یه جایی همون اطراف باشه.
اون قدرتمنده
همه ازش میترسن
همینه که باعث میشه نتونم تحملش کنم 
چنتا آهو ، از فاصله ی دور می بینن ام و پا به فرار میزارن. با وجود اینکه باید مطابق همیشه برم سراغ شکار اونا ، ولی انگار یه چیزی ، منو به سمت شکار اون می بره. 
از لابه لای شاخه ها سایه اش رومی بینم. آره خودشه ، با همون اعتماد به نفسی که همه ازش حرف میزدن، داره پرسه میزنه. می تونم صدای نفس کشیدنش رو هم بشنوم. 
داره آروم نفس می کشه. 
باید کمین کنم. به هیچ وجه نباید منو ببینه. 
داره نزدیک تر میشه ، دیگه تقریبا فاصله ای باهم نداریم. 
می تونم غرور رو تو چشاش ببینم. 
می تونم ببینم که اگه شکارش کنم ، می تونم  تنها پادشاه این جنگل باشم.
با یک جست از کمین خارج میشم
چشم توو چشم میشیم
ترس رو توو چشاش میخونم
نباید امونش بدم
یه لحظه تعلل کنم تمومه کارم
و
شکارش کردم
هیچی به جذابیت این نیست که داخل قلمرویی که فقط تو پادشاهشی پرسه بزنی و هرجایی دلت می خواد لم بدی.
خصوصا اگر روی زمین ، بطری نوشیدنی سفیدی ریخته شده باشه که متعلق به قربانی ات بوده.
من لیون ام.
در حوالی یک جنگل در حومه ی ژوهانسبورگ زندگی میکنم
و اون روز توسط یک شیر خورده شدم!

 

سعید مولایی

آذر 98

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

کنترل کلاس ها

دستش را دور ماژیک وایت برد گره می کند،با دست دیگرش ، گوشی تلفن همراهش را نگه داشته و مقابل در کلاس 609 ایستاده است.  در همان حین که مشغول سرتکان دادن است، به یکباره به حرکت ریتمیک پاهاش خاتمه میدهد و میگوید: وظیفه ی من نیست که دنبال کلاس بگردم. وظیفه ی من اینه که درسم رو درست به دانشجو بدم.

تعدادی دختر و پسر ، اطراف او حلقه زده اند و مشغول تماشای او هستند. یکی از دخترها ، به شانه ی دختر بغل دستی اش میزند و با چپ و راست کردن سر ، بی صدا میگه: او او

یکی از پسرها که زل زده بود به خانوم وایت برد به دست، پوزخندی ریز میزند و سرش را پایین می اندازد.

خانوم وایت برد به دست ، زل زده به در بسته ی اتاق 609 و پای تلفن میگوید: 
از یک مهر ، هر روز جای کلاس ما رو عوض می کنید. یه بار یه کلاس می دید یه بلوک دیگه ، بعد می ریم می بینیم کلاس قفله! ، بعد زنگ میزنیم میگید نه اون اشتباه بود ، یه کلاس می دیم بلوک خودتون ، بعد میایم کلاس اینجا می بینیم انباره! این چه وعضشه آخه؟

در طبقه ی همکف ، اتاق کنترل کلاس ها ، آقای خپل و پشمالویی که پشت میز قهوه ای رنگ بزرگش نشسته ،می گوید: 
خانوم دکتر به خدا ما داریم تمام تلاشمون رو میکنیم. من الان اینجا یه عالمه ارباب رجوع دارم که دارم کارشون رو انجام می دم. کار شما هم در اولویته. اصلا فعلا عجالتا تشریف ببرید اتاق 603 که این هفته کلاسش تشکیل نشده تا برای جلسه ی بعد یه فکری بکنم. قربان شما ، خدافظ
 تلفن را می گذارد و در حالی که با انگشت اشاره اش مشغول بازی کردن با پشم های روی دستش است، به آقای لاغر و کوتاه قدی که میز بغل دستی اش نشسته می گوید:
فک کردن نوکر باباشونو گیر اوردن 
نشونشون میدم.
مرد خپل ، صندلی اش را عقب می کشد و از جایش بلند می شود و در حالی که صدای خش خش دمپایی هایش ، تنها صدایی است که در اتاق به گوش می رسد ، به سمت دیگر اتاق می رود.
مرد خپل در حالی که گوی شیشه ای که در آن تعدادی کاغذ سفید قرار دارد را از روی قفسه برمی دارد ، نگاهی به پنجره ی اتاق می اندازد.
از پنجره ، بخش زیادی از شهر از بالا مشخص است. 
مرد خپل به سمت مرد لاغر نگاه می کند: 
چه ترافیکه اوایل مهریه هااا ، نگا ، همه جا قفله.
مرد لاغر اندام با بهت به پنجره خیره میشود.
مرد لاغر:اوخ ، اوخ ، دیرم شد 
و به سرعت مشغول بستن کیف دستی اش می شود و ادامه می دهد:
قرار بود واسه اینکه این چند روز اول مهر،توو ترافیک وحشتناک نمونم، من زودتر از سرکار برم و سرراه پسرم رو از مدرسه سوار کنم.
مرد خپل در حالی که به سمت میزش برمی گردد و یک دستش را در دماغش کرده می گوید:
اینا حتی عرضه ی مدیریت کردن ترافیک تهرانم ندارن به خدا، مملکتو میدادن به من ، میدیدن چجوری مدیریت می کردم.

مرد لاغر که تقریبا کیفش را جمع کرده با خنده می گوید:
تو اگه رییس جمهور میشدی ، من بهت رای میدادم بخدا.

مرد خپل دستش را از بینی اش خارج می کند و می گوید: 
اگه من رییس جمهور شم ، تو رو میکنم معاون اولم قبوله؟
سپس دستش را به سمت مرد لاغر پیش می کشد.
مرد لاغر اندام ، کمی خود را عقب می کشد و می گوید: 
آقا ما بدون دست هم قبولت داریم! 

مرد خپل ، ابرو در هم می کشد و با خنده می گوید:
ولی من بدون دست قبول ندارم! 
و دست آقای لاغر اندام را به زور در دست خودش می گذارد.
آقای لاغر اندام که در حال چشم غره رفتن به مرد خپل است می گوید:
خب دیگه ، من باید برم.
مرد لاغر به زور دستش را خارج می کند و با کیف از اتاق می رود.
مرد کپل که درون گوی شفاف اش کاغذ هایی شامل:
فنی
ابن سینا
علوم پایه
انسانی 
بلوک آموزشی
و پلاسما نوشته شده 
چشمانش را می بندد ، چیزی زیر لب زمزمه می کند ، دستش را داخل گوی می کند و کاغذی را در می آورد که روی آن نوشته پلاسما
سپس و در حالی که به مانیتور خیره شده و ابرو بالا می اندازد ، لبخندی می زند و در سیستم وارد می کند:
کلاس زبان تخصصی خانوم دکتر ، ساختون فیزیک پلاسما ، اتاق 206
و در حالی که یک پای اش را از دمپایی بیرون اورده و روی پای دیگرش قرار داده ، با یک دستش مشغول بازی کردن با پای عرق کرده اش است و با دست دیگرش گوشی را برمی دارد و شماره ای میگرد: 
سلام خانوم دکتر ، خوبید ؟ جای کلاس زبان تخصصی تون مشخص شد روو سایت (لحظاتی سکوت)
می دونم خانوم دکتر ، به خدا می دونم ، نیست ، خیییلی گشتم ، کلی هم رایزنی کردیم که همین پلاسما رو بهمون دادن. من بخاطر شما و بچه های ادبیات نمایشی کلللی به اینو اون روو زدم. (پس از لحظاتی سکوت و در حالی که لبخند می زند) معلومه خانوم دکتر ، اصن دانشگاه به ما هم سفارش کرده که حالا که بعد از چند سال ، دوباره ادبیات نمایشی اوردیم ، حسابی از این ورودی های جدید استقبال کنیم.  حالا یه ذره پیاده روی و کوه نوردی هم واسه بچه هاتون بد نیست
(لحظاتی سکوت)
چشم
چشم، من بازم مجدد تلاشم رو میکنم. با من امری نیست؟ خدا نگه دار

مرد خپلو گوشی را می گذارد و با ته لبخند از سرجایش بلند می شود و به کنار پنجره می رود.در همان حین که از روی قفسه چند دسته کلید را برمی دارد ، به پنجره ی اتاقش خیره می شود و سری تکان می دهد.
 وارد راهروی دانشگاه می شود و در حالی که صدای خش خش دمپایی و دیلینگ دیلنیگ کلید ها در تمامی راهرو شنیده می شود ، به جلوی آسانسور می رود. 
مرد خپل سینه سپر کرده و دیلینگ دیلینگ و خش خش کنان در راهرو ی طبقه شش راه می رود. یک به یک در های باز را قفل می کند و پشت در یکی از کلاس ها روی صندلی می نشیند.
از داخل کلاس صدای خانومی به گوش می رسد که می گوید:
برای جلسه ی بعد ، یک روایت مستند یا داستانی از تهران برام بنویسید. 
برید به سلامت
مرد خپلو کلید هایش را نگاه می کند وپس از لحظاتی ، یک کلید که روی آن نوشته: 603 را جدا می کند.
در کلاس باز می شود و خانوم ماژیک بدست به همراه حلقه ی پسرها و دخترهایی که در ابتدا اطرافش بودند ، از کلاس خارج می شوند و به سمت آسانسور می روند.
مرد خپلو درحالی که از لای پنجره به تصویر ترافیک تهران از بالا خیره شده، در را قفل می کند.

سعید مولایی    مهر 98


پی نوشت: عکس تزیینی است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

داستان کوتاه های احسان عبدی پور

‍پیش نوشت :مدت زمان زیادی هست که کمتر می نویسم.

اگر بخوام بهونه بگیرم ، حتما می تونم به دندون درد وحشتناک این چند وقت اخیر ، آغاز برنامه ی تلویزیونی جدیدمون و مراحل آماده سازی اولیه اون و حتی داستان ادامه دار چالش های مستندی که نزدیک به سه سال هست درگیر ساختش هستم ، اشاره کنم.

شاید هم بد نباشه که بگم مدت زیادیه دارم صرف فهمیدن سینمای حیرت انگیز تجربی ایران و خواندن و دیدن آثار محمد رضا اصلانی می کنم. البته و صد البته تا وقتی خواندن ها ودیدن هایم به جای قابل قبولی نرسد ، قصد ندارم درباره ی آن ها بنویسم.

ولی شاید جز اینکه شدیدا درگیر استهلاک و فرسایش حاصل از روزمرگی شدم و گاه و بی گاه در تنها سرگرمی این روزهایم ، یعنی تصاویر دنیای اطرافم ، در سایه ها و رفله ها گم می شم و زمان را فراموش می کنم ، هیچ کدام از این دلایل ، منطقی به نظر نرسند.


اصل مطلب: به همین دلیل عجالتا تجربه ی شنیدن چند داستان کوتاه بی نظیر از احسان عبدی پور را به اشتراک می گزارم.

داستان هایی که تک تکشون ، سرشار از یک تجربه ی گرم ، اما تلخ از زندگی انسان ها هستند.

داستان هایی که هرچند در بوشهر گرم اتفاق می افتند و هرچند احسان عبدی پور ، انقدر باهوش هست که داستانش را خالی از شیرینی زبانی های بچه های جنوب نکند ، اما داستان های او مملو اند از تنهایی

از بی کسی

و از حقایق عمدتا تلخ زندگی انسانی

دوکو

رساله ی مومو سیاه

زینت و مک لوهان

کبریت

احسان عبدی پور، حتما نویسنده ی بی نظیریه  و اگه از من بپرسید ، مناسب ترین موجود دنیا برای خواندن داستان هاش هست.( مگر اینکه عکسش ثابت شه)

اما به عقیده ی من (که خب قطعا چندان مهم نیست) انقدرها که در عرصه ی نویسندگی و حتی فیلمنامه نویسی می تونه موفق بوده ، در عرصه ی کارگردانی موفق نبوده.

 

در پست بعدی ، حتما از فیلم تنهای تنهای تنها که چند سال پیش در جشنواره ی فجر درخشید خواهم نوشت. حتما خواهم گفت که چرا بنظر من انقدری که باشو غریبه ی کوچیک  بیضایی، نیاز داوود نژاد ، آثار کیارستمی و فیلم های دیگر دیده شدند ، تنهای تنهای تنها دیده نشد.

ولی عجالتا شاید بد نباشد به این نکته اشاره کرد که احسان عبدی پور، زمانی داره از روایت داستان با شخصیت محوری کودک استفاده می کنه که تاریخ مصرف اینکار ها گذشته، دیگه انقدر این داستان ها مستعمل و سانتی مانتال شده که قابلیت هاش رو از دست داده. از طرفی حقیقتا عبدی پور ، نویسنده ی بهتری است تا فیلمنامه نویسی عالی. بار اصلی بسیاری از لحظات تاثیرگذار فیلم رو نه سینما و کارگردانی ، که دیالوگ هایی با مفاهیم عمیق و البته در ظاهری بچه گانه (عبدی پور انقدر هوشمند و کاربلد بوده که برعکس بسیاری از همکارانش ، دیالوگ های قلمبه سلنبه رو نچپونده توو دهن بچه) به دوش می کشند.

البته که با تمام این تفاسیر ، تنهای تنهای تنها هنوز از جواهرات کمیاب این روزهای سینمای ایران است. پس اگر هنوز فیلم را ندیده اید ، شدیدا پیشنهاد می کنم فیلم را قبل از یادداشتم درباره ی فیلم تنهای تنهای تنها تماشا کنید. چرا که این یادداشت  داستان فیلم را لو می دهد و عملا خواندنش پیش از دیدن فیلم هیچ لطفی ندارد.

پی نوشت: خیلی معلومه که دارم با درمیون گذاشتن موضوع پست بعدی و زمان نقریبی انتشارش ، خودم رو مجبور می کنم که چند روز دیگه پست بعدی رو منتشر کنم؟

 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

توپ

یه توپ هرگز لحظه ی بدنیا اومدنش رو از یاد نمی بره

منظورم همون لحظه ایه که احساس می کنی ، بعد از همه جور فشار و درد و تاریکی

بلاخره یه دست با محبتی داره تو رو از میون بقیه ی توپ ها جدا می کنه و میاره بیرون

این بهترین حس دنیاست

اینکه احساس کنی به نظر یکی تو با تموم توپ های دنیا فرق می کنی

تو یه توپ منحصر بفردی

حداقل برای اون آدم

اون آدم غماشو ، شادی هاشو باهات شریک میشه

وقتی شاده ، می زنتت زمین و تو تا هوا میری

تا جایی که اون ندونه کجا میری

و وقتی غمگینه

یه گوشه میشینه و زل میزنه بهت

البته ، همه ی توپ ها انقدر خوش شانس نیستن که همچین زندگی ای رو تجربه کنن

داخل بوفه ی پارک ،توی پلاستیک توپ هایی که ما توش قرار داریم ، یه توپ قدیمی هست که خیلی وقته منتظره. 

هیچکدوم از ماها اون روزو ندیدیم 

شنیدیم  سال ها پیش ، یه پسر بچه اومده و این توپو برداشته 

توپ بدنیا میاد

اونایی که اون روزو دیدن تعریف کردن که هرگز، در تمام این سال ها ، توپو دیگه انقد خوشحال ندیدن

همه چی داشته خوب پیش می رفته تا اینکه پسر لحظه ی آخر متوجه میشه که به اندازه ی کافی پول همراش نیست

اون میگه میره از خونه پول بیاره

و اون توپ منتظر پسر میمونه

ولی پسر هرگز نمیاد

ما توپا تا همیشه اون دستی که به دنیامون اورده رو فراموش نمی کنیم

از اون روز به بعد ، هرکی توپ رو از پلاستیک میاورد بیرون ، میگفت: کم باده!

ولی توپ کم باد نبود!

منتظر بود!

اون لحظه ای که یه دستی به منم خورد و داشت میاوردم بیرون ، با خودم فک میکردم: نکنه منم به سرنوشت اون دچار شم! 

نکنه پسره ولم کنه بره و تمام عمر با حسرت ، بیرون پلاستیکو نگاه کنم که آدما با شادی با توپ هاشون بازی می کنن.

ولی نه

پسر منو خرید.

خنیدید و پیش دوستاش رفت.

همون موقع بود که فهمیدم ، من یه توپ عادی نیستم

من یه توپ خوشبختم

همینجوری آدما بینمون جمع می شدن ، اول سه نفر بودیم ، بعد شیش نفر و الان هشتاییم.

هشتایی دارن با من والییال بازی می کنن و می خندن .

میگن این چه توپ عجیبیه

هرجا دلش می خواد میره

یکی میگه پرباده

اون یکی میگه نه ، کم باده

یکی میگه مدلشه

یکی میگه به خاطر باده

ولی راستش همه ی اونا در اشتباهن

من ذوق کردم

خیلی 

من خوشبخت ترین توپ زمین بودم

همه چیز داشت عالی پیش می رفت

همشون داشتن به من می خندیدن و لذت می بردن

همه چیز خوب بود

تا اینکه منو اشتباهی پرت کردن اون طرف تر

تا اینکه صاحب دو تا دستی که منو رو هوا گرفته بود گفت:

منم می تونم بازی کنم؟

و منو به هوا پرتاب کرد! 

اول سعی کردم دیگه به دستاش برنگردم

توپو اینوری میزدن و من از قصد اون وری می رفتم

باز اونا می خندیدن

می گفتن چرا توپه اینجوریه

اینبار توپو محکم تر اینوری میزدن و من با جدیت بیشتری اون وری میرفتم

با خنده میگفتن: فک کنن با تازه وارد لجه! 

و منو سمتش پرت میکردن

ولی من نمی خواستم برگردم اونجا!

دست های اون با دست های تمام هفت آدمی که قبلا منو لمس کرده بود فرق می کرد.

اون دست ها نرم ترین و لطیف ترین دست هایی بود که 

ممکن بود یه توپ حسشون کنه.

چشام رو که باز کردم ، دیدم دقیقا در آغوشش پرتاب شدم.

مقاومت هیچ فایده ای نداشت

در تمام طول زندگیم ، جایی به گرم و نرمی اونجا تجربه نکرده بودم!

میتونستم هزاران سال

همونجا بمونم و از جام جوم نخورم

می خواست پرتابم کنه اون طرف ، ولی من نمی خواستم جایی برم! 

هی از دستاش قل می خوردم میافتادم زمین

و اون مجبور می شد دوباره منو بلند کنه و پرتابم کنه

می فرستادم اون طرفی ، ولی من روی سر خودش فرود میومدم و همه بهش می خندیدن.

موهاش ، موهاش بلندترین و خوش بو ترین موهایی بودن که من در تمام عمر توپی ام تجربه کرده بودم ، اینو وقتی فهمیدم که محکم روی سرش فرود اومدم و شالش باز شد.

اون لحظه ی آخری که منو داشت آماده ی پرتاب می کرد و موهاش تا روی دستهاش ریخته بود رو هرگز فراموش نمی کنم 

یه نسیم خنک

موهای بافته شده اش رو روی صورتم نوازش می داد

انقد به آغوشش منو محکم فشار داده بود که می تونستم تعداد ضربان های قلب گنجیشکی اش رو بشمرم 

منو بین دو دستاش گذاشت

چشاش رو بست

سرشو اورد پایین

پیشونی اش رو روی من قرار داد

لب هاش رو نزدیکم اورد ، انقد نزدیک که حتی یه لحظه احساس کردم لمسم کرد و گفت: برو

من نه که نتونم ها

دلم نیومد که کار دیگه ای بکنم

دلم نمیومد بقیه بهش بخندن و مسخره اش کنن

بهم ضربه زد

و من رفتم

یه جوری رفتم که تمام پسرا انگشت به دهن نگاهم می کردن

یه جوری خوردم توی زمینشون که هرگز به عمرشون نخواهند دید

و یه جوری بعد از خوردنم به زمین بلند شدم و داخل سیم خاردار ها خودمو انداختم که دیگه هرگز ، هرگز ، هیچ کسی نمی تونه پنچری ام رو بگیره.

گاهی وقتا از خودم می پرسم

این زندگی توپی چیه

یکی سال ها توی پلاستیک توپا منتظره

و یکی دیگه هم عین ما ، به یک ساعت نرسیده عمرش تموم میشه!

بعضی روزا با خودم فک می کنم ارزششو داشت؟

اگه برگردم و بتونم انتخاب کنم ، بازم دلم می خواد یه توپ باشم ؟


سعید مولایی 

اردیبهشت 98

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

غروب

بهش گفتم دو ساعت این وسط تایم اضافه داریم. چه کنیم؟

خندید

خیلی می خنده ، هر موقع می دونه باید چی بگه ، می خنده ، هرموقع نمی دونه باید چی بگه هم می خنده. کلا زیاد می خنده ، بهش می گم اینکه تو به هرچیزی می خندی ، زیادی شیرینه ، زیادی خوبه ، بازم می خنده

بهش می گم : می خوای بریم یه طرفی؟

بازم غش غش می خنده

بهش می گم: چرا فقط می خندی؟ آدم احساس می کنه داری ایسگاش می کنی. نکنه چیزی کشیدی؟

بازم می خنده. می گه : غروب قشنگیه .

میگم: خیلی ، خیلی قشنگه.

میگه تا حالا شده بری سمت غروب ؟ یا حتی طلوع ؟

میگم ینی چی؟

میگه ینی یه غروب ، بزنی به دل خیابون و بدون اینکه توجه کنی کجا داری میری ، بری سمت غروب

انقد بری تا شب بشه

بعد یهو چشاتو واکنی و ببینی که یه جوری خودتو تو دل کوچه پس کوچه ها گم کردی  که اگه از کسی نپرسی ،  دیگه پیدا نمیشی

اینبار من می خندم

و با خودم می گم: بریم گم شیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

ترانه‌ای از حسن زیرک

نوشته‌‌ی بهزاد وفاخواه

بدون زمان و مکانش معنی ندارد. سال‌های انتهای دهه شصت است و یکی از خیابان‌های بانه. سه تا بچه نه ده ساله یک بلندگوی دستی، احتمالا از همان‌ها که وانت‌ها داشتند، دست‌شان گرفته‌اند و آهنگ‌های درخواستی اجرا می‌کنند. راهپیمایی سیزده آبان تمام شده و بلندگو را دست یکی از بچه‌ها داده‌اند که «پسرجان اینو ببر مدرسه تحویل بده» و حالا خیابانی در بانه در اواخر سال‌های شصت موسیقی متن پیدا کرده. گزارشی از این که سه تا بچه چه می‌خوانده‌اند در دست نیست اما احتمالا از مغازه‌دارها و مردم عادی نظر می‌خواستند و آهنگ‌های ناصر رزازی و حسن زیرک می‌خوانده‌اند.
به جای «خونه‌دار و بچه‌دار، زنبیل...» سه تا خواننده کودک در راه تحویل دادن بلندگوی مدرسه داریم که پشت بلندگو می‌گویند: «شنوندگان محترم آقای احمدی صاحب مغازه شیرفروشی از ما تقاضای ترانه‌ای از حسن زیرک رو کردن که تقدیم می‌کنن به...» و بعد می‌خوانند!

به نقل از زندگی خرد

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

شیرینی تمام

دعوت به همکاری در استارتاپ "شیرینی تمام"

می گه می خواد استارتاپ "شیرینی تمام" راه بندازه

می گه آدما با خرید هر شیرینی از "شیرینی تمام" ، یک گام به آینده ی بدون شیرینی نزدیک تر میشن. میگه می خواد با پولی که از فروش هر شیرینی در میاره ، صندوق پولی رو درست کنه که بعد از مرگ این نسل ، جلوی خرید و فروش هرگونه شیرینی رو بگیره.

می گه می خواد با این پول ، توی مجلس لابی کنه تا این قانون رو تصویب کنه:

بعد از این نسل " خرید و فروش هرگونه شیرینی ، جرمه و مجازات اعدام داره"

البته ،میگه  انقد عاقل هست که بدونه باید تمرکزش رو روی تولید بزاره

می گه می خواد ارتش ها رو به استخدامش دربیاره 

به ما گفت ، بعد از بمبارون کارخونه های تولید شیرینی ، جنگ چریکی آغاز می شه 

آدم ها مقاومت خواهند کرد ، اونا از هر تلاشی برای ایجاد شادی و پخت شیرینی دریغ نخواهند کرد.

ولی ما باید سنگر به سنگر

خونه به خونه بو بکشیم تا بوی شیرینی های خونگی که توی فر خونه ها پخته می شه رو شناسایی کنیم.

تیم شناسایی به سگ های شیرینی یاب مجهزه

سگ هایی که از فاصله یک کیلومتری ، بوی شیرینی رو تشخیص می دن.

تیم شناسایی که کارش رو انجام داد ، نوبت تیم عملیاتی خواهد بود. کماندو ها با عملیات راپل ، وارد هر خونه ای میشن که فر روشنی داشته باشه.

می گفت سر هر چهار راه تست شیرینی می زاریم ، از هر آدمی که احساس کنیم زیادی شاده ، تست می گیریم که شیرینی نخورده باشه

احتمالا باخودتون می گید که فقط زور جواب نمی ده

حتما حق با شماست . باید کار فرهنگی کرد.

به همه ی آدم ها جزوه هایی درباره ی مضرات وحشتناک شیرینی خواهیم داد .

کلسترول ، ارزش غذایی پایین ، چربی ، شکر و هزار و یک ماده ی مضر دیگه

میگه شاید شما اون روز رو نبینید ، ولی من به وضوح می بینم اون روزی که موضوع میزگردهای تلویزیونی  "آیا پیشینیان ما در هزار سال پیش شیرینی می خوردند؟" باشه.

تهش هم ، مجری نتیجه بگیره که شیرینی ، چیزی جز یک توطئه ی شوم علیه ملت ها نبوده.

اینجوری مطمئن میشیم نسل های بعد ، کمتر از ما از زندگی شون لذت می برن.

 یه زندگی بدون شیرینی.

اینجوری ما خوش بخت ترین نسل روی این کره ی خاکی میشیم.

میگه امروز می تونید با خرید از استارتاپ "شیرینی تمام" ، علاوه بر اینکه از خرید شیرینی تون شاد می شید ، مطمئن باشید که نسل های بعد شیرینی ندارن و انقد شاد نیستن. 

اینجوری ، شاد تر هم میشید تازه.

البته 

 میگه چون خیلی به حقوق بشر و این جفنگیات اعتقاد داره ، می خواد در آینده یه روز، یعنی فقط روز تولد آدم ها، اون هم فقط توی مکان های از پیش تعبیه شده  (سعید کورت ) اجازه بده متولد شیرینی بخوره.

می خنده

می گه البته خودمون اون بغل مغلا ، گواهی تولد تقلبی صادر می کنیم تا هم یه منبع درامدی داشته باشیم ، هم پس دموکراسی چی میشه آقا؟ دیکتاتور که نیستیم ؟ 

از من خواست تا استارتاپش رو با شما درمیون بزارم

می گفت از طرف من  بنویس:

"به تعدادی همراه همدل برای تبدیل کردن این نسل از انسان ها به خوشبخت ترین نسل بشریت نیازمندیم"

و از من خواست تا

" این دعوت به همکاری رو برای هرکسی که احساس می کنم بتونه در این استارتاپ شریک بشه بفرستم"


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

ضربان صد و بیست

یکی بود ، یکی نبود

تو یه شهری که نمی دونیم کجا بوده و تو زمانی که نمی دونیم چه وقتی بوده ، پسری زندگی می کرد که توسط جادوگر شهر طلسم شده بود. جادوگر قلب پسر رو طلسم کرده بود تا منجمد بشه و اون پسر ، هرچه قدر تلاش می کرد ، نمی تونست به هیچ کس ، هیچ حسی پیدا کنه.

 روز ها ، ماه ها و سال ها می گذشتن  و پسر نه عاشق کسی می شد ، نه از کسی نفرت پیدا می کرد. 

خنثی خنثی خنثی

بی حس بی حس بی حس

آدم ها میومدن و می رفتن

ولی پسر فقط  بر و بر ،تماشاشون می کرد و هیچی نمی گفت! 

راستش ،جرات نمی کرد به کسی رازش رو بگه! 

فک کن

 بشینی جلوی طرف و بگی: 

ببین قربونت برم

من به تو هیچ حسی ندارم

 به معنی مطلق کلمه 

ینی من الان همون حسی رو به تو دارم که به این دیوار بغل دارم.

ینی حتی ازت نفرت هم ندارم که بگم نفرت دارم! 

(اگه طرف بعد گفتن این حرفا با مخ نیومد تو صورتتون، بدونید قطعا با آدم فرهیخته ای طرفید)

قدما معتقد بودن که قلب مهمترین بخش وجود آدمیه و خب طبیعتا ، از اون لحظه ای هم که دیگه قلب نزنه ، آدم دیگه زنده نیست.

پسر خیلی وقت بود که دیگه صدای قلبش رو نمی شنید.

قلبش یخ زده بود.

تمام هدف جادوگر این بود که پسر احساس کنه یه ماشینه 

احساس کنه وجود نداره

تصور کنه سیزیفیه که هر روز ، فقط داره از سر بیهودگی ، یه سری کار ثابت انجام می ده

خودش رو آقای مرسویی ببینه که پایانش ، پایانه بیگانه ی آلبر کاموهه

کرخت شده بود

مرده بود در حقیقت

فقط هنوز براش مراسم ترحیم نگرفته بودن!

تا اینکه یه روز

 یکی اومد عین بقیه 

پسر با خودش گفت: اینم باز یکی از اوناست!

ولی نبود! 

پسر اینو خیلی دیر فهمید

خیلی خیلی دیر

دختر انقد از دست این چیزی نگفتنای پسر خسته شد که رفت

ولی لحظه ی رفتنش ، جوری قلب پسر رو فشار دارد که تونست طلسمو آروم آروم آب کنه

یخ نتونست بین دستای گرم دختر دووم بیاره. اونم آروم آروم آب شد و رفت

پسر حالا می تونست صدای زندگی رو ، صدای ضربان قلبش رو بشنوه

هر چند دکترا می گن ، ضربان زندگی ام 120 هه و دارن سعی می کنن با هزار و یک قرص و دوا درمون بیارنش پایین

ولی اونا نمی دونن که این صدا ، چقدر برام لذت بخشه و چقدر از تک تک 120 تاش لذت می برم.

دکترا میگن: دلیلش فشار عصبی ایه

ولی من  نگفتم بهشون راستش

دلیلش ، فشار دستای نرم و مهربونیه که تونستن ،بعد از سال ها یه قلب یخ زده رو دوباره به ضربان بندازن 

اون رفت

ولی اگه یه روزی برگرده 

اگه یه روزی 

این شانس رو داشته باشم که خیلی اتفاقی تو خیابون ببینمش

اینبار حتی یک ثانیه هم لفتش نمی دونم و حتما بهش می گم که تو 

یه  فرشته ای 


ساعت 11:20 دقیقه ی صبح دوشنبه 25/ 4/ 97

تخت درمانگاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

smile thief

I was happily sitting near a tree and watching how time flies. 

Suddenly, I saw a strange man. 

He was walking and carrying a sack. If you listen accurately, you can hear a sack’s sound. I heard laughings sound.  

He was a smile thief and he was carrying a sack full of smiles. I ran to catch him and ask him: how do you steal smiles? 

But he ignored me and continued on his way. I  blocked his way and shouted: what the fuck are you doing? 

But again he continued on his way.   

I got angry 

I asked myself: why doesn't he care about me? 

So, I shouted: bastard! Why don't you see me? 

He just laughed and continued on his way. 

I was getting mad.  

Why he is so relaxed??

While he was walking and singing a song, I punched him and said: 

I really want to know, how and why do you steal smiles? 

Suddenly, I saw my smile in his hand, he put it in his sack an said: See, this way!  

From then to now, I have been a man with no smile!


پ.ن: جا داره از دوستی که زحمت بازنویسی متن رو کشید از همین جا ، کللللی تشکر کنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

لبخند

 یک پزشک داستان کوتاه فوق العاده ای باز نشر کرده که انقدر زیبا بود که نتونستم جلوی خودم رو بابت انتشار مجددش اینجا بگیرم.


لبخند اثر ری برادبری


در میان شهر کوچک از صبح زود ساعت پنج صف تشکیل شده بود. در دور دستِ بیابانِ برفک نشسته خروس‌ها می‌خواندند و هیچ کجا نشانه‌ای از آتشی نبود. اطراف، همه‌جا، میان ویرانه‌ها و لا‌به‌لای بقایای ساختمان‌ها، تکه‌های مه چسبیده بود که حالا با اولین روشنایی ساعت هفت صبح داشت پراکنده می‌شد. در جاده، از دور، افرادی، دو تا دو تا و سه تا سه تا و گروه‌های بیشتری داشتند پیش می‌آمدند که برای جشن و بازار روز در میدان جمع شوند.
پسرک درست پشت سر دو تا مردی ایستاده بود که در هوای زلال بلند بلند صحبت می‌کردند و به خاطر سرما کلماتشان دو برابر سراتر به گوش می‌رسید. پسرک پا بر زمین می‌کوبید و به دو دست سرخ در هم مشت کرده‌اش هاه می‌کرد، نگاه را به بالا به پارچه گونی لباس مردان می‌انداخت و بعد متوجه صف دراز مردها و زن‌هایی می‌شد که جلوی‌اش ردیف شده بودند.
مردی که پشت سر پسرک ایستاده بود پرسید:
– «آهای بچه، صبح به این زودی آمده‌ای این‌جا چه‌کار؟»
پسرک گفت :
– آمده‌ام توی صف نوبت بگیرم.
مرد گفت:
– «چرا نمی‌‌روی پی کارت و جایت را به کسی نمی‌دهی که بیشتر حالی‌اش باشد؟»
مردی که جلوی پسرک ایستاده بود به تندی رو برگرداند و به مرد پشت سری گفت:
– «دست از سر بچه بردار.»
مرد پشت سری گفت :
– «شوخی می کردم …»
گفت و دست بر سر پسرک گذاشت. پسر با تکانی به سردی به سر و کله‌اش، دست مرد را رد کرد.
مرد گفت :
– «فقط به نظرم غریب آمد که بچه‌ای به این سن و سال صبح به این زودی از بسترش بیرون بیاید.»
مرد مدافع پسرک که اسم‌اش گریزبی بود گفت:
-«خاطر جمع باش که این بچه هم قدر هنر را خوب می داند … اسم ات چیه، پسر جان؟»
پسرک گفت: «تام.»
مرد گفت:
– «تام همچه تفی بیندازد که همه حظ کنید … درست می‌گویم؟»
پسرک گفت :
– «بله، حتماً.»
خنده‌ای طول صف را پیمود.
جلوتر مردی در ‌فنجان‌های ترک خورده قهوه داغ می‌فروخت. تام نگاه کرد و آتش اجاق کوچکی را دید و ظرفی را که در آن مایعی قُل می‌زد. این مایع از دانه‌های گیاهی گرفته شده بود که در مرغزارهای بیرون شهر می‌رویید و فنجانی یک پنی قیمت داشت که شکم مشتری را گرم کند. امّا مشتری‌های زیادی دور این بساط نبودند. خیلی‌ها یک چنین ثروتی را نداشتند.
تام نگاه را به جلوترها دوخت، به جایی که صف ختم می‌شد، به آن سوی یک دیواره سنگی بمب زده … گفت:
– « می‌گویند که لبخند می‌زند …»
گریزبی گفت :
– «بله، لبخند می‌زند …»
– «می‌گویند که از بوم و رنگ و روغن درست شده.»
– «درست است. برای همین هم فکر می‌کنم که کار اصلی نیست. اصلی‌اش شنیده‌ام که سال‌ها پیش روی چوب نقاشی شده بود.»
– «می‌گویند چهار قرن از عمرش می‌گذرد.»
– «شاید هم بیشتر. کسی چه می‌داند که سالی که الان درش هستیم دقیقاً چه سالی است.
– «سال دوهزار و شصت و یک.»
– « این چیزی است که آن‌ها می‌گویند، پسر، آن دروغگوها. ولی از کجا معلوم که سال سه‌هزار و حتی پنج‌هزار نباشد؟ اوضاع روزگار مدت‌های مدیدی است که به این وضع وحشتناک به هم ریخته و فقط تکه پاره‌هایی از آن به ما رسیده.
بر سنگ‌های سرد خیابان پاک‌شان پیش ‌می‌رفتند.
پسرک با تردید پرسید :
– «چه مدت دیگر طول می‌کشد تا چشم‌مان به‌اش بیفتد؟»
– «چند دقیقه دیگر. چهار تا میله‌ی برنزی نصب کرده‌اند و دور تا دور را طناب‌های مخملی کشیده و او را گذاشته‌اند وسط این بساط خوشگل که دست مردم بهش نرسد. حواست باشد، تام. سنگ در کار نیست. اجازه سنگ پرانی به کسی نمی‌دهند.»
– چشم،آقا.»
خورشید در آسمان بالاتر رفت و با خود گرمایی را آورد که باعث شد مردان کت‌ها و کلاه‌های چرک و چرب‌شان را از خود دور کنند.
تام پس از مدتی پرسید:
-«چرا این جا جمع شده‌ایم؟ چرا صف کشیده‌ایم که تف بیاندازیم؟»
گریزبی نگاه¬اش را به زیر، متوجه پسرک کرد، طول آفتاب را سنجید و گفت:
-«دلایل زیادی دارد، تام.»
بی‌‌حواس دست در جیبی کرد که نداشت، به دنبال سیگاری که نبود. تام هزاران بار این حرکت را در مورد دیگران دیده بود. مرد ادامه داد:
-«روی نفرت، تام، نفرت از تمام چیزهای گذشته … از تو می‌پرسم:
چی شد که اوضاع ما به این روز افتاد؟ شهرها درب و داغان، جاده‌ها پاره پاره از بمب، نصف مزارع غلات‌مان شب‌ها درخشان از نور رادیواکتیو… این زندگی نحس و کثافت نیست؟»
– «چرا ،آقا، به گمانم؟»
– «قضیه این است، تام. آدم از چیزهایی که باعث تباهی زندگی‌اش شده نفرت دارد. این جزو ذات بشر است. شاید آگاهانه و عمدی نیست، ولی به هر حال طبیعت آدمیزاد است.»
تام گفت:
– «توی دنیا تقریباً چیزی نیست که ما ازش نفرت نداشته باشیم.»
مرد گفت:
-«درست است. ما از تمام آدم‌های گذشته که دنیا را اداره می‌کردند، از کل جماعت فلان‌فلان شده‌شان از دَم نفرت داریم. برای همین هم امروز صبح پنج‌شنبه این جا جمع شده‌ایم. شکم‌مان به پشت‌مان چسبیده، سردمان است، توی غار و این جور جاها زندگی می‌کنیم، سیگار نمی‌کشیم، مشروب نمی‌خوریم و هیچ چیز نداریم به جز این جشن و جشنواره‌ها، تام، فقط جشنواره‌ها.»
فکر تام متوجه مراسم جشن‌های چند ساله‌ی گذشته شد. سالی که تمام کتاب‌ها را در میدان شهر تکه پاره کردند و به آتش کشیدند و مردم مست بودند و می‌خندیدند، یا جشنواره «علمی» یک ماه پیش که آخرین اتومبیل را به میدان کشیدند و قرعه انداختند و هر آدم خوشبختی که قرعه به اسم‌اش اصابت می‌کرد حق داشت که با پتک ضربه جانانه‌ای به اتومبیل وارد کند.
مرد گفت:
– «محال است که فراموش کنم، تام،محال است. سهم من خرد کردن شیشه جلوی ماشین بود، شنیدی؟ شیشه جلو.خدای من، چه صدای قشنگی داشت! جرینگ! تام در ذهن صدای شیشه را شنید که از هم پاشید و در کپه‌ای درخشان فرو ریخت.
-«سهم بیل هندرسُن خرد کردن موتور ماشین بود و چه ضربه جانانه‌ای زد! ضربه‌ای استادانه … شترق!»
گریزبی در ادامه‌ی خاطرات‌اش گفت که بهترین موقع وقتی بود که جماعت کارخانه‌ای که هنوز در کار تولید هواپیما بود متلاشی کرد:
-«پیغمبر! چه حال خوشی داشتیم وقتی که این کارخانه را منفجر کردیم! بعد تشکیلات چای‌خانه روزنامه و انبار اسلحه را پیدا کردیم و هر دو را با هم از هم پاشیدیم. حواست هست، تام؟»
تام فکری کرد و گفت:
– «بله ، به گمانم»
آفتاب به اوج ظهر رسیده، بوهای عفن شهر ویران در هوای داغ پراکنده بود و در میان ویرانه‌ی بناها چیزی می‌لولیدند.
تام پرسید:
– «آقا آن اوضاع قدیم بر نمی‌گردد؟»
-« چی؟ تمدن؟ کی دیگر تمدن می‌خواهد؟ من یکی که لازم‌اش ندارم.»
مردی از پشت سر گفت:
– «من بدم نمی‌آید اگر تکه‌هایی از آن دوره تمدن برگردد. درش چیزهای قشنگی هم بود.»
گریزبی به صدای بلند گفت:
– «ذهن‌تان را خسته نکنید. دیگر جایی برای این جور چیزها نیست.»
مرد پشت سری گفت:
-«آه، شاید روزی کسی بیاید، کسی که قوه تخیلی داشته باشد، و اوضاع را سر و سامانی بدهد… ببینید کی گفتم. روزی کسی می‌آید، کسی که قلبی داشته باشد…»
گریزبی گفت: «نه!»
– «چرا، کسی که روحی برای درک چیزهای قشنگ داشته باشد، کسی که یک جور تمدن محدودی را باز به ما برگرداند، چیزهایی را که بتوانیم درشان با آرامش زندگی کنیم.»
– «امّا تا چشم به هم بزنی باز جنگ در می‌گیرد.»
– «نه، شاید نوبت بعد اوضاع فرق بکند.»
عاقبت همگی در میدان اصلی جمع شدند. مردی سوار بر اسب از دوردست به سوی شهر می‌آمد وکاغذی در دست داشت. وسط میدان قسمتی را با طناب جدا کرده بودند. تام، گریزبی و دیگران ، آب دهان را جمع کرده آرام آرام پیش می‌رفتند چشم‌ها را گشوده و حاضر و آماده بودند. قلب تام از هیجان شدیدتر می‌تپید و زمین زیر پاهای برهنه‌اش داغ بود.
گریزبی گفت:
– «رسیدیم. تف را حاضر کن، تام.»
چهار مأمور پلیس چهارگوشه‌ی محوطه طناب کشیده ایستاده بودند و رشته‌های به هم بافته نخی زرد دور مچ دست‌های‌شان، مقام آن‌ها را مشخص می‌کرد. این مأمورها آن¬جا بودند تا مانع از سنگ‌پرانی شوند.
گریزبی در آخرین لحظه گفت:
– «این طوری به همه فرصت مساوی داده می‌شود که به حساب تابلو برسند. شروع کن، تام!»
تام در برابر تابلو ایستاد و مدتی طولانی به آن خیره ماند.
گریزبی گفت:
«تف کن!»
دهان تام خشک شده بود.
– «بجنب بچه، زود باش!»
تام زیر لب گفت:
– «چه قدر قشنگ است!»
گریزبی گفت:
– «برو کنار. من به جایت تف می‌کنم.»
تف‌اش در آفتاب درخشید. زن تصویر، باوقار و مرموز، به تام لبخند می‌زد. تام به زن نگاه کرد و قلب‌اش آوازی سرداد که آن را در گوش‌اش شنید.
– «چه قدر قشنگ است!»
صف ساکت شده بود.کسانی که لحظه‌ای پیش تام را به خاطر نجنبیدن‌اش ملامت می‌کردند، حالا متوجه مرد اسب‌سوار شده بودند.
تام زیر لب پرسید:
– «اسم‌اش چیه آقا؟»
– «این تابلو؟ مونالیزا. بله ، به گمانم مونالیزاست.»

مونالیزا

مرد اسب سوار گفت:
– «باید نکته‌ای را اعلام کنم. به دستور مقامات امروز در رأس ظهر تابلو به دست عموم سپرده می‌شود که همگی در نابود کردن آن مشارکت … »
تام فرصت فریاد نیافت. جمعیت، با عربده و مشت و لگد، دیوانه‌وار به سوی تابلو شتافت. افراد پلیس از سر راه گریختند. جماعیت در اوج طغیان دست‌ها را چون منقار چندین مرغ گرسنه به سوی تابلو می‌آزید.
تام حس کرد که دارد با فشار از درون تابلوی از هم دریده می‌گذرد. به تقلیدی کور از دیگران، دست انداخت و یک تکه از بوم روغنی به چنگ‌اش آمد که گرفت و کشید و کند و پاره کرد. بعد به زیر پاها فرو غلتید و به ضرب لگدها به حاشیه‌ی جمع رانده شد. خونین و مالین و با لباس‌های پاره نگاه کرد که پیرزن‌ها تکه‌های بو را می‌جوند و مردها قاب را در هم می‌شکنند و پا بر سر تکیه‌های بوم می‌کوبند و آن را شرنده شرنده می‌کنند.
در میدان پر جنب و جوش فقط تام بی‌حرکت در جا ایستاده بود. نگاه‌اش به زیر متوجه دست‌اش شد که در پنجه‌اش یک تکه بوم پاره شده را بر قلب‌اش می‌فشرد.
-«آهای ، تام!»
تام بدون آن که جوابی بدهد برگشت و گریان پا به فرار گذاشت.
جاده‌های پر از گودال بمباران‌ها را پشت سر گذاشت و از مزرعه‌ای و نهر کم‌عمقی گذشت، بی آن که به پشت سر نگاه کند. دست‌اش همچنان با مشت فشرده زیر کت‌اش پنهان کرده بود.
نزدیکی‌های غروب به دهکده کوچکی رسید و از میان آن گذشت. ساعت نه شب به آن مسکن ویران در مزرعه‌ای رسید.پشت یک انباری نیمه‌خرابه، در قسمتی هنوز پابرجا که سقفی از چادر برزنتی داشت صدای خرخر عده‌ای خفته را شنید. افراد خانواده‌اش بودند، پدر و مادر و برادرش. از دری کوچک سریع و بی‌صدا به درون خزید و نفس‌نفس‌زنان دراز کشید.
مادرش در تاریکی صدا زد:
– «تام؟»
– «بله!»
پدرش به خشم گفت:
– «کدام گوری بودی؟ بگذار صبح شود تا حالی‌ات کنم.»
کسی لگدی نثارش کرد. برادرش بود که بعد از رفتن تام ناچار مانده بود تا به کار در مزرعه کوچک‌شان کمک کند.
مادرش به زمزمه گفت:
-«بگیر بخواب دیگر.»
لگد دیگری نثارش شد.
تام همچنان بی‌حرکت بر جا ماند.
نفس‌اش کم کم به جا می‌آمد. اطراف همه جا ساکت بود. دست‌اش را سفت و سخت همچنان به سینه می‌فشرد . نیم‌ساعتی با چشمان بسته به همین وضع باقی ماند. بعد ظهور چیزی را احساس کرد. نور سرد و سپیدی بود. ماه در اوج آسمان می‌درخشید. یک چارگوشی روشن در انباری به حرکت درآمده بود و حالا داشت بر پیکر تام می‌خزید. پسرک بعد از آن که مدتی به دقت به صداهای اطراف‌اش گوش سپرد، دست‌اش را آرام وبا احتیاط بالا آورد.
پس از مدتی مکث و انتظار، نفس در سینه ساکت ، پنجه‌اش را گشود. تکه بوم پاره شده‌ای را که در چنگ داشت به آرامی صاف کرد. جهان زیر نور ماه در خواب بود و این جا، کف دست او لبخند آمریده بود.
در پرتو آسمان نیمه‌شب به آنچه در دست داشت نگاه کرد و چند بار از ذهن‌اش گذشت: لبخند، لبخند . آن لبخند زیبا.
یک ساعت بعد، حتی پس از آن که این تکه بوم پاره را تا و به دقت پنهان کرده بود ، لبخند را باز در برابر نگاه‌اش داشت. چشم‌ها را بست و لبخند همچنان در تاریکی می‌درخشید. هنگامی که پسرک عاقبت به خواب رفت و دنیا ساکت بود و ماه پهنه‌ی آسمان سرد را به سوی صبح طی می‌کرد، لبخند هنوز گرم و مهربان برجا بود.

– برای مطالعه دیگر داستان‌های کوتاه برادبری خواندن دو مجموعه داستان کوتاه «مرد مصور» و «ماشین کلیمانجارو» را به شما توصیه می‌کنم، ترجمه داستان لبخند را از کتاب دوم، انتخاب کردم، ماشین کلیمانجارو را «کتاب پنجره» در ۲۴۷ صفحه با ترجمه پرویز دوایی منتشر کرده است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی