از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

یک آهنگ و یک خاطره

از صبج پنجاه بار به مارچلو / باخ: آداجو در ر مینور BWV 974  گوش دادم. خود موسیقی که حیرت انگیزه. اما مساله من فقط موسیقی نبود راستش.

من قراره چند ساعت دیگه به جلسه اکران مستند رادیوگرافی یک خانواده برم و می خوام آخرای فیلم که این آهنگ پخش میشه، وسط سالن، یهو نزنم زیر گریه.

قبلا راجع به این فیلم زیاد نوشتم و حالا که رادیوگرافی یک خانواده در دسترسه، واقعا بنظرم حیفه که این اثر حیرت انگیز رو نبینید. اما مساله ی من صرفا خود فیلم هم نیست.

من این فیلم رو اولین بار توو عید ۱۴۰۰ دیدم (کانال تلویزیونی آرته فرانسه یک ماه فیلم رو رایگان گذاشته بود و من با بدبختی تونستم یه فیلترشکن از سرور فرانسه پیدا کنم که بتونم فیلم رو ببینم) من اون موقع توو روزای خیلی بدی از زندگیم بود. خیلی بد و تلخ

و این ترانه

من رو نه تنها یاد ماجرای فیروزه خسروانی و خانوادش

نه تنها یاد خودم و آدمی که در اون روزهای زندگیم حضور داشت

که یاد شرایطی می اندازه که همه مون توش گیر کردیم.

این روزها به تازگی سومین دهه از زندگیم به پایان رسیده و مهمترین چیزی که در پایان سومین دهه از زندگیم فهمیدم اینه که زندگی روزمره، همه ی زندگیه.

 زندگی همینه و ما بتمن و سوپرمن نیستیم. ما انیشتین و اسپیلبرگ هم نیستیم.

می دونم مدل این بابابزرگا شدم که داره نصیحت می کنه

می دونم که این حرفا رو پیش از من همه زدن و کوچکترین نکته ی جدیدی نداره حرفام

ولی فقط منم می خواستم یکبار دیگه برای خودم تکرارش کنم

تکرار کنم که تلاش برای پیدا کردن فیلم رادیوگرافی یک خانواده در عید ۱۴۰۰ خود زندگی بود

تکرار کنم که علی رغم اون روزهای عجیب غریب سخت و سرشار از افسردگی برای من

آغوش کسی که آدم دوستش داره خود زندگی بود. تمام سرخوشی جهان بود.

و تکرار کنم که همین الان، همین چند ساعت دیگه که قراره برم فیلم رو ببینم و بعدش با فیروزه خسروانی راجع به فیلم گپ بزنم کل لذت زندگیه.

حالا ته فیلم گریه کردم که کردم. اینم بخشی از زندگیه دیگه.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

چرا انتخاب کردیم در این شرایط به دنیا بیاییم؟

من الزاما اعتقادی به تناسخ ندارم

اما صرفا به عنوان یک بازی ذهنی

اگر فرض کنیم، ما قبل از اینکه به این دنیا بیاییم، زندگی می کردیم و برای این زندگی فعلی هم، خودمان انتخاب کردیم که کجا و کی به دنیا بیایم.

حالا می توانیم به این فکر کنیم که چرا چنین انتخابی کردیم؟

از خودم مثال می زنم.

گاهی با خودم فکر می کنم، شاید من در زندگی قبلی ام، مثلا یک پژوهشگر بودم که در پاریس زندگی می کرده و در سفری که به ایران داشته، به فرهنگ خاص و نسبتا دست نخورده ی ی ایران علاقه مند شده. اما چون فرانسوی بودم، بیشتر از یک حدی نتوانستم به مردم ایران نزدیک شوم.

پس در زندگی بعدی ام، انتخاب کرده ام که در ایران به دنیا بیایم. چون احساس می کردم اینگونه بخشی از درکی که باید نسبت به جهان داشته باشم کامل می شود.

حتی شاید مثلا، مثلا انتخاب کرده باشم تا در خانواده ای پر جمعیت با سطح مالی متوسط در یزد به دنیا بیایم. زیرا که تصور می کردم، فهم زندگی اجتماعی مردم یزد بسیار جالب و مهم است. حتی شاید خودم انتخاب کردم که شغل پدرم مثلا تولید باقلوای یزدی باشد. چون فکر می کردم، فهم فلسفه ی خوراکی ها و مزه های مردم نقاط مختلف جهان، به فهم من از جهان کمک فوق العاده ای می کند.

نمی دانم

شاید صرفا مشغول پشت سرهم قرار دادن پرت و پلاهای ذهنی ام هستم. اما اگر تا پایان این متن من را تحمل کرده اید، لحظه ای درنگ کنید و به این مساله فکر کنید که چرا انتخاب کرده اید در ایران، در این زمان و در این خانواده به دنیا بیاید؟

پاسخ به این سوال شاید عملا هیچ تغییری در ظاهر زندگی ما ایجاد نکند.

اما شاید بتواند، به فهم اینکه مشغول تجربه ی چه چیزی هستیم و آورده هایمان از این سفر زندگی چیست، کمک کند.

پی نوشت: به نظر شما هم عکس باقلوا برای این پست خیلی بی ربطه؟ ولی خب حداقل خوشمزه است، نه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

یادداشتی بر دو فیلم

لحظاتی که فقط باید لمسشون کرد، بوشون رو استشمام کرد و در هواشون تنفس کرد تا حسشون کرد .

شیطنت ها و کشفی که یک جریان عاشقانه رو واقعی می کنه ، کشف همدیگه ،رقص و پایکوبی، بازی های بدون کلام که شمایل تئاتر های فیزیکال فوق العاده رو داره و تعدادی لحظه ی محصور کننده ی واقعی


مثل زمانی که یک زوج با خودرو میرم وسط بوفالوها ، ماشین رو خاموش می کنن و ساکت ، بالای سقف ماشین  میشینن تا بوفالو ها بیان نزدیک ، تا بتونن حسشون کنن

فیلم مملو از صحنه ها و نمایش های این شکلیه. طلوع و غروب چشم نواز خورشید ، مزارع گندم و دویدن و رقصیدن در مراتع مسحور کننده تنها بخشی از نماهای بسیار زیبای فیلمه

فیلم ، نماهای داخلی پرحرارت هم کم نداره و خانه ی شخصیت های فیلم یکی از یکی زیباترین و مناسب ترن ، نماهای ضدنور،قاب در قاب و حرکت های دوربین فیلم های ترنس مالیک هم که همیشه شاهکاره.

شاید اگر می خواستم طبق معمول نق بزنم میگفتم این که فیلم نیست! یه سری نمای خوشگل! با یه  سری نریشن! خب که چی مثلا ! آخه این چه نحوه ی داستان گوییه! چرا این ترنس مالیک انقد همه ی داستاناش استایل کلید اسراری دارن!!!( منظورم از این حرف این نیست که خدایی ناکرده سطح داستان هاش در سطح داستان های کلید اسراره!!! منظورم اینه که مضمونا خیلی آدم اخلاق گرا ، اون هم از نوع خیلی واضح و رو اش هه ) یا اصن چرا برخلاف فیلم های خارج از جریان اصلی اینجوری ، چرا بازیگرا ، نورها ، لباس ها ، عطرها ، خونه ها ، اصن همه چی انقد خوشگل لاکسچری و گرون و تجملاتیه! ( خودم میدونم الزاما خوشگل و لاکسچری هم معنی نیستن!!!)

ولی بیخیال همه ی اینا! استثنا نمی خوام غور اینجوری بزنم! 

میخوام تعریف کنم! جانانه و حسابی!

زندگی یعنی این! یعنی لمس تک تک همین لحظات عادی ، یعنی همین شناخت و کشف و شهود ، یعنی همین تک لحظه هایی که زندگی بعضی آدما حتی یه دونه اش رو نداره

زندگی ، یعنی فرصتی برای کشف همدیگه ، برای کشف خویشتن

زندگی ، تو اون تک لحظه هایی خلاصه میشه که انگار خیلی هم زمینی نیست! انگار یه چیزی فراتر از توعه که داره اون لحظه رو رقم می زنه

زندگی ، ینی هجوم آدرنالین در رگ هات ، وقتی می چرخی ، می دوی و می رقصی

ینی وقتی تو دست کسی رو که دوست داری گرفتی و نمی تونی هیجان و گرمای تک تک سلولات رو ساکت کنی! با خودت می گی: نکنه بفهمه!  اصن بفهمه! والا! چه ایرادی داره!

خلاصه ، به سوی شگفتی پر از شگفتیه

پر  از لحظاتی که از تجربه و لمس تک تک اون ها بعید می دونم که به راحتی سیراب شید ، انقدر که این لحظات خوبن و شگفتی ساز

اما در کمال شگفتی این فیلم اصلا فیلم خوبی نیست! 

 

 

 

پ.ن: امروز یه فیلم دیگه هم دیدم به نام "زیر آسمان برلین"

زیر آسمان برلین هم مثل داستان لمس لحظه ها بود. لمس لحظه هایی که خیلی ها ی دیگه ، حتی فرشته ها هم به داشتنشون غبطه می خورن! فقط کافیه یه جوره دیگه به قضیه نگاه کنیم. فقط کافیه لمس کنیم لذت این لحظات به ظاهر عادی زندگی رو . فقط کافیه یه جور دیگه به زنده بودنمون ، به تمام کارهای روزمره مون ، به داست داشتن و دوست داشته شدنمون ، به زیبایی پدر ، مادر و برادرمون ، به عاشق شدنمون ، به کارمون ، خونه مون ، کشورمون ، صدای خیابون ، مردم

فقط کافیه به زندگی یه جور دیگه نگاه کنیم.  هرچند که انقدر کار سختی هست که کمتر انسانی میتونه این کار رو انجام بده شاید سهراب سپهری و چند نفر دیگه فقط!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

داستان یک کولر آبی

چند وقت قبل جایی صحبتی کردم در مورد پدیده های فرکتالی

درباره ی اشکالی که هر چه قدر در داخلشان دقیق میشوی و داخل تر بروی،باز هم همان اشکال قبلی را خواهی دید!

مثل مثلث سرپینسکی یا برف دانه ی کخ و ... .

چند روزی است که به دلیل عدم توجه کافی به هشدار کولر آبنی مبنی بر کار نکردن پمپ (برودتش بسیار کم شده بود!)  الان سراسیمه و با بوی سوختگی بسیار زیاد کولر از خواب برخواستم و متوجه شدم که ای دل غافل!

به احتمال زیاد موتور کولر کلا مرخص شده و باید موتور و پمپ دیگری برای آن خرید!

داشتم تصور می کردم که انگار تمام زندگی ام سرشار از چنین مشکلی است!

مشکل عدم رسیدگی به موقع به اتفاقات و تبدیل شدن آن ها به مشکلات عظیم!

من همیشه از این مشکل در حد اعلا رنج می برم!

این دقیقا مشکلی است که برای خرابی کوچک سخت افزاریه لپ تاپم هم افتاد

که موجب شد چند هفته هزینه ی بسیار زیادی بابت آن بکنم.

 

برای دندان هایم هم دقیقا همین اتفاق همیشه می افتد!

انقدر به خرابی های ریز آن ها بی توجهم تا در نهایت مجبور به عصب کشی آن های می شوم.

یا در خصوص درس های کلاس زبانم!

انقدر دیر به آن ها میرسم که همان بهتر که نرسم!

گاهی تصور می کنم خیلی از ما با زندگی مان هم همین کار را می کنیم!

برخی از ما سال های سال است نشسته ایم به انتظار تا بلاخره زندگی مان را درست کنیم و به آن شکلی درش بیاریم که دلمان می خواد!

خلاصه اینکه :

به مشکلاتتان رسیدگی کنید. قبل از اینکه آن ها به شما رسیدگی کنند!

چرا که وقت گذاشتن و هزینه کردن!!!! برای  یک مشکل کوچک بسیار بهتر و منطقی تر از وقت گذاشتن و هزینه کردن برای یک بحران بزرگ است!

 

پ.ن 1: به عنوان چنتا میکرو اکشن که باید در اولین گام ها صورت بگیره ، قطعا اولیش خرید یک موتور کولر جدیده! بعدیش می تونه خرید شارژ برای گوشی و لپ تاپ باشه،بعدیش نشون دادن ماشین به تعمیرکار و ....

پ.ن 2:بعضی وقتا فک می کنم انگار خیلی هم بد نشد که این اتفاق افتاد! حداقل باعث شد به خودم بیام! اصن بعضی وقتا این آلارم ها می تونن نجاتمون بدن! به آلارم های زندگی مون توجه کنیم! قبل از اینکه خیلی خیلی دیر بشه!

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی