از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشتی بر کتاب» ثبت شده است

کالیگولا

تصور کنید ما با این همه بدبختی و مشکل در این سرزمین می کنیم ، جهل پدر این آب و خاک را درآورده و افسردگی و ناامیدی نسبت به آینده ی این سرزمین ، حرف مشترک اکثر روشن فکران و مردم است. در این شرایط اگر به اصطلاح خدایی وجود دارد ، چرا کاری نمی کند؟ چرا ایستاده و با لذت زجر کشیدن مردمش را نگاه می کند.

خب پیش از آنکه شروع کنید برایم از قرآن " خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نداد ، مگر به  دست خودشان " یا ملغمه ای از تفرات روشن فکرانه با تمرکز حول قدرت اختیار آدمی بیان کنید ، باید اضافه کنم که حرف های پارگراف قبلی ، بخشی از تصوراتی بود که در ذهن من پس از خواندن نمایشنامه ی کالیگولای آلبرکامو ایجاد شد.


پیش از این هم در این مطلب یادداشتی درباره ی دو نمایشنامه ی صالحان و سوتفاهم نوشتم و به زودی هم در اینجا ، درباره ی نمایشنامه ی حکومت نظامی خواهم نوشت.

اما از هرچه بگذریم ، گفتن درباره ی کالیگولای آلبر کامو خوشتر است.

کالیگولا داستان شاه عادلی است که خیلی زود دیوانه می شود!
اما به قول خود کتاب ، نه از آن دیوان هایی که هیچ حالی شان نمی شود ، از آن دیوانه هایی که اتفاقا خوب حالی شان می شود. کالیگولا مردم و بزرگان را بدون دلیل می کشد ، به زن ها تعرض می کند ، فاحشه خانه راه انداخته و مردم رو تشویق به استفاده از آن می کند و خلاصه از هیچ فسادی دریغ نمی کند.

کالیگولا که در ابتدای داستان شاه خوب و عادلی در یونان باستان است ، پس از مرگ معشوقه اش ، به این نتیجه می رسد که برای اینکه مردم او را دوست داشته باشند و به خاطر بسپرند ، تبدیل به شاهی قاتل و ستمگر بشود (شاید شاهی مشابه خدایان)

کالیگولا از اینجا به بعد از هیچ تلاشی در جهت تحقیر انسان ها فروگذار نمی کند. شاید هم حتی به نوعی مخاطبانش را با این کار تحقیر می کند. اما نکته ی عجیبترین نکته درباره ی او این نیست که چرا اینکارها را می کند. عجیب تر این است که واقعا از مرگ هراسی ندارد و زمانی که نجیب زادگان به او اطلاع می دهند که تعدادی از بزرگان نقشه ی قتل او را در سر دارند ، اصلا هیچ اهمیتی برایش دارد.

کلا برای کالیگولا هیچ چیز اهمیت ندارد

هیچ چیز

من که آخر سر هم با آثار کامو ارتباط برقرار نکردم و نمی دانم چرا او را پوچ گرا می خوانند.

اما حدس می زنم شاید دلیلش این باشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

سوتفاهم و صالحان

پی نوشت: این یادداشت ، یادداشتیه که به واسطه ی مشق!!! استاد گرامی در مقطع کارشناسی ارشد مجبور شدم انجام بدم. پس اگر از این به بعد با یه سری یادداشت برخورد کردید که به استیل من نمی خوره درباره ی این چیزا بنویسم تعجب نکنید.

این یادداشت های  بدون برنامه ریزی قبلی هستن و یک جور سعادت اجباری! محسوب می شن.

تا به امروز این دو نمایشنامه رو خوندم و حتما در چند هفته ی آینده ، یادداشت دیگری درباره ی سه نمایشنامه ی دیگر کامو خواهم نوشت . ولی عجالتا ، این شما و این سوتفاهم و صالحان (یا عادل ها)

کامو به خوبی نقطه ی روایت داستان رو عوض می کنه. خیلی درست سکانس عوض می کنه و به شکل موجزی داستان رو روایت می کنه. به زیاده گویی نمی افته

در صالحان اگر اسامی ویه سری چیزا رو حذف کنیم ، واقعا نمیشه تشخیص داد این درباره ی کدوم گروه ایده اولوژیک مسلحانه است. کامو انقدر به اندیشه های تمامی این گروه ها درست نزدیک شده که از گروه های مسلحانه ی ایده اولوژیک ایران تا هرجای دیگه ی دنیا و در طی زمان های مختلف ، میشه همین داستان رو دید. نکته ی مهم دیگه ، عدم طرفداری کامو از این گروه هاست که به روشنی در تضاد با روشنفکران آن دوران فرانسه است که تفکرات چپ داشتن ( با احترام به همه معتقدم ، حالا اون دوران نه ، ولی اگر کسی امروز دیگه تفکرات چپ داره از غار تاریخ بیرون اومده و حتما احمقه) و البته نتیجه ی انقلاب کمونیستی روسیه خودش مبین اینه که چقدر کامو در مقابل خیلی ها درست میدیده

نکته ای که برای من در آثار کامو اهمیت داره اینه که همواره محتوا  سوار برتکنیکه، به این معنی که بنظرم معلومه کامو بیش از اینکه یه نمایشنامه نویس باشه ، یه متفکره.

یه متفکر که تعدادی شخصیت  "عموما" خاکستری خلق می کنه (مثلا همسر در سوتفاهم سفیده سفیده تقریبا) که با استفاده از یه سری شوک در درون داستان (مثلا در صالحان زندانی ای که مسئول تمیز کردن زمین هست ، مامور اعدامم هست) که البته متاسفانه خیلی هم ازشون استفاده ی خاصی نمیشه ، داستان رو جذاب می کنه ، داستان هایی که عموما در بلوک شرق میگذرن و دغدغه ی مرگ (کشتن و کشته شدن) به همراه دغدغه ی دین ، تم بزرگ و کوچک داستان ها رو تشکیل می ده و به خوبی میشه دیدی که معروفه به " پوچ گرایی" رو در آثارش دید.کما اینکه من خیلی با این عبارت ارتباط برقرار نمی کنم.

کامو موقعیت های غریبی میسازه ، مثل موقعیت ابتدایی پر از تعلیق سوتفاهم که من رو تا اندازه ای یاد روانی هیچکاک انداخت (البته فک کنم هیچکاک بعد از نمایشنامه ی کامو ، اون فیلم رو میسازه و نمی دونم چقدر تحت تاثیر بوده) و بعد از کنش ها ، کامو نه با تمرکزی که فرهادی روی واکنش کارکترهاش داره ، ولی تا اندازه ای روی واکنش شخصیت هاش تمرکز می کنه و سعی می کنه به ما از انگیزه ها ، تفکرات و دلایل کنش های مختلف کارکترهاش بگه

در کل ، کاموعه دیگه

چی می تونم دربارش بگم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

شعر در سینمای ایران

متنی که می خوام بنویسم ، مثل تقریبا تمام نوشته های این وبلاگ کاملا تفکر شخصیم هست و هیچ دلیلی برای اثباتش هم ندارم ، ولی به شدت بهش معتقدم.

ما زبان مادری مون زبان فارسی است . هر کاری هم بکنیم و بر هر زبانی هر چه قدر هم که مسلط باشیم ، زبان مادری مون که با اون فکر می کنیم رو نمی توونیم عوض کنیم.

فارسی زبان شعر است. ما با شعر ، با حافظ و سعدی بزرگ می شویم و عمق احساسات یک فارسی زبان را می توانیم زمانی ببینیم که شعر می گوید یا شعر می خواند.

حقیقتا ما بهترین شاعران دنیا را داریم. دلیلش هم این است که زبان فارسی این پتانسیل را دارد که با آن هرکاری بکنیم!

اما یک اتفاقی در سینمای ایران افتاده

حقیقتا مدیوم سینما هیچ وقت متعلق به ما نبوده و از غرب آمده

اما بسیاری از هنرمندان ایرانی که شناخت درستی از مدیوم سینما نداشته اند ( خیلی از آن ها آدم های بسیار بزرگی بودند نظیر زنده یاد علی حاتمی ) سعی کردند از یکی از پرتوان ترین عناصر هنری ایرانیان ، یعنی شعر در سینما هم استفاده کنند.

در صورتی که این دو مدیوم هیچ ربطی به هم ندارند! پس فیلم ، فیلم خوبی نیست. خصوصا برای مخاطبی که می خواهد تصویر ببیند. در نتیجه مخاطب غیر فارسی که اصلا این فیلم ها را نمی فهمد.

این اشتباه را بسیاری از کارگردانان انجام داده اند ، چرا که شاید مدیوم سینما را درک نکرده اند.

جایی مسعود فراستی گفته بود بعد از این همه سال نقد نوشتن احساس می کنم که بس است و اصلا سینما برای ما ایرانی ها ساخته نشده ، اصلا سینما کار ما نیست.

احتمالا این عبارت یکی از معدود حرف های درست مسعود فراستی است!

منظورم این نیست که ایرانی ها نمی توانند فیلم خوب بسازند ، منظورم این است که باید مدیوم سینما را درک کنیم .

به عنوان مثال ، فیلم شب های روشن یکی از مصادیق همین ماجراست. این فیلم که معتقدم نون سواد و حتی شاید بخشی از زندگی واقعی فیلمنامه نویسش را می خورد ، در لحظاتی خیلی خوب کار می کند ، داستان اقتباسی خوبی دارد و از  کارگردانی قابل تحملی هم برخوردار است ( هرچند که هنوزم دلیل خیلی از جنگولک بازی های دوربین رو نمی فهمم) ولی خب اعتراف میکنم که فضای سرد این فیلم ، به در اومدن داستان بسیار کمک کرده است.

ما هر چند با یک داستان عاشقانه مواجه میشویم ، اما عقیقی ( فیلمنامه نویس) با استفاده ی متعدد از شعر  و دیالوگ هایی تئاتری و غیر قابل باور و موتمن ( کارگردان) با بازی های تله تئاتری در ساختن یک فیلم موثرتر ناکام می مانند.

علی الخصوص استفاده ی مکرر از شعر که آدم نمی فهمد این سینماست یا کلاس ادبیات!

بعله ، شخصیت اصلی مرد داستان ، استاد ادبیات است ، شخصیت زن داستان هم شعر دوست دارد.

اما ما هم داریم سینما می بینیم .

تصویر می خواهیم.

در هر صورت ، سینما دوستان شب های روشن را دوست دارند و بلاخره ، در شهر کور ها ، یک چشم پادشاه است.

مجموعا ، شب های روشن فیلمی عاشقانه است که حتما ارزش دیدن را دارد  و البته ، خواندن داستان شب های روشن داستایوفسکی هم ، حتما ارزش خواندن دارد ( می توانید خلاصه داستان را اینجا بخوانید)

پا نوشت: شاید خواندن این دو کتاب ، در باب بحثی که درباره ی زبان فارسی شد ، مفید باشد

زبان باز

زبان ، منزلت و قدرت در ایران

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

زوربای یونانی

پیش نوشت: این متن ارجاعات زیادی به متن زوربای یونانی داره و ممکنه باعث لو رفتن بخش هایی از داستان بشه ، به همین دلیل ، توصیه می کنم اگر دوست دارید، اول حتما کتاب زوربای یونانی رو بخونید ، بعد این یادداشت رو بخونید.

 

زوربای یونانی یکی از بهترین کتاباییه که تا بحال خوندم. خصوصا به دلیل حضور خود شخصیت زوربا ، سرشار از شور و هیجان و امیده و البته شخصیت مقابل او، یعنی خود راوی داستان از اون موجودات کرم کتابه که همه چی رو سخت میگیره ، ولی از زوربا خوشش میاد و احساس  می کنه زوربا همون چیزیه که اون نیازش داشته

این رمان زیبای نیکوس کازانتزاکیس ، داستان یک پیرمرد بی سواد اما ظاهرا شاد و شنگولی به نام زورباست که از زبان رییسش ، ینی یه پسر نسبتا جوون و اهل کتاب ثروتمند روایت میشه که به جزیره ی کرت می روند تا معدنی دایر کنند. البته که برای جوان کار صرفا یه بهونه است برای اینکه مدتی از کتاب خوندن دست بکشه و وقت بیشتری با زوربا بگذرونه.

سومین شخصیت مهم این داستان ، بانو هورتانس ، بیوه زنی تنهاست که در کرت ( همون جایی که زوربا و راوی مشغول دایر کردن معدن هستن ) مهمانسرایی دارد. زوربا از آن مردهای شیطون است! و عقیده دارد که باید قدر موجوداتی نظیر بانو هورتانس را دانست و کلا زن ها موجودات عجیبی هستند و اصلا انسان نیستند و باید تا می توان آن ها را به آغوش کشید  و کارهای دیگر کرد؟!  

اما در طرف دیگر ماجرا ، راوی داستان کاملا موجودی خنثی است و عقل  و منطق را بالاتر از هر مساله ای می داند و کلا هیچ احساس خاصی نسبت به زن ها ندارد ( یا اگر دارد ، معمولا بروز نمی دهد) و از طرفی هرچند که به رفتارها و طرز زندگی زوربا به دیده ی تحسین نگاه می کند ، اما تا آخر داستان (مرگ زوربا) او به همان سبک سابق خودش زندگی می کند و روش زندگی خودش را تغییر نمی دهد.

اما کدام یک

زوربا ، راوی یا بانو هورتانس

برنده بازی زندگی اند؟

بنظر من

هیچ یک

به نظر من زوربا قهرمان نیست. چرا که هرچند روابط بسیار زیادی را تجربه کرده و در هر کوی و برزنی برای خود خاطره ساخته است! اما زوربا در بیشتر عمرش تنهاست و فقط اندک زمانی تنها نیست که عاشق شده ( زوربا چند بار در بین تمام این رابطه ها عاشق می شود) .

به نظر من ، ظاهر زوربا انسانی مملو از شادی است.شاید هم واقعا زوربا احساس شادی و مسرت می کند ، ولی این قضیه برای خیلی از آدم ها ( مثل راوی داستان) کار نمی کند. چرا که راوی با نگاه دیگه ای همه چیز رو نگاه می کند و هرگز نمی تواند مثل زوربا  و مثل یک آدم بی سواد اطراف را نگاه کند. او آدم اهل مطالعه است و با یک سری جفنگیات و تصورات احمقانه ی عامیانه ، کنار نخواهد آمد.

پس علی رقم  نظر برخی از افراد ،بنظر من زوربا به هیچ عنوان قهرمان نیست.

این را که چند وقت پیش ، به دوستی می گفتم ، موافق بود که زوربا قهرمان نیست  و می گفت ، قهرمان داستان راوی است.

اما راستش به عقیده ی من راوی داستان هم  قهرمان ماجرا نیست. چرا که با وجود اینکه همیشه زوربا را تحسین می کند ، ولی خودش به سبک زوربا زندگی نمی کند. اگر زندگی زوربا را دوست داری ، پس تلاش کن که آن شکلی بشوی و اگر با سبک زندگی خودت موافقی ، پس این شدت از تحسین زوربا دیگر چیست؟

اگر از من بپرسید ، روزبا و راوی مکمل یکدیگرند و اصلا در کنار هم است که معنا دارند و راز موفق بودن این کتاب هم اینجاست که کازانتزاکیس با هوشمندی این دو را در کنار هم قرار داده.

و اما امیدوارم کسی نیاید و بگوید: بانو هورتانس قهرمان است!

چرا که علی رقم چیزی که شخصیت های داستان در تمجید جوانی بانو هورتانس  می گویند ، بانو هورتانس هیچکس نیست. او هرگز بانوی اول هیچ ابر قدرتی نبوده. نه، او صرفا زنگ تفریح فرماندهان سه کشتی نظامی روس ، انگلیس و ایتالیا بوده (راستش اسم سه کشور رو یادم نمیاد، درست نام برده باشم) او هیچکس نیست. او تنها زنی ضعیف است که تشنه ی محبت است ، اما چون راه اشتباهی را برای اینکار پیش گرفته ، تنهاست. چه امروز که پیرزنی تنها در کرت است و چه حتی آن روزهایی که معشوقه ی فرماندهان کشتی های نظامی بزرگ لنگر گرفته کنار ساحل کرت بوده. بانو هورتانس ، صرفا یک موجود قابل ترحم است.

فرماندهان به محض تموم شدن ماموریتشان ، ساحل کرت را برای همیشه ترک می کنند و بانو هورتانس را به کرت  باز می گردانند. فرماندهان هیچ ارزشی برای بانو هورتانس قائل نبودند.

حتی خود زوربا هم خیلی ارزشی برای او قائل نبود

که اگر بود

اگر برایش بانو هورتانس مهم بود

قطعا هرچه داشت و نداشت و هرکاری بلد بود را انجام می داد تا بانو هورتانس احساس تنهایی و  بی کسی نکند.

حقیقتا لقب بانو برای هورتانس مناسب نیست.

او نهایتا هورتانس باشد.

در همین سطح

انسان ها تنها هستند و این یک تراژدی واقعی است.

اما زمانی که آدم ها عاشق می شوند .

برای لحظاتی انگار احساس می کنند که وجودی در کنارشان هست که تنهایی شان را کامل می کند.

روح و جسمانی کنارشان قرار دارد که انقدر با آن راحت و صمیمی اند که انگار بخشی از وجود خودشان است.

و این ، گمشده ای است که هیچ کدام از سه شخصیت داستان ندارند

به زبان دیگر

هیچ کدام از این سه عاشق نیستند

پس برنده نیستند و به عنوان یک بازنده زندگی می کنند.

اما پس برنده چه کسی است؟

اگر از من بپرسید

هرسه!

به این معنا که بدون شور و شوق زوربایی و دانش راویی ، برنده بودن ممکن نیست و این امید هورتانس است که هرچند ممکن است امید کور باشد ، ولی پیش راننده است و این سه موجب می شود انسان نه الزاما برنده ، که حداقل در بازی زندگی ، بازنده ای سرافراز باشد.

در نهایت

خال از لطف ندیدم دو پاراگراف از کتاب رو بنویسم.

"زوربا  گیلاس خود را واژگون کرد به نشانه ی اینکه دیگر نمی خواهد مشروب بنوشد ... مردان واقعی همینطورند. یکدفعه از سیگار کشیدن ، شراب خوردن و قمار کردن دست می کشند. درست مثل یک قهرمان یونانی ، یک پالیکار ( پالیکار: چریک کوه نشین یونانی که به شجاعت و زورمندی معروف است.)
زوربا:
تو باید بدانی ، پدر من پالیکاری بود که در شجاعت همتا نداشت.به من نگاه نکن.من لش ترسویی بیش نیستم ، من به گرد پای او هم نمی رسم.او از آن یونانی های اصیل قدیمی بود... وقتی دست ترا می فشرد ، استخوان های دستت را خرد می کرد. من باز گاه گاه می توانم حرفی بزنم ، ولی پدرم فقط می غرید، شیهه می کشید و آواز می خواند. بندرت ممکن بود یک کلمه حرف انسانی از دهانش خارج شود.
خوب چنین آدمی همه ی هوس های دنیا را داشت. ولی چنان می بریدشان که انگارر آن ها را به شمشیر زده است. برای مثال ، آنقدر سیگار می کشید که عین دودکش بخاری شده بود. یک روز صبح بلند شد و رفت به مزرعه اش که شخم بزند ، رسید  و به پرچین تکیه داد ، بیهوا دست به پر شالش برد تا کیسه توتونش را درآورد و پیش از شروع به کار ، سیگاری پیچید.کیسه توتون را بیرون کشید ، ولی خالی بود. یادش رفته بود در خانه پرش کند.
از خشم کف بر لب آورد و می غرید.ناگاه جستی زد و رو به ده شروع به دویدن کرد.می بینی که هوس بر او مسلط بود. لیکن ناگهان در آن دم که می دوید ، به تو گفته بودم که انسان موجود مرموزی است ، شرمنده ، توقف کرد ، کیسه توتونش را درآورد و آن را با دندان هایش تکه تکه کرد. بعد ، انداختش زیر پا و بر آن تف کرد و مثل گاو غرید که: آشغال! کثافت! هرزه! و از آن لحظه به بعد ، تا آخر عمرش لب به سیگار نزد.
مردان واقعی چنین می کنند ارباب ، شب بخیر"
 
" نامه را آرام و بی شتاب خواندم. نامه از دهی از نزدیکی اسکوپلیجه در صربستان آمده و به آلمانی دست و پا شکسته ای نوشته شده بود.من ترجمه اش کردم:
ما آموزگار دهکده ام و این خبر تاسف برانگیز را برای آگاهی شما می نویسم که الکسیس زوربا ، که در اینجا یک معدن سنگ سفید داشت ، یکشنبه ی گذشته در ساعت شش بعداظهر مرحوم شد. در حالت نزع بر بالین خود خواند و به من گفت:
بیا اینجا آقای آموزگار ، من رفیق دارم به نام فلان در یونان. وقتی مردم به او بنویس که تا آخرین دقیقه همه ی هوش و حواسم سر جا بود و به او می اندیشیدم  و من از هیچ یک از کارهایی که کرده ام ، پشیمان نیستم. بگو امیدوارم که حال او خوب باشد ، و اکنون وقت آن رسیده که او نیز عاقل شود.
باز گوش کن ، اگر کشیشی آمد که از من اقرار بشنود و بر من آخرین دعاهای مرسوم را بخواند ، بگو که هرچه زودتر گورش را گم کند و هر قدر که دلش می خواهد به من لعنت بفرستد! من در عمر خود کارهایی کرده ام که حساب ندارد و تازه معتقدم که هنوز کافی نبوده است. مردانی چون من بایستی هزار سال عمر  کنند. شب بخیر!"
 

 

پانوشت: حتما توصیه می کنم زوربای یونانی رو با ترجمه ی محمد قاضی بخونید. چرا که اون موقع به تعبیر خود قاضی ، دارید زوربای یونانی رو با ترجمه ی زوربای ایرانی می خونید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

دغدغه ی این روزا

فک کنم خیلی معلومه که یه مدته هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
نمی دونم که این خوبه که حرفی برای گفتن نداشته باشی یا نه
ولی دارم می خونم ، فکر می کنم و تحقیق می کنم.
راجع به اینکه جریان چیه؟
ما کجای بازی هستیم؟
اصلا ما چرا اینجوری هستیم؟
خب حالا که بازی این شکلیه ، ما چیکار می تونیم بکنیم؟

نمی دونم واقعا
ینی واقعا بنظرم بحث هایی از جنس سوال های من شاید خیلی سنخیتی با مشکلات و دغدغه های روزمره ی مردم نداشته باشه
جامعه ای که همین حالا مردمش دارن منقرض میشن رو چه به تلاش و تفکر درباره ی چرایی زندگی و چگونگی آینده!
فقط می تونم بگم ، می فهمم که اکثر مزخرفاتی که به بچه ها در دوران کودکی یاد داده میشه ، صرفلا یه سری مهملات بی سر و ته هه.
نمی دونم ، فقط امیدوارم بلاخره روزی برسه که تعداد آدم هایی که سوال های بزرگ مطرح میکنن ، بیشتر از احمق هایی بشه که در جواب سوال های بزرگ ، جواب های کوچیک مطرح میکنن.

نمی دونم ، فقط خودم هم حس می کنم ، یه چیزهایی اطرفمون هست و دارم سعی می کنم تو کتابا و این ور اون ور ببینم چی پیدا می کنم ، ولی راستش هرچی بیشتر می گردم ، تشنگی نصیبم میشه!
نمی دونم ، شاید منم باید یه روزی مثل نویسنده ی همین کتابا پا بزارم رو همه چی و راهی یه سفر بشم.
راهی سفر به جایی که هنوز بشه به سختی، آدم هایی رو پیدا کرد که هنوز آداب و رسوم نیاکانشون رو حفظ کردن.
از طریق راه و رسوم اون ها شاید بتونم یه چیزایی پیدا کنم. وگرنه راستش بنظرم خوندن این کتابا بیشتر مصداق "شنیدن کی بود مانند دیدنه" تا هرچیز دیگه ای
خلاصه 
وسط این همه کار و گرفتاری ، خیلی ذهن مشوش و آشفته ای پیدا کردم. 
نظر شما چیه؟ بنظرتون بعد از تموم شدن پروژه های اخیرم ، لگد بزنم به همه چیز و یه سفر رو شروع کنم؟
یه ماجراجویی به سمت جایی که حتی خودمم هیچ دیدی نسبت بهش ندارم
به جایی که می خوام دنبال خودم بگردم
دنبال نوع بشر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

هنر تنبلی کردن

به نقل از وبسایت هنر انسانی:

تنبلی هنر است» این جمله را فقط وقتی خوب می‌فهمید که کتاب «ابلوموف» را دست بگیرید و تا ته بخوانید.

این اثر، یادتان می‌آورد تنبلی، کار پیش‌پا افتاده‌ای نیست، هنر است، پر از آیین‌ها و مناسک و جزئیات خاص خودش.

«مانند یک رؤیاست. گویی هیچ چیز اتفاق نیفتاده بود»؛

 در داستان ابلوموف هیچ اتفاقی نمی‌افتد و این هیچ، یعنی دقیقا هیچ!



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

نی نامه

 آینت دانی چرا غماز نیست

زانک زنگار از رخش ممتاز نیست

                                                مولانا

پ.ن1: میخوام یه اعترافی بکنم!

تقریبا همیشه حق با تو بود! 

مشکل دقیقا همون جاییه که گفتی!



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

کودکی نسل من،کودکی ساختار یافته با هجوم اطلاعات

چند وقتی هست که به شکل جسته و گریخته و هر وقت فرصت شود، بخش هایی از کتاب زوال در دوران کودکی، نوشته ی نیل پستمن را می خوانم و مدام به اهمیت رسانه و جایگاه آن در زندگی انسان ها(که تا اونجایی که به من مربوط میشه تمام زندگی ما انسان ها رو رسانه و ارتباطاته که میسازه) و به بزرگی افرادی مانند مارشال مک لوهان و نیل پستمن بیشتر پی می 

برم.

چهار فصل ابتدایی کتاب راجه به گذشته است.حقیقت اینه که در دوران زیادی از تاریخ،چیزی 

تحت عنوان دوران کودکی تعریف نشده بود،به این معنا که با کودکان هم مثل بزرگسالان رفتار می شد و حتی همون لباس ها رو می پوشیدن! کودک به انسانی گفته میشه که آموخته های اولیه رو کسب نکرده باشه و تا قبل از رنسانس و ظهور چپ به این علت که دانش تنها در اختیار عده ی معدودی بود، اصلا افراد برای شروع زندگی نیاز به آموخته ی اولیه ی خاصی نداشتن و تنها اشراف و خواص بودن که از امکان یادگیری بهره مند می شدن!

با ظهور چاپ و دراختیار قرار گرفتن دانش و اطلاعات برای قشر بیشتری از مردم،به تدریج دوره ی طلایی برای یادگیری انسان ها آغاز شد،انسان ها می توانستند به راحتی کتاب هایی را در اختیار داشته باشند که برای سال ها در انحصار طبقات خاصی بود و این به این معنی بود که به مرور دانشگاه ها و مدارس به وجود آمدند و انسان ها برای آغاز کار و زندگی نیاز به تحصیل و آموختن چیزهای اولیه و پایه ای نظیر الفبا داشتند. این زمان بود که دوره ای به نام کودکی به رسمیت شناخته شد.

تا قبل از این زمان،بزرگسالان به راحتی جلوی کودکان کلمات زشت و جنسی به کار می بردند، اما در آن دوران ضرورت توجه به روحیات لطیف کودک و صحبت نکردن جلوی کودک از مسائل جنسی مواردی بود که به شدت رعایت می شد.

البته یکی دیگر از نکات جالب توجه در این دوران،موضع گیری افرادی احمق بود که می گفتند چاپ موجب بروز پوپولیسم می شود(که البته تا اندازه ای هم درسته!!) و دانش نباید در اختیار همه قرار بگیرد،وگرنه به انحطاط می رسد و دانش تا وقتی در اختیار همه قرار نگرفته،جدی است و زمانی که همه آن را فرا بگیرند،با خرافات و حرف های نادرست مردم جمع می شود و به چیزی تبدیل می شود که نباید!


حقیقت اینه که در دوران رنسانس و تا سال 1950 در اروپا و خصوصا آمریکا، توجه به دوران بسیار مهم کودکی از ویژگی های جوامع پیشرفته بود و به عنوان مثال،دلیل اصلی پیشرفت بریتانیا در دوره ای وجود مدارس و دانشگاه ها و فرهنگ تربیت فرزند و توجه به آن بود که باعث پیشرو شدن بریتانیا در دوره ی بزرگی از تاریخ شد.

در فصل پنجم کتاب،به این مسئله پرداخته می شود که مدیوم صدا و متن موجب برانگیختن عقل و قوای تفکر آدم است و مدیوم تصویر،موجب برانگیختن احساس آدم است و عقل را زایل می کند و خوب نیست( مزخرفی به بزرگی این من تا حالا نشنیده ام!!!)

نظر من راجع به پاراگراف بالا:

اما نمی تونم این صحبت رو هم نادیده بگیرم که تا سال های سال این بحث و انتقاد رو به سینما و تلویزیون و اصلا مدیوم تصویر وارد می کردن، بنیان این بحث هم اینه که هر کسی به خودش اجازه میده راجع به تحصیل نظر بده،ینی کسی رو نمی بینی بگه که من تلویزیون نمی بینم،چون دانش مربوط به دیدن اون رو هنوز تحصیل نکردم!!!

همه تلویزیون رو می بینن و این باعثه پوپولیسمه( که اتفاقا بنظرم خوبه)

به قول مارشال مک لوهانه کبیر،مدیوم خودش رسانه است. تو نمی تونی و حق نداری تو تلویزیون حرف سنگین بزنی،تو نمی تونی و حق نداری تو سینما از یه حدی به بعد حرف جدی بزنی، چون سینما وظیفه ی اصلی اش همراه کردنه مردم با خودشه،همراه کردن جامعه، نه یه مشت روشن فکر انتلکت مابه احمق! خیلی ها اون دوران ابتدایی سینما و تلویزیون اون ها رو هنر سطح پایین به حساب می اوردن، ولی این ها سطح پایین نیستن! فراگیرترن! و این نشونده ی قدرت بیشتر این رسانه هاست! همونجوری که الان اینترنت و شبکه های اجتماعی اینترنتی فراگیر شدن و خیلی ها اون ها رو متهم به رواج پوپولیسم می کنن و می گن سطح پایین و سطحی ان،ولی اون ها خیلی بیشتر از اون ویژگی ها،فرگیر ان و البته فراموش نکنیم که هر مدیوم مختصات خودش رو داره این مدیوم که سوار بر محتوی میشه، مدیومه که خیلی خیلی مهمتر از محتوییه که می خواد بگه



فعلا و تا این جایی که کتاب رو خوندم همین حرفا کافیه،باقی بمونه واسه وقتی بقیه ی فصلا رو خوندم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

بنظر من دکتر نون زنش رو بیشتر از آقای مصدق دوست نداره

داستان، مثل خیلی دیگه از داستان ها راجع به عشقه،عشقی که برخلاف اکثر داستان های شهرام رحیمیان اصلا هم عشق ممنوعی نیست! عشق بین یک زن و شوهره،عشق بین   دکتر نون و زنش!

اما یه جایی باید دکتر نون بین زنش و دکتر مصدق یکی رو انتخاب کنه و اون زنش رو انتخاب می کنه و به دکتر مصدق بعد از کودتا خیانت می کنه و حاضر میشه در رادیو مصاحبه کنه و بگه مصدق می خواست کشور رو به دست اجنبی ها بده!

دکتر نون،معاون اول و از اقوام دکتر مصدقه(البته شخصیت دکتر نون کاملا خیالیه) و در کابینه ی قبل از کودتای دکتر مصدق قرار داره، اما بعد از کودتا و زمانی که دستگیر و شکنجه میشه و ازش خواسته میشه تا برعلیه مصدق صحبت کنه،به خاطر قولی که به دکتر مصدق داده بود(او و دکتر امینی که از اقوام دکتر مصدق بودن قول داده بودن که هیچ وقت به او خیانت نکنن) حاضر به صحبت نمیشه، اما وقتی که صدای زنش رو از بیرون میشنوه که ظاهرا! داره بهش تعدی میشه،نمی تونه تحمل کنه و قبول میکنه که با سرلشکر زاهدی همکاری کنه و هر چی بگن رو تو رادیو اعلام کنه.

آخه می دونید،دکتر نون زنش رو خیلی دوست داره،اون ها از همون دوران بچه گی عاشق هم بودن،بعدش هم که دکتر نون برای دکترا رفت پاریس با زنش هر شب می رفتن می رقصیدن،اصلا عشق بین دکتر نون و زنش شهره ی خاص و عام بود. هرچند که اون دوتا هرگز بچشون نشد و دو نفره،سال های سال بود که عاشقانه با هم زندگی می کردن،اما بعد از کودتا بود که یهو همه چیز خراب شد. دکتر نون،بعد از شنیدن صدایی که فکر می کرد متعلق  به زنشه ( اما نبود)  به دکتر مصدق خیانت کرد.بعد هم که به خونه برگشت و دید زنش سر و مر و گنده تو خونه نشسته،خیلی دلش شکست و عذاب وجدان گرفت. دکتر نون، مصدق رو می  پرستید،خیلی ها مثل دکتر فاطمی حاضر نشدن خیانت کنن و به خاطر همین کشته شدن (البته خیلی ها هم مثل دکتر امینی از همون اول خیانت کردن و رفتن تو کابینه دولت کودتا)

از بعد از خیانت دکتر نون، دکتر نون حال و روز خوشی نداشت،دائم مست بود و بوی استفراغ می داد،با زنش که این همه دوسش داشت بدرفتاری می کرد و اون رو از خودش می روند،دکتر نون،از اون روز به بعد دیگه پاش رو از تو خونه اش نذاشت بیرون،اون هرجای می رفت و هرکاری می کرد،دکتر مصدق رو می دید که اونم اونجاست و از دست دکتر نون ناراحته که چرا بهش خیانت کرده و بهش می گه حالا باید عذاب بکشی!

زن دکتر نون هم بهش همین رو میگه،انقد دکتر نون اذیتش کرده که قبل از مرگ به دکتر نون میگه،عذابت می دم!

داستان از تو کلانتری شروع میشه که می فهمیم دکتر نون جسد زنش رو بی اجازه اورده خونش تا با هم بخوابن! تا اونم کنار زنش بمیره!

بنظر من،هرچند که شهرام رحیمیان نویسنده ی کم کار و متاسفانه کمتر شناخته شده ایه،ولی یکی از بهترین جریان سیال نویس های ایرانه و در تنها کاری که به شکل رسمی از او در ایران چاپ شده،واقعا گل کاشته!

عوض شدن به موقع روایت ها،پرش های متعدد زمانی،شخصیت پردازی های به جا در کنار یک داستان واقعا منسجم،باعث شده فضای ذهنی شخصیت دکتر نون،به بهترین شکل ممکن تداعی بشه،شخصیتی مغبون و عاشق،نمی دونم، ولی هرچه قدر که با خودم فکر می کنم،نمی فهمم ،اگر که دکتر نون،زنش رو از دکتر مصدق بیشتر دوست داشت،چرا بعد از کودتا زندگی رو به زنش زهر کرد؟!!!!!!!!!!!

به خاطر خیانت به مصدق!

نچ! به نظر من شاید دکتر نون بیشتر از اینکه عاشق زنش باشه،عاشق مصدق بود!

می دونم اظهار نظرم عجیبه و شاید احتمالا درست هم نباشه!

فقط یه ذره فکر کنید به اینکه اگر دکتر نون مصدق رو بیشتر از زنش دوست داشت،چه اتفاقی 

می افتاد؟!



(چون متن رو یه هفته بعد از خوندن داستان نوشتم،ممکنه یه جاهاییش رو غلط نوشته باشم،سخت نگیرید خیلی، تازه شاید اینجوری بهتر هم باشه،لذت خوندن متن رو براتون باقی )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

یادداشتی بر مرد بالشی

یکی بود ، یکی نبود

تویه  یه جای خییلی دور

جایی که دست هیچ انسانی به اونجا نمیرسه

یه خوک سبز کنار تعداد زیادی خوک صورتی زندگی می کرد.

اما خوک های صورتی که میدیدن اون با بقیه ی خوک ها فرق می کنه،یه تصمیم ظالمانه گرفتن!

اونا تصمیم گرفتن با استفاده  از یه نوع خاص از رنگ صورتی که هرگز پاک نمی شد ، خوک سبز رو رنگ کنن تا اون هم شبیه بقیه ی خوک ها بشه!

خوک سبز هرچه قدر مقاومت کرد و خواست جلوی بقیه ی خوک ها رو بگیره نتونست و خوک ها بزور اون رو هم مثل خودشون صورتی کردن.

خوک سابقا سبز که خیلی از دست بقیه ی خوک ها ناراحت بود و داشت گریه می کرد، دعا کرد که خدا بقیه ی خوک ها رو به سزای عملشون برسونه!

اون شب ، از خدا آسمون  یه طوفان خیلی سهمگین فرستاد که همه ی خوک ها رو به رنگ سبز دراورد! بجز خوکی که حالا دیگه رنگ صورتی داشت!

همه ی خوکا مدام گریه می کردن و ناراحت بودن،اما خوک صورتی خوشحال بود!

چون اون بازم با بقیه فرق داشت!

پ.ن: شاید این داستان مهمترین داستان مرد بالشی نباشه!

اما منم مثل مایکل داستان خوک سبز رو

بنا بر دلایلی از تمام داستان های دیگه ی مرد بالشی بیشتر دوست دارم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی