از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سینما» ثبت شده است

وقتی به زور می خوای بگی انتقام، یک ابرپیرنگ مهم در ایرانه

چند سال پیش، تلاش کردم برای یک پروژه کلاسی مقاله ای بنویسم با عنوان:

تحلیل روایت فیلم قیصر با استفاده از رویکرد بازتاب اجتماعی و ابرپیرنگ ها

کاری به این ندارم که الان وقتی به اون مقاله نگاه می کنم، برام به شدت احمقانه و اشتباه به نظر می رسه (حتی عنوانش هم بنظرم غلطه) چرا که می خواستم بگم، انتقام در ایران بسیار ریشه دار و مهم بوده.

خب من این مساله رو چطور می خواستم ثابت کنم؟

تنها حقیقتی که واقعا درکارم وجود داره ارجاعم به یه مقاله است که در مقایسه بین شاهنامه با ایلیاد و اودیسه می گه در شاهنامه خیلی انتقام پر رنگ تره. (البته حالا بحث مفصله، به نفرات دیگه ای هم ارجاع دادم که می گفتتن انتقام برای ایرانیا خیلی مهم بوده و ... ولی اگه از خودم بپرسید خود نحوه ی نتیجه گیری های اون مقالات هم بنظر من دقیق نبود) باقی مقاله ام خواستم از توضیح شرایط سیاسی و اجتماعی دهه چهل ایران نتیجه بگیرم، خیلی مردم ایران انتقام پسندن! واسه همین قیصر فروش می کنه!!!! (این بخش مقاله ام دیگه کاملا فالش بود) حقیقت اینه که کل روش شناسی پژوهش کلاسی من غلط بود و بنابراین، نتیجه گیری اش هم غلطه. ینی من اون چیزی که دلم می خواسته رو ته کارم خودم نوشتم!

اما

اما

اما

هنوز ایده ی اون پژوهش برام بسیار جذابه.

ابوت در کتاب سواد روایت میگه:

برخی از داستان ها را بارها و بارها تعریف می کنیم. قصه هایی که عمیقا با ترس ها، ارزش ها و آرزوهایمان در ارتباطاند. ظاهرا هر انسانی نسبت خود و زندگی اطرافش را با چند ابرپیرنگ یا کهن الگو تطبیق می دهد. تطبیق هایی که شاید حتی از آن ها آگاهی هم نداشته باشد. هرچه قدر هویت و ارزشهای ما مطابقت بیشتری با یک ابرپیرنگ مخصوص داشته باشد، تاثیر آن ابرپیرنگ یا کهن الگو بر ما بیشتر خواهد بود.

یادمه اون روزا به شدت درگیر این بودم که بگردم ببینم ما ایرانی ها چه ابرپیرنگ و کهن الگوهایی در زندگی مون پر رنگه. به دو جواب مشخص رسیدم. ابرپیرنگ نبرد ظالم/ مظلوم و ابرپیرنگ انتقام.

دلیلم هم سنت و آیین قدیمی ایران بود. مراسم عاشورا هنوز در ایران اجرا میشه. طبیعتا اینجا جای این بحث نیست که اقبال مردم به این مراسم کم شده، زیاد شده یا ثابت مونده. بعید می دونم پژوهش آکادمیکی هم وجود داشته باشه در این خصوص. (البته طبیعتا هرکس متناسب با شهودش یه حدسایی می زنه) ولی نمی شه این مساله رو کتمان کرد که این ماجرا به هر حال به پیش از شیعه برمی گرده و ماهیت کلی سوگ سیاوش هم خیلی تفاوتی با عاشورای امروز نداره. یعنی ابرپیرنگ هاش همیناست. اگر هم مردم در طول زمان انقد بهش اقبال نشون دادن، میشه با تسامح زیاد نتیجه گرفت، حتما این داستان بخشی از وجودشون رو لمس می کرده. حتما تعداد زیادی از مردم می فهمیدنش و اون داستان رو داستان خودشون می دونستن.

ابوت جای دیگری از کتاب سواد روایت می گه:

تعدادی از کهن الگوها همگانی و فراگیرند. مانند: سفر اکتشافی و انتقام. اما هرچه قدر یک کهن الگو بیشتر مختص یک فرهنگ باشد، تاثیر عملی آن روی زندگی روزمره‌ی مردم بیشتر خواهد بود. هر فرهنگ بومی کهن الگوهای خاص خودش را دارد. برخی از کهن الگوها جهانی اند. مثلا قصه ی هوراشیو الجر نسخه ای از کهن الگوی محبوب بخش گسترده ای از مردمان ایالات متحده است.

البته بازم می گم، خیلی دلیل و روش آکادمیکی برای حرفام ندارم و به همین دلیل، تصمیم گرفتم صرفا در حد یک یادداشت بنویسمش و نه یک مقاله ی آکادمیک دانشگاهی.

کاری ندارم به اینکه امروز چطوری فکر می کنم

ولی اون موقع که تلاش می کردم یه همچین مقاله ای بنویسم به این فکر می کردم که انتقام، انقدر در ایران کار می کنه که هنوز وقتی می خوان یه سریال موفق دینی هم بسازن، باید مختارنامه بسازن!

مختارنامه و قیصر خیلی تفاوتی با هم ندارن. جفتشون اومدن داد مظلومی رو از ظالم بگیرن.

ایکاش شرایط به گونه ی دیگه ای بود و می شد بی پرده و عیان تر در خصوص ابرپیرنگ های جامعه ایران صحبت کرد. ولی به هر حال، هم از دوران دانشجویی من گذشته و دیگه دل و دماغ بحث ندارم، هم واقعا کسی و فضایی نیست که به این خزعبلاتی که برای من جالبه علاقه ای داشته باشه. منم یه جور حس کرختی دارم. حس اینکه تهش بن بسته و واسه کی و چی تلاش میکنی.

به هر حال، اوج تلاش من این روزا اینه که دارم سعی می کنم بیشتر در وبلاگم بنویسم. همین. 

فقط گاهی به این فکر می کنم که واکنش جامعه امروز ایران به یک فیلم انتقامی جدید چطوری میتونه باشه؟

داستان آدمی که پا میشه و برعلیه آدم هایی که حقش رو خوردن عصیان می کنه.

اما نه یه کشتن عادی، دلش با یک کشتن عادی خنک نمی شه

مثله می کنه آدم هایی که فکر می کنه گند زدن توو جوونی خودش و آینده بچه اش.

حمام خون راه می اندازه و تهش، عین هر انتقام جوی خوب دیگه ای

 کشته میشه.

پانوشت: امیدوارم این شائبه پیش نیاد که سعید داره ترویج خشونت می کنه و خون خون رو می شوره و باید چرخه ی خشونت رو همینجا متوقف کرد و اینا.

من فقط می گم مخاطب چنین قصه ای رو دوست داره یا نه؟ به قول فرنگی ها می تونه تاچ کنه درون مخاطب رو یا نه؟ همین واقعا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

راه حل من برای فراموشی فیلم تنت (Tenet) یا پیشنهاد چند فیلم برای دیدن و فراموشی تنت

بعد از کمی تا قسمتی حرص خوردن به خاطر فیلم تنت که در این یادداشت بهش پرداختم، بر حسب یک اتفاق، یک مجموعه فیلم مستند جالب پیدا کردم که باعث شد کمی اعصابم آروم شه.

فرحناز شریفی، یکی از مستند سازهای خوب کشورمونه که تعدادی از آثارش واقعا ارزش دیدن داره. مثلا خاطرات انقلاب بهمن عاشق لیلا قطعا یکی از خلاقانه ترین روایت هاییه که تا حالا از انقلاب شده (باز کردن لینک نیاز به قندشکن داره) یا ایران در اعلان (پارت اول و پارت دوم)، راجع به تاریخچه ی تبلیغات در ایرانه و طبق گفته ی کارگردان ورژن اصلی اش نزدیک به پنجاه تا اصلاحیه خورد و عملا فیلم اصلی غیر قابل پخش شد. (متاسفانه فیلم رو نمی دونم به چه علتی از روی سایت ها برداشتن. وگرنه روی آپارات و این ور اون ور فیلم در دسترس عموم بود. در نتیجه من مجبور شدم از روی تلگرام لینک بدم)

به طور کلی سبک فیلمسازی فرحناز شریفی  نزدیک به سبک آثار محمد  رضا فرزاد هست که پیش از این و در این یادداشت ها (+ و +) بهش پرداختم و اتفاقا، معمولا نویسنده ی آثار فرحناز شریفی، خود محمد رضا فرزاد است.

خلاصه

یکی از مستند های فرحناز شریفی، ۲۱ آگهی استخدام (مشاغل اجتماعی) هست که در مجموعه ای به نام پرسه در شهر، از تلویزیون پخش شده و این قسمت ، از نظر نوع قاب بندی و ایجاد طنزی لطیف با استفاده از تصاویر، انصافا اثر جالبی است.

بعد از دیدن این قسمت کنجکاوی ام گل کرد که باقی قسمت های پرسه در شهر رو هم ببینم. این مجموعه حقیقتا یک سر و گردن از مستند های مسخره ای که این سال ها تلویزیون ایران میسازه بالاتر بود. شاهکار نبود اصلا، ولی سعی شده بود از روش های خلاقانه تری برای روایت های داستان ها استفاده بشه. یکی از خلاقانه ترین روش ها رو مثلا می تونید در مستند آلودگی هوای تهران مشاهده کنید.

جالب اینه که بسیاری از فیلمسازان شناخته شده ی امروز سینمای مستند وداستانی، در این مجموعه مشق فیلمسازی انجام دادن. مثلا شهرام مکری، آیدا پناهنده، مهدی کرم پور، لقمان خالدی، عباس امینی و ... .

بعضی از این مستند ها شاید ضعف های بسیاری داشتن، اما وجه تاریخ نگارانه ی ماجرا برای من که خیلی جالب بود.

این مجموعه تولید سال ۸۸ هست و اگر اشتباه نکنم، اولین بار سال ۹۱ از شبکه چهار سیما پخش شده. فیلم هایی نظیر استفاده از اینترنت در ایران، وبلاگ نویسی و سایر مشاغل مرتبط با اینترنت و  تلفن همراه یک معضل است یا یک فرصت؟  انگار از دل تاریخ آمده اند!

خلاصه که، مجموعه ی پرسه در شهر، شاهکار نیست. حتی عالی هم نیست. اما صرفا برای تنوع و کمک به فراموشی تنت، خوب است.

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

تنت (Tenet) آقای نولان

هرچند تمام تلاشم را کرده ام که در این متن، داستان فیلم لو نرود، اما اکیدا توصیه می کنم یادداشت را پس از دیدن فیلم بخوانید. چرا که خودم هرگز تصور نمی کردم بعد از دیدن این فیلم مجبور شوم چنین یادداشتی بنویسم.

پیش از هرچیزی بهتر است به یک نکته ی مهم درباره ی نظر خودم نسبت به سینمای نولان اشاره کنم. چرا که بدون شک، تمام این متن از سلیقه ی شخصی نویسنده اش آمده و حتما دچار سوگیری است.

زمانی که دبیرستانی بودم، بخاطر فیلم اینسپشن نولان با خانواده درگیر شدم!

شاید این روزها خیلی از افراد یادشان نیاید، ولی شاید تا همین ده سال پیش دیدن فیلم های خارجی بدون سانسور حداقل برای نوجوانان راحت نبود. هم حساسیت خانواده ها بسیار بیشتر بود و هم بسیاری از نوجوان ها لپ تاپ یا کامپیوتر خانگی نداشتند. یعنی ممکن بود در خانه چنین چیزهایی باشد، اما اینکه لپ تاپ و کامپیوتر خودت باشد و بنشینی تنهایی در اتاقت و با فراغ بال فیلم ببینی به این سادگی ها نبود. من در عنفوان نوجوانی از عشاق و سینه چاکان آقای نولان بودم و حتی انقدر برای فیلم های جدید او صبر نداشتم تا کیفیت خوبشان بیاید. به محض اینکه فیلم اکران شد و نسخه ی پرده ای فیلم موجود شد، فیلم را در راه برگشت از مدرسه خریدم و به محض رسیدن خانه، مشغول دیدن فیلم شدم. هنوز فیلم درست و درمان شروع نشده بود و داشت قند در دلم آب می شد که پدرم سر رسید و گفت این چه فیلمی است که داری میبینی و بیا با هم فیلم را ببینیم.

جا دارد تاکید کنم که این چند ساله تهاجم فرهنگی خانواده ها را در نوردیده! وگرنه در آن سال ها برای بسیاری از خانواده هایی که من می شناختم دی کاپریوی اینسپشن با عموکچله ی فیلم های بزرگسالان! فرق زیادی نداشت و در هر صورت، تیکه بزرگت گوشت بود!

فیلم را هم که ندیده بودم و نمی دانستم چقدر ممکن است صحنه داشته باشد. در نتیجه فیلم را ندادم و جایتان خالی، حسابی در خانه دعوا شد و تا ماه ها از داشتن هرگونه ابزار الکترونیکی محروم شدم! (شما حساب کنید حس و حالم رو وقتی بعد ها فهمیدم فیلم تقریبا! صحنه ی خاصی نداشت. البته، تقریبا!)

 تمام این خاطره را تعریف کردم که بگویم، من از طرفداران دو آتشه ی آقای نولان بودم و اتفاقا از ماجرای دعوای اینسپشن اصلا خاطره ی بدی ندارم. چون چند وقت بعد که دزدکی توانستم فیلم را ببینم، با خودم گفتم: ارزشش رو داشت.

درباره ی سینمای آقای نولان و فیلم های اولش بحث بسیار است و موضوع امروز ما نیست. اما چیزی که مشخص است اینکه کریستوفر نولان در آثار ده ساله اخیرش، به گونه ای تلاش کرده تا شخصیت پردازی کارکتر ها و حرکت به درون عمق وجود آن ها را کنار بگذارد و ما را با خود مدیوم سینما، یعنی اکشن، حرکت و تصاویر حیرت انگیز پای پرده ی عریض بنشاند. باند صوتی فیلم ها را تا حد نهایت از صدای تیر و انفجار و افکت های صوتی تعلیق آور پر کند و به گونه از موسیقی استفاده کند که در بسیاری از لحظات این موسیقی است که سوار بر اثر است.

حال با این مقدمه می توان به نقد فیلم تنت نشست. فیلمی که به نظرم در راستای ادامه ی روند سقوط کریستوفر نولان در دره ی هالیوود است.

پیش از آغاز بحث، نیاز است اشاره کنم که باید فیلم های جدید نولان را حتما در سینما و ترجیحا پرده ی عریض دید. هرچند دانکرک را موفق شدم در یک سینمای عادی ببینم، اما با توجه به شرایط کرونا مجبور شدم تنت را روی تلویزیون ببینم. در نتیجه احتمال دارد بخشی از انتقاداتی که از فیلم می کنم، واقعا در سینمای پرده عریض نقاط ضعف نباشند.

اولین نکته ای که درباره ی تنت وجود دارد اینکه همه از داستان پیچیده ی فیلم می گویند. انصافا هم داستان پیچیده ای است. اما اگر خودتان را آماده ی چنین داستانی کرده باشید، انقدر هم در فهم خط اصلی داستان به مشکل برنمی خورید. البته این به معنای درک کردن بسیاری از رفتار ها و شخصیت ها نیست.

اصلا.

 در جای جای فیلم نولان انگار که از طریق کارکتر ها دارد با مخاطبان حرف می زند و مدام می گوید که اگر نفهمیدی و مخت سوت کشید، مهم نیست. تلاش نکن بفهمیش، سعی کن حسش کنی (یا یه چیزی توو این مایه ها) اما مشکل کار اینجاست که هرگز هیچ کدام از کارکترهایی که ما باید از مجرای آن ها با جهان آشنا شویم، تبدیل به یک کارکتر نمی شوند. همه کاملا باسمه ای و شعاری اند. هیج زیر و بمی از احساسات، زندگی، عواطف یا هرچیز مهمی از این آدم ها به ما داده نمی شود.

به همین دلیل روابط و دلایل اتفاقات هم برای مخاطب باور پذیر نیست. من واقعا نفهمیم قهرمان داستان چرا انقدر از اون خانم مو بلونده حمایت می کنه؟!

حتی بنظر میاد بر خلاف فیلم های پیشین نولان تعمدا سراغ ابرستاره های زیبا نرفته و بازیگران خیلی معمولی تری انتخاب کرده. شاید همه ی این ها رو بشه به حساب هوشمندی و خاص بودن نولان گذاشت، در اینکه بحثی نیست. اما نولان مثل برادران کوئن نیست که ادعا کنیم خواسته هجویه ای علیه هالیوود بسازد. بیشتر به نظر می رسد نولان در مسیر نامناسبی قرار گرفته. مسیری که دلیلش، سبک زندگی و فیلمسازی هالیوودی است. مسیری بدون ارتباط با مخاطبان واقعی فیلم ها.

من به عنوان یک مخاطب سینما و داستان های علمی تخیلی میدانم و می فهمم که این داستان ها عموما دارای باگ های متعدد علمی و حتی باگ در روایت داستان هستند. در نتیجه مولف با مخاطب برای ساختن جهانش چند قرارداد می گذارد و مخاطب باید عجالتا این قرار داد ها را بپذیرد تا اصلا بتواند با جهان داستان ارتباط برقرار کند. اما نکته اینجاست که این فیلم، در تمام لحظات دارد با مخاطب یک سری شرط می کند تا بتواند به ادامه ی روایت داستانش بپردازد.

خب این دیگر چه جور قصه تعریف کردنی است!  اصلا مخاطب کجای این فیلم قرار دارد. کارگردان در مقام یک معلم تعدادی درس به ما می دهد و می گوید ببین، اگر نفهمیدی ایراد نداره، فقط گوش کن! اما نه مخاطب می فهمد که این درس چه ربطی به زندگی او دارد! (مثل انتگرال که آخرش هم نفهمیدیم کجای زندگیمون به کار میاد) و نه آقا معلم اصلا فرصت مشارکتی به ما می دهد! خب من چرا باید خوشم بیاید؟

من کاملا دلیل تمهید بصری ماسک و یک دنیا نشانه گذاری مختلف فیلمنامه را می فهمم. اما یک دنیا پاردوکس در  این المان ها نهفته است. تنها دلیلی که نولان توانست داستان را تا لحظه ی آخر روایت کند این بود که هی میگفت اینو بپذیر. اینو هم بپذیر عجالتا. اینو هم بپذیر تا آخر!

خب بلاخره چه زمانی شرط و شروط داستان تمام می شود و یک روایت رها آغاز می شود؟! قطعا بسیاری من را متهم به نفهمیدم و نداستن می کنند، اما اگر می خواهیم جستجو کنیم که چرا مخاطبان به اندازه ی آثار قبلی از این فیلم خوششان نیامده، قطعا باید از همین مباحث شروع کنیم.

فیلم مملو از صحنه های بزن بزن و اکشن و بیگ پروداکشن و مناظر چشم نواز است. قطعا این صحنه ها بسیار خوب از آب درآمده اند و خب بدون شک، نولان کارگردانی فوق العاده است، اما بنظر می آید فیلم علی رغم جاه طلبی بی حد و حصرش، در حد فیلم های مسخره ی هالیوودی تنزل پیدا کرده. جایی از اصغر فرهادی می خواندم که زمانی که یک فیلم ایرانی را دیده بود، به کارگردانش گفته بود، تو همه ی این فیلم رو برای این سکانس پایانی ساختی. ما ها همه مون فیلما رو واسه چنتا سکانس که توو ذهنمون داریم می سازیم. سکانس هایی که همه ی فیلم رو میسازیم تا به اونجا برسیم.

مشخصا در این فیلم، سکانس پایانی فیلم، سکانس تعقیب و گریز در اتوبان، سکانس نفوذ به ناحیه ی معاف از مالیات و ... چنین سکانس هایی برای فیلمساز بوده اند و اتفاقا بسیار درخشان و به لحاظ بازی با فرم سینمایی، بی نظیرند. اما مشکل دقیقا اینجاست که بنظر می رسد کارگردان این تصاویر را در ذهنش دیده، اما نتوانسته برای آن یک فرم و یک داستان درست دربیاورد.

مسلما اگر کریستوفر نولان از داداشی های باشگاه های بدنسازی ایران بود و کسی می دید که دارد چنین کاری می کند، او را کنار می کشید و می گفت: داری اشتباه میزنی حاجی.

نمی دانم، شاید باشگاه های خارج هم اینجوری است، اما چون نولان این ایام کرونا نتوانسته به باشگاه مراجعه کند، در نهایت چنین اثری ساخته. اما از تمام این روده درازی ها می خواهم به این مساله برسم که:

در سینمای نولان ساختارهای غیر معمول، داستان های علمی تخیلی همه و همه دست مایه هایی بودند برای رفتن درون عمق کارکترها. اگر سکانس های پایانی اینسپشن، دی کاپریو برای حل مشکلات مجبور نبود با همسرش برخورد کند، فیلم غلط بود!‌ اهمیت کار نولان اینجا بود که با ایجاد یک جهان جذاب، بهانه ای برای رفتن به درون آدم ها پیدا می کرد. اما در فیلم های متاخر تر نولان، مهمترین نقطه ی قوت فیلم کنار رفته و فقط پوسته ای از نولان باقی مانده. نولان در ممنتو، از یک ساختار غیرمعمول و جاه طلبانه استفاه می کند. همه هم تحسینش می کنند. اما نه به این خاطر که او بلد بوده از چنین ساختاری استفاده کند. به خاطر اینکه نولان با استفاده از این ساختار، توانسته به اعماق وجود و داستان کارکتر اصلی نفوذ کند.

نکته ی دیگری که در آثار نولان مثل اینتلستلار مهم بود، آشنا کردن مخاطبان با مفاهیم پایه ی علم فیزیک بود. بخش بزرگی از رسانه ها هم، دلیل توجه ویژه ای که به فیلم نشان دادند، صرفا سینمایی نبود. بحث تا اندازه ای پابلیک ساینس هم بود و اینکه بلاخره همین که این مفاهیم به سطح مردم عادی جامعه کشیده شود، هرچند که با ساده سازی بسیار همراه باشد، اقدامی است ستودنی. چرا که درک کلی  جامعه را بالا برده و جامعه را برای مواجه با آینده آماده می کند.

اما تنت انقدر پیچیده و بعضا پرت بود! که حکم همان کلاس دیفرانسیل را داشت. هرچند بلاخره با اکران فیلم تعدادی از علاقه مندان با خواندن مباحثی در این حیطه ها اطلاعاتی کسب کردند، اما عملا، فیلم از این منظر هم توفیق زیادی کسب نکرد.

حرف برای گفتن زیاد است، اما شاید خیلی ها معتقد باشند که  برای امروز دیگر زیادی پرت و پلا گفتم.

پس عجالتا

خدا نگهدار

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

کالت کلاب

یکی از بهترین و بدرد بخورترین یادداشت هایی که این چند وقته در جاهای مختلف باهاش برخورد کردم، در این مورد بود که چطور برای لحظاتی فراموش کنیم چی بر ما می گذره (و در آینده ی نزدیک خواهد گذشت). آدم های مختلف راه حل های مختلفی برای اینکار دارن. از ورزش کردن تا غذا دادن به حیوانات، ساز زدن، فیلم دیدن، داستان خوندن و خیلی چیزای دیگه.

من آدم خاصی نیستم، ولی در راستای ادامه دادن این سنت حسنه! گفتم یکی از چیزای جالبی که این روزها برای لحظاتی تونست من رو در خودش غرق کنه اینجا به اشتراک بزارم. شاید برای بقیه هم جواب داد.

پیش از این و در این یادداشت ها (+ و +) چیزهایی درباره ی آثار احسان عبدی پور نوشتم. به طور خلاصه بنظرم عبدی پور فیلمساز بدیه. اما نویسنده ی خوبیه.

کالت کلاب، یک مجموعه است که در حقیقت کلاژی از تصاویر فیلم ها به علاوه ی نریشن احسان عبدی پوره. شیرینی لهجه و داستان های محلی ای که عبدی پور تعریف می کنه، با همراهی موسیقی و تصاویر در لحظاتی به قدری تاثیر گذاره که من فکر می کنم، این خودش گونه ای از فیلم تجربیه که چون مختصاتش زبان فارسیه، در سطح جهان امکان دیده شدن نداره. وگرنه حتما آثار قابل تحسینی هستن.

روایتی که در قسمت اول کالت کلاب از هدیه تهرانی میشه، حیرت انگیزه. من فراموش نمی کنم، دوران بچگی ام که در یک شهر کوچک جنوب زندگی می کردم، روی دیوار کمد پسرای همسایه که چند سالی از من بزرگتر بودن، پر بود از عکس های هدیه تهرانی و نیکی کریمی! سرنوشت بازیگران به اصطلاح جذاب زن در ذهن مخاطبانشون خیلی عجیبه. در سطحی بالاتر، همین اتفاق برای آدری هیپبورن و اینگرید برگمن و خیلی از ستاره های زن افتاده. (و شاید هنوز هم می افته)

خلاصه، اگر دوست داشتید، کالت کلاب رو دنبال کنید. هر بدی ای داشته باشه، حداقل باعث شد بعد از عمری من بتونم به یه بهونه ای یه پست جدید بنویسم.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

نگاه علی مصفا و پیچیدگی روابط انسانی

اومد در رو ببنده که به زن سابقش بگه، دختر زن سابقش به خاطرشوهر جدید زن سابقه که نمی آد خونه!

توو همون شرایط شوهر جدید سر می رسه

حالا شوهر قبلی باید چیکار کنه؟ در رو به روی شوهر جدید ببنده یا جواب سوالی رو بده که گفتنش جلوی شوهر جدید درست نیست

سینمای فرهادی تلاش می کنه تا اعماق پیچیدگی های روابط انسانی پیش بره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

اهمیت جغرافیا در آثار اصغر فرهادی

پیش نوشت 1: متن حاضر با تمرکز بر سه فیلمی که دوباره بعد از مدت ها دیدم (جدایی، فروشنده و چهارشنبه سوری) نوشته شده، ولی در این متن اشاراتی به درباره ی الی هم خواهد شد. هرچند که مطمن نیستم چقدر حافظه ی داغون من درباره ی فیلم هایی که سال ها پیش دیده قابل استناد باشه.

پیش نوشت ۲: چون در ادامه کمتر انتقادی به فیلم های فرهادی می کنم و شاید متن مقداری ستایش آمیز به نظر بیاد، جا داره تاکید کنم که من نه تنها از شیفتگان سینمای فرهادی نیستم، که اتفاقا از سینمای فرهادی بدم میاد. (دلیلش کاملا سلیقه ای است)

پیش نوشت ۳: تصور نمی کنم اگر علاقه مند به سینما نیستید،‌ این یادداشت کوچکترین جذابیتی براتون داشته باشه.

این یادداشت بخش های مهمی از داستان این فیلم ها را لو خواهد داد.

چهارشنبه سوری، داستان خیانت حمید فرخ نژاد به همسرش، هدیه تهرانی است. خیانتی که ضلع دیگر آن را پانته آ بهرام بازی می کند. اما این داستان هرگز امکان رخ دادن نداشت، اگر فرخ نژاد و بهرام همسایه نبودند. این فیلم هرگز متریال کافی برای تعریف داستان نداشت، اگر هدیه تهرانی نمی توانست از راه دریچه ی حمام صدای منزل پانته آ بهرام را به شکلی غیردقیق بشنود.

فیلمنامه نویس تمام مدت فیلم با المان های مختلفی بازی می کند که همه ریشه در موقعیت جغرافیایی وقوع داستان، یعنی همسایه بودن این دو خانه دارد. از ماجرای ورود ترانه علیدوستی به خانه تا آرایشگاه رفتن و ماجرای دروغ بلیط هواپیما و ... همه استفاده ی درست از جغرافیای داستان است.

جدایی نادر از سیمین، از یک پیرنگ اصلی تشکیل شده است. ادعا شده پیمان معادی، ساره بیات را هل داده و ساره بیات به همین دلیل، فرزند در شکمش را از دست داده است.

اینجا حتی نوع معماری ساختمان هم در تعریف داستان نقش ایفا می کند. خانه دورتا دور یک نورگیر بنا شده و نقاط مختلف خانه از این طریق به هم دید دارند. بسیاری از نگاه های کارکتر های فیلم که بینشان رد و بدل می شود، از طریق همین نوع خاص معماری است. حتی شاید بتوان ماجرای شنیدن حرف های ساره بیات توسط پیمان معادی را بی ارتباط با نوع معماری و جغرافیای داستان ندید.

فیلمنامه نویس حتی از قدیمی بودن آپارتمان و عدم وجود آسانسور و فرهنگ آپارتمان نشینی سنتی تر ایرانی (خیلی در آپارتمان های امروزی مرسوم نیست که همسایه ها انقدر صمیمی باشن، البته باز هم بستگی داره به ساختمون و هماسیه ها) برای تعریف  داستان بهره برده.

اگر ساختمون آسانسور داشت دیگه دختر بچه آشغال رو روی پله ها نمی کشید، پله ها کثیف نمی شد، همسایه اعتراض نمی کرد، ساره بیات مجبور نمی شد زمین رو تمیز کنه و در نهایت، روی زمین خیس لیز بخوره و احتمالا، بچه اش سقط بشه.

فیلم های فرهادی همین قدر کنترل شده و مهندسی شدن و دقیقا از هر المانی برای پیشبرد داستان استفاده می کنن.

در فیلم فروشنده هم، خانه ای که در ابتدا در حال فرو ریختنه و زوجی که مجبور میشن از خونه ی خوب خودشون، به یک بالا پشت بوم و یک خانه ی کوچیک نامناسب نقل مکان کنند، مشخصا تاکید زیادی روی جغرافیای داستان داره و اصلا در یک پنت هاوس اعیانی چنین داستانی امکان وقوع نداشت. خانه باید این می بود تا به داستان بخورد. اصلا پیرنگ اصلی داستان برپایه ی اهمیت جغرافیا و مکان در این فیلم است.

نکته ی مهمی که در تمامی این آثار وجود دارد، موضوع جا به جایی و تغییر موقعیت فیزیکی است. در چهارشنبه سوری، خانواده قصد سفر به دوبی را دارند و مشغول خانه تکانی اند.

در درباره ی الی، کارکترها به سفر رفته اند و در ویلایی مخروبه در کنار دریای خزر اقامت دارند.

در فیلم جدایی نادر از سیمین، سیمین قصد دارد به همراه خانواده اش مهاجرت کند.

در فروشنده خانه ای ترک برداشته و در حال ریختن است. لذا مرد و زن مجبور به اقامت در مکان دیگری می شوند.

ناگفته پیداست که در تمامی موارد بالا، اتفاقی فراتر از یک تغییر موقعیت جغرافیایی در جریان است و در حقیقت به شکلی استعاری، همه ی این موارد نمادی از تغییر فاز داستان است.

در پایان باید گفت، فرهادی نه تنها یکی از بهترین کارگردانان و فیلمنامه نویسان ایران محسوب می شود، که بنظر بنده در سطح جهان یکی از بهترین هاست و دلیل بسیاری از جوایزش ( شاید استثناهایی نظیر جوایز فیلم فروشنده هم وجود داشته باشند ) سطح متفاوت آثاراو از سایرین است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

خسرو سینایی

می دونی دو تا زن داره؟

این اولین چیزی بود که در حرف های درگوشی ما شاگرداش رد و بدل می شد!

حتی یکی از بچه ها اصرار داشت که نه، استاد سه تا زن داره!

جالب اینکه به هرکس هم که می گفتم شاگرد فلانی ام، چشماش برق می زد و می گفت:

می دونی دو تا زن داره؟ می دونی زن هاش با هم زندگی می کنن؟

انگار تمام تلقی ما از اون آدم و جهان بینی اش در همین مساله خلاصه می شد.

یادمه آخرین روز کلاس، یک فیلم اتوبیوگرافی از خودش نشونمون داد.

فیلمی درباره ی یک آکاردیونیست خوشحال

یادمه در اون بخشی که درباره ی روابطش بود، ما فهمیدیم داستان به این سادگی ها هم نیست. اون عمیقا عاشق گیزلا بود. فرح اصولی هم عمیقا عاشق گیزلا و خسرو بود و ....

من از ریز جزییات رابطه شون خبر ندارم. به من هم ربطی نداره و اصلا برام مهم هم نیست.

فقط می خوام بگم، ما بعضی وقتا دوست داریم همه چیز رو تا سطح فهم خودمون پایین بکشیم تا سر میز ناهار و شام، یه سوژه ای واسه حرف زدن پیدا کنیم.

در تمام اون شیش ماهی که شاگردیش رو کردم، از نه صبح تا پنج عصر که کلاس داشتیم، اولین چیزی که دربارش فهمیدم اینه که: این آدم یه هنرمند واقعیه

دومین چیزی که ازش فهمیدم این بود که: این آدم فوق العاده با اخلاقه

هرگز ندیدم غیبت و بدگویی هیچ کدوم از همکاراش رو جلوی ما بکنه. ما همه می دونستیم جریان اصلی تولید و اکران سینما اون رو کنار گذاشته و تمام منابع رو، به نزدیکان خودش می ده. ولی استاد هرگز جلوی ما نام نبرد از اون آدما.

سال ها خسرو سینایی رو بردن و اوردن و خون به دلش کردن تا قطار زمستانی رو بسازه. همین الان اسم قطار زمستانی رو سرچ کنید تا ببینید چند بار خبر تولید این فیلم رفته روی خبرگزاری ها، ولی آخرش هم باهاش همکاری نکردن و استاد با کار ناتموم رفت.

در تمام طول دوره، یکبار نشد استاد دیر بیاد. حتی یک دقیقه. ولی بین بچه های کلاس، درصد قابل توجهی بودن که یا نمی اومدن، یا یک خط درمیون می اومدن یا بعضا همیشه دیر می اومدن.

نمی دونم چی باید بگم، نمی خوام هم بگم خیلی با استاد درباره ی نوع نگاه به سینما هم نظر بودم و هستم، ولی یک چیزی رو خوب می دونم. خسرو سینایی عاشق گونه ی منحصر بفردی از سینما بود و مهم بود براش که فیلم خودش رو بسازه. در تمام وجوه زندگی اش آرتیست بود، شعر می گفت، موسیقی می ساخت و فیلمبرداری می کرد.

درک عمیقی از هنرهای تجسمی داشت و به اتریش رفت تا معمار بشه، ولی از کنسرواتوار سر دراورد و در نهایت، به عنوان کارگردان شناخته شد.

یک عالمه شاگرد تربیت کرد و کافیه گذرتون تنها یک بار به یکی از به اصطلاح بزرگان سینمای ایران خورده باشه تا بفهمید، خسرو سینایی، حکم درختی رو داشت که انقدر پربار بود که هرگز غرور و تبختر اون ها رو نداشت. آروم و بی صدا کار خودش رو می کرد و به دور از جریان اصلی سینمای ایران بود. اصلا مرام، منش و پرنسیپ این آدم زمان تا آسمون با "بزرگان سینمای  ایران" تفاوت داشت.

نمی دونم، راستش حتی انقدر نمی دونم که بتونم یک متن چفت و بست دار بنویسم. دارم تلاش می کنم که هر آنچه از ذهنم می گذره رو بدون نظم و ترتیب بنویسم تا بتونم فراموش کنم.

ولی این چند ماهه به طرز غریبی در هر لحظه با خودم زمزمه می کنم:

اگر هنر نبود، حقیقت ما رو نابود می کرد.

نیچه

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

ملاقات با استاد

آخرین باری که استاد رو دیدم آذر ۹۸، داخل یکی از راهروهای پردیس سینمایی چارسو، زمان جشنواره سینما حقیقت بود.

با وجود اینکه به قول خود استاد بعد از اون تصادفی که سال ها پیش سر صحنه ی فیلمبرداری داشتن، ستون فقرات و کمرشون دیگه هرگز مثل اون روز اول نشد، ولی استاد مثل همیشه لبخند به لب داشتن و تلاش می کردن با عصا و احتمالا کمک یکی از شاگردانشون، از پله ها پایین بیان و به تماشای فیلم بعدی بنشینن.

پاییز ۹۴ بود که مدرسه ملی سینما راه اندازی شد و ده نفر با فاند مدرسه برای دوره ی کارگردانی سینما زیر نظر خسرو سینایی انتخاب شدن.

ده نفری که ظاهرا قرار بود فیلم سازای آینده مملکت بشن!

جدا قرار بود چی بشیم و چی شدیم؟!

خیلی هامون (از جمله من) دقیقا هر آنچیزی شدیم که به همه می گفتیم: نه، ما با همه فرق می کنیم. ما اینجوری نمیشیم!

یادمه اون سال استاد سینایی امید داشت. خیلی. سر کلاس همیشه از اینکه قراره به زودی فیلم قطار زمستانی که سال ها با لهستان و ایران دربارش مذاکره کرده بود رو بلاخره بسازه میگفت. میگفت شرایط داره خوب میشه. میگفت انقدر قول های مثبتی این ور اون ور برای پروژه های دیگش بهش دادن که نمی دونه اگه همشون بشه، چجوری می خواد این همه فیلم رو بسازه!

همیشه هم در این سال ها هرجایی شاگردانش رو می دید، کلی تحویلمون می گرفت و اگر بهش می گفتیم که داریم فیلم های خودمون رو میسازیم و از خواسته هامون کوتاه نیومدیم ، گل از گلش شکفته میشد.

ولی چی شد؟ نه هیچ کدوم از اون قول ها جدی بود (و استاد این اواخر عمیقا دیگه از فیلمسازی نا امید شده بودن)

و نه ما شاگردانش هرگز اثری با معیارها و استاندارد هایی که استاد کار میکردن ساختیم.

حتی دیگه اثری از مدرسه ملی سینمای ایران نیست!‌

بنظرم از حمید فرخ نژاد گرفته تا مهدی احمدی و یه عالمه شاگرد کوچیک و بزرگ دیگه باید از خودشون این سوال رو بپرسن که:

آیا من شاگرد خوبی بودم؟

دروغ چرا

من از بالای پله های چارسو دیدم دارن می رن پایین

ولی نتونستم برم جلو

می ترسیدم منو یادش نیاد

می ترسیدم که ازم بپرسه بلاخره مستندی که شونصد ساله داری میسازیش تموم شد؟

می ترسیدم ازم بپرسه خب مگه نمی گی تلویزیون برنامه دارید، بگو کی و کدوم شبکه است ببینم شاگرد سابقم چقدر سینما بیشتر یادگرفته؟

می ترسیدم که شاگرد خوبی نبوده باشم

او رفت

و ما ماندیم

 

روحش شاد

عکس متعلق به تولد استاد سینایی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

ماندگاری گوزن ها، ماندگاری چپ در ایران

انتخاب مجدد گوزن ها درسال ۹۸ از سوی منتقدان (پیش از این در سال ۸۸ هم در نظرسنجی مجله فیلم از منتقدان سینمای ایران به عنوان بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران انتخاب شده بود) بحث های زیادی ایجاد شد. (اگر کمی می خواید از حاشیه ها بدونید شاید این قسمت از پادکست ابدیت و یک روز براتون جالب باشه.)

حقیقتا دوباره دیدن این فیلم برای من این سوال رو ایجاد کرد چه طوری چنین فیلم شعاری (یه لحظاتی احساس می کردم نویسنده و کارگردان اثر استاد ایرج ملکیه!) عنوان بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران رو، اون هم نه توسط مخاطبین و افرادی که شناختی از سینما ندارن، بلکه توسط افرادی که حرفه شون نوشتن و نقد سینماییه بدست اورده؟

این یادداشت در ادامه داستان فیلم را لو خواهد داد. پس اگر تا بحال فیلم را ندیده اید حتما از شما دعوت می کنم پیش از خواندن ادامه ی متن گوزن ها را تماشا کنید.

داستان فیلم درباره ی قدرت، جوانی با عینک (به مثابه چریک های چپ) و کیف بدست است که به نظر می آید در جریان دزدی از یک بانک زخمی شده. او به سید، دوست دوران دبیرستانش پناه می آورد. سید که در گذشته پسری لوتی بوده، امروز به مردی بنگی بدل شده که برای مردن لحظه شماری می کند. بعد از کنار هم قرار گرفتن قدرت و سید (اسامی همین قدر شعاری و نمادین انتخاب شدن) سید دچار تغییر می شود، او در برابر نظمی که در آن زندگی می کند، دست به عصیان می زند. مواد فروش را می کشد، صاحب خانه را در اتحاد با سایر همسایه ها زیربار کتک می گیرند و در پایان، تیر می خورد و در کنار قدرت، با هم می میرند.

بنظرم پیش از طرح بحث بهتر است لحظاتی از داستان را هایلایت کنیم.

فاطی، نامزد سید به قدرت می گوید ایکاش یه یخچال داشتیم. قدرت می گوید چرا با همسایه ها پول نمیزارید روی هم و یه یخچال مشترک نمی خرید؟

ظلم و ستم صاحب خانه بر مردم فقیر و نحوه ی برخورد قشر بورژوا در تقسیم گوشت بین مردم به تحقیر آمیز کننده ترین شکل ممکن به نمایش درمی آید.

متحد نبودن مردم در برخورد با صاحب خانه (یکی بنگیه، یکی افسره و می گه به من مربوط نیست، زن یکی ارتباط پنهانی داره با صاحب خونه و ازش طرفداری می کنه و ...)

خود داستان ظاهرا حرف خاصی برای گفتن ندارد، ولی کلی فرامتن دارد. در زمان اکران فیلم معروف بود که گوزن ها اشاره به طرح مشهور گوزن های بیژن جزنی به مناسبت واقعه ی سیاهکل دارد. از طرفی چریک های فدایی معروف بودن به رابین هود بازی، یعنی اینکه پول می دزدیدن و بین مردم پخش می کردن. پایان فیلم هم با دستور ساواک به کلی عوض میشه و اصلا سینما رکس آبادان در جریان این فیلم آتیش میگیره.خلاصه، برای اینکه بفهمیم گوزن ها چرا در زمان خود انقدر فیلم مهمی بوده شاید بد نباشه این یادداشت مجله فیلم رو بخونیم:

گوزنها یکی از فیلمهای جنجالی و بحث انگیز زمان خود است. جنجال به سبب محتوای سیاسی منتسب به آن، و تغییر و حذف چند قسمت از فیلم، از جمله پایان آن، به هنگام نمایش عمومی در زمان رژیم گذشته پدید آمد و بحث انگیزی از ویژگیهای همیشگی فیلمهای کیمیایی بوده است. نسخه اصلی فیلم، در سومین جشنواره جهانی فیلم تهران به نمایش در آمده بود (و بهروز وثوقی جایزه نخست بازیگری جشنواره را گرفت) بنابراین وقتی نسخه تغییر یافته گوزنها به نمایش درآمد، مثل همیشه این موضوع دهان به دهان گشت و بیننده در نمایش عمومی، با گوزنها به عنوان فیلمی روبرو شد که معنای اصلی نه در آنچه می بیند، بلکه در آن قسمتهایی است که ندیده است! میوه ممنوعه نیز، همیشه جاذبه داشته و کیمیایی هم هیچگاه بدش نیامده که تماشاگرش در مواجهه با هر فیلم او بداند که چند صحنه از فیلمش سانسور شده و یا موضوعی در آن، به اجبار تغییر یافته است. فیلم، می تواند با تمثیلهایش، علاوه بر آنچه در ظاهر می گذرد، معنای دوم هم داشته باشد. قدرت زخمی که پس از نگاه به بی تفاوتی شاگردهای مدرسه سابق خودش، خونش را به دیوار مدرسه می مالد. سید، جوان برومند دیروز که امروز مرد ضعیف و درمانده ای شده. قدرت آگاه (با آن عینکش)، سید را نسبت به موقعیتش و منجلابی که در آن غرق شده آگاه می کند و او را علیه مسبب بدبختی های خود و دیگران (اصغر قاچاقچی) می شوراند. اما همه این تمثیلها در تن دادن کیمیایی به تغییر پایان فیلمش به آن صورت، رنگ می بازد. اگر در معنای آن تمثیلها تعهدی نهفته است، آن "پایان خوش" چیست؟ همینجا باید یادآور شد که انتساب هرگونه "به تمسخر گرفتن پایان خوش با آن صحنه پایان فیلم"، مردود است. گوزنها در شکل کنونیش، که همان فصل پایان نخستین نسخه را نیز در انتها دارد، نوشداروی پس از مرگ سهراب است اما به سبب بار عاطفی قوی فیلم و احاطه ای که کیمیایی بر تکنیک دارد، فیلمی گرم و دلنشین است. این جذابیت نه به جهت بار سیاسی فیلم، که هم چنان که گفته شد، به دلیل غلبه ایست که فیلم بر عاطفه تماشاگر می کند

اما مشکل اینجاست که چرا گوزن ها هنوز هم فیلم مهمی است؟

چند وقت قبل برای یک ارایه مجبور بودم راجع به نقد مارکسیستی بخونم و تحقیق کنم. حقیقتا نقد به اصطلاح مارکسیستی ما، صرفا یک نقد عقب افتاده و سطحی از بخشی از تفکرات مارکسه.

در صورتی که خود منتقدان چپ اروپایی هم دیگه اونجوری نگاه نمیکردن. (مکتب فرانکفورتی ها، آلتوسر و جرج لوکاچ رو به عنوان آدم های مختلفی از جریان نقد مارکسیستی ببینید و مقایسه شون کنید با مهمترین تئوریسین تفکرات مارکسیستی در ایران، یعنی احسان طبری)

جالب اینه که شما هنوز رگه های واضحی از اون تفکرات رو حتی در انتخاب کلمات جریان نقد امروز سینمای ایران می بینید. (به حرف های جواد طوسی در تحلیل گوزن ها در خانه سینما دقت کنید)

هر آن چیزی که امثال شریعتی و آل احمد برای جامعه ی ما توضیح می دادن، صرفا روایتی دم دستی از تفکرات مارکسیستی بود. متاسفانه شما امروز از نظرات اقتصادی مردم تا نوع نظر دادنشون درباره ی هنر، هنوز نفوذ این تفکرات رو می بینید.

اما مساله و دغدغه ی این یادداشت هیچ کدوم از این ها نبوده و نیست.

مساله اینجاست که اگر جامعه و حتی طبقه ی روشنفکری ایران امروز، پذیرای این حرف ها نبود، آیا این حرف ها می تونست انقدر امروز قدرتمند و ریشه دار باشه؟

دغدغه اینجاست که کمونیست حداقل از دهه ی نود میلادی در بخش بزرگی از جهان نابود شده، ولی در ذهنیت بسیاری از مردم و به اصطلاح روشنفکران ایرانی هنوز باقی است.

آیا این مساله خطرناک نیست؟

پی نوشت: حواسم هست که در این پست نوشته بودم که درباره ی دلایل موفقیت سریال بچه مهندس خواهم نوشت. به محض اینکه سرم کمی خلوت بشه حتما اینکار رو خواهم کرد. اما نکته این یادداشت هم کاملا در راستای یادداشت بچه مهندس قابل دسته بندیه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

طلا

بزارید همین اول سلیقه ی خودم رو بگم تادر ادامه اگر جایی چیزی نوشتم، بتونیم فرق سلیقه ی شخصی و مشکلات روایی فیلم رو متوجه بشیم.

بیش از یکساله که منتظر اومدن فیلم هستم و به خاطر اینکه فیلمسازش رو کاربلد می دونم، برام یکی از کنجکاوی برانگیزترین فیلم های امسال بود. البته علی رغم اینکه معمولا خلاصه قصه ها رو چک میکنم، این بار چک نکردم که ایکاش میکردم!


شاید اگر چک میکردم، هرگز فیلم رو نمی دیدم یا حداقل لحظه شماری نمیکردم برای دیدنش.
فیلمساز داستان شخصیت هاش رو لید میکنه تا اوج بدبختی. من نمی گم زندگی واقعی گاهی، تازه گاهی، نه همیشه، اینجوری نیست.
ولی سلیقه ی من اینجور فیلم ها نیست. 
حتی خود شهبازی در اولین فیلمش نفس عمیق که به مراتب فیلمی مهمتر، اما با ساختی بسیار ضعیف تر بود، نگاهی به این شدت رو نداشت و رفته رفته در اثارش این مساله شدت پیدا کرد.
شاید بشه مهمترین نمونه ی این نوع نگاه در سینمای ایران رو اصغر فرهادی دونست
البته تنها ایرانی ها در این مسیر حرکت نمی کنن. امسال فیلم انگل، نمونه ی عالیه این نوع جهان بینی دز سینمای جهان بود.

حالا و بعد از گفتن این مقدمه، میشه به خود فیلم پرداخت. با ذکر این نکته که چون اسم کارکتر ها یادم نمی مونه، در ادامه از اسم بازیگرانشون بجای شخصیت ها استفاده میکنم.

این یادداشت در ادامه داستان فیلم را لو خواهد داد.
فیلم داستان چهار جوان را تعریف میکند که بنظر دو زوج دوس پسر، دوس دخترند. (برای این میگم بنظر، چون هیچ جا به نوع رابطه ی مهرداد صدیقیان و طناز طباطبایی نمیشه. البته این مساله تغییری هم در داستان نمی دهد)
این چند جوان تصمیم میگیرند مغازه ی سوپی بزنند. نگار جواهریان می گوید در این شراکت نخواهد بود، اما تمام تلاشش را می کند دوس پسرش که برای شراکت نیازمند پول است را کمک کند، چرا که هومن سیدی به تازگی کارش را از دست داده.
نکته ی مهم اینجاست که هومن سیدی در قیاث با سه نفر دیگر از سطح مالی بسیار پایین تری بخوردار است و با آن ها هم طبقه نیست.

ابتدایی ترین نکته ای که به عنوان مشکل فیلمنامه به آن برخورد می کنیم، این اصرار عجیب برای اجاره کردن دقیقا همین مغازه است. به اعتقادم بهتر است قبل از نوشتن فیلمنامه نویس دوری در بنگاه های معاملات املاک بزند.

تصور می کنم که متوجه می شود مرکز شهر تهران، تنها یک مغازه ی این اندازه ای ندارد! و سوژه ها اگر از حداقل دانایی برخورد باشند (بیاید تصور کنیم که برخوردار هستند، چرا که واقعا نمی تونم بپذیرم که یک ساعت و نیم وقتم رو تلف دیدن یک مشت احمق کردم) می گردند و جایی را پیدا می کنند که بتوانند با صاحب ملک کنار بیایند.

در کل بنظر میاد این ۴ نفر مجموعه ی بدبختی های عالم سرشان می آید. من می فهمم که در زندگی گاهی اوضاع شاید به همین بدی باشد. ولی اجازه بدهید این حد از مجموعه ی بدبیاری ها و تصمیمات غیر منطقی را به گردن ضعف فیلمنامه بیاندازم.

فیلمساز برای رسیدن به پایان اش، همه را مهندسی کرده. البته مشکل مهندسی شدنه نیست. هر فیلم خوبی مهندسی می شود. اما در فیلم های متوسط، این مهندسی شدنه خیلی روو اتفاق می افتد. انگار که چشمه ی خلاقیت فیلمساز خشکیده و صرفا سعی می کند با تکنیک مقهورمان کند.

نوع تقطیع پلان ها، کارگردانی و تصویر برداری عالی است و حکایت از حضور یک کارگردان با تجربه دارد.

فیلم در توضیح قصه با تصویر، به خوبی عمل می کند. از سکانس حرف زدن طناز طباطبایی و حضور هومن سیدی دردستشویی و کشیدن سیفون!‌ بگیرید تا هزار و یک جای دیگر.

 لحظه ای که نگار جواهریان می فهمد هومن سیدی به او دروغ گفته، فوق العاده است.

با دیدن این پلان تنش و حجم بالایی از احساسات متناقض در وجود آدم برانگیخته می شود.

اما کمی بعدش حال گیری بود! این چه واکنشی بود جواهریان به سیدی نشون داد! نمی گم باید داد و هورا می کرد یا هرچی، بحثم سر اینه که فیلم ساخته شده تا نگار جواهریان همه چیزش رو جز یه بچه ی به اصطلاح حروم زاده از دست بده!‌

تازه همون هم بی منطقه!‌ نگران جواهریانی که برای کورتاژ به طناز طباطبایی زنگ میزنه، چطور می خواد یه بابا واسه این بچه جور کنه؟ فامیل، دوست و آشنا، مادرش، پدربزرگش، چیزی نمی گن بهش؟

اون وقت جواهریان هم واسه خودش میره مغازه ی سوپی دوستاش.

اصن بابابزرگه مگه شکایت نکرد. هومن سیدی هم که متواریه، تکنیکالی پلیس باید پیگیر ماجرا بشه و خب با کمی تحقیق می فهمه که هومن سیدی و جواهریان با هم بودن. توو فیلم  دوربین پاساژ هم که تصویر هومن سیدی معلومه!‌

خب الان پلیس رو خنگ فرض کردن یا مخاطبا رو؟

بیشتر به نظر میاد کل داستان شکل گرفته تا در قالب یک پایان تمثیلی، به روایت فیلمساز از زندگی برسیم. این اصلا بد نیست که ما به همچین روایتی برسیم.

اونجایی اش بده که فیلمساز به ما توهین می کنه و از هر رابطه ی علی و معلولی  نادرستی برای رسیدن به پایان مورد نظرش استفاده کنه.

در نهایت میشه گفت طلا، خصوصا برای افرادی که به سینمای به اصطلاح اجتماعی این دو دهه ی اخیر ایران علاقه دارن، احتمالا فیلم خوب و قابل دیدنی خواهد بود.

فیلمی با کارگردانی عالی و فیلمنامه ی متوسط.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی