از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیری» ثبت شده است

ترس

میتونی ببینی

میتونی لرزیدن صداش رو وقتی حرف میزنه ببینی


میتونی بشنوی

میتونی ترس رو تو پریدن پلک هاش بشنوی


نه!

چون این ترکیب احمقانه و بی معنای واژه ها تنها یک معنا داره:

ساعت شنی راه افتاده

یا با آخرین قطار میری!

یا برای همیشه حسرت بودن در قطار رو تجریه میکنی!



چون این قطار تصنعی واژه ها تنها یه معنی داره

ترس!

قدیمی ترین و واقعی ترین احساس انسان!



#اریک_شاندل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

پشتم لرزید

آروم بهم گفت بیا جلو

هرچند سعی می کرد رعشه ی کوچیک دستاش که بلاخره به علت بالارفتن سن براش ایجاد شده بود رو ازم بپوشونه،ولی من حتی پریدن مردمک چشمش رو هم می تونستم حس کنم.

نزدیک که رفتم و عرق سرد روی پیشونیش رو دیدم،تنم لرزید.

در گوشم گفت: می دونی فلانی ، دیروز که رفتم دکتر،دکتر بهم گفت قدت 176 هه!

منم که نمی فهمیدم ینی چی،با تعجب گفتم: خب؟!

گفت: نمی فهمی ، گفت قد من 176 هه!

ولی من قدم 181 بود!

بهت زده نگاش می کردم!

با ترس بهم گفت:

نمی فهمی ینی چی؟!

خم شد باباجون! خم!

دیگه نمی تونم! دیگه توانش رو ندارم که هرکاری بکنم. دیگه این بدن واااقعا نمی کشه!

 

 

این دیالوگی بود که چند روز قبل، یکی از دوستان ، از صحبت های چند روز پیش خودش و پدرش برام تعریف کرد.

دروغ چرا

اینو که گفت،منم یخ کردم! پشتم لرزید!

یه آدمی تو سن و سال من الان میتونیه از نظر فیزیکی هر کاری بکنه!

احتمالا فک می کنه کلی وقت داره!

ولی از امروز به بعد

احتمالا منم تو سراشیبی ام!

احساس می کنم یه ساعت شنی گذاشتن و به ازای هر ثانیه ای که از دست می دم.

یه قدم به شکست نزدیک تر میشم.

تو سن شصت، هفتاد سالگی تو شاید دلت بخواد هزار و یک کار بکنی ، ولی دیگه واقعا بدن اون اجازه رو نمی ده!

پدر دوستم آدم عجیبیه ، هر روز ساعت 4 صبح میره تو کتابخونه و تا ساعت  12 شب بیرون نمیاد. ولی هنوز هم احساس می کنه وقت کم میاره ، برای کار کردن ، برای خوندن و برای یادگرفتن

پدر دوستم می گه: هر چه قدر میره جلو، بیشتر احساس می کنه هیچی نمی دونه،بیشتر احساس می کنه ما هیچی نیستیم. بیشتر احساس می کنه آدم باید هر موقع و هر وقت،هر کاری دلش خواست رو انجام بده.

همین دوست مزبورم  میگفت،پدرش به داستان مثنوی رو خیلی دوست داره. داستان یه ماده خر و یه کره ان که وایمیستن کنار نهری تا آب بخورن.

هر موقع اینا مشغول آب خوردن میشن، یه سری آدم میان و سر و صدا می کنن.

این کره خره هم هر سری سرش رو بالا می کنه تا ببینه بقیه چی می گن و چی کارش دارن!

همیشه هم مامانش بهش میگفته که :

بچه آبتو بخور

ولی بچه هه گوش نمی کرده تا بلاخره وقت آب خوردنشون تموم میشه و می برن و تو اسطبل می بندنشون. اما یه فرق اساسی بین مادر و کره اش وجود  داشت.

کره داشت از تشنگی هلاک میشد ، ولی مادر سیر سیر بود.

چون مادر می دونست که همیشه این سر و صداها هست، ولی اون باید کار خودش رو بکنه.

دوستم می گفت:    به صدا ها گوش نده! خر باش!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی