از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

به بهانه درگذشت ابتهاج، مردی که دچار وسواس فکری بود

پیش نوشت ۱: به وضوح و از قصد تیتر تند و تیز و البته کمی تا قسمتی منفی برای این نوشته انتخاب کردم. حقیقت اینه که اصلا این متن رو نوشتم که توضیح بدم، چرا بنظرم علی رغم نگاه عموما ستایش آمیزی که در طول این چند هفته به هوشنگ ابتهاج و آثارش شده، در حقیقت تلقی جامعه نسبت به افرادی مثل ابتهاج کاملا منفیه. حقیقت بعدی هم اینه که هرچند می دونم اهمیتی برای کسی نداره، ولی خواستم تاکید کنم، قطعا نگاه شخص من به افرادی مثل ابتهاج مثبته.

پیش نوشت ۲: این متن تعمدا به خوانش چپی که میشه از آثار ابتهاج کرد کاری نداره و اصلا مساله ی این متن نیست. هرچند که برای فهم تفکر ابتهاج بنظرم جالبه اگر در حد یک بررسی این زندگی ایده آلیستی که در تفکر چپ نویدش داده میشه و این نگاه غیرواقعی که در ادبیات رمانتیک نسبت به معشوق وجود داره رو با اغماض همسنگ گرفت.

پیش نوشت ۳: امیدوارم خیلی معلوم نباشه که این متن رو در جریان یکی از بی خوابی های گاه و بی گاهم نوشتم.

هوشنگ ابتهاج رفت.

در اینکه ابتهاج یکی از مهمترین شاعران تاریخ معاصر ایرانه فکر نکنم کسی شک داشته باشه اما بنظرم یک نکته ی مهم در خصوص ابتهاج تا اندازه ی زیادی مغفول مونده.

(+ مصرانه بهتون توصیه می کنم یادداشت صفی یزدانیان درباره ی دیدارش با ابتهاج رو بخونید)

آقای ابتهاج هرگز هیچ عکسی از معشوقه شون گالیا نداشتن و در این متن، صفی یزدانیان خاطره ی دادن عکس گالیا (که دوست مادر صفی یزدانیان بوده رو) به آقای ابتهاج تعریف می کنه.

در بخشی از این یادداشت صفی یزدانیان اومده:

هوشنگ ابتهاج سال های سال، به عبارت دیگه یک عمر (چیزی نزدیک به هفتاد سال) با خیال معشوقه اش زندگی کرده.

این خیلی چیز عیجبیه.

شما همین الان تشریفتون رو ببرید پیش روانشناس. بگید سال های ساله به فلانی (نام معشوقه مورد نظر) فکر می کنید و نمی تونید یه لحظه هم فراموشش کنید. چه واکنشی بهتون نشون میده؟

به دوستانتون بگید، بهتون چی میگن؟

به بزرگتر های فامیل بگید

به دکترتون بگید

به هرکی

من اصلا ارزش گذاری نمی کنم که کاری که ابتهاج در طول عمرش کرده خوب یا بد بوده ها. من فقط میگم، این واکنشی که جامعه نسبت به مرگ ابتهاج انجام داد، هیچ ارتباطی با نظر جامعه درباره ی آدمی که دچار وسواس فکری عمیق در خصوص دختری که هفتاد سال پیش دیده، نداره.

به تعبیر آیدا احدیانی (+ مصرانه توصیه می کنم، حداقل بخش سوم یادداشتش رو بخونید، حواستون هم باشه که برای باز شدن این لینک باید به قند شکن مجهز باشید)

هرکس باید معشوقی داشته باشد به وصال نرسیده، ناتمام. برای شب های بی خوابی که تجسمش کند در حال وصال. ... خاطره ای برای فرار از روزمرگی و خیالی برای آینده. برای ل.ا.س ذهنی. برای تمرین سولوی دلبری. معشوقی که در اوج تمام شده باشد. فوقش با چهارتا فحش. بدون نفرین و نه بیشتر، بدون تقسیم اموال، بدون درگیر شدن خانواده ها و وکلا. معشوقی که در دنیای بیرون ذهن تو وجود ندارد ... اگر عشق ناتمام قشنگ ندارید، زود یکی دست و پا کنید یا اگر عشق قشنگی در دست و بالتان است تا گندش درنیامده تمامش کنید و بگذاریدش در شیشه، رویش کمی آب و نمک بریزید و بگذارید در قفسه برای شب های بی خوابی و روزهای کسل کننده.

تا جایی که عقل من قد میده، این همون کاریه که ابتهاج با معشوقه اش کرده.

زندگی بین دو طیف ملال و عدم امنیت در جریانه. عاشقی، به عدم امنیت نزدیکه و زندگی عادی و روابط عادیش به ملال. بنظرمیاد زندگی کردن در عدم امنیت، اصلا آسون نیست و بیچاره می کنه آدم رو. (+ شاید دوست داشته باشید نظر کیارستمی رو در این خصوص بشنوید) هرچه قدر که وصالش زیباتر، فراقش ترسناک تر. (+ اونجایی که شجریان می خونه، تو فارغی و عشقت، بازیچه می نماید، تا خرمنت نسوزد، احوال ما ندانی)

ملال هم که تکلیفش معلومه دیگه. ملاله.

میشه این بحث رو ساعت ها ادامه داد و ...

اما عجالتا

همین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

آیا هنر از غریزه ی انسان سواستفاده می کند؟

پیش نوشت۱: اصلا بعید نیست که چند وقت دیگه نظرم راجع به کل این چیزهایی که در ادامه می نویسم تغییر کنه. آدمه دیگه. نظرش تغییر می کنه. شما هم زیاد سخت نگیرید لطفا.

پیش نوشت۲: راستش خیلی وقته قراره این یادداشت رو بنویسم، اما نتونستم درست ذهنم رو منظم کنم. این یادداشت هم متاسفانه در نهایت بسیار شلخته و بعضا غیرقابل فهم از آب دراومد. صرفا خواستم افکارم رو یه جایی بنویسم. وگرنه، فکر نمی کنم متنی باشه که ارزش خوندن داشته باشه.

فکر می کنم کمتر ایرانی هست که معتقد نباشه که اشعار حافظ، مصداق اثر هنری هستند. حقیقت هم اینه که اشعار حافظ هرچند نزدیک به ۷۰۰ سال از زمان ثبتشون می گذره، اما ما هنوز در کوچکترین مسایل زندگی مون می تونیم به اون ها مراجعه و به اصطلاح از اون ها "استفاده" کنیم. (مصداقش هم همین فال گرفتن گاه و بیگاه ما ایرانی ها می تونه باشه)

 

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

 

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم

که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

 

روا مدار خدایا که در حریم وصال

رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد

 

همای گو مفکن سایه شرف هرگز

در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

 

بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل

توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

 

هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری

غریب را دل سرگشته با وطن باشد

 

بعیده حافظ فکر کرده باشه که 700 سال بعد، پسری با فاصله از کافه ای که پاتوق معشوقه ی سابقشه، نشسته و در حالی که داره این شعر حافظ رو زیرلب زمزمه می کنه، با فاصله ی زیاد معشوقه اش رو میبینه که با دوستان پسرش غرق در صحبت و خنده است.

اما حقیقت اینه که من به چشم خودم دیدم که برای یکی از دوستانم چنین اتفاقی افتاد و خب، شعر حافظ در اون لحظات حکم حدیث نفس دوست من رو داشت.

نمی دونم نظر شما راجع به عشق به اصطلاح "زمینی" چیه، نمی گم که الزاما همه اش هم همینه، ولی امروز معتقدم بخش زیادی از چیزی که ما تحت عنوان عشق زمینی می شناسیم، غریزه ی انسان برای مالکیت داشتن بر جفت و تولید مثله.

زمانی هم که این مالکیت از بین میره (رابطه تموم میشه) این غریزه ی بسیار قدرتمند انسانه که بهش خدشه وارد میشه. به نظر من، بخش زیادی از این درد هجران هم که احتمالا خیلی از آدم ها، در طول قرون مختلف تجربه کردن به دلیل همین غریزه است. (چون غریزه ی انسان در طول هفت قرن تغییرات کمی پیدا کرده)

اما آیا این درد هجران و حرمان برای انسان مفیده؟ نظرم رو بعد از خاطره ی بعدی میگم.

چند روز قبل یکی از دوستان قدیمی ام رو دیدم که خیلی توو فکر بود. ازش پرسیدم چی شده؟ بهم گفت استادم رو یادته؟ گفتم استاد فلانی؟ گفت آره.

گفت همه روی زندگی خانوادگی اش قسم می خوردن، اما حالا استاد عاشق یه دختر شده و می خواد زنش رو طلاق بده. دوستم تعریف می کرد که چقدر با استادش صحبت کرده که این دختره، همه ی زندگیش رو به باد میده. اما استاده در جواب شعر حافظ رو برای دوست من میخونه که:

 

بالابلند عشوه گر نقش باز من

کوتاه کرد قصه زهد دراز من

 

دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم

با من چه کرد دیده معشوقه باز من

 

می‌ترسم از خرابی ایمان که می‌برد

محراب ابروی تو حضور نماز من

می دونم نتیجه گیری که دارم میکنم، ممکنه خیلی منطقی نباشه و از این داده های من نشه به چنین نتیجه گیری ای رسید، راستش الزاما خودم هم با این نتیجه گیری خیلی موافق نیستم، صرفا این مساله تبدیل به دغدغه ی ذهنی ام شده.

به هر حال، ذات یک اثر هنری اینه که در طول زمان می مونه و مثلا بعد از هفتصد سال، میتونه عواطف و احساسات ما رو تحریک کنه.

خیلی از روان شناسان معتقدن که آدم به سوگواری کردن نیاز داره و بعد باید از اون عبور کنه (راستش حوصله نداشتم رفرنس پیدا کنم، از من بپذیرید عجالتا) اما چیزی که دغدغه ی ذهنی من شده اینه که بنظر میاد، سوگواری در فرهنگ ما مقداری متفاوته و اصلا، اگر کسی تا سال ها برای فوت عزیزانش سوگواری نکنه، بده. این اشعار و به طور کلی آثار هنری هم حال اشخاص رو بدتر می کنن و کمک می کنن که بیشتر در این حالت بمونه.

اگر این ادعا رو بپذیریم که ما می تونیم بخشی از ناخودآگاه جمعی ایرانیان رو در اشعار شاعرانی که امروز به اون ها اقبال وجود داره (مثل حافظ) ببینیم، آیا یک هنرمند، اگر امروز راجع به این مفاهیم اثری تولید کنه، (با توجه به اینکه حدس می زنه اقبال به این آثار بیشتره) آیا داره به جامعه و مصرف کنندگان این آثار ضربه می زنه و با غریزه ی انسان تجارت می کنه؟ یا نه؟

بلاخره، این کاری که استاد دوست من داره میکنه درسته یا باید بشینه سر خونه زندگیش و زندگی زن و بچه اش رو به مخاطره نندازه؟ اصن از قصه ی شیخ صنعان گرفته تا اشعار حافظ، چرا شاعران بزرگ ما اینگونه این داستان ها رو روایت کردن؟

اصلا درست یا غلطی وجود داره آیا؟

هنرمند آیا مقصره یا فقط خواسته احساسات و افکارش رو در اثر هنری بروز بده و اینکه چه تاثیری میذاره، اهمیتی نداره؟

بلاخره، آیا هنر از غریزه ی انسان سواستفاده می کنه؟ یا نه؟

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

فهم انسان ایرانی از عشق

کمتر ایرانی ای رو میشه پیدا کرد که در محل زندگیش کتاب شعر نداشته باشه. حتی اگر اهل شاملو و ابتهاج نباشه، بلاخره در خونه ی هر ایرانی یک دیوان حافظ پیدا میشه.

حافظ حافظه ی ماست و بسیاری از ما ایرانی ها در سخت ترین لحظات زندگیمون تفعلی بر دیوان حافظ می زنیم تا نظر حافظ رو درباره ی اون مساله بدونیم. (همین قدر احمقانه واقعا) من یادمه از بچگی هم، چه در خانواده و چه در مدرسه توو سرمون می زدن که حافظ بخونید آدم شید و از این جور حرفا.

راستش منم مثل همه ی ایرانی ها، شعر دوست دارم و بنظرم نیاکان ما در این سرزمین بهترین اندیشه هاشون رو در قالب شعر برای ما به یادگار گذاشتن. هرچند هیچ راه مقایسه ای وجود نداره، ولی من هم از اون دسته افرادی هستم که بنظرم ما بزرگترین شاعران جهان رو داریم.

هرچند کم و بیش در آثار سایر شاعران مهم هم همین مساله وجود داره، اما من می خوام به طور مشخص درباره ی غزلیات حافظ نکته ای رو مطرح کنم.

نمی دونم، شاید من خوب نگشتم یا خوب اشعار حافظ رو نفهمیدم (عجالتا بیاید از اینکه معشوق در اشعار حافظ مرد بوده یا زن و مسائل اینجوری گذر کنیم) ولی آنچه که من از معشوق در غزلیات حافظ دیدم، موجودیه با این مشخصات:

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

در حقیقت در تمام این اشعار، معشوق یه فم فاتله femme fatale، یه افسونگره، یه شهرآشوبه. نمی دونم، ولی اگر امروز مردی ویژگی های عاشق های این کتاب ها و زنی ویژگی معشوق های این کتاب ها رو داشته باشه، حتما به عنوان یک اختلال معرفی می شن به روان شناس و روان پزشک.

البته که خود حافظ هم به صراحت میگه:

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

در حقیقت حافظ در ابیات متعددی، عقل مداری و عافیت سنجی رو نفی میکنه و حداقل میگه خودش اهل این چیزا نیست. این نشون میده که همون موقع هم کارایی که عاشق ما می کرده مطلوب جامعه نبوده.

حالا یک مساله به وجود میاد. اشعاری که به طور کلی حول یک کاراکتر و رفتارهای نابهنجارش(به این معنا نابهنجار که اصن همون موقع هم رفتارهای عاشق مزبور از طرف جامعه مورد پذیرش قرار نمی گرفته) وقتی در زمانه ی حال تبدیل به کتاب مهم و کاملا بهنجار (در خونه ی هر ایرانی یک دیوان حافظ هست، اگه بنظرشون دیوان حافظ نابهنجاره پس چرا نگهش می دارن!) میشه، طبیعیه که میتونه مخاطب رو دچار مشکل بکنه. (حداقل می تونم بگم من یکی رو که کرده)

میدونم، احتمالا خیلی از شما می خواید بگید برداشتم از اشعار غلط و سطحیه و این اشعار مفاهیم عرفانی و ... دارن. کما اینکه این حرف ها می تونن درست باشن و حتما دیوان حافظ اجازه ی این قرائت از خودش رو می ده، ولی راستش من خیلی این حرف ها رو قبول ندارم. بنظرم بخش مهمی از فهم انسان ایرانی از عشق در طول تاریخ، دقیقا همون معنای ظاهری اشعار حافظه، وگرنه دیوان حافظ مثل یک عالمه کتاب معمولی دیگه که از گذشته باقی مونده، می رفت و اگر شانس می آورد گوشه ای از مرکز اسناد کتابخانه ی ملی خاک می خورد.

اصلا این روایت از عشق صرفا مختص ایران نیست و نقاط دیگر جهان با تفاوت هایی روایت هایی نزدیک به این رو از عشق دارن.

حالا می رسیم به نکته ای که تمام این یادداشت رو نوشتم تا بهش برسم:.

آدمی که وقتی بچه بوده بهش گفتن حافظ بخون آدم شی، حالا چجوری باید عاشقی کنه؟

(امیدوارم تهش کسی نگه اینا همش داستان و قصه و  شعره. چون او وقت این سوال پیش میاد که اگر اینا صرفا شعره، چرا انقدر جایگاه حافظ در زندگی ما ایرانی ها پر رنگه و هنوز فال میگیریم؟ راستش به نظر من مساله فراتر از این حرفاست). 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

مرا چشمیست خون افشان زدست آن کمان ابرو

جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو


غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی

نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو


تو کافر دل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم

که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو


اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری

به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو


ما ایرانی ها ، احتمالا بهترین شاعران دنیا رو داریم.از زمان اجدادمون هرزمان که نمی تونستیم حرفی رو رک بزنیم یا انقدر تکرارش کرده بودیم که بنظرمون گفتن دوباره اش ابتذاله کلامه ، از شعر استفاده می کردیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

اجازه می‌فرمایید ، من گاهی خوابتان را ببینم؟

«بسم الله الرحمن الرحیم، من عاشق شما شده‌ام. مرا ببخشید گستاخی کردم عاشق شما شده‌ام. می‌خواهم به وسیله این کاغذ از شما اجازه بگیرم. اجازه می‌فرمایید من گاهی خوابتان را ببینم؟ ببخشید دست خودم نیست آن چشم‌های محترمتان قلب ما را می‌لرزاند.»


بخش های بیشتری از داستان نخستین عشق محمد صالح اعلا را می توانید اینجا بخوانید.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

آخرین بازی

این متن ، یادداشتی است که پارسال به مناسبت باخت یوونتوس در فینال جام باشگاه های اروپا نوشتم . امسال فقط یه فرق کوچیک با پارسال داره ، دیگه به احتمال خیلی زیاد ، بوفونی برای فصل  جدید نخواهد بود! دیگه واقعا داریم پیر میشیم!


نوشته های یک هوادار : 

میخوام یه اعترافی بکنم!

من خودمم هیچ وقت نفهمیدم چرا و چطور عاشق میشم!

فقط میدونم که من اون شب

تو خرداد 14 سال پیش

عاشق شدم!

همه همیشه عاشق  قدرتمندترین ها میشن

همه دوست دارن طرف پیروز میدون باشن!

اما من نه! بنظرم باخت واقعی تره! انسانی تره!

و اون شب  اون باخت و من عاشقش شدم!

بعد از اون شب دیگه نتونستم از یادش منفک شم!

چپ و راست راه میرفتم و از وجانتش واسه بقیه میگفتم!

دو سه سال اول عین یه ماه عسل گذشت!

خوب بود

هرچند که جام اصلی رو نبرد!

ولی خب بدم نبود!

اما 2006

هنوز طعم شیرین قهرمانی ایتالیا رو تو دهنمون درست مزه نکرده بودیم که

کابوس شروع شد!

همه می گفتن تقلب کرده!

همه میخواستن کاری کنن تا اسمش برای همیشه از ذهنم پاک بشه!

دیگه به هرکی میگفتم من تو عشقش گرفتارم!

بهم میخندید!

هیچ وقت یادم نمیره که هر روز میرفتم روزنامه میخریدم تا شاید یه ستون،یه عکس یا یه پوستر ازش گیر بیارم!

اون موقع ها مثله الان انقد اینترنت در دسترس نبود،یا اگه بود،محتوای فارسی وجود نداشت!

خییییلیا رفتن خلاصه 

 میگن عیار واقعی آدم ها تو روزهای سخت مشخص میشه!

بعضی ها هم موندن!

خییلی سخت بود ولی بلاخره گذشت!

اون برگشت

چند سال اول هم تعریفی نداشت!

اما به مرور بهتر شد

خوب شد

عالی شد!

رسید به جایی که دیگه فقط یه قدم تا پیروزی نهایی فاصله داشت!

اما بازم باخت!

و ما بازهم عاشقش شدیم!

اون هنوز هم وقتایی که فاصله ای با قرمانی نهایی نداره،میبازه

ولی ما با هر باختش بیشتر دیوونه اش میشیم!

اون میبازه ، ولی ما هرگز فینال 2003 با میلان رو یادمون نمیره 

شاید ندود و دل پیرو وکامورانزی و ترزگه از فوتبال خداحافظی کرده باشن،ولی ماها یادمون نمیره فاتحان جام جهانی 2006 به خاطر تیمشون یک فصل  رو تو سری ب توپ زدن!

ما ها یادمون نمیره اون موقع که بعضیا که تازه فهمیده بودن فوتبال چیه دنبال قهرمانا میرفتن،دنبال پیدا کردن یه خبر دو خطی از تیم محبوبت تو روزنامه های زرد ورزشی بودن چه حسی داره! ما ها یادمون نرفته ، همین که میتونی از تلویزیون بازی تیم محبوبت رو تماشا کنی،خودش  چه حالی به آدم میده!

ما ها  2006  رو هرگز یادمون نمیره 

ما از تیممون توقعی نداشتیم،همین که یه سهمیه ی اروپای خشک و خالی هم میگرفت واسه ما کافی بود،کونته که اومد،هیچکس باور نمیکرد مربی که بدلیل تبانی چند هفته ی اول فصل رو از روی سکو ها شروع کرد،اینجوری نتیجه بگیره!

آلگری که اومد هفته های اول بدترین نتیجه ی تاریخ یوونتوس بدست اومد،ولی یووه بازم برگشت !

من یوونتوسی ام، نه به این خاطر که دیگه الان مثل جووونیام!!! خیلی فوتبالی باشم یا عاشق کل کل با بقیه باشم و بخوام تو برد های تیمم دهن همه رو صاف کنم!

من یوونتوسی ام! چون یووه برام یه دنیا خاطره است ! چون داستان ایتالیا و یووه عین داستان زندگیه،پر از فراز و نشیب! تو هیچ موقع نمی تونی تشخیص بدی همون موقعی که مسرور از قهرمانی هستی،ممکنه چطوری با مخ بزننت زمین!

من عاشق یوونتوس ام،چون 5 فینال پیاپی اروپاییه که میبازه،این ینی زندگی،ینی وقتایی که دمه رسیدن به هدف،یهو باید ازش دست بکشی!

من عاشق یوونتوس ام،نه به خاطر اینکه گرون ترین تیم اروپاست! به خاطر اینکه سخت کوشه! بازیکناش هر چی دارن میزارن تا پیروز بشن! 

من عاشق یوونتوس ام،چون با دیدن بوفون تو دروازه یادم میاد زندگی هنوز خوشگلیاش رو داره،هنوزم  خیلی پیر نشدم!

من عاشق بوفون ام،چون دیدن بوفون منو میبره به اولین خاطرات محو فوتبالی ام!

یووه شنبه بازم منو عاشق خودش کرد!

اون بازم باخت و مثل درام فیلم های ایتالیایی

ناکام به خونه برگشت


هیچ قلبی ، نمی تونه به محض گرفتار شدن در دامشون ، به راحتی اون ها رو از خودش بیرون کنه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

هشیار کسی باشد

وقتی که استاد شجریان 

 شعر استاد سخن

 سعدی رو بخونه

دیگه آدم چی بگه

اصن چی میتونه بگه!

هشیار کسی باشد

( این آهنگ ، با یکی از آهنگ های آهنگساز نابغه ی ایسلندی ، اولافور آرنالدز میکس شده ، ناگفته نمونه ، میکس فوق العاده ی این اثر کار بنده نبوده و من فقط اون رو باز نشر کردم)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

داش آکل

میگفت تنها چیزی که میتونه کمر یه مرد رو خم کنه ، یه زنه

میگفت مرد که غم داره ، ینی یه دنیا غم داره

میگفت دور از مردونگی و مروته

دور از مرام و معرفته

دور از لوتی گری یه که آدم خیانت کنه

 

میگفت قبل از این جریان ، من بودم و یه طوطی

حالا هم همون منم و همون طوطی

ولی خب نه من دیگه اون آدم قبلی ام

نه اون طوطی دیگه طوطی قبل هه

 

نمی گفت

ولی همه که می دونستن اون تنها لوتی واقعی این شهره

 

نمی گفت

ولی تو دلش می گفت که وقتشه که بره

وقتشه برای همیشه بره

 

نمی گفت

و کمتر کسی هم می دونست که داش آکل دم آخری گفت:

"مرجان ، عشق تو منو کشت"




پ.ن : بینظیره موسیقی منفرد زاده در این فیلم موسیقی داش آکل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

مستند سازی رو دوست دارم

مستند سازی رو دوست دارم

نه به خاطر اینکه توش خوبم!

به خاطر اینکه وادارم میکنه با آدم های جدیدی آشنا بشم و بگردم که تا حالا هیچ شناختی ازشون نداشتم.

چون وادارم میکنه در موضع مفعول باشم و بزارم هرکاری اونا می خوان رو با فیلم بکنن!

چون باید وایسم یه طرف و ثبت کنم! حرفاشون رو!

حرکاتشون رو! کارهاشونو! 

مستند سازی رو دوست دارم

چون منو مجبور مبکنه بدون قضاوت تو دنیای آدم هایی سرک بکشم که احتمالا هیچ دیدی نسبت بهشون نداشتم و در تمام ابن مدت قضاوت های غلطی راجع بهشون میکردم

مستند سازی رو دوست دارم

چون از آدما واقعا چیز یاد میگیرم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی