از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه» ثبت شده است

می دونیم چی نمی خوایم؟

پیش نوشت:

استاد: هی! شما دو تا که اون عقب هرهر و کرکرتون به راهه! بیرون!

 

آدم شاید از دوره هایی از زندگی اش خیلی آورده ی خاصی نداشته باشه. ینی دقیق تر بگم این چند روزه که داشتم اتاقم رو خونه تکونی می کردم، اگر می خواستم واقعا درست کار رو انجام بدم، باید پنج شیش سال از زندگیم رو می ریختم دور. ولی خب، ترجیح دادم عجالتا همین قدری که می بیند رو دور بریزم.

ولی وسط این جمع کردنا یه عالمه چیز میز جالب پیدا کردم. از کتاب ترمودینامیکی که به طرز غریبی دو برابر حالت عادی بود و سیمی شده بود (وسطش یه پاسخنامه جاساز شده بود. احتمالا می تونید حدس بزنید به چه دلیل!)

تا یه عالمه کاغذ و دفتری که هرچه قدر بالا پایینشون کردم، نفهمیدم اینا به چه کار زندگی ما می خوردن.

نمی دونم واقعا، ولی خیلی از دوستام رو مثله خودم دیدم که معتقد بودن اگر عوض اینا یه چیزای دیگه ای در مدرسه و دانشگاه یادمون داده بودن، الان آدم های خیلی موفق تری بودیم.

بگذریم.

هدفم از این یادداشت نق زدن نبود.

حقیقتش اینه که اگر بخوام صادق باشم یادم نمیاد سرکلاس های مدرسه و دانشگاه هرگز به حرف های معلم یا استاد گوش داده باشم. همیشه مشغول کار و زندگی خودم بودم. اگه استاد گیر نمی داد، کتاب و مجله می خوندم و اگر گیر می داد، همینجوری که خیره شده بودم به صورتش، در رویاها و خیالات خودم غوطه ور می شدم.

اما بعضی اوقات اگر مخاطب خاصی بغل دستم بود! و البته حال و حوصله ای هم باقی مونده بود، با بغل دستی هام شروع می کردم به بازی کردن. این یکی از اون بازی هاست! سر کلاس توربو ماشین، من یه کلمه می نوشتم و بغل دستی ام هم یه کلمه می نوشت.

استاد درس مزبور یکی از شناخته شده ترین و معروف ترین چهره های توربوماشین ایران بود و هست و انصافا هرچند خوش اخلاق محسوب نمی شد، ولی خیلی هم آدم بد اخلاقی نبود.  اما اون روز ما رو از کلاس انداخت بیرون و البته از پچ پچ های داخل کلاس هم بنظر میاد بازار شایعه درباره ی من و مخاطب خاص! حسابی به راه شده. راستش فک کنم مخاطب خاص ناراحت شد. ولی به من که خیلی چسبید.

از اون روز سال ها می گذره، ولی هنوز یه سوالی برای من باقیه.

بلاخره خر کی بود؟ ما؟ اونا؟ کی؟

بنظرم اگر آدمی جواب این سوال رو برای خودش داشته باشه، حداقل می دونه توو زندگیش چی نمی خواد.

پانوشت ۱: مخاطب خاص این یادداشت با مخاطب خاص یادداشت قبلی فرق می کنه ها! گفتم که یه موقع قاطی نشن با هم :دی

پانوشت ۲: راستش خیلی وقته می خوام متن "درباره ی من" رو کلا تغییر بدم. اون موقع که این متن رو نوشتم، اونجوری خودم رو توضیح می دادم، امروز حاضر نیستم با آدمی که اونجا نوشتم سلام علیک هم داشته باشم. ظرف چند روز آینده اون متن به کلی عوض میشه.

پانوشت ۳: خیلی معلومه این متن رو نوشتم، صرفا برای اینکه وبلاگم به روز بشه؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

کالیگولا

تصور کنید ما با این همه بدبختی و مشکل در این سرزمین می کنیم ، جهل پدر این آب و خاک را درآورده و افسردگی و ناامیدی نسبت به آینده ی این سرزمین ، حرف مشترک اکثر روشن فکران و مردم است. در این شرایط اگر به اصطلاح خدایی وجود دارد ، چرا کاری نمی کند؟ چرا ایستاده و با لذت زجر کشیدن مردمش را نگاه می کند.

خب پیش از آنکه شروع کنید برایم از قرآن " خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نداد ، مگر به  دست خودشان " یا ملغمه ای از تفرات روشن فکرانه با تمرکز حول قدرت اختیار آدمی بیان کنید ، باید اضافه کنم که حرف های پارگراف قبلی ، بخشی از تصوراتی بود که در ذهن من پس از خواندن نمایشنامه ی کالیگولای آلبرکامو ایجاد شد.


پیش از این هم در این مطلب یادداشتی درباره ی دو نمایشنامه ی صالحان و سوتفاهم نوشتم و به زودی هم در اینجا ، درباره ی نمایشنامه ی حکومت نظامی خواهم نوشت.

اما از هرچه بگذریم ، گفتن درباره ی کالیگولای آلبر کامو خوشتر است.

کالیگولا داستان شاه عادلی است که خیلی زود دیوانه می شود!
اما به قول خود کتاب ، نه از آن دیوان هایی که هیچ حالی شان نمی شود ، از آن دیوانه هایی که اتفاقا خوب حالی شان می شود. کالیگولا مردم و بزرگان را بدون دلیل می کشد ، به زن ها تعرض می کند ، فاحشه خانه راه انداخته و مردم رو تشویق به استفاده از آن می کند و خلاصه از هیچ فسادی دریغ نمی کند.

کالیگولا که در ابتدای داستان شاه خوب و عادلی در یونان باستان است ، پس از مرگ معشوقه اش ، به این نتیجه می رسد که برای اینکه مردم او را دوست داشته باشند و به خاطر بسپرند ، تبدیل به شاهی قاتل و ستمگر بشود (شاید شاهی مشابه خدایان)

کالیگولا از اینجا به بعد از هیچ تلاشی در جهت تحقیر انسان ها فروگذار نمی کند. شاید هم حتی به نوعی مخاطبانش را با این کار تحقیر می کند. اما نکته ی عجیبترین نکته درباره ی او این نیست که چرا اینکارها را می کند. عجیب تر این است که واقعا از مرگ هراسی ندارد و زمانی که نجیب زادگان به او اطلاع می دهند که تعدادی از بزرگان نقشه ی قتل او را در سر دارند ، اصلا هیچ اهمیتی برایش دارد.

کلا برای کالیگولا هیچ چیز اهمیت ندارد

هیچ چیز

من که آخر سر هم با آثار کامو ارتباط برقرار نکردم و نمی دانم چرا او را پوچ گرا می خوانند.

اما حدس می زنم شاید دلیلش این باشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

Reminiscing

I was watching my pictures with my university friends.

I think

We don’t have country for old men!

I don’t have enough passion as much as I had.

These days , I can’t even run!

I think

In past

At least

We were motivated , we used to run , we did lots of stupid things

 but today

no , nothing!

every day

While I was doing my bacholar science

If you asked my opinion about university and major

I would answer: they are bullshit!

But if you are confident

I will tell you a big secret

)Some nights (like tonight

I missed those days

When I was a university student and we were playing lots of games with friends and cheating in exams and so on.

You know

I think In every period of time

We should enjoy our life

If you don’t do this , you would be like me!

Although

If I could go back , I think again I would hate those situations

But some nights

At least

I missed my university friends!

I missed you guys!

Saeed / Amir Hossein / Farid / Morteza and I

We were members of oloum tahghighat's gangs!

Saeed was goat

Amir Hossein was gaurd dog

Farid was wolf

Morteza was shepherd

And I

I was donkey

We were the strangest best gang that the earth has ever seen in it's history


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی