یکی بود ، یکی نبود

تو یه شهری که نمی دونیم کجا بوده و تو زمانی که نمی دونیم چه وقتی بوده ، پسری زندگی می کرد که توسط جادوگر شهر طلسم شده بود. جادوگر قلب پسر رو طلسم کرده بود تا منجمد بشه و اون پسر ، هرچه قدر تلاش می کرد ، نمی تونست به هیچ کس ، هیچ حسی پیدا کنه.

 روز ها ، ماه ها و سال ها می گذشتن  و پسر نه عاشق کسی می شد ، نه از کسی نفرت پیدا می کرد. 

خنثی خنثی خنثی

بی حس بی حس بی حس

آدم ها میومدن و می رفتن

ولی پسر فقط  بر و بر ،تماشاشون می کرد و هیچی نمی گفت! 

راستش ،جرات نمی کرد به کسی رازش رو بگه! 

فک کن

 بشینی جلوی طرف و بگی: 

ببین قربونت برم

من به تو هیچ حسی ندارم

 به معنی مطلق کلمه 

ینی من الان همون حسی رو به تو دارم که به این دیوار بغل دارم.

ینی حتی ازت نفرت هم ندارم که بگم نفرت دارم! 

(اگه طرف بعد گفتن این حرفا با مخ نیومد تو صورتتون، بدونید قطعا با آدم فرهیخته ای طرفید)

قدما معتقد بودن که قلب مهمترین بخش وجود آدمیه و خب طبیعتا ، از اون لحظه ای هم که دیگه قلب نزنه ، آدم دیگه زنده نیست.

پسر خیلی وقت بود که دیگه صدای قلبش رو نمی شنید.

قلبش یخ زده بود.

تمام هدف جادوگر این بود که پسر احساس کنه یه ماشینه 

احساس کنه وجود نداره

تصور کنه سیزیفیه که هر روز ، فقط داره از سر بیهودگی ، یه سری کار ثابت انجام می ده

خودش رو آقای مرسویی ببینه که پایانش ، پایانه بیگانه ی آلبر کاموهه

کرخت شده بود

مرده بود در حقیقت

فقط هنوز براش مراسم ترحیم نگرفته بودن!

تا اینکه یه روز

 یکی اومد عین بقیه 

پسر با خودش گفت: اینم باز یکی از اوناست!

ولی نبود! 

پسر اینو خیلی دیر فهمید

خیلی خیلی دیر

دختر انقد از دست این چیزی نگفتنای پسر خسته شد که رفت

ولی لحظه ی رفتنش ، جوری قلب پسر رو فشار دارد که تونست طلسمو آروم آروم آب کنه

یخ نتونست بین دستای گرم دختر دووم بیاره. اونم آروم آروم آب شد و رفت

پسر حالا می تونست صدای زندگی رو ، صدای ضربان قلبش رو بشنوه

هر چند دکترا می گن ، ضربان زندگی ام 120 هه و دارن سعی می کنن با هزار و یک قرص و دوا درمون بیارنش پایین

ولی اونا نمی دونن که این صدا ، چقدر برام لذت بخشه و چقدر از تک تک 120 تاش لذت می برم.

دکترا میگن: دلیلش فشار عصبی ایه

ولی من  نگفتم بهشون راستش

دلیلش ، فشار دستای نرم و مهربونیه که تونستن ،بعد از سال ها یه قلب یخ زده رو دوباره به ضربان بندازن 

اون رفت

ولی اگه یه روزی برگرده 

اگه یه روزی 

این شانس رو داشته باشم که خیلی اتفاقی تو خیابون ببینمش

اینبار حتی یک ثانیه هم لفتش نمی دونم و حتما بهش می گم که تو 

یه  فرشته ای 


ساعت 11:20 دقیقه ی صبح دوشنبه 25/ 4/ 97

تخت درمانگاه