از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتابخوانی» ثبت شده است

کالیگولا

تصور کنید ما با این همه بدبختی و مشکل در این سرزمین می کنیم ، جهل پدر این آب و خاک را درآورده و افسردگی و ناامیدی نسبت به آینده ی این سرزمین ، حرف مشترک اکثر روشن فکران و مردم است. در این شرایط اگر به اصطلاح خدایی وجود دارد ، چرا کاری نمی کند؟ چرا ایستاده و با لذت زجر کشیدن مردمش را نگاه می کند.

خب پیش از آنکه شروع کنید برایم از قرآن " خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نداد ، مگر به  دست خودشان " یا ملغمه ای از تفرات روشن فکرانه با تمرکز حول قدرت اختیار آدمی بیان کنید ، باید اضافه کنم که حرف های پارگراف قبلی ، بخشی از تصوراتی بود که در ذهن من پس از خواندن نمایشنامه ی کالیگولای آلبرکامو ایجاد شد.


پیش از این هم در این مطلب یادداشتی درباره ی دو نمایشنامه ی صالحان و سوتفاهم نوشتم و به زودی هم در اینجا ، درباره ی نمایشنامه ی حکومت نظامی خواهم نوشت.

اما از هرچه بگذریم ، گفتن درباره ی کالیگولای آلبر کامو خوشتر است.

کالیگولا داستان شاه عادلی است که خیلی زود دیوانه می شود!
اما به قول خود کتاب ، نه از آن دیوان هایی که هیچ حالی شان نمی شود ، از آن دیوانه هایی که اتفاقا خوب حالی شان می شود. کالیگولا مردم و بزرگان را بدون دلیل می کشد ، به زن ها تعرض می کند ، فاحشه خانه راه انداخته و مردم رو تشویق به استفاده از آن می کند و خلاصه از هیچ فسادی دریغ نمی کند.

کالیگولا که در ابتدای داستان شاه خوب و عادلی در یونان باستان است ، پس از مرگ معشوقه اش ، به این نتیجه می رسد که برای اینکه مردم او را دوست داشته باشند و به خاطر بسپرند ، تبدیل به شاهی قاتل و ستمگر بشود (شاید شاهی مشابه خدایان)

کالیگولا از اینجا به بعد از هیچ تلاشی در جهت تحقیر انسان ها فروگذار نمی کند. شاید هم حتی به نوعی مخاطبانش را با این کار تحقیر می کند. اما نکته ی عجیبترین نکته درباره ی او این نیست که چرا اینکارها را می کند. عجیب تر این است که واقعا از مرگ هراسی ندارد و زمانی که نجیب زادگان به او اطلاع می دهند که تعدادی از بزرگان نقشه ی قتل او را در سر دارند ، اصلا هیچ اهمیتی برایش دارد.

کلا برای کالیگولا هیچ چیز اهمیت ندارد

هیچ چیز

من که آخر سر هم با آثار کامو ارتباط برقرار نکردم و نمی دانم چرا او را پوچ گرا می خوانند.

اما حدس می زنم شاید دلیلش این باشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

جستار نویسی ، این هم مثالی دیگر و از دو که حرف می زنم ، از چه حرف می زنم

چند وقتی هست که درباره ی جستار و جستار نویسی ،  خصوصا در بین بلاگرها زیاد میشه شنید

به همین دلیل کنجکاوی ام گل کرد که برم ببینم این جستار چیه که همه ازش حرف میزنن

چون همیشه با تعریف کلاسیک واژه ها مشکل داشتم ، از تعریف جستار میگذرم

ولی اگر دنبال تعریف اون هستید مطمئنم که با یک گوگل کردن ساده به جواب های مناسبی خواهید رسید

دیوید فاستر والاس ، یکی از شاخص ترین جستارنویس های عصر حاضره (البته الان دیگه نیست!😁 خود والاس هم گوگل کنید بی زحمت)

والاس از زندگی عادی و عموما کسالت بار ما آدم ها میگه و این مساله به خودی خود جستارهاش رو قابل لمس و مملو از جزییات می کنه.

جستار هایی که با لهجه ی طنز والاس ، تجربه ی مسرت بخشی رو برای مخاطبانش می سازن..

نشر اطراف در این مدت زمان نه چندان زیادی که از تاسیسش گذشته ، کتاب های بسیار خوبی رو چاپ کرده که از همینجا جا داره بهشون دست مریزاد بگم

به زودی هم می خوام با شروع خوندن کتاب سواد روایت ،در یک سلسله پست به خلاصه ی این کتاب بپردازم. (البته که هیچی خود اصل کتاب نمیشه، ولی خب من عادت به خلاصه نویسی کتاب ها دارم و "بخشی" از اون خلاصه رو اینجا قرار می دم )

چند هفته بعد از خوندن کتاب والاس ، کتاب " وقتی از دو حرف می زنم ، از چه حرف می زنم" موراکامی رو خوندم. کتاب بسیار خوبی که به همت نشر چشمه منتشر شده و البته چون نزدیک به دو ماه از خوندن هر دوی این کتاب ها می گذره و حافظه ی من خیلی قابل اعتماد نیست، ترجیح می دم چیزی راجع به محتوی کتاب ها نگم .

البته که شهرت مواراکامی در حدی هست که نیازی به تعریف من نباشه واقعا

اما خلاصه ی جریان اینه که فهمیدم خیلی از یادداشت هایی که در این بلاگ تحت عنوان روزنوشته ها نوشتم ، همه در چارچوب جستار می گنجن.

من الان چند سالی هست که مداوم می نویسم .(شاید اینجا کم کارم ، ولی خب من جاهای مختلفی می نویسم)اگر بخوام به عنوان آدمی که تجربه ای هرچند ناچیز در حوزه ی نوشتن داره ، ثمره ی این چند سال نوشتن رو بگم ، حتما می گم  نوشتن هر روزه، زمانی که برای مدتی طولانی پی گرفته بشه ، اتفاق عجیبی رو رقم می زنه.

مهم نیست درباره ی چی می نویسید و چرا می نویسید. وقتی این وسواس ها رو کنار بزارید و هر روز بنویسید ، خود این مسائل به مرور درست میشه.

من تقریبا بخش زیادی از اتفاقات این چند سال رو اینجا و جاهای دیگه نوشتم و ثبت کردم. به مرور خودم پیشرفت خودم رو می بینم . چه از نظر سطح نوشتن و چه از نظر سطح فکری . نمی گم به جایی رسیدم از نظر سطح فکری ، ولی مطمئنم یک سال دیگه که این نوشته ها رو می خونم ، به سطح فکر پایین امروزم می خندم و راستش بنظرم این فوق العاده است. اینکه آدم بتونه رشدش رو ببینه و از اون مهمتر ، اینکه ببینه یه روزایی چطوری فکر می کرده و دغدغه هاش چی بوده.

آخه می دونید ، دغدغه های آدم ها در طول زمان عوض میشن و حتی فراموش میشن

و البته برای من هم مثل خیلی از دوستانم، نوشتن ، راهیه برای فراموش کردن

و حتی راهیه برای فکر کردن و جمع و جور کردن ذهن

خلاصه می خواستم به بهانه ی معرفی دو کتاب عالی جستارنویسی، ازتون دعوت کنم  تا شما هم شروع به نوشتن کنید. فکر می کنم اگر تا اندازه ای صبور باشید ، بعد از چند وقت ، چیزی رو در نوشتن ببینید که به این راحتی ها دیگه رهاش نکنید.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

جنگ پنهان

اگه می خواید بفهمید آمریکا چطور قبل از اینکه به جایی حمله کنه اونجا رو تضعیف می کنه ، جنگ پنهان رو بخونید

درباره ی کتاب به نقل از فیدیبو:

تحریم‌های اقتصادی که از ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۳ در مورد عراق برقرار شد، جامع‌ترین و ویرانگرترین تحریم‌هایی بود که در طول تاریخ به نام سکانداری بین‌المللی وضع شده است. این تحریم‌ها به همراه بمب‌هایی که در سال ۱۹۹۱ بر عراق فرو ریخته شد زیرساخت‌های این کشور را تا مرز نابودی پیش برد و لطمهٔ شدیدی به شرایط اساسی لازم برای ادامهٔ حیات مردم این کشور زد. نویسندهٔ کتاب در اعلام جرم بی‌پرده بر ضد سیاست ایالات متحده نقش اصلی این کشور در شکل‌دادن به تحریم‌هایی را به بررسی می‌گذارد که هر چیزی از لولهٔ آب گرفته تا پودر رختشویی و واکسن کودکان را قابل استفاده برای ساخت سلاح و بنابراین ورود آن به عراق را غیرمجاز قلمداد می‌کرد. دکتر جوی گوردن با دستمایه قراردادن اسناد داخلی سازمان ملل، صورتجلسات محرمانهٔ تشکیل‌شده در پشت درهای بسته و مصاحبه با دیپلمات‌های خارجی و مقام‌های امریکایی تشریح می‌کند که چگونه ایالات متحده نه‌تنها جلوی ورود کالاهای بشردوستانه حیاتی به عراق را گرفت بلکه تلاش‌هایی را که برای اصلاح نظام تحریم‌ها به‌عمل می‌آمد تضعیف کرد، به‌طور یکجانبه به بازرسان تسلیحاتی سازمان ملل بی‌اعتنایی کرد و آرای اعضای شورا امنیت را بازیچهٔ دست خود ساخت. سیاست‌هایی که ایالات متحده به‌طور حساب‌شده در پیش گرفت در تمامی زمینه‌های سیاسی، حقوقی و اداری استمرار شرایط مصیبت‌بار عراق را تضمین می‌کرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

زوربای یونانی

پیش نوشت: این متن ارجاعات زیادی به متن زوربای یونانی داره و ممکنه باعث لو رفتن بخش هایی از داستان بشه ، به همین دلیل ، توصیه می کنم اگر دوست دارید، اول حتما کتاب زوربای یونانی رو بخونید ، بعد این یادداشت رو بخونید.

 

زوربای یونانی یکی از بهترین کتاباییه که تا بحال خوندم. خصوصا به دلیل حضور خود شخصیت زوربا ، سرشار از شور و هیجان و امیده و البته شخصیت مقابل او، یعنی خود راوی داستان از اون موجودات کرم کتابه که همه چی رو سخت میگیره ، ولی از زوربا خوشش میاد و احساس  می کنه زوربا همون چیزیه که اون نیازش داشته

این رمان زیبای نیکوس کازانتزاکیس ، داستان یک پیرمرد بی سواد اما ظاهرا شاد و شنگولی به نام زورباست که از زبان رییسش ، ینی یه پسر نسبتا جوون و اهل کتاب ثروتمند روایت میشه که به جزیره ی کرت می روند تا معدنی دایر کنند. البته که برای جوان کار صرفا یه بهونه است برای اینکه مدتی از کتاب خوندن دست بکشه و وقت بیشتری با زوربا بگذرونه.

سومین شخصیت مهم این داستان ، بانو هورتانس ، بیوه زنی تنهاست که در کرت ( همون جایی که زوربا و راوی مشغول دایر کردن معدن هستن ) مهمانسرایی دارد. زوربا از آن مردهای شیطون است! و عقیده دارد که باید قدر موجوداتی نظیر بانو هورتانس را دانست و کلا زن ها موجودات عجیبی هستند و اصلا انسان نیستند و باید تا می توان آن ها را به آغوش کشید  و کارهای دیگر کرد؟!  

اما در طرف دیگر ماجرا ، راوی داستان کاملا موجودی خنثی است و عقل  و منطق را بالاتر از هر مساله ای می داند و کلا هیچ احساس خاصی نسبت به زن ها ندارد ( یا اگر دارد ، معمولا بروز نمی دهد) و از طرفی هرچند که به رفتارها و طرز زندگی زوربا به دیده ی تحسین نگاه می کند ، اما تا آخر داستان (مرگ زوربا) او به همان سبک سابق خودش زندگی می کند و روش زندگی خودش را تغییر نمی دهد.

اما کدام یک

زوربا ، راوی یا بانو هورتانس

برنده بازی زندگی اند؟

بنظر من

هیچ یک

به نظر من زوربا قهرمان نیست. چرا که هرچند روابط بسیار زیادی را تجربه کرده و در هر کوی و برزنی برای خود خاطره ساخته است! اما زوربا در بیشتر عمرش تنهاست و فقط اندک زمانی تنها نیست که عاشق شده ( زوربا چند بار در بین تمام این رابطه ها عاشق می شود) .

به نظر من ، ظاهر زوربا انسانی مملو از شادی است.شاید هم واقعا زوربا احساس شادی و مسرت می کند ، ولی این قضیه برای خیلی از آدم ها ( مثل راوی داستان) کار نمی کند. چرا که راوی با نگاه دیگه ای همه چیز رو نگاه می کند و هرگز نمی تواند مثل زوربا  و مثل یک آدم بی سواد اطراف را نگاه کند. او آدم اهل مطالعه است و با یک سری جفنگیات و تصورات احمقانه ی عامیانه ، کنار نخواهد آمد.

پس علی رقم  نظر برخی از افراد ،بنظر من زوربا به هیچ عنوان قهرمان نیست.

این را که چند وقت پیش ، به دوستی می گفتم ، موافق بود که زوربا قهرمان نیست  و می گفت ، قهرمان داستان راوی است.

اما راستش به عقیده ی من راوی داستان هم  قهرمان ماجرا نیست. چرا که با وجود اینکه همیشه زوربا را تحسین می کند ، ولی خودش به سبک زوربا زندگی نمی کند. اگر زندگی زوربا را دوست داری ، پس تلاش کن که آن شکلی بشوی و اگر با سبک زندگی خودت موافقی ، پس این شدت از تحسین زوربا دیگر چیست؟

اگر از من بپرسید ، روزبا و راوی مکمل یکدیگرند و اصلا در کنار هم است که معنا دارند و راز موفق بودن این کتاب هم اینجاست که کازانتزاکیس با هوشمندی این دو را در کنار هم قرار داده.

و اما امیدوارم کسی نیاید و بگوید: بانو هورتانس قهرمان است!

چرا که علی رقم چیزی که شخصیت های داستان در تمجید جوانی بانو هورتانس  می گویند ، بانو هورتانس هیچکس نیست. او هرگز بانوی اول هیچ ابر قدرتی نبوده. نه، او صرفا زنگ تفریح فرماندهان سه کشتی نظامی روس ، انگلیس و ایتالیا بوده (راستش اسم سه کشور رو یادم نمیاد، درست نام برده باشم) او هیچکس نیست. او تنها زنی ضعیف است که تشنه ی محبت است ، اما چون راه اشتباهی را برای اینکار پیش گرفته ، تنهاست. چه امروز که پیرزنی تنها در کرت است و چه حتی آن روزهایی که معشوقه ی فرماندهان کشتی های نظامی بزرگ لنگر گرفته کنار ساحل کرت بوده. بانو هورتانس ، صرفا یک موجود قابل ترحم است.

فرماندهان به محض تموم شدن ماموریتشان ، ساحل کرت را برای همیشه ترک می کنند و بانو هورتانس را به کرت  باز می گردانند. فرماندهان هیچ ارزشی برای بانو هورتانس قائل نبودند.

حتی خود زوربا هم خیلی ارزشی برای او قائل نبود

که اگر بود

اگر برایش بانو هورتانس مهم بود

قطعا هرچه داشت و نداشت و هرکاری بلد بود را انجام می داد تا بانو هورتانس احساس تنهایی و  بی کسی نکند.

حقیقتا لقب بانو برای هورتانس مناسب نیست.

او نهایتا هورتانس باشد.

در همین سطح

انسان ها تنها هستند و این یک تراژدی واقعی است.

اما زمانی که آدم ها عاشق می شوند .

برای لحظاتی انگار احساس می کنند که وجودی در کنارشان هست که تنهایی شان را کامل می کند.

روح و جسمانی کنارشان قرار دارد که انقدر با آن راحت و صمیمی اند که انگار بخشی از وجود خودشان است.

و این ، گمشده ای است که هیچ کدام از سه شخصیت داستان ندارند

به زبان دیگر

هیچ کدام از این سه عاشق نیستند

پس برنده نیستند و به عنوان یک بازنده زندگی می کنند.

اما پس برنده چه کسی است؟

اگر از من بپرسید

هرسه!

به این معنا که بدون شور و شوق زوربایی و دانش راویی ، برنده بودن ممکن نیست و این امید هورتانس است که هرچند ممکن است امید کور باشد ، ولی پیش راننده است و این سه موجب می شود انسان نه الزاما برنده ، که حداقل در بازی زندگی ، بازنده ای سرافراز باشد.

در نهایت

خال از لطف ندیدم دو پاراگراف از کتاب رو بنویسم.

"زوربا  گیلاس خود را واژگون کرد به نشانه ی اینکه دیگر نمی خواهد مشروب بنوشد ... مردان واقعی همینطورند. یکدفعه از سیگار کشیدن ، شراب خوردن و قمار کردن دست می کشند. درست مثل یک قهرمان یونانی ، یک پالیکار ( پالیکار: چریک کوه نشین یونانی که به شجاعت و زورمندی معروف است.)
زوربا:
تو باید بدانی ، پدر من پالیکاری بود که در شجاعت همتا نداشت.به من نگاه نکن.من لش ترسویی بیش نیستم ، من به گرد پای او هم نمی رسم.او از آن یونانی های اصیل قدیمی بود... وقتی دست ترا می فشرد ، استخوان های دستت را خرد می کرد. من باز گاه گاه می توانم حرفی بزنم ، ولی پدرم فقط می غرید، شیهه می کشید و آواز می خواند. بندرت ممکن بود یک کلمه حرف انسانی از دهانش خارج شود.
خوب چنین آدمی همه ی هوس های دنیا را داشت. ولی چنان می بریدشان که انگارر آن ها را به شمشیر زده است. برای مثال ، آنقدر سیگار می کشید که عین دودکش بخاری شده بود. یک روز صبح بلند شد و رفت به مزرعه اش که شخم بزند ، رسید  و به پرچین تکیه داد ، بیهوا دست به پر شالش برد تا کیسه توتونش را درآورد و پیش از شروع به کار ، سیگاری پیچید.کیسه توتون را بیرون کشید ، ولی خالی بود. یادش رفته بود در خانه پرش کند.
از خشم کف بر لب آورد و می غرید.ناگاه جستی زد و رو به ده شروع به دویدن کرد.می بینی که هوس بر او مسلط بود. لیکن ناگهان در آن دم که می دوید ، به تو گفته بودم که انسان موجود مرموزی است ، شرمنده ، توقف کرد ، کیسه توتونش را درآورد و آن را با دندان هایش تکه تکه کرد. بعد ، انداختش زیر پا و بر آن تف کرد و مثل گاو غرید که: آشغال! کثافت! هرزه! و از آن لحظه به بعد ، تا آخر عمرش لب به سیگار نزد.
مردان واقعی چنین می کنند ارباب ، شب بخیر"
 
" نامه را آرام و بی شتاب خواندم. نامه از دهی از نزدیکی اسکوپلیجه در صربستان آمده و به آلمانی دست و پا شکسته ای نوشته شده بود.من ترجمه اش کردم:
ما آموزگار دهکده ام و این خبر تاسف برانگیز را برای آگاهی شما می نویسم که الکسیس زوربا ، که در اینجا یک معدن سنگ سفید داشت ، یکشنبه ی گذشته در ساعت شش بعداظهر مرحوم شد. در حالت نزع بر بالین خود خواند و به من گفت:
بیا اینجا آقای آموزگار ، من رفیق دارم به نام فلان در یونان. وقتی مردم به او بنویس که تا آخرین دقیقه همه ی هوش و حواسم سر جا بود و به او می اندیشیدم  و من از هیچ یک از کارهایی که کرده ام ، پشیمان نیستم. بگو امیدوارم که حال او خوب باشد ، و اکنون وقت آن رسیده که او نیز عاقل شود.
باز گوش کن ، اگر کشیشی آمد که از من اقرار بشنود و بر من آخرین دعاهای مرسوم را بخواند ، بگو که هرچه زودتر گورش را گم کند و هر قدر که دلش می خواهد به من لعنت بفرستد! من در عمر خود کارهایی کرده ام که حساب ندارد و تازه معتقدم که هنوز کافی نبوده است. مردانی چون من بایستی هزار سال عمر  کنند. شب بخیر!"
 

 

پانوشت: حتما توصیه می کنم زوربای یونانی رو با ترجمه ی محمد قاضی بخونید. چرا که اون موقع به تعبیر خود قاضی ، دارید زوربای یونانی رو با ترجمه ی زوربای ایرانی می خونید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

حکمت شادان

خود را به ناشنوایی زدن، بهتر از کر شدن از صداهای ناهنجار است.

در گذشته، انسان‌ها تشنه‌ی شهرت بودند و شیفته‌ی اینکه از آنها و در مورد آنها حرف بزنند.

اما حرف زدن دیگر کافی نیست.

بازار، بسیار شلوغ و بزرگ شده است و جز جیغ زدن و فریاد زدن، کسی راه به جایی نخواهد برد.

حاصل این شده که حتی گلو‌های خوب هم، نمی‌توانند حرف‌شان را جز از راه فریاد زدن و خفه کردن صداهای خوب دیگر، به گوش مردم برسانند.

و حتی بهترین ابزارها هم، جز با نخراشیده‌ترین صداها به فروش نمی‌رسند.

بدون این فریادهای بازار و آن جیغ‌های نخراشیده، دیگر هیچ نابغه‌ای به نبوغ شهره نخواهد شد.

باور دارم که عصری منحوس برای متفکران آغاز شده است: متفکر،‌ شاید باید سکوت و آرامش‌اش را در لحظات کوتاه میانه‌ی این صداها و آزارها جستجو کند.

و باید وانمود کند که ناشنواست، تا بیاموزد که واقعاً در هیاهوی این صداها و فریادها ناشنوا شود.

تا زمانی که این هنر را نیاموخته است، هر آن ممکن است از سردرد و بی‌حوصلگی نابود و تلف شود.

 

حکمت شادان نیچه

ترجمه ای از سایت متمم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
سعید مولایی

داریوش شایگان

تا ساعاتی دیگه ، پیکر داریوش شایگان از مقابل مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی تشییع خواهد شد و جسم او در آرامگاهش به خاک سپرده می شه.

معمولا در چنین ایامی رسم بر اینه که هرکس از اینکه چقدر از متوفی کتاب  و مطلب خونده و احیانا از محزرش تلمذ کرده بگه. اگه احیانا در حاشیه ی مهمانی شبانه ای؟! با استاد عکس داشته باشی که فبها! همون کار هزار و یک کتاب خونده و نخونده رو انجام می ده!

اما متاسفانه یا خوشبختانه ، بنده نه تا به این لحظه! این شانس رو داشتم تا  با داریوش شایگان دیداری کنم و نه حتی این آینده بینی رو داشتم که از ایشون کتابی بخونم تا خودم رو برای روز فوتشون آماده کنم.

صرفا تمام شناخت من از داریوش شایگان بغیر از مطالبی که در ویکی پدیا دربارشون خونده بودم به مقدمه ی مترجم کتاب " جهان هولوگرافیک  "(قبلا در مطلبی گفتم که مدتیه دارم این کتاب رو می خونم و دربارش فکر می کنم)  برمی گرده که در اون متن ، داریوش مهرجویی توضیح می ده که اولین بار ، این داریوش شایگان بوده که کتاب " جهان هولوگرافیک " رو به مهرجویی می ده و مهرجویی هم انقدر از کتاب خوشش میاد که تصمیم می گیره بقیه رو هم از لذت خوندن این کتاب بی نصیب نزاره و کتاب رو ترجمه می کنه. ( در پانوشت، کمی درباره ی خود کتاب توضیح دادم)

اما در همین جریان فوت شایگان بود که مصاحبه ی جالبی از اون رو خوندم که مشتاق شدم ، اون رو اینجا برای شما به اشتراک بذارم. ( واقعا نمی دونم چقد تاریخ مصاحبه درسته ، چون اونجوری که من خوندم ، داریوش شایگان دی ماه 96 سکته ی بسیار شدیدی کردن!)

گفتگوی روزبه فیضی با داریوش شایگان در مورد چیستی مرگ  بهمن1396:

شاعر بزرگ «ریلکه»[۱] چنین تصویری از مرگ ارائه می کند: «در بطن زن آبستن، در پس چهرهٔ خسته و مهربانش، دو میوه در شرف تکوین است: یکی مرگ و دیگری زندگی».

مرگ جزئی از زندگی است و مرگ و زندگی جفت یکدیگر هستند و همان لحظهٔ ورود به عرصهٔ حیات، مرگ آغاز می‌شود. در واقع هر روزی که زنده‌ایم، یک روز از مرگ دزدیده‌ایم. موقعی که جوانی، اصلاً به مرگ فکر نمی‌کنی، فکر می‌کنی تا ابد هستی؛ پا که به سن می‌گذاری، مرگ را درک می‌کنی و می‌فهمی‌اش. من به زودی هشتاد ساله می‌شوم، عمر مفیدم را کرده‌ام. از هفتاد به بالا می‌دانی که به سوی مرگ می‌روی. این است که حالا برای من مرگ رهایی است. پرونده بسته می‌شود و تمام!

 

 

مرگ برای آدم مدرن امروز همچنان یک مسئله است، چون نسبت به آنچه با آن می‌آید، ناآگاه است. اما می‌توان همهٔ این نگرانی‌ها را هم کنار زد و خیّامی زندگی کرد و دم را غنیمت شمرد. من به چنین نگاهی بسیار اعتقاد دارم و خیّامی‌ام. می‌توان همچون خیّام و رواقیون، با مرگ بسیار راحت کنار آمد. البته آنهایی که اهل عرفان هستند، معتقدند که اگر به مقام فنا فی‌الله و بقاء بالله برسید، جاویدان شده‌اید. اما من نه عارفم و نه به حد مولانا رسیده‌ام. یا به قول هندی‌ها می‌توانید به مرحله‌ای برسید که مرده‌اید و «زندهٔ آزادید». در حکمت مشرق زمین و مقداری هم در غرب، راه‌هایی برای جاودانگی از طریق ریاضت وجود دارد. یوگی واقعی «زندهٔ آزاد» است، یعنی مرده و زنده است، جاودانگی یعنی این. برای همین در عرفان اسلامی به مرگ می‌گویند قیامت وسطی؛ یعنی قیامتی که در قید حیات آن را تجربه می‌کنید، بعد از آن تجربه هم مرده‌اید و هم زنده. این ایده‌آل و آرمان بزرگ عرفان مشرق زمین است. اما میان من و یک هندویی که در جهان اساطیری‌اش زندگی می‌کند، فرق است. یک میلیارد هندی در اساطیر زندگی می‌کنند نه در واقعیت! برای هندو، رنج بردن، مقدس است چون هرچه بیشتر رنج بکشی و فقر به تو فشار بیشتری آورد، باعث می‌شود که کارما آب شود، دفع شود، و زندگیِ بعدیِ بهتری داشته باشید. عجیب است که در هند، از هتلی معروف مثل تاج محل بیرون می‌آیی و می‌بینی گداها آنجا نشسته‌اند و هیچ احساس غبن و غیظی هم نسبت به تو ندارند. خیلی عجیب است. باید مغبون باشند، اما غبنی ندارند و رضایت دارند از فقرشان. این از اعتقاد خاص آنها به زندگی و مرگ می‌آید.

 

 

بله! من تجربه‌های مختلفی را در زندگی‌ام داشتم، اصلاً مغبون نیستم و همه کاری کرده‌ام! یوگی باز بودم و دنبال جوکی‌ها و جن‌گیرها هم رفتم. با علامه‌ها حشر و نشر داشتم. به این نتیجه رسیدم که شاید حقیقتی در بسیاری ریاضت‌ها نهفته است. اما فرق بین عرفان و شارلاتانیسم فقط یک تار مو است. خیلی راحت می‌شود از دل این عرفان، یک راسپوتین درآید! نمی‌گویم که در این ریاضت‌ها حقیقتی نیست، شاید یوگی‌هایی باشند که بتوانند چهل روز تمام، سیستم پاراسمپاتیک خودشان را کنترل کنند. پاراسمپاتیک همان سیستمی است که کنترلی روی آن ندارند. آنها می‌توانند ضربان قلبشان را آن قدر پایین بیاورند که مرده محسوب شوند. آدم با نیروی درونش خیلی کارها می‌تواند بکند، اما انجام این کارها مستلزم تیپ خاصی از زندگی است که من هیچ‌وقت نخواستم آن نوع زندگی را داشته باشم.

 

هر چه جلوتر می‌روید خیابان پشت سر طولانی‌تر می‌شود و خیابان رو به رو کوتاه‌تر. به جایی می‌رسید که در مقابل‌تان فقط یک افق وجود دارد. خیابان به انتها می‌رسد و پشت سرش یک خیابان دور و دراز است. من هم به جایی رسیده‌ام که روبه‌رویم دیگر خیابانی نیست. پشت سرم خیابان طویلی است، امّا روبه‌رویم دیگر راهی نیست.

 

 

بازگشت به دورهٔ جوانی که هنوز نمی‌دانی چه می‌خواهی بشوی؟ ابداً! اصلاً نمی‌خواهم جوان شوم. هر روز صبح بیدار می‌شوم و برنامهٔ روزانه‌ام را ادامه می‌دهم، چون همین حالا هم می‌دانم زندگی‌ام روزی تمام می‌شود. حالا زمانش چه فرقی دارد؟ ما باید آگاه شویم که ایگو، این اژدهایی که درون ماست، تا همیشه خوراک می‌خواهد و یک وقتی باید توی سرش بزنی تا آرام بگیرد. منی که در درون آدمی است ساده آرام نمی‌گیرد. اما روزی که آرام گرفت و رامش کردی، راحت می‌شوی. با همه چیز کنار می‌آیی، آرام می‌شوی.

 

 

نه، چون همین حالا هم به مرحلهٔ آخر رسیده‌ام و خودم را آن سوی ساحل می‌بینم. شاید تنها آرزوی من که شخصی هم نیست این باشد که وضعیت مملکتم بهتر شود. ایران را دوست دارم و فکر می‌کنم مردم ما سزاوار تغییر شرایطند.

 

کتابی می‌خواندم که نویسنده‌اش تصویر حکیمانه‌ای از مرگ داده بود. نوشته بود که برای یک جوان زندگی همچون خیابانی طولانی و پر از درخت در روبه‌روست. اما هرچه جلوتر می‌روید خیابان پشت سر طولانی‌تر می‌شود خیابان روبه‌رو کوتاهتر. به جایی می‌رسید که در مقابلتان فقط یک افق وجود دارد. خیابان به انتها می‌رسد و پشت سرش یک خیابان دور و دراز است. من هم به جایی رسیده‌ام که روبه رویم دیگر خیابانی نیست. پشت سرم خیابان طویلی است. رو‌به‌رویم دیگر راهی نیست! شما در سی سالگی هنوز باید زندگیتان را بسازید. هنوز اول خیابان هستید و رو‌به‌رویتان خیابان تداوم دارد. اما در هشتاد سالگی چطور؟

 

شانزده سال قبل در همین اتاق کناری یک تجربهٔ شخصی برای من پیش آمد. سینه‌ام درد گرفته بود. یک لحظه فکر کردم دارم سکته می‌کنم. اما اصلاً نترسیدم و هراسان و دستپاچه نشدم. با آرامش به پسرعمویم تلفن کردم. گفتم دارم سکته می‌کنم و مرا به بیمارستان ببر. نمی‌دانم چرا، اما خیلی سرحال بودم! با خودم گفتم شاید مرگ آمده و قرار است راحت شوم.

 

من خیلی کار می‌کنم و خودم را به زندگی مشغول می‌کنم. دارم در بارهٔ بودلر کار می‌کنم که کانسپت مدرنیته را عوض کرد. حالا این هم سرگرمی جدید من است..... در این سن برایم افق‌ها بازند، اما در جوانی اصلاً افقی گشوده نیست. در یک گردابی به سر می‌بری که نمی‌دانی، چه می‌شود و به کجا خواهی رسید. به محض اینکه به سنّ ما برسید، گویی سناریو را یک بار خوانده‌اید، می‌دانید آخرش چیست. تکرار دوبارهٔ صحنه‌ها، حوصله می‌خواهد. این که جوانی بازگردد و درس بخوانم و آینده‌ام چه بشود و … این که آن ترس‌ها و دلهره‌ها باز تکرار شوند، برایم هولناک است. در سنین ۵۵ الی ۶۰ دلهره‌ها و اضطراب‌ها می‌رود. چرا باید به دورهٔ دلهره‌ها و اضطراب‌ها بازگشت؟

 

 شیوه‌ای که تولستوی[۲] در «مرگ ایوان ایلیچ» از مرگ ارائه می‌کند، شاید بی‌همتا‌ترین تصویری باشد که از مرگ داده شده است…

 

بی‌نظیر است. تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ، دقیقاً مسئلهٔ[۳] زندگی با مرگ را می‌سنجد. برای همین هم برای من جالب بود. همچون ریلکه که او نیز زندگی را با مرگ محک می‌زند. ایوان می‌گوید من هیچ‌کاری در زندگی‌ام نکرده‌ام، هیچ‌وقت شهامت نداشته‌ام. مدام شک می‌کند.

 

جوان که بودم دو کتاب در نگاه من به مرگ خیلی تأثیر گذاشتند که یکی از آنها کتاب مرگ ایوان ایلیچ تولستوی بود. ایوان در این کتاب، دارد می‌میرد و در فکر این است که حالا که دارد می‌میرد، در زندگی چه کرده است. پیامش این که شاید عدم تناسب میان زندگی و مرگ باعث شود که به هنگام مرگ احساس غبن کنیم. شیوهٔ ریلکه در مواجهه با مرگ را نیز می‌توان شیوه‌ای قهرمانانه نامید. انسانی که با طرح مداوم مسائل و اضطراب‌ها و مشکلات، هشیاری‌اش را به حدّ جنون می‌رساند و اصالت و صداقتش را تا حدی بیمارگونه بالا می‌برد… کتاب دیگری که بر من تأثیر گذاشت هم کتاب شعرهایی است که ریلکه در پاریس و تحت تأثیر بودلر[۴] سروده است. ریلکه در دیوان شعرش می‌گوید:«خدایا به هر کس مرگِ اصیل خودش را ده، مرگی دمساز با زندگی‌اش» یعنی مرگِ هرکس به زیبایی زندگی‌اش باشد. این بهترین آرزویی است که می‌توان داشت.

 

 

بله، اما من موقعی که به زندگی‌ام نگاه می‌کنم، خودم را با چنین شکّی مواجه نمی‌بینم. ایوان هیچ وقت فکر نمی‌کرد که قرار است بمیرد. ناگهان آگاه می‌شود. من هر روز صبح که بیدار می‌شوم، فکر می‌کنم چرا زنده‌ام و فکر می‌کنم یک معجزه است دوباره بیدار شده‌ام. همان طور که در ایران همین که هر روز صبح شیر آب را باز می‌کنم و آب هست و گاز و برق هم قطع نشده به یک معجزه می‌ماند! ماجرای مرگ ایوان ایلیچ این را هم نشان می‌دهد که زندگی و مرگ اگر با هم تناسب داشته باشند، آن وقت مرگ راحت می‌شود. من فکر می‌کنم زندگی من پر و راحت بوده و من دیگر از دنیا طلب ندارم و هر چه را می‌خواستم، گرفته‌ام. می‌دانم که خیلی‌ها از زندگی و دنیا طلبکارند. از آن کینه دارند و دلخورند. این بیماری در روشنفکران زیاد است، اما من خوشبختانه به آن مبتلا نیستم.

 

 

از ۴۵-۵۰ سالگی با مطالعهٔ ادبیات مدرن به مرگ فکر می‌کردم و مرگ را پذیرفتم. شما در ادبیات مدرن همواره با موضوع مرگ مواجهید. در ادبیات عرفانی مسیر مرگ از پیش ترسیم شده است. به شما آدرسی می‌دهند که از کجا آمدید و به کجا می‌روید. ولی در دنیای جدید که همه چیز در آن مسئله می‌شود، طبیعتاً مرگ هم تبدیل به یک مسئله می‌شود. آن وقت بر عهدهٔ خود شماست که بر مرگ پیروز شوید و قبولش کنید. مرگ جزئی از زندگی شما شود. همین الان من اینجا هستم و ممکن است فردا صبح نباشم. باید این را قبول کنم. تنها چیزی که من دوست ندارم، بیماری‌های طولانی و آلزایمر و مانند آن است. باید یک وصیت نامه برای اطرافیان نوشت که اگر این طور شد، مسئله را برای آدمی حل کنند!

 

امیل سیوران[۵] که نویسنده رومانی تبار فرانسوی است و من خیلی دوستش دارم، می‌گوید روزی که به لحاظ ذهنی قبول کنی که می‌توانی هر لحظه که بتوانی به زندگی‌ات پایان بدهی، آن روز مرگ تو فرا رسیده است. این حق باید وجود داشته باشد و به قول ایتالیایی‌ها باید بتوانیم بگوییم، بس است، دیگر کمدی تمام شد.

 

 یعنی دوست دارید مرگ هم مثل زندگی‌تان باشکوه باشد؟

 

بله معنی ندارد که در بستر بیماری بیفتیم و زجر بکشیم. سال‌ها قبل سهراب سپهری را در لندن، بستری در بیمارستان دیدم. بدحال بود و مشخص بود که خیلی زود می‌میرد. اما خودش اصلاً گمان نمی‌کرد که می‌میرد! برای من خیلی عجیب بود. مرگ را پس می‌زد. بیماری‌اش جدّی بود اما مرگ را نمی‌پذیرفت.

 

 

برنامهٔ زندگیم هیچ تغییری نمی‌کند!

 

 

پ.ن: جهان  هولوگرافیک ، از اون کتاب  هاییه که علی رغم اینکه بسیار به شبه علم بودن و نا معتبر بودن متهم شده ، ولی باید خوند. چرا که حداقل ادعا می کنه ، داره تلاش تعدادی دانشمند رو بازگو می کنه که تلاش کردن تا با انجام تعدادی آزمایش و مقایسه ی اون ها با آموزه های ادیان و رسوم کهن انسان ها ، تلاش کنن درک علمی از پدیده هایی به ما بدن که هنوز از منظر علم ، پاسخ دقیقی برای اون ها وجود نداره.

جهان هولوگرافیک از اون کتاب هاییه که باید آروم آروم خونده بشه .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

دغدغه ی این روزا

فک کنم خیلی معلومه که یه مدته هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
نمی دونم که این خوبه که حرفی برای گفتن نداشته باشی یا نه
ولی دارم می خونم ، فکر می کنم و تحقیق می کنم.
راجع به اینکه جریان چیه؟
ما کجای بازی هستیم؟
اصلا ما چرا اینجوری هستیم؟
خب حالا که بازی این شکلیه ، ما چیکار می تونیم بکنیم؟

نمی دونم واقعا
ینی واقعا بنظرم بحث هایی از جنس سوال های من شاید خیلی سنخیتی با مشکلات و دغدغه های روزمره ی مردم نداشته باشه
جامعه ای که همین حالا مردمش دارن منقرض میشن رو چه به تلاش و تفکر درباره ی چرایی زندگی و چگونگی آینده!
فقط می تونم بگم ، می فهمم که اکثر مزخرفاتی که به بچه ها در دوران کودکی یاد داده میشه ، صرفلا یه سری مهملات بی سر و ته هه.
نمی دونم ، فقط امیدوارم بلاخره روزی برسه که تعداد آدم هایی که سوال های بزرگ مطرح میکنن ، بیشتر از احمق هایی بشه که در جواب سوال های بزرگ ، جواب های کوچیک مطرح میکنن.

نمی دونم ، فقط خودم هم حس می کنم ، یه چیزهایی اطرفمون هست و دارم سعی می کنم تو کتابا و این ور اون ور ببینم چی پیدا می کنم ، ولی راستش هرچی بیشتر می گردم ، تشنگی نصیبم میشه!
نمی دونم ، شاید منم باید یه روزی مثل نویسنده ی همین کتابا پا بزارم رو همه چی و راهی یه سفر بشم.
راهی سفر به جایی که هنوز بشه به سختی، آدم هایی رو پیدا کرد که هنوز آداب و رسوم نیاکانشون رو حفظ کردن.
از طریق راه و رسوم اون ها شاید بتونم یه چیزایی پیدا کنم. وگرنه راستش بنظرم خوندن این کتابا بیشتر مصداق "شنیدن کی بود مانند دیدنه" تا هرچیز دیگه ای
خلاصه 
وسط این همه کار و گرفتاری ، خیلی ذهن مشوش و آشفته ای پیدا کردم. 
نظر شما چیه؟ بنظرتون بعد از تموم شدن پروژه های اخیرم ، لگد بزنم به همه چیز و یه سفر رو شروع کنم؟
یه ماجراجویی به سمت جایی که حتی خودمم هیچ دیدی نسبت بهش ندارم
به جایی که می خوام دنبال خودم بگردم
دنبال نوع بشر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

نسل من ، فرزندان تکنولوژی 2

پیش نویس:  بخش اول این مطلب

در قسمت اول تا اینجا گفتم که این اینترنت بود که باعث  شد من کتابخون بشم . حالا و در بخش دوم می خوام داستان سال های آینده رو سریعتر براتون تعریف کنم تا به امروز برسیم.

از اون موقع به بعد ، من تقریبا آدمی محسوب میشم که همیشه و هر روز سایت ها رو چک می کنه و علی رغم اینکه شاید دیگه به اون شدت کتاب نمی خونه و مجله و روزنامه کم مطالعه می کنه ، ولی هر روز وبسایت ها رو مرور می کنه و اطلاعاتش رو با اونها بالامی بره.

حقیقتش اینه که خیلی ها بهم می گن اطلاعات عمومی بالایی دارم ( این قضیه نه اتفاق مثبتی محسوب میشه در عصر اینترنت ، نه منفی)

بدون شک دلیل اون این گیک بودن من و خوره ی تکنولوژی بودن منه!

من  تا همین چند سال پیش هر روز وب سایت کافه بازاریابی رو مرور می کردم.

هر روز لنزک رو می خوندم.

 

بخش زیادی از اطلاعات من راجع به حوزه ی تبلیغاتمربوط می شه به دانشی که من از سایت کافه بازاریابی کسب کردم

 وصد البته بخش اصلی اطلاعات من راجع به عکاسی از سایت لنزک بدست اومده.

داشتم فکر می کردم اگر من امروز یه چیزایی در این حوزه ها بلدم ، مدیون این سایت ها و مدیون اینترنتم. من و هم نسلان من فرزندان اینترنتیم  و واقعا به تکنولوژی مدیونیم.

من حتی خیلی سرکلاس اساتید سینما ننشستم ، ولی انگار که سر کلاس تعداد زیادی شون نشستم! چرا که حرف ها و کلاس های بسیاری شون رو بصورت اینترنتی پیگیری می کردم .

من مدیون محمد رضا شعبانعلی و روز نوشته های اونم . نزدیک به دوسال هست که دارم هر روز به سایتش سر می زنم و تصور میکنم ، آدم هایی مثل شعبانعلی باعث  شدن سطح دانش و تفکر در این مردم بالاتر بره و ما مردم بیشتر بفهمیم . من خودم که بشخصه خیلی به شعبانعلی و متمم مدیونم.

یا یکی دیگه از سایت های دیگه ای که این روزها بهشون سر می زنم ،سایت یه سری دختر بک پکر بلاگر هستن که اسم سایتشون سبک تره 

 یا سایت سیزدهم که اونم صاحبش یه پسرهیچهایکره  بلاگر خیلی باحاله.

خیلی جالبه که از وقتی که در طی این دو ، سه ساله این بلاگ ها  راه افتادن، موج حرکت های اینجوری ( کوچ سرفینگ  ، هیچهایک ، بک پک و ... ) تو کشور راه  افتاده ،ینی  اصن بنظرم  این بلاگ ها یکی از مهمترین عواملی بودن که تونستن این موج ها رو در کشور راه بندازن ، خلاصه ، بنظرم من و آدم هایی مثل من ، به  این نویسنده ها و بلاگر ها و به طور کلی به اینترنت و تکنولوژی مدیونیم . اگر این گردش آزاد اطلاعات در این روزگار نبود ، یقین دارم که ما امروز از خیلی از چیزهای باحالی که امروز بلدیم مطلع نبودیم و به شخصه ، خیلی خوشحالم که در این عصر زندگی می کنم.

البته ، ناگفته نمونه که من همیشه یکی از مخالفان جدی بعضی جنبه های تکنولوژِی بودم و همه می دونن ، کلا آدمی نیستم که خوب جواب تلفن بدم! و کلا با اینستا و تلگرام و ... مخالفم!!!

 

 

خلاصه

تمام حرفی که داشتم تلاش می کردم بزنم اینه که این روزا سواد و نگرش و بینش و حتی علایق آدم ها رو می شه متناسب با بلاگ و سایت هایی که هر روز می خونن متوجه شد . (قدیما می گفتن سطح یه آدم رو از دوستاش میشه متوجه شد ،  حالا بنظرم مهمتر از دوستاش ، از سایت ها و بلاگ ها میشه نام برد) پس بنظرم خیلی باید حواسمون باشه که چه مطالبی رو از چه منابعی می خونیم .

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

نسل من ، فرزندان تکنولوژی 1

پیش نویس: این مطلب دو بخش خواهد داشت.

یکی از نشونه های گذر عمر و پیر شدن اینه که کم کم اون چیزایی که از دوران بچگی باهاشون بزرگ میشی و  برای مدتی ، تمام یا حداقل بخش اعظمی از زندگیت رو تشکیل میدن، دیگن وجود ندارن یا اونجوری دیگه مورد توجه نیستن.

مثلا هری پاتر

مجموعه کتاب هایی که خیلی از جوون های نسل من و البته نسل های بعدتر از من باهاش بزرگ شدن و هرکدوممون احتمالا خاطرات زیادی ازشون داریم ( بعدا سعی می کنم در پستی جداگونه از خاطرات هری پاترم براتون بگم.)

اما امروز می خوام یه داستان دیگه براتون تعریف کنم. داستان تابستون 88 ، یعنی سالی که از اول دبیرستان به دوم دبیرستان می رفتم و روز 1 تیر ، در یک مسابقه ی فوتبال و بدلیل تکل وحشیانه ی یکی از دوستان!!! دستم شکست!  (احتمالا از خودتون می پرسید مگه رو دستت تکل زد که دستت شکست! )  و دو هفته ی بعد و در شرایطی که هنوز دستم تو گچ بود، به دلیل انجام مسابقه ی فوتبال با برادر گرامی در خانه پای راستم شکست! و تنها سه هفته بعد از این اتفاق ، در شرایطی که تازه گچ دستم رو باز کرده بودم و هنوز پام تو گچ بود ، در حین مسابقه ی پینگ پنگ (بازهم با برادرم) مجددا دستم دچار آسیب شد ( به دلیل شدت درد اول فک کردم شکسته! ولی بعدا فهمیدیم به این دلیل که این دستم مدت ها در گچ بود، عضلاتم آمادگی کافی رو نداشتن و به شدت دچار کشیدگی شده بودن)   

البته ، نمی خوام از بدشانسی و خونه نشینی یا چیزی تو این مایه ها صحبت کنم.

بلکه می خوام از کلی اتفاق خوب بگم که در طول اون تابستون برام رخ داد.


در زمان خونه نشینی و تایمی که نمی تونی کاری بکنی ، خصوصا در دوران نوجوونی که احتمالا خیلی کار خاصی نداری و انقدر در زمینه ی تخصصی صاحب نظر نیستی که خودت چیزی تولید کنی ، خوندن کتاب یکی از بهترین کارای دنیاست.

اما من که همچین هم کتاب خون نبودم! ینی دقیق تر بگم ، کتاب خوندن رو کار آدمای بیکار می دونستم ( البته نا گفته نمونه ، هنوزم خیلی نظرم تغییر نکرده!!!)

اون سال هم یادمه تازه مادرم یه لپ تاپ خریده بود ( اون موقع (سال 88) یه لپ تاپ با کانفیگ بالا واقعا تا اندازه ای لاکسچری بود و هرکسی نمی تونست بخره )

وضع اینترنت دایال آپ هم که هر روز یا لنگر کشی می خورد بهش ، یا اگه شاینس میاوردیم و لنگر بهش نمی خورد، پای کسی میرفت رو سیم ، همچین تعریفی نداشت و با توجه به درگیری های سیاسی هم که بین گروه های مختلف در جریان بود و من سعی می کردم در این درگیری ها دخالت پیدا نکنم

،بهترین راه رو وب گردی دیدم.

اون دوران هنوز بگی نگی تب هری پاتر داغ بود  و هرچند که کتاب آخر ، دوسال قبل اومده بود ، ولی فیلم ها ادامه داشتن و هر دو، سه سال فیلم های بعدی مجموعه میامدن .(  فک کنم فیلم ششمین کتاب اون سال اومد)

سایت دمنتور

تصویر این روزهای سایت دمنتور


اون دوران طرفداران هری پاتر سایتی داشتن در ایران به اسم دمنتور که مخصوص طرفداران این مجموعه بود و بچه ها تو سایت اخبار جدید رو کار می کردن و تو تاپیک ها که به نوعی حکم پدر شبکه های اجتماعی مثل تلگرام بودن ، با هم چت می کردن و به تبادل نظر می پرداختن و یه جایی اون وسط مسطا بود که من دیدم یه وبسایتی راه افتاده با نام twilight.ir  که اون هم یه مجموعه کتاب مثل هری پاتر بوده که از روش فیلم هم داشتن می ساختن و اون موقع قسمت اولش هم دراومده بود.

سایت توایلایت

تصویر اون روز های سایت توایلایت


منم شروع کردم به گشتن دنبال فایل پی دی اف فارسی کتاب ها

یادم نمیره ،در عرض چند روز دو کتاب اول رو خوندم. اون موقع هنوز کتاب های سوم و چهارم ترجمه نشده بود و سایت برای اولین بار بود که می خواست همچین کاری رو انجام بده

یادش بخیر که هر جمعه شب (امیدوارم که روزش درست یادم مونده باشه) با چه ذوق و شوقی مینشستم پای سیستم تا فصل جدید بیاد و بتونم دانلودش کنم. یادمه چند باری که علی رقم همیشه فصل جدید بنا به دلایلی به موقع آماده نمی شد جوری دمغ می شدم که بیا و ببین!

فصل اول کتاب کسوف که بچه های سایت ترجمه کرده بودن رو به یاد قدیما اینجا گذاشتم.

واسه نسل من که خیلی چیزا رو تو تلویزیون نمی دید و سرعت اینترنت هم هنوز انقد بالا نبود که بشه باهاش کاری کرد! ما تنها جایی که راجع به عشق می تونستیم بفهمیم کتابا بود! ( شما یادتون نمیاد ، دوران ما بدست آوردن فیلمای خارجی همچین هم کار راحتی نبود. انگار میخواستی مواد مخدر بخری! هر روز طرح می ذاشتن  و فیلما رو از تو مغازه هایی که زیرزیرکی فیلم میاوردن جمع می کردن ، یه وقتایی که نایاب می شد ، مجبور بودی از دست فروشا به شکل مخفیانه دوبرابر قیمت! بخری و تازه هیچ تضمینی نبود که کیفیت فیلم چی باشه ( فیلم پرده ای رو جای 1080 می انداختن به آدم ) و اصن کیفیت هیچی ، زیرنویس داشت ، نداشت ، سینک بود ، نبود هم هیچی!  اگه همه ی این مسائل درست بود ، زمان ما!!! نگاه کردن به این فیلما خیلی تفاوتی با نگاه کردن به فیلمای پ*و*ر*ن نداشت ، در نتیجه اگه پدر و مادرت تو رو موقع دیدن این فیلما میدیدن حسابت با کرام الکاتبین بود! ( البته نا گفته نمونه هنوزم در این مملکت افرادی هستن که در چرخه ی تکامل بشریت تا به امروز ، در تاریخ خاصی ماندگار شدن  (تکامل پیدا نکردن این افراد) و دیدشون نسبت به قضایا به همون شکلیه که عرض کردم)

البته ، اگه بخوام صادق باشم اون موقع هیچی از فیلم و کتابای عاشقانه و اصن خود عشق و اینجور چیزا نمی فهمیدم. البته ، اگه بخوام دقیق تر بگم ، راستش همین الان هم نمی فهمم!

ولی خب اینترنت باعث شد من اون خونه نشینی اجباری برام تبدیل به یکی از بهترین تابستون های عمرم بشه  و منو تبدیل کرد به یه آدم تقریبا کتاب خون!

پایان بخش اول

 

پ.ن 1 : با اجازه تون این بخش اولی که دارید مشاهده می کنید رو 3 هفته طول کشید تا بنویسم ، ینی هر بار وسط نوشتنش یه اتفاقی می افتاد و نمی تونستم کاملش کنم! یه بار یکی زنگ می زد ، یه بار یکی وسط نوشتن سر و کله اش تو کافه پیدا می شد که چند سال بود ندیده بودمش ، یه بار هم هیچی نمیومد به ذهنم! البته ، این که یه بار وسط نوشتن این متن زلزله اومد هم بی تاثیر نبود!

پ.ن 2: بخش دوم مطلب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی