از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

خسرو سینایی

می دونی دو تا زن داره؟

این اولین چیزی بود که در حرف های درگوشی ما شاگرداش رد و بدل می شد!

حتی یکی از بچه ها اصرار داشت که نه، استاد سه تا زن داره!

جالب اینکه به هرکس هم که می گفتم شاگرد فلانی ام، چشماش برق می زد و می گفت:

می دونی دو تا زن داره؟ می دونی زن هاش با هم زندگی می کنن؟

انگار تمام تلقی ما از اون آدم و جهان بینی اش در همین مساله خلاصه می شد.

یادمه آخرین روز کلاس، یک فیلم اتوبیوگرافی از خودش نشونمون داد.

فیلمی درباره ی یک آکاردیونیست خوشحال

یادمه در اون بخشی که درباره ی روابطش بود، ما فهمیدیم داستان به این سادگی ها هم نیست. اون عمیقا عاشق گیزلا بود. فرح اصولی هم عمیقا عاشق گیزلا و خسرو بود و ....

من از ریز جزییات رابطه شون خبر ندارم. به من هم ربطی نداره و اصلا برام مهم هم نیست.

فقط می خوام بگم، ما بعضی وقتا دوست داریم همه چیز رو تا سطح فهم خودمون پایین بکشیم تا سر میز ناهار و شام، یه سوژه ای واسه حرف زدن پیدا کنیم.

در تمام اون شیش ماهی که شاگردیش رو کردم، از نه صبح تا پنج عصر که کلاس داشتیم، اولین چیزی که دربارش فهمیدم اینه که: این آدم یه هنرمند واقعیه

دومین چیزی که ازش فهمیدم این بود که: این آدم فوق العاده با اخلاقه

هرگز ندیدم غیبت و بدگویی هیچ کدوم از همکاراش رو جلوی ما بکنه. ما همه می دونستیم جریان اصلی تولید و اکران سینما اون رو کنار گذاشته و تمام منابع رو، به نزدیکان خودش می ده. ولی استاد هرگز جلوی ما نام نبرد از اون آدما.

سال ها خسرو سینایی رو بردن و اوردن و خون به دلش کردن تا قطار زمستانی رو بسازه. همین الان اسم قطار زمستانی رو سرچ کنید تا ببینید چند بار خبر تولید این فیلم رفته روی خبرگزاری ها، ولی آخرش هم باهاش همکاری نکردن و استاد با کار ناتموم رفت.

در تمام طول دوره، یکبار نشد استاد دیر بیاد. حتی یک دقیقه. ولی بین بچه های کلاس، درصد قابل توجهی بودن که یا نمی اومدن، یا یک خط درمیون می اومدن یا بعضا همیشه دیر می اومدن.

نمی دونم چی باید بگم، نمی خوام هم بگم خیلی با استاد درباره ی نوع نگاه به سینما هم نظر بودم و هستم، ولی یک چیزی رو خوب می دونم. خسرو سینایی عاشق گونه ی منحصر بفردی از سینما بود و مهم بود براش که فیلم خودش رو بسازه. در تمام وجوه زندگی اش آرتیست بود، شعر می گفت، موسیقی می ساخت و فیلمبرداری می کرد.

درک عمیقی از هنرهای تجسمی داشت و به اتریش رفت تا معمار بشه، ولی از کنسرواتوار سر دراورد و در نهایت، به عنوان کارگردان شناخته شد.

یک عالمه شاگرد تربیت کرد و کافیه گذرتون تنها یک بار به یکی از به اصطلاح بزرگان سینمای ایران خورده باشه تا بفهمید، خسرو سینایی، حکم درختی رو داشت که انقدر پربار بود که هرگز غرور و تبختر اون ها رو نداشت. آروم و بی صدا کار خودش رو می کرد و به دور از جریان اصلی سینمای ایران بود. اصلا مرام، منش و پرنسیپ این آدم زمان تا آسمون با "بزرگان سینمای  ایران" تفاوت داشت.

نمی دونم، راستش حتی انقدر نمی دونم که بتونم یک متن چفت و بست دار بنویسم. دارم تلاش می کنم که هر آنچه از ذهنم می گذره رو بدون نظم و ترتیب بنویسم تا بتونم فراموش کنم.

ولی این چند ماهه به طرز غریبی در هر لحظه با خودم زمزمه می کنم:

اگر هنر نبود، حقیقت ما رو نابود می کرد.

نیچه

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

ملاقات با استاد

آخرین باری که استاد رو دیدم آذر ۹۸، داخل یکی از راهروهای پردیس سینمایی چارسو، زمان جشنواره سینما حقیقت بود.

با وجود اینکه به قول خود استاد بعد از اون تصادفی که سال ها پیش سر صحنه ی فیلمبرداری داشتن، ستون فقرات و کمرشون دیگه هرگز مثل اون روز اول نشد، ولی استاد مثل همیشه لبخند به لب داشتن و تلاش می کردن با عصا و احتمالا کمک یکی از شاگردانشون، از پله ها پایین بیان و به تماشای فیلم بعدی بنشینن.

پاییز ۹۴ بود که مدرسه ملی سینما راه اندازی شد و ده نفر با فاند مدرسه برای دوره ی کارگردانی سینما زیر نظر خسرو سینایی انتخاب شدن.

ده نفری که ظاهرا قرار بود فیلم سازای آینده مملکت بشن!

جدا قرار بود چی بشیم و چی شدیم؟!

خیلی هامون (از جمله من) دقیقا هر آنچیزی شدیم که به همه می گفتیم: نه، ما با همه فرق می کنیم. ما اینجوری نمیشیم!

یادمه اون سال استاد سینایی امید داشت. خیلی. سر کلاس همیشه از اینکه قراره به زودی فیلم قطار زمستانی که سال ها با لهستان و ایران دربارش مذاکره کرده بود رو بلاخره بسازه میگفت. میگفت شرایط داره خوب میشه. میگفت انقدر قول های مثبتی این ور اون ور برای پروژه های دیگش بهش دادن که نمی دونه اگه همشون بشه، چجوری می خواد این همه فیلم رو بسازه!

همیشه هم در این سال ها هرجایی شاگردانش رو می دید، کلی تحویلمون می گرفت و اگر بهش می گفتیم که داریم فیلم های خودمون رو میسازیم و از خواسته هامون کوتاه نیومدیم ، گل از گلش شکفته میشد.

ولی چی شد؟ نه هیچ کدوم از اون قول ها جدی بود (و استاد این اواخر عمیقا دیگه از فیلمسازی نا امید شده بودن)

و نه ما شاگردانش هرگز اثری با معیارها و استاندارد هایی که استاد کار میکردن ساختیم.

حتی دیگه اثری از مدرسه ملی سینمای ایران نیست!‌

بنظرم از حمید فرخ نژاد گرفته تا مهدی احمدی و یه عالمه شاگرد کوچیک و بزرگ دیگه باید از خودشون این سوال رو بپرسن که:

آیا من شاگرد خوبی بودم؟

دروغ چرا

من از بالای پله های چارسو دیدم دارن می رن پایین

ولی نتونستم برم جلو

می ترسیدم منو یادش نیاد

می ترسیدم که ازم بپرسه بلاخره مستندی که شونصد ساله داری میسازیش تموم شد؟

می ترسیدم ازم بپرسه خب مگه نمی گی تلویزیون برنامه دارید، بگو کی و کدوم شبکه است ببینم شاگرد سابقم چقدر سینما بیشتر یادگرفته؟

می ترسیدم که شاگرد خوبی نبوده باشم

او رفت

و ما ماندیم

 

روحش شاد

عکس متعلق به تولد استاد سینایی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

ناصر خان

یکی از اساتید قدیمی ام ( سیاوش دولت سرایی)  متنی نوشته بود با این مضمون که:

"بخشی از حافظه تصویری و انگاره ذهنی دوران کودکی و نوجوانیم  متعلق به مردی است که همواره کت وشلوار مشکی می پوشید و با صدای ضرب زورخانه در کوچه ها راه می رفت. مردی که غیرت و معرفت و مردانگی را به نمایش می گذاشت و ما را به هیجان می اورد و ... ."

ناصر ملک مطیعی را همه با چنین هیبتی در سینمای ایران به خاطر می آورند.  مردی قدرتمند ، اما لوطی و مشتی.

ولی ناصر خان این روزها هیچ شباهتی به آن ناصر ملک مطیعی نداشت!

  این روزها ، ناصر ملک مطیعی با صدای زیر و آرام حرف می زد.ناصرخان جوری با طمانینه رفتار می کرد که تو  گویی ، این مرد در عمرش حتی یکبار هم عصبانی نشده !اصلا این ناصر خان کجا و آن دعوا و چاقوکشی در فیلم هایش کجا!

آری ، من به تصور اینکه ناصر خان این روزها هیچ شباهتی با گذشته اش ندارد، بیخیال مصاحبه با او شدم. منی که مشغول ساخت فیلمی درباره ی کلاه مخملی ها و آدم هایی با ظاهر و مرام ناصرخان در فیلم هایش بودم.

اما دیشب ، زمانی که خبر سفر ابدی ناصرخان را شنیدم ، فهمیدم که چقدر می توانم اشتباهات بزرگی انجام دهم. این دو ، ناصر خان آرام و کم حرف این سالها و ناصر ملک مطیعی لوطی و مشتی هر دو یک نفر بودند. به قول فرنگی ها ، این یک فکت علمی است!

 اما ذهن من با سوگیری غلط ، بزور می خواست خوانش خودش را از قهرمان داشته باشد.

افسوس که دیگر خیلی دیر شده ، انقدر دیر که فرصت مصاحبه با یک انسان واقعی  و به اشتراک گذاشتن این تجربه با دیگران از دست رفت.

این حسرت برای همیشه با من خواهد بود ، چرا که در این چند روز اخیر که برای تعیین وقت مصاحبه با پسر ایشان صبت کردم و گفتن حال پدر خیلی مساعد نیست ، "روم نشد بگم که دلم می خواد از داداش فرمون سینمای ایران فیلم بگیرم."


پ.ن: رفع ممنوع الکاری تون مبارک ناصر خان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

اعلامیه ی ترحیم

پیش نوشت : با توجه به رسم مرده پرستی ما ایرانی ها ، همیشه به وقت مرگ هرکدام از بزرگان ، همه ی اهل قلم دست می جنبانند و در وصف استاد به "به به" و "چه چه " می پردازند و ازعمق کشفیات مریم میرزاخانی تا سواد بالای موسیقیاییه مرتضی پاشایی؟! نظر می دن و مطلب می نویسن. منم دیدم چه کاریه خب!

یه متن بنویسیم که واسه مرگ همه ی آدم های واااقعا بزرگ قابل استناد باشه

( حقیقتش اینه که تصور من اینه که تمام آدم های بزرگ ، زندگی مشابه با همدیگه ای دارن ، به همین دلیل هم به شکل کاملا جدی ای معتقدم که میشه برای همه ی بزرگان ، اعلامیه ی مرگ یکسانی صادر کرد! )

خدا بیامرز

بعضی وقتا ،

 خیلی احساس تنهایی می کرد. خیییلی

ماها که فقط از دور راجع بهش شنیدیم ، ولی آدمای نزدیک بهش همیشه می گفتن ، آدم تنهاییه ، هیشکی نیست که بتونه حرف دلش رو بفهمه ، هیشکی نیست که بتونه باهاش حرف بزنه، هیشکی نیست که بتونه حرفش رو  بخونه.

میگن گاهی تو خلوتش با خودش زمزمه می کرده:

"گه ملحد و گه دهری و کافر باشد

گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد

باید بکشد عذاب تنهایی را

مردی که ز عصر خود فراتر باشد"

 

هرچند که همیشه به ختده و دورهمی بود و اصلا آدم منزوی به نظر نمی رسید، ولی می گن شاید حتی وسط مهمونی هم گاهی با خودش زمزمه می کرده:

"در غلغله ی جمعی و «تنها» شده ای باز
آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی"

 

مرحوم همیشه اهل دویدن و حرکت بود.

همیشه به ما جوون تر ها می گفت: "آدمی یک مهاجر ابدی در کالبد خویش است . اگر ایستاد دیگر نیست. رنجها ، ناهنجاریها و حتی بدبختیها در رفتن ، قابل تحملند و حتی خوش بختی اند و تمام خوش بختیها در ماندن ، هولناک و مرگ انگیز. شما که در جوانی معنی ماندن را چشیده اید، نباید در این راه باز بمانید . زیرا نیمهء راه ماندن خیلی سخت تر است از راه را آغاز نکردن."

می دونید جریان زندگی مرحوم چی بود ، جریان این بود که با بعضی آدم ها میشه مخالف بود . میشه اونها را تقدیس یا تحقیر کرد. اما نمیشه اون ها رو نادیده گرفت. چرا که  اونها همه چیز رو تغییر می‌دهند. اونها نژاد بشر را به جلو می‌رانند. با وجودی که برخی اونها رو دیوانه می‌دانند،اما  ما اونها  رو نابغه می‌دانیم.

زیرا تنها دیوانگانی که باور کنند «می‌توان دنیا را تغییر داد» در نهایت «دنیا را تغییر خواهند داد».

 کلیپ "خطاب به دیوانه ها" با صدای استیو جابز

 

فرقی نمی کنه شریعتی باشی یا شفیعی کدکنی یا استیو جابز یا داریوش آشوری یا هزار و یک آدم بزرگ دیگه

داستان زندگی تمامی این بزرگان، داستان زندگی حافظ است.

داستان حافظ،

حکایت زیبای ایستادن انسان است در برابر ملک،

رند است در برابر زاهد

عصیان است در برابر اطاعت.

که خلیفه‌ی خداوند، جز در هنگام عصیان،

اراده‌ی فراتر از چارچوب  را

که میراث الهی است

نمایان نمی‌کند."

 

 

 

عنوان اعلامیه های ترحیم تمام  بزرگان یک چیز است:

خدایش بیامرزد!

عصیان گری بود ، دیوانه!


پا نوشت: از این به بعد ، دیگر به مناسب پست بزرگان از این پست به صورت پیشفرض استفاده می کنم و پست جدیدی منتشر نمی کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

داریوش شایگان

تا ساعاتی دیگه ، پیکر داریوش شایگان از مقابل مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی تشییع خواهد شد و جسم او در آرامگاهش به خاک سپرده می شه.

معمولا در چنین ایامی رسم بر اینه که هرکس از اینکه چقدر از متوفی کتاب  و مطلب خونده و احیانا از محزرش تلمذ کرده بگه. اگه احیانا در حاشیه ی مهمانی شبانه ای؟! با استاد عکس داشته باشی که فبها! همون کار هزار و یک کتاب خونده و نخونده رو انجام می ده!

اما متاسفانه یا خوشبختانه ، بنده نه تا به این لحظه! این شانس رو داشتم تا  با داریوش شایگان دیداری کنم و نه حتی این آینده بینی رو داشتم که از ایشون کتابی بخونم تا خودم رو برای روز فوتشون آماده کنم.

صرفا تمام شناخت من از داریوش شایگان بغیر از مطالبی که در ویکی پدیا دربارشون خونده بودم به مقدمه ی مترجم کتاب " جهان هولوگرافیک  "(قبلا در مطلبی گفتم که مدتیه دارم این کتاب رو می خونم و دربارش فکر می کنم)  برمی گرده که در اون متن ، داریوش مهرجویی توضیح می ده که اولین بار ، این داریوش شایگان بوده که کتاب " جهان هولوگرافیک " رو به مهرجویی می ده و مهرجویی هم انقدر از کتاب خوشش میاد که تصمیم می گیره بقیه رو هم از لذت خوندن این کتاب بی نصیب نزاره و کتاب رو ترجمه می کنه. ( در پانوشت، کمی درباره ی خود کتاب توضیح دادم)

اما در همین جریان فوت شایگان بود که مصاحبه ی جالبی از اون رو خوندم که مشتاق شدم ، اون رو اینجا برای شما به اشتراک بذارم. ( واقعا نمی دونم چقد تاریخ مصاحبه درسته ، چون اونجوری که من خوندم ، داریوش شایگان دی ماه 96 سکته ی بسیار شدیدی کردن!)

گفتگوی روزبه فیضی با داریوش شایگان در مورد چیستی مرگ  بهمن1396:

شاعر بزرگ «ریلکه»[۱] چنین تصویری از مرگ ارائه می کند: «در بطن زن آبستن، در پس چهرهٔ خسته و مهربانش، دو میوه در شرف تکوین است: یکی مرگ و دیگری زندگی».

مرگ جزئی از زندگی است و مرگ و زندگی جفت یکدیگر هستند و همان لحظهٔ ورود به عرصهٔ حیات، مرگ آغاز می‌شود. در واقع هر روزی که زنده‌ایم، یک روز از مرگ دزدیده‌ایم. موقعی که جوانی، اصلاً به مرگ فکر نمی‌کنی، فکر می‌کنی تا ابد هستی؛ پا که به سن می‌گذاری، مرگ را درک می‌کنی و می‌فهمی‌اش. من به زودی هشتاد ساله می‌شوم، عمر مفیدم را کرده‌ام. از هفتاد به بالا می‌دانی که به سوی مرگ می‌روی. این است که حالا برای من مرگ رهایی است. پرونده بسته می‌شود و تمام!

 

 

مرگ برای آدم مدرن امروز همچنان یک مسئله است، چون نسبت به آنچه با آن می‌آید، ناآگاه است. اما می‌توان همهٔ این نگرانی‌ها را هم کنار زد و خیّامی زندگی کرد و دم را غنیمت شمرد. من به چنین نگاهی بسیار اعتقاد دارم و خیّامی‌ام. می‌توان همچون خیّام و رواقیون، با مرگ بسیار راحت کنار آمد. البته آنهایی که اهل عرفان هستند، معتقدند که اگر به مقام فنا فی‌الله و بقاء بالله برسید، جاویدان شده‌اید. اما من نه عارفم و نه به حد مولانا رسیده‌ام. یا به قول هندی‌ها می‌توانید به مرحله‌ای برسید که مرده‌اید و «زندهٔ آزادید». در حکمت مشرق زمین و مقداری هم در غرب، راه‌هایی برای جاودانگی از طریق ریاضت وجود دارد. یوگی واقعی «زندهٔ آزاد» است، یعنی مرده و زنده است، جاودانگی یعنی این. برای همین در عرفان اسلامی به مرگ می‌گویند قیامت وسطی؛ یعنی قیامتی که در قید حیات آن را تجربه می‌کنید، بعد از آن تجربه هم مرده‌اید و هم زنده. این ایده‌آل و آرمان بزرگ عرفان مشرق زمین است. اما میان من و یک هندویی که در جهان اساطیری‌اش زندگی می‌کند، فرق است. یک میلیارد هندی در اساطیر زندگی می‌کنند نه در واقعیت! برای هندو، رنج بردن، مقدس است چون هرچه بیشتر رنج بکشی و فقر به تو فشار بیشتری آورد، باعث می‌شود که کارما آب شود، دفع شود، و زندگیِ بعدیِ بهتری داشته باشید. عجیب است که در هند، از هتلی معروف مثل تاج محل بیرون می‌آیی و می‌بینی گداها آنجا نشسته‌اند و هیچ احساس غبن و غیظی هم نسبت به تو ندارند. خیلی عجیب است. باید مغبون باشند، اما غبنی ندارند و رضایت دارند از فقرشان. این از اعتقاد خاص آنها به زندگی و مرگ می‌آید.

 

 

بله! من تجربه‌های مختلفی را در زندگی‌ام داشتم، اصلاً مغبون نیستم و همه کاری کرده‌ام! یوگی باز بودم و دنبال جوکی‌ها و جن‌گیرها هم رفتم. با علامه‌ها حشر و نشر داشتم. به این نتیجه رسیدم که شاید حقیقتی در بسیاری ریاضت‌ها نهفته است. اما فرق بین عرفان و شارلاتانیسم فقط یک تار مو است. خیلی راحت می‌شود از دل این عرفان، یک راسپوتین درآید! نمی‌گویم که در این ریاضت‌ها حقیقتی نیست، شاید یوگی‌هایی باشند که بتوانند چهل روز تمام، سیستم پاراسمپاتیک خودشان را کنترل کنند. پاراسمپاتیک همان سیستمی است که کنترلی روی آن ندارند. آنها می‌توانند ضربان قلبشان را آن قدر پایین بیاورند که مرده محسوب شوند. آدم با نیروی درونش خیلی کارها می‌تواند بکند، اما انجام این کارها مستلزم تیپ خاصی از زندگی است که من هیچ‌وقت نخواستم آن نوع زندگی را داشته باشم.

 

هر چه جلوتر می‌روید خیابان پشت سر طولانی‌تر می‌شود و خیابان رو به رو کوتاه‌تر. به جایی می‌رسید که در مقابل‌تان فقط یک افق وجود دارد. خیابان به انتها می‌رسد و پشت سرش یک خیابان دور و دراز است. من هم به جایی رسیده‌ام که روبه‌رویم دیگر خیابانی نیست. پشت سرم خیابان طویلی است، امّا روبه‌رویم دیگر راهی نیست.

 

 

بازگشت به دورهٔ جوانی که هنوز نمی‌دانی چه می‌خواهی بشوی؟ ابداً! اصلاً نمی‌خواهم جوان شوم. هر روز صبح بیدار می‌شوم و برنامهٔ روزانه‌ام را ادامه می‌دهم، چون همین حالا هم می‌دانم زندگی‌ام روزی تمام می‌شود. حالا زمانش چه فرقی دارد؟ ما باید آگاه شویم که ایگو، این اژدهایی که درون ماست، تا همیشه خوراک می‌خواهد و یک وقتی باید توی سرش بزنی تا آرام بگیرد. منی که در درون آدمی است ساده آرام نمی‌گیرد. اما روزی که آرام گرفت و رامش کردی، راحت می‌شوی. با همه چیز کنار می‌آیی، آرام می‌شوی.

 

 

نه، چون همین حالا هم به مرحلهٔ آخر رسیده‌ام و خودم را آن سوی ساحل می‌بینم. شاید تنها آرزوی من که شخصی هم نیست این باشد که وضعیت مملکتم بهتر شود. ایران را دوست دارم و فکر می‌کنم مردم ما سزاوار تغییر شرایطند.

 

کتابی می‌خواندم که نویسنده‌اش تصویر حکیمانه‌ای از مرگ داده بود. نوشته بود که برای یک جوان زندگی همچون خیابانی طولانی و پر از درخت در روبه‌روست. اما هرچه جلوتر می‌روید خیابان پشت سر طولانی‌تر می‌شود خیابان روبه‌رو کوتاهتر. به جایی می‌رسید که در مقابلتان فقط یک افق وجود دارد. خیابان به انتها می‌رسد و پشت سرش یک خیابان دور و دراز است. من هم به جایی رسیده‌ام که روبه رویم دیگر خیابانی نیست. پشت سرم خیابان طویلی است. رو‌به‌رویم دیگر راهی نیست! شما در سی سالگی هنوز باید زندگیتان را بسازید. هنوز اول خیابان هستید و رو‌به‌رویتان خیابان تداوم دارد. اما در هشتاد سالگی چطور؟

 

شانزده سال قبل در همین اتاق کناری یک تجربهٔ شخصی برای من پیش آمد. سینه‌ام درد گرفته بود. یک لحظه فکر کردم دارم سکته می‌کنم. اما اصلاً نترسیدم و هراسان و دستپاچه نشدم. با آرامش به پسرعمویم تلفن کردم. گفتم دارم سکته می‌کنم و مرا به بیمارستان ببر. نمی‌دانم چرا، اما خیلی سرحال بودم! با خودم گفتم شاید مرگ آمده و قرار است راحت شوم.

 

من خیلی کار می‌کنم و خودم را به زندگی مشغول می‌کنم. دارم در بارهٔ بودلر کار می‌کنم که کانسپت مدرنیته را عوض کرد. حالا این هم سرگرمی جدید من است..... در این سن برایم افق‌ها بازند، اما در جوانی اصلاً افقی گشوده نیست. در یک گردابی به سر می‌بری که نمی‌دانی، چه می‌شود و به کجا خواهی رسید. به محض اینکه به سنّ ما برسید، گویی سناریو را یک بار خوانده‌اید، می‌دانید آخرش چیست. تکرار دوبارهٔ صحنه‌ها، حوصله می‌خواهد. این که جوانی بازگردد و درس بخوانم و آینده‌ام چه بشود و … این که آن ترس‌ها و دلهره‌ها باز تکرار شوند، برایم هولناک است. در سنین ۵۵ الی ۶۰ دلهره‌ها و اضطراب‌ها می‌رود. چرا باید به دورهٔ دلهره‌ها و اضطراب‌ها بازگشت؟

 

 شیوه‌ای که تولستوی[۲] در «مرگ ایوان ایلیچ» از مرگ ارائه می‌کند، شاید بی‌همتا‌ترین تصویری باشد که از مرگ داده شده است…

 

بی‌نظیر است. تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ، دقیقاً مسئلهٔ[۳] زندگی با مرگ را می‌سنجد. برای همین هم برای من جالب بود. همچون ریلکه که او نیز زندگی را با مرگ محک می‌زند. ایوان می‌گوید من هیچ‌کاری در زندگی‌ام نکرده‌ام، هیچ‌وقت شهامت نداشته‌ام. مدام شک می‌کند.

 

جوان که بودم دو کتاب در نگاه من به مرگ خیلی تأثیر گذاشتند که یکی از آنها کتاب مرگ ایوان ایلیچ تولستوی بود. ایوان در این کتاب، دارد می‌میرد و در فکر این است که حالا که دارد می‌میرد، در زندگی چه کرده است. پیامش این که شاید عدم تناسب میان زندگی و مرگ باعث شود که به هنگام مرگ احساس غبن کنیم. شیوهٔ ریلکه در مواجهه با مرگ را نیز می‌توان شیوه‌ای قهرمانانه نامید. انسانی که با طرح مداوم مسائل و اضطراب‌ها و مشکلات، هشیاری‌اش را به حدّ جنون می‌رساند و اصالت و صداقتش را تا حدی بیمارگونه بالا می‌برد… کتاب دیگری که بر من تأثیر گذاشت هم کتاب شعرهایی است که ریلکه در پاریس و تحت تأثیر بودلر[۴] سروده است. ریلکه در دیوان شعرش می‌گوید:«خدایا به هر کس مرگِ اصیل خودش را ده، مرگی دمساز با زندگی‌اش» یعنی مرگِ هرکس به زیبایی زندگی‌اش باشد. این بهترین آرزویی است که می‌توان داشت.

 

 

بله، اما من موقعی که به زندگی‌ام نگاه می‌کنم، خودم را با چنین شکّی مواجه نمی‌بینم. ایوان هیچ وقت فکر نمی‌کرد که قرار است بمیرد. ناگهان آگاه می‌شود. من هر روز صبح که بیدار می‌شوم، فکر می‌کنم چرا زنده‌ام و فکر می‌کنم یک معجزه است دوباره بیدار شده‌ام. همان طور که در ایران همین که هر روز صبح شیر آب را باز می‌کنم و آب هست و گاز و برق هم قطع نشده به یک معجزه می‌ماند! ماجرای مرگ ایوان ایلیچ این را هم نشان می‌دهد که زندگی و مرگ اگر با هم تناسب داشته باشند، آن وقت مرگ راحت می‌شود. من فکر می‌کنم زندگی من پر و راحت بوده و من دیگر از دنیا طلب ندارم و هر چه را می‌خواستم، گرفته‌ام. می‌دانم که خیلی‌ها از زندگی و دنیا طلبکارند. از آن کینه دارند و دلخورند. این بیماری در روشنفکران زیاد است، اما من خوشبختانه به آن مبتلا نیستم.

 

 

از ۴۵-۵۰ سالگی با مطالعهٔ ادبیات مدرن به مرگ فکر می‌کردم و مرگ را پذیرفتم. شما در ادبیات مدرن همواره با موضوع مرگ مواجهید. در ادبیات عرفانی مسیر مرگ از پیش ترسیم شده است. به شما آدرسی می‌دهند که از کجا آمدید و به کجا می‌روید. ولی در دنیای جدید که همه چیز در آن مسئله می‌شود، طبیعتاً مرگ هم تبدیل به یک مسئله می‌شود. آن وقت بر عهدهٔ خود شماست که بر مرگ پیروز شوید و قبولش کنید. مرگ جزئی از زندگی شما شود. همین الان من اینجا هستم و ممکن است فردا صبح نباشم. باید این را قبول کنم. تنها چیزی که من دوست ندارم، بیماری‌های طولانی و آلزایمر و مانند آن است. باید یک وصیت نامه برای اطرافیان نوشت که اگر این طور شد، مسئله را برای آدمی حل کنند!

 

امیل سیوران[۵] که نویسنده رومانی تبار فرانسوی است و من خیلی دوستش دارم، می‌گوید روزی که به لحاظ ذهنی قبول کنی که می‌توانی هر لحظه که بتوانی به زندگی‌ات پایان بدهی، آن روز مرگ تو فرا رسیده است. این حق باید وجود داشته باشد و به قول ایتالیایی‌ها باید بتوانیم بگوییم، بس است، دیگر کمدی تمام شد.

 

 یعنی دوست دارید مرگ هم مثل زندگی‌تان باشکوه باشد؟

 

بله معنی ندارد که در بستر بیماری بیفتیم و زجر بکشیم. سال‌ها قبل سهراب سپهری را در لندن، بستری در بیمارستان دیدم. بدحال بود و مشخص بود که خیلی زود می‌میرد. اما خودش اصلاً گمان نمی‌کرد که می‌میرد! برای من خیلی عجیب بود. مرگ را پس می‌زد. بیماری‌اش جدّی بود اما مرگ را نمی‌پذیرفت.

 

 

برنامهٔ زندگیم هیچ تغییری نمی‌کند!

 

 

پ.ن: جهان  هولوگرافیک ، از اون کتاب  هاییه که علی رغم اینکه بسیار به شبه علم بودن و نا معتبر بودن متهم شده ، ولی باید خوند. چرا که حداقل ادعا می کنه ، داره تلاش تعدادی دانشمند رو بازگو می کنه که تلاش کردن تا با انجام تعدادی آزمایش و مقایسه ی اون ها با آموزه های ادیان و رسوم کهن انسان ها ، تلاش کنن درک علمی از پدیده هایی به ما بدن که هنوز از منظر علم ، پاسخ دقیقی برای اون ها وجود نداره.

جهان هولوگرافیک از اون کتاب هاییه که باید آروم آروم خونده بشه .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

شیشه جلو

بلاخره و بعد از مدت ها یه چیز بدرد بخور دیدم که ارزش داشته باشه راجع بهش بنویسم.

این کار هنری ، اثر آریا تابنده پور هست و  در نگارخانه ی باغ کتاب تهران به نمایش دراومده.

کما اینکه من هیچ جایی اثری از این ایده ندیدم و نمی دونم واقعا هنرمند قصد داشته چنین چیزی رو بتصویر بکشم یا نه ( که خیلی خوشبین نیستم بهش)

ولی داشتم فکر می کردم ، چنتا شیشه جلوی ماشین نیازه تا بتونیم عکس های کوچیک عزیزانمون که هر ساله در تصادفات جاده ای کشته می شن رو پشت اون ها قرار بدیم. چنتا شیشه جلوی شکسته نیازه تا ما بفهمیم که باید یه جور دیگه رانندگی کنیم!

چنتا عکس دیگه قراره بره زیر این شیشه تا ما بلاخره متوجه شیم ، قدر خودمون رو باید بیشتر بدونیم.

باید حواسمون به خودمون بیشتر باشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

پشتم لرزید

آروم بهم گفت بیا جلو

هرچند سعی می کرد رعشه ی کوچیک دستاش که بلاخره به علت بالارفتن سن براش ایجاد شده بود رو ازم بپوشونه،ولی من حتی پریدن مردمک چشمش رو هم می تونستم حس کنم.

نزدیک که رفتم و عرق سرد روی پیشونیش رو دیدم،تنم لرزید.

در گوشم گفت: می دونی فلانی ، دیروز که رفتم دکتر،دکتر بهم گفت قدت 176 هه!

منم که نمی فهمیدم ینی چی،با تعجب گفتم: خب؟!

گفت: نمی فهمی ، گفت قد من 176 هه!

ولی من قدم 181 بود!

بهت زده نگاش می کردم!

با ترس بهم گفت:

نمی فهمی ینی چی؟!

خم شد باباجون! خم!

دیگه نمی تونم! دیگه توانش رو ندارم که هرکاری بکنم. دیگه این بدن واااقعا نمی کشه!

 

 

این دیالوگی بود که چند روز قبل، یکی از دوستان ، از صحبت های چند روز پیش خودش و پدرش برام تعریف کرد.

دروغ چرا

اینو که گفت،منم یخ کردم! پشتم لرزید!

یه آدمی تو سن و سال من الان میتونیه از نظر فیزیکی هر کاری بکنه!

احتمالا فک می کنه کلی وقت داره!

ولی از امروز به بعد

احتمالا منم تو سراشیبی ام!

احساس می کنم یه ساعت شنی گذاشتن و به ازای هر ثانیه ای که از دست می دم.

یه قدم به شکست نزدیک تر میشم.

تو سن شصت، هفتاد سالگی تو شاید دلت بخواد هزار و یک کار بکنی ، ولی دیگه واقعا بدن اون اجازه رو نمی ده!

پدر دوستم آدم عجیبیه ، هر روز ساعت 4 صبح میره تو کتابخونه و تا ساعت  12 شب بیرون نمیاد. ولی هنوز هم احساس می کنه وقت کم میاره ، برای کار کردن ، برای خوندن و برای یادگرفتن

پدر دوستم می گه: هر چه قدر میره جلو، بیشتر احساس می کنه هیچی نمی دونه،بیشتر احساس می کنه ما هیچی نیستیم. بیشتر احساس می کنه آدم باید هر موقع و هر وقت،هر کاری دلش خواست رو انجام بده.

همین دوست مزبورم  میگفت،پدرش به داستان مثنوی رو خیلی دوست داره. داستان یه ماده خر و یه کره ان که وایمیستن کنار نهری تا آب بخورن.

هر موقع اینا مشغول آب خوردن میشن، یه سری آدم میان و سر و صدا می کنن.

این کره خره هم هر سری سرش رو بالا می کنه تا ببینه بقیه چی می گن و چی کارش دارن!

همیشه هم مامانش بهش میگفته که :

بچه آبتو بخور

ولی بچه هه گوش نمی کرده تا بلاخره وقت آب خوردنشون تموم میشه و می برن و تو اسطبل می بندنشون. اما یه فرق اساسی بین مادر و کره اش وجود  داشت.

کره داشت از تشنگی هلاک میشد ، ولی مادر سیر سیر بود.

چون مادر می دونست که همیشه این سر و صداها هست، ولی اون باید کار خودش رو بکنه.

دوستم می گفت:    به صدا ها گوش نده! خر باش!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

Maryam, don't care about us

مریم میرزاخانی

Yesterday, strange news spread all over the media world.

Maryam Mirzakhani  

who was the first woman to win the coveted Fields Medal 

died! 

In my opinion, it's normal to be shocked! Because she was just 40!  

She was young and I think everyone all over the world after they heard this news was shocked and depressed. 

But 

I'm going to tell you some unrelated points 

 

One of my teachers , Mohammad Reza Shabanali , was Mirzakhani's classmate when they were in summer Olympiad center campus. Mohammad Reza said: "she was really different with us! Boys talked about her and made polite jokes about her and laughed at her!" 

Because she was ugly those days! But we heard, she was talented and she could solve questions faster and better than others! 

Mohammad Reza said: "one day, when she wasn't in the yard (I guess she was reading book) and most of the students (like me!) were in the yard, suddenly a truck came in (blue Nissan) and if Mr.Tavala (gardener) hadn't pushed us away, we would have had an accident with blue Nissan. 

Then, Mr.Tavala said to us:" protect yourself ! you think, you are talent and important. But we don't care you! You will be part of achievement statistics! 

You must protect yourself." 

 

After Maryam Mirzakhani passed away, a large group of condolence messages came from everyone , politicians , artists , journalists and others people! 

But you know, they don't know anything about Marayam and her work! 

If you ask people what Maryam Mirzakhani's research was about, 

they can't say anything! Because they just say whatever most of the people talk about! What do you think about someone who talks about sth he/she doesn't know anything about!  Isn't she/he a fool?! 

Until two or three days ago , no one knew about her cancer problem . 

She didn't like her life to be shown on media! 

But these days! Every one, all over the country  is a talent supporter! 

But I want to talk with you ,Maryam! 

I want to say to your soul 

Don't care about us! 

If we knew you researched on Symmetry of Curved Surfaces,we couldn't even guess what it was! 

Don't care about us! 

Because no one (at least most of the people) in this country even understand how hard it could be to be a successful  person from a third-world country! And you weren't a typical third-world person! You were a woman and no one would imagine how hard it would be ! 

Don't care about us! 

Because nobody protects talented people! You're part of our statistics. 

Don't care about us! 

And don't think, if you were still alive, we would be happy! 

No, until now 

We have someone like Iman Eftekhari in mathematics, and you know better than me who he is. 

He is still in Iran and alive 

But no one supports him! 

He must protect himself. 

However, 

you would care about us 

because of the kids who you are a heroine for !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی