از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۲۰ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

فیلم کوتاه تهران ( ورک شاپ ساعت 2 و نیم بامداد!)

راستش اولش اومدم راجع به 35 امین دوره جشنواره فیلم کوتاه تهران بنویسم ، ولی دیدم ارزش نداره واسه انبوه فیلمای بد ، اهالی فرهنگی ( یا به ظاهر اهالی فرهنگی) که تو صف جلو می زدن ، فیلمسازانی که عوض فیلم دیدن ، پایین پردیس ملت سیگاری می کشن و راجع به ایده های منور الفکرانه ی سینمایی شون ابراز فضل می کنن صحبت کنم.

پس ترجیح دادم از ورک شاپ ساعت 12 تا 2:30 بامداد مهرداد اسکویی تعریف کنم.

قبلا و در این پست از ورک شاپ اول اسکویی نوشتم.

اما روز آخر جشنواره که مشغول گپ زدن با چنتا از بچه هایی بودم که ورک شاپ ها رو به طور کامل ثبت نام کرده بودن ( من فقط ورک شاپ اسکویی رو ثبت نام کردم) بچه ها گفتن، به این دلیل که خیلی از حرف ها در ورک شاپ اسکویی ناتموم مونده بود ، مهرداد اسکویی حاضر شد یک شب دیگر برای علاقه مندان صحبت کنه .

اول فک کردم بچه ها ایستگاه ام رو گرفتن  و حسابی دارن بهم می خندن! آخه ساعت 12 تا 2 و نیم بامداد تایم برگزاری ورک شاپه! (به قول آقای خیابانی ورک شاپ توو فردا بود)

اما برای اینکه اینکه خیالمان راحت شود ، از مسئول ورک شاپ ها جریان را پرسیدیم و در عین تعجب شنیدیم که :

بععععله، به دلیل برنامه ی فشرده ی کارگاه ها و اینکه به آخرین شب جشنواره رسیده بودیم ، زمان برگزاری کارگاه از 12 تا 2:30 بامداد تعیین شده است.

 

 

مهرداد اسکویی، مثل همیشه ، خستگی ناپذیر و پر انرژی در ورک شاپ حاضر شد و حاضران خسته را به شور و هیجان وا داشت.

این بار ، دکتر الستی ای هم در ورک شاپ حاضر نبود و اسکویی ، سعی کرد از خاطراتش کمتر صحبت کنه و بیشتر با هم فیلم ببینیم و گپ بزنیم.

چند فیلم ، از فیلم های امسال جشنواره پخش شد. فیلم اول که از همه بیشتر دوست داشتم ، فیلم کوتاه و ساده ای بود که از یک قبرستان شروع می شد و به زباله دان ختم می شد! ( متاسفانه اسم فیلم یادم نمیاد)

همین واقعا!

انقدر فیلم ، فیلم خوبی بود که واقعا داستان را در مدیوم نوشته نمیشه توضیح داد. فیلم بود واقعا

کارکرد درسته تصویر و صدا که به فضا سازی درستی بدل می شد.

یکی از مهمترین نکاتی که اسکویی درباره ی آن صحبت کرد ، ساخت لحظات از طریق صداگذاری درست بود.

در همین فیلم مزبور ، مخاطب با یک پد صدای مناسب که از ابتدای فیلم لحظه به لحظه صدایش بیشتر می شد ، به عمق لحظه نفوذ می کرد.

اسکویی سپس  به پخشی سکانسی از فیلم رویاهای دم صبح خود پرداخت. دختر 16 ساله ای که در کانون اصلاح و تربیت زندانی است ، بیش از یک سال است که بچه اش را ندیده است. امروز ، بچه ی یکی دیگر از دخترهای کانون را می آورند تا مادرش را ببیند. زمانی که بچه را می آورند ، در جمع دخترای کانون ولوله ای برای دیدن بچه برپا می شود ، دختری که بچه اش را برای یک سال ندیده ، بچه ی یک ساله ی هم بندی اش را در آغوش می کشد ، بغض می کند و بچه را پس می دهد و با گام هایی لرزان به سمت تختش می رود.

اسکویی همان طور که در جلسه ی قبل ورک شاپ گفته بود ، باز هم تکرار کرد که :

من لحظات رو میسازم. من همه ی صدا ها رو سر صحنه صدابرداری می کنم ، اما در جریان صدا گذاری ، صدا ها رو اونجوری که احساس می کنم نیاز قصه است استفاده می کنم.

اسکویی گفت:

داستان من توی واکنش انسان هاست که ساخته می شه ، نه کنش.

 واکنش این دختر به دیدن یه بچه ، مثل بچه ی خودش در زندانه که برای من مهمه. من از قبل خودم به فیلمبردارم گفتم که تمرکز روی دختره ، نه بچه! هرجا دختر رفت ، باهاش میری

به همین دلیله که دوربین ، بچه رو که همه دور و برشن و ظاهرا تمرکز صحنه ی روی اونه رها می کنه و دنبال دختر می ره.

به همین دلیله که با انتخاب یه قاب مناسب و یه زیر صدای خوب ، مخاطب هم حسی می کنه با این دختر ، خودشو جای این دختر و احساس اون قرار می ده و می تونه بفهمتش

یکی از مهمترین نکاتی که اسکویی بهش اشاره کرد ، خلاقیت از مسیر کاستن بود. 

ساعت ها راش و تصویر ، زمانی برای مخاطب قابل تحمل ان که همه چیز به موجز ترین شکلش تعریف بشه. اسکویی به اختصار توضیح داد که چطور با کم کردن خلاقانه ی نکات حشو و زاید روایت ، می تونیم به یک فیلم خوب برسیم.

در ادامه ، دو فیلم دیگه از فیلمای جشنواره  پخش شد. ( فیلم "تابستان چه می گوید " و "ایستگاه")

اسکویی راجع به خلاقیت این فیلم ها گفت و اینکه چگونه داوران جشنواره ها عاشق این فیلم ها میشن. بحث به تفاوت نگاه هالیوود و جشنواره ها رسید و این نکته که از نگاه جشنواره ای ها ، هالیوود ابتذال است و سینمای اصلی ، تقریبا 180 درجه مخالف هالیوود است.  

راستش نکته ای که همیشه می ترسیدم جلوی این اساتید بگویم این است که من عاشق!!! بسیاری از فیلم های جشنواره ای هستم.

 چرا که همیشه در سالن سینما با دیدن این فیلم ها خیلی خوب به خواب می روم!

راستش نه اصلا بلدم فیلم های اینجوری بسازم ( البته ، میشه به این نکته اشاره کرد که اون مدل سینما هم همچین بلد نیستم) و نه دلم می خواهد چنین فیلم هایی بسازم.

الگوی مناسب فیلمسازی برای من ، مستند های شبکه هایی نظیرHBO  وNETFLIX  است. فیلم هایی که قطعا از نظر بعد هنری و دقت علمی و خیلی پارامتر های دیگر ، شاید خیلی آثار عمیق و دقیقی نباشند ، اما همین همراه کردن مخاطب ، همین عمق حداقلی ، به نظر من ارزشمند تر است از فیلمی عمیق ، برای برای مخاطب حداقلی .

هرچند که  نباید نادیده گرفت که بسیاری از فیلم های تجاری ،انقدر بی ارزشند که حتی قابلیت بد و بیراه گفتن هم ندارند.

خلاصه که با تمام شدن ورک شاپ ، پرونده ی جشنواره هم تقریبا بسته شد و ما ماندیم و کلی سوال جدید که باید در فیلم های دنبالشان بگردیم.

مثلا من دیروز ، متوجه کارکرد بزرگ نمای واکنش و صدا گذاری در فیلم شوالیه ی تاریکی نولان شدم.

من این فیلم را بارها دیده ام ، ولی هرگز متوجه این پلان ها نشده بودم. هرچند که بلاخره فیلم محصول هالیوود است و این پلان ها را بدون عمیق شدن نشان می داد ، ولی حتی در فیلم های این چنینی هم در روایت داستان به این ریزه کاری های بسیار مهم توجه می شود و اصلا بنظرم دلیل اهمیت امثال نولان و فینچر در سینما توجه به همین جزییات است. به گونه ای که برای مخاطب عام هم جذاب باشد و حوصله ی او را سر نبرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

خر و خرابات

پیش از این و در این پست ، درباره ی مستند خوب خرامان نوشته بودم. آرش اسحاقی پیش از خرامان ، دو مستند خر و خرابات را ساخته که امروز فرصتی دست داد تا در موسسه خوانش به تماشای این فیلم ها بنشینیم.

خرابات ، خر و خرامان تشکیل یک تریلوژی را می دهند (تریلوژی خر) که البته راستش حداقل من خیلی متوجه وجوه مشترک این سه مستند نشدم. ( شاید جواب این سوال رو بشه در این مصاحبه ی کارگردان گرفت.)

به طور خلاصه خرابات راجع به فرقه های مختلف  صوفی گری است.

خر به رابطه ی مردی میپردازد که با 12 خر! زندگی می کند.

و خرامان هم که درباره ی یک رقصنده ی مرد است.

نکته ی اولی که برای من جلب توجه کرد این است که  پیشرفت اسحاقی  کاملا مشهود است.

آرش اسحاقی که پیش از کارگردانی تریلوژی خر بیشتر به عنوان تدوینگر و صداگذار ( علی الخصوص صداگذار)  چهره ی شناخته شده ای در سینما محسوب می شد ، سال 91 مستند خر را می سازد.

همه چیز با شعر خیام شروع می شود:

گاویست در آسمان و نامش پروین

یک گاو دگر نهفته در زیر زمین

چشم خردت باز کن از روی یقین

زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین

کات به تعدادی بچه که در دریا ی ساحل کنگان ( هم حدودای عسلویه و تاسیسات پارس جنوبی) مشغول بازی هستند. مسلما چنین کاتی از تماشاگر خنده ی خوبی میگیرد ، اما راستش من خیلی متوجه منظور دقیق کارگردان نشدم ، یعنی اگر منظورش شوخی عمیق تری هم بوده، یا به دلیل ادامه ندادن این شوخی تا آخر فیلم  یا به هر دلیل روایی دیگری به خوبی موفق نشده آن را بیان کند یا حداقل من نتوانسته ام درست متوجه شوم.

پلان بعدی ای که از فیلم در خاطر دارم ،  پلان هایی از مرد و خرهایش در خانه است . ( خانه که چه عرض کنم ، حیاتی که آلونکی هم در آن وجود دارد)

یعنی راستش دقیق یادم نمیاد اون وسطا چی شد که به مرد و خرهایش رسیدیم! بعد هم  یک سری مصاحبه داشتیم با همسایه و برادر

درباره ی رابطه ی مرد با الاغاش

یه سری نما از نحوه ی تعامل مرد با الاغاش

نماهیی که نشون می دن مرد چجوری از این ور اون ور کارتون و میوه جمع می کنه تا بده به خرهاش

مرد به ساحل میره تا ماهی بخره ، نه واسه خودش! واسه خرهاش! میگه خودش نون و خرما و نمک می خوره ، میگه حاضره  خودش بمیره ، ولی خرهاش باشن

مصاحبه با نزدیکان مرد که می گن چی شد که کارش به اینجا کشید و اینکه این مرد کنار معدن انرژی جهان ، چرا باید اینجوری ( بدون برق و بدون هیچی ) زندگی کنه

ولی خود مرد اصلا از اینکه وضعیت  کنگان اینجوری شده و پر از تاسیسات نفت و گاز شده راضی نیست

یه سری پلان از تاسیسات نفت و گاز عسلویه داریم

یه سری پلان از مغازله ی شبانگاهی خرها بغل گوش مرد! و مرد که میگه: هیچ زنی حاضر نمیشه باهاش ازدواج کنه

صب پلان خرها در روز که دارن سوار هم میشن و کات به بچه ها که دارن بازی می کنن و مسابقه ی خر سواری میدن! و یکی خر اون یکی میشه و با هم مسابقه میدن

شاید بگید اشکال از حافظه ی منه که تقریبا هیچ چیز رو نگه نمی داره و در کمتر از 24 ساعت ، بخش های زیادی از فیلم رو فراموش کرده. در این که حافظه ی من چیزی رو ثبت نمی کنه و عادت دارم موقع فیلم دیدن یه چرت کوچولویی بزنم! ( من میگم یه کوچولو ، شما هم بگید کوچولو ، چه کاریه آدم خاطر خودش رو مشوش کنه!) که شکی نیست.

اما مساله اینه که اگه روایت به درستی صورت می گرفت ، اگر تنشی وجود داشت ، داستان پردازی درست یا حتی یک کارکتر واقعی برای مخاطب شکل می گرفت که میتونست با کارکتر همذات پنداری کنه ، قطعا این یادداشت این شکلی نمی شد!

بنظر من کارگردان باید کاری کنه که فیلم در ذهنش مخاطبش موندگاربشه.


و اما مستند خرابات

طبق گفته های کارگردان ، خرابات حاصل کار تحقیقاتی بسیار سنگینی بوده که بخشی از آن را در دوران دانشجویی و بخش های دیگر آن در مرحله ی پیش تولید خرابات انجام شده است. 

خرابات از یک کنیسه شروع می شود. بعد به کلیسا ختم می شود و بعد از آن ، بازهم یادم نمیاد چگونه ، ولی به فرقه های صوفیانه ی ایرانی ( مثل دراویش گنابادی و ... ) می پردازد.

هرچند که مدت زمان مستند خرابات نزیک به یک ساعت بود و حجم اطلاعاتی که به مخاطب می داد بسیار بیشتر از مستند خر بود ، اما شلختگی روایت در این اثر هم موج می زد . 

 همان طور که حتی بنظرم در مستند خرامان هم مشکل تمام کردن به موقع فیلم بزرگترین مشکل فیلم بود ، اینجا هم کارگردان بدون اینکه فیلم مشغول دادن اطلاعات خیلی جذاب و هیجان انگیزی باشد ، فیلم را ادامه می دهد.

بعید می دانم مخاطب عام تحمل دیدن یک مستند آموزشی ، آن هم با این تایم بالا را داشته باشد. هر چند که  خرابات تقریبا به هیچ موضوعی به طور کامل نمی پردازد و ترجیح می دهد به مختصری از هرکدام اشاره کند ، اما در اواخر فیلم سعی می کند به سوالات مهمی دربارهی دیدگاه های صوفیان پاسخ دهد. پلان های پایانی فیلم که عملا به مباحثه ی بین دو استاد دانشگاه اختصاص دارد که یکی مدافع تصوف  است و  تصویر نورعلی تابنده را  در بک گراند دارد و دیگری مخالف است و تصویری در بک گراند ندارد.

خلاصه اینکه

مساله ای که واضح است این است که برای ساخت خرابات زحمت بسیار زیادی کشیده شده ، به مناطق مختلفی سفر شده و فیلم پلان زیبا کم ندارد.

پلان هایی چشم نواز از رقص های عرفانی که این جمع ها کمتر اجازه ی حضور دوربین در جمع های خود را می دهند. این که دوربین موفق شده به چنین مکان هایی نفوذ کند نشان دهنده ی میزان تلاش و توانایی کارگردان در نزدیک شدن به موضوع است.

اما به دلیل ضعف روایی داستان ، نزدیک نشدن به کارکتر ها و استراتژی از هر چیزی کمی گفتن ، عملا این همه تلاش و زحمت ، به اثری کم تاثیر مبدل می شود که  فقط برای پژوهشگران این حیطه جذاب خواهد بود. من که از این یک ساعت فیلم انصافا هیچ چیز به خاطر ندارم!

در پایان می توان گفت ، آرش اسحاقی فیلمسازی با جسارت است که به سراغ دغدغه های ذهنی خودش می رود و فیلم به فیلم ، کارکشته تر می شود. چنانچه خرامان واقعا اثری قابل دفاع و به یادماندنی از آب درآمده.

من که بی صبرانه منتظر اثر بعدی اسحاقی هستم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

خاطره ی یک لمیز نشینی

توجه: راوی این داستان شخص دیگری بوده

دو تا پسر با یه دختر حدودا 23-24 ساله اون ور لمیز نشستن و دارن بازی میکنن

هرچی هست دارن درباره ی پسر تنهای اون ور کافه حرف میزنن ، دختره ترسیده

خیلی  استرس داره

ولی می خنده

دوستاش بهش می گن برو جلو

نترس

ولی دختره هی دل دل می کنه

می ترسه

نگاه می کنه ، می خنده و به دوستاش نگاه می کنه

پسر اون ور کافه هم  انگار میدونه چه خبره

یه  ته لبخندی داره و داره زیر زیرکی گوش میده

دختر میره سمت پسر:

"با من ازدواج میکنی؟"

یکی از پسرا داره بلند میشه

اون میترسه ، ولی نه به اندازه ی دختر

پسروسط کافه به شکل مضحکی میرقصه

بعدم  میره سمت یه گروه دختر و پسر و از نوشیدنیشون میخوره

حالا نوبت پسر سومه

پسر پا میشه

لامپ بالا سرش رو در میاره  و با لامپ کناری اش عوض میکنه

دختر بلند میشه ، میره کنار یه دختر دیگه و کتابش رو میگیره!

میگه می خوام صفحه 85 کتابت رو بخونم!

...

نوبت نفره بعدیه که بازی کنه

ینی چیکار میکنه؟

اگه من می خواستم بازی کنم

احتمالا بازی رو خیلی سخت تر کردم

چیه این مسخره بازی ها

چی کار دارن میکنن ؟

به لباشون اشاره می کنن و می خندن

شت!

چرا هر سه تاشون دارن منو نگاه می کنن و می خندن؟!

کافه لمیز

ساعت 3:10 دقیقه ی ظهر

( عکس متعلق به یک ساعت و نیم بعده که همه شخصیت های داستان رفته بودن)

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

در جست و جوی فریده 2

پیش نوشت: پیش تر ، یادداشت دیگری هم درباره ی فیلم " در جستجوی فریده " نوشته بودم که می توانید اینجا ملاحضه کنید.

امروز برای بار دوم به تماشای در جستجوی فریده نشستم و سعی کردم تمام تلاشم را بکنم تا متوجه شوم ، چطور فیلم حتی برای بار دوم هم توانست من رو بخنداند، اشک در چشمانم بیاورد و بدون اینکه خسته ام کند ، مرا تا پایان فیلم نگه دارد؟

منی که به سرعت حوصله ام سر میره و تمام داستان فیلم رو می دانستم.

راستش هنوز نتوانستم به طور کامل روابط بین نکاتی که در پایین آوردم را هضم کنم. پس به اندازه ی سواد ناقصم فقط به عنوان یک سری نکات جدا از هم بهشون اشاره می کنم.

1)    کارگردانان ، تلقی بسیار درستی از داستان پردازی و احساسات کاراکتر های فیلم دارند ، بسیار درست می دانند چه زمانی و کجا باید به چه شخصیتی نزدیک شوند و چه زمانی و کجا باید فاصله را با سوژه حفظ کنند  و صرفا روایت گر اتفاق باشند.

2)    مهرداد اسکویی در ورک شاپ فیلم کوتاه تهران تاکید کرد که من لحظات را میسازم. در زمان صداگذاری این کارگردان است که با تفسیر خودش از داستان ، صداگذار را هدایت می کند تا داستان مد نظر او را روایت کند. صدا گذاری در جستجوی فریده با هدایت کارگردانان بی نظیرعمل می کند و خصوصا در لحظاتی که نمای بسته تری از فریده داریم و او در حال فکر کردن است ، با یک پد صدای مناسب ، فضای ذهنی فریده را به ما می دهد. این مساله هم باعث می شود ذهن بیننده کمی استراحت کند و اطلاعاتی که در دقایق گذشته فهمیده را آنالیز کند و  هم باعث می شود به احساسات فریده دقیق تر شویم و با او همذات پنداری کنیم. البته این نزدیک شدن فقط مختص فریده نیست و به دلیل صداگذاری خوب ، به راحتی با احساسات شخصیت های دیگر داستان هم همذات پنداری صورت می گیرد. این صدا گذاری خوب قطعا نتیجه ی یک صدابرداری خوب سر صحنه است.

3)    یکی از مهمترین اتفاقاتی که باید از آغاز تا انتهای فیلم مستند رخ دهد ، تغییر است. تغییر درونی شخصیت اصلی داستان. ما از همان ابتدای کار ، در لحظات بسیاری با نماهای بسته تری از فریده مواجه می شویم که فریده مشغول نگاه کردن بقیه است. فریده فکر می کند. اما اینکه به چه فکر می کند را می توانید از نریشن های گاه و بی گاه و از آن مهمتر ، میمیک صورت فریده متوجه شد.

4)    تصویر برداری محمد حدادی در این فیلم چشم نواز است و هرچند که مشخص است کارگردان و فیلم بردار از قبل برای قاب بندی بسیاری از نماها برنامه ریزی کرده اند ، اما حتی در نماهایی هم که احتمالا بدون برنامه ریزی فیلمبرداری شده ( مثلا در زمان رفتن فریده به خانه ی خانواده ها ، زمانی که افرادی که گروه انتظارش را نداشته لب به سخن می گشایند) هر چند در برخی از این تصاویر نویز بالاست و احتمالا  نور کم بوده ، اما باز هم قاب ، قاب قابل قبولی است و بلاخره در فیلم مستند چنین چیزهایی را نمی شود پیش بینی کرد و اصلا جذابیت مستند به همین است.

5)    یکی از مهمترین جوایزی که این فیلم موفق به گرفتن آن شده ، جایزه ی بهترین تدوین برای حمید نجفی راد است. البته که کار نجفی راد  در جا گذاری هوشمندانه ی متریال ، ایجاد ریتم و تمپوی فوق العاده و رعایت نهایت ایجاز و اختصار در روایت داستان،انصافا اثری ستودنی خلق کرده است، اما نباید از کار خوب تمام عوامل فیلم گذشت که منجر به این شده که متریالی که در اختیار نجفی راد قرار بگیرد ، متریال بسیار مناسبی باشد.  وگرنه یک تدوینگر خوب هم  حتی نمی تواند با متریال بد فیلم خوبی درست کند.

6)    یکی از مهمترین مزیت های فیلم ، موسیقی آن و استفاده ی بجا از موسیقی است. موسیقی کاملا در جهت فضاسازی  داستان پیش می رود و هرچند که موسیقی در لحظات نسبتا زیادی وجود دارد ، جز لحظاتی که تعمدا بر فیلم سوار می شود (مثل موسیقی  مقامی داخل قطار) از فیلم  بیرون نمی زند و کاملا در داستان فیلم حل می شود.

7)    در جست و جوی فریده فقط داستان فریده نیست. فیلم به خوبی بین شخصیت های داستان می چرخد ، به خانواده ها نزدیک می شود و ما می تونیم خودمان را جای اعضای خانواده ها قرار بدیم و درکشان کنیم. ( خصوصا زمانی که نتیجه ی تست دی ان ای مشخص می شود)

8)    راستش سری قبلی مقداری دیر به سالن رسیدم و دقایق ابتدایی فیلم را از دست دادم. اما این دفعه که از ابتدا در سالن حضور داشتم ، شروع داستان برایم خیلی جالب بود. انقدر در طول فیلم اطلاعات به درستی پخش شده که ابتدای فیلم ، نکاتی وجود داشت که تا آخر فیلم ، دیگر هرگز به آن ها اشاره نمیشود ،نکاتی که در شکل گیری شخصیت فریده در ذهن مخاطب بسیار موثر خواهند بود.

9)    عملا روایت این داستان اول شخص و از دید فریده است و دوربین جایی حضور دارد که فریده هست. طبیعتا نریشن های این فیلم هم خود فریده می خواند. متن و گفتار نریشن ها هم خوبه و جایی خواندم که کارگردان ها گفتن ، برای متن نریشن از نوشته های وبلاگ فریده استفاده کردن.

 

و اما مهمترین راز موفقیت فیلم از نظر من  که بعید می دونم ، جایی به این صراحت بهش اشاره بشه :

10)                       مهرداد اسکویی در ورک شاپ اخیرش گفت: " داستان فیلم در واکنش هاست". فوت کوزه گری این فیلم هم ، نماهای واکنش فریده و زیر صدای مناسب این نماها در تمامی طول فیلم است. در این لحظات است که داستان ساخته می شود. در حقیقت تمامی اکشن ها و اتفاقات داستان بهانه ای برای نشان دادن این لحظات است. این لحظات مهمترین لحظات فیلم اند. فیلم داستان تغییرات درونی فریده است و این تغییرات را ما در این نماها می بینیم. باقی نماها ، اتفاقاتی است که توجیه می کند که چه شد فریده تغییر کرد و  به درک دیگری از جهان رسید.

به طور کلی در هر فیلم مستندی ، مهمترین نماها ، این نماها هستند. نماهایی که حکم چشم های شخصیت را دارند و از نگاه کردن به آن ها ، می توان به روح و ماهیت  اثر  پی برد. اگر اثری فاقد نماهایی با چنین کارکردی باشد ، احتمالا تبدیل به اثری بی روح خواهد شد. چرا که چشم ها ، دریچه ی روح هستند.

پانوشت: در نهایت و پس از این همه تعریف ، تنها کاری که می تونم بکنم اینه که همه رو دعوت کنم به دیدن مستند "در جست و جوی فریده" که این روزها در گروه هنر و تجربه در حال اکران است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

تماشاگرا نمیان فیلم ببینن ، اونا میان تا فیلمساز ببین

جمعه شب که برای ورک شاپ مهرداد اسکویی در حاشیه ی سی و پنجمین دوره جشنواره ی فیلم کوتاه تهران در زیرزمین پردیس ملت نشسته بودم و دکتر الستی ، پایان نشست رو اعلام کرد ، به خیلی چیزا فکر می کردم.

به اینکه مهرداد اسکویی ، مشهورترین و پرافتخار ترین مستند ساز کشورم ، وقتی که راجع به اتفاقاتی که درون خودش سر فیلمبرداری فیلم آخرش افتاده بود صحبت می کرد ، بغض کرد و گفت: " من درد دارم که این فیلما رو میسازم"

اسکویی گفت، فقط یه منتقد فرانسوی تا حالا بهش گفته تو درد داری.

فقط یه منتقد فرانسوی گفته: تو پدر و پدربزرگت زندانی سیاسی بوده ، پدرت سه بار ورشکست شده و تو در سن 15 سالگی می خواستی خودکشی کنی.

اسکویی گفت که هرشبی که از سر فیلمبرداری رویاهای دم صبح برمی گشته خونه ، دوش می گرفته و از زیر دوش شروع می کرده به گریه کردن تا وقتی که بره زیر پتو و بخوابه.

به این فکر می کنم که اسکویی گفت از شهر زیبا( کانون اصلاح تربیت دختران) تا الهیه (خونش) رو پیاده رفته تا بتونه با جایگزینی یک درد جسمی عوض یک درد روحی ، خودشو سرپا نگه داره.

به اینکه هر روز میرفته استخر و انقدر شنا می کرده تا ماهیچه هاش به سوزش دربیان.

به این فکر می کردم که مهرداد اسکویی گفت: " من تنهام ، خیلی تنها ، همه فکر می کنن برعکس اینه ، ولی خصوصا بعد از ساختن فیلم اولتون ، خصوصا اگه موفق بشه خیلی تنها میشید."

به اینا فکر می کنم و به یه حرف دیگه

اسکویی می گفت: مهم نیست موضوعت چیه

مهم اینه که پرداختت چیه

می گفت :

تماشاگرا نمیان فیلم ببینن

اونا میان تا فیلمساز ببین

اون اینو نپرسید

ولی من از اون لحظه مدام از خودم می پرسم:

من چقد آمادم که بقیه تماشام کنن؟

من چقد آدم خفن و جذابی هستم که بقیه حاضر باشن وقتشون رو بزارن و داستانی که من میگم رو گوش کنن؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

روزی که دراکولا را شناختیم

کلاس سوم دبیرستان بودیم که آقا معلممون گفت :

امروز می خواهم دراکولای واقعی را بهتان معرفی کنم ( هنوزم نفهمیدم چرا از واژه ی "دراکولا" برای این معرفی استفاده کرد!)


.آمریکا هر ساله هزاران تن گندم اضافی کشورش را به دریا می ریزد تا قیمت داخلی و خارجی همچنان در کنترل خود باشد......
و در سومالی لاشخور ها انتظار مرگ کودک گرسنه را میکشند ....
 

من دیگه بچه نبودم . دیگه گرفتار جهل نبودم. تشخیص می دادم که کشوری که همچین کاری بکنه

حتما یه دارکولا است

تازه

 معاون رییس جمهور سابق هم اون موقع همین حرفا رو تکرار کرده بود

امروز که محض کنجکاوی این حرف رو گوگل کردم

 به نتیجه ی جالبی رسیدم 

؟Does United States throw wheat in the ocean to keep the prices high

؟Is USA throwing excessive commodities like wheat, corn in ocean

نمی دونم چرا گاهی

فقط گاهی

شک می کنم که نکنه ما سخت درگیر جهلیم

نکنه ما هنوزم بزرگ نشدیم

 این موقعها

معمولا سایتا ی خبری داخلی رو چک می کنم

آمریکا هر ساله هزاران تن از گندم مازاد تولید خود را به دریا می ریزد

و شک کم برطرف میشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

یادگاری

دیشب پایان جالبی داشت

از اکران فیلمهای مستند  منتخب جشن خانه سینما میومدم که در ایستگاه مترو ، محمد رضا اصلانی  ( قبلا در این پست از او نقل کرده بودم) به همراه  یکی از دوستانش رو دیدم که دو تا جوون دورش کرده بودن و احتمالا ، راجع به سینمای منحصر به فرد و متفاوت اصلانی مشغول ابراز فضل بودن و اصلانی هم فقط سر تکون میداد و سعی میکرد احترام اون ها رو حفظ کنه.

سوار مترو هم که شدن ،محمد رضا اصلانی و دوستش که انصافا پا به سن هم داشتن ، سرپا وایسادن و دو تا جوون بیخیالشون نشدن.

من که از دور مشغول دیدن گپ و گفت میون اون ها بودم ، خسته شدم و نشستم!

ولی مگه محمد رضا اصلانی و دوستش خسته میشدن!

بعد از چنتا ایستگاه ، خط رو عوض کردیم. توی همون لحظاتی که توی ایستگاه منتظر بودیم تا مترو جدید بیاد، شیش هفت نفر اومدن و از اصلانی آدرس پرسیدن ! و اصلانی هم با حوصله ی تمام ، عین یک مسول اطلاعات مترو ، همه رو راهنمایی کرد.

بعد هم که سوار مترو جدید شدیم ، آخرین نفری که نشست ، محمد رضا اصلانی بود.وایساد ببینه همه نشستن ، بعد خودش نشست.

توو فکر این بودم که محمدرضا اصلانی چه آدم خاکی ایه که از قطار پیاده شد.

اما ایستگاه آخر خیلی اتفاقی (سر اینکه مترو آخر شبی خلوته!) با دوستش هم کلام شدیم و دوستش یهویی گفت: میدونی آدمی که الان کنار من بود ، یکی از بزرگترین فیلمسازان ایرانه؟

و منم گفتم بعععله ، خوبم می دونم.

خلاصه بحثمون گل انداخت و فهمیدم ، دوست محمد رضا اصلانی شاعره و در نهایت هم ، کتاب شعرش رو بهم هدیه داد و یه یادگاری خیلی جالب برام نوشت.

چند روز قبل هم در جلسه ای شرکت کردم که در پایان جلسه، بهم هدیه ای بسیار ارزشمند دادن که باعث شد، تمام خستگی این روزها از تنم بیرون بره

ببینید

همه ی این ها باعث شد تا با خودم فکر کنم ، چقدر یه روز میتونه عجیب و متفاوت باشه 

چقد یادگاری و هدیه هایی که به شکل غیر منتظره به آدم می دن می تونه حال آدم رو خوب کنه 

و چقد مهمه که منم برای اطرافیانم همچین کاری بکنم.

شما چطور؟

شما چقد سعی می کنید با دادن یادگاری به آدما ، خودتون رو در ذهن اون ها جاودانه کنید؟


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 97/8/3

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

اوشو و اشوییست ها 2

بخش اول این نوشته را می توانید از اینجا بخوانید.


کتاب زن

نوشته اوشو 

صفحه ی 138    

حسادت چیست و چرا این همه آزار می دهد؟

حسادت یکی از شایع ترین حیطه های جهل روانی در مورد خود ، در مورد دیگران و به ویژه در مورد روابط است. مردم فکر می کندد که عشق را می شناسند ، نمی شناسند و سو تفاهم آنان در مورد عشق تولید حسادت می کند. مردم منظورشان از "عشق" نوعی انحصار گرایی است ، نوعی تصاحب گری – بدون درک یک واقعیت ساده از زندگی که لحظه ای که یک موجود زنده را تصاحب کنی ، او را کشته ای.

زندگی را نمی توان مالک شد . نمی توانی آن را در مشت خودت بگیری. اگر بخواهی آن را داشته باشی ، باید دست خودت را باز نگه بداری.

ولی اینکه نکته برای قرن هاست که به راهی خطا رفته است. چنان در ما حک شده که نمی توانیم عشق را از حسادت جدا کنیم . این دو تقریبا یک انرژی شده اند. برای نمونه ، اگر معشوق تو نزد دیگری برود ، احساس حسادت خواهی کرد.تو اینک از آن آشفته هستی، ولی مایلم به تو بگویم که اگر احساس حسادت نکنی ، دچار دردسر بیشتری خواهی بود_ فکر خواهی کرد که او را دوست نداری ، زیرا اگر او را دوست داشته باشی ، می باید که احساس حسادت می کردی.

اشو معتقد است که داشتن حس مالکیت به دیگریه که رابطه رو خراب می کند و اصلا این حس عشقی که همه ازش صحبت می کردن و می کنن ، یک احساس مالکانه ی کور بیشتر نیست.   

در جای جای کتاب ، همین رو با جمله بندی های مختلف تکرار می کنه و یه سری داستان ، به سبک این داستان های انگیزشی در میانه ی موعضاتش ! مطرح می کنه و در جای جای کتاب هم ، اظهار نظر های عجیبی راجع به ماهتما گاندی ، فلاسفه و علی الخصوص نیچه انجام می ده ! 

اظهار نظرهایی که برای  آدم هایی که کمی نیچه خوانده باشن و کمی هم فهمیده باشن ، موجب شادی و سرگرمی خواهد شد!

هرچند که هنوز هم ،هیپی ها ، کمونیست ها و اوشوییست ها وجود دارند ، ولی اقبال عمومی نسبت به اون ها بسیار کم شده و دلیل  این مساله ، شکست تئوری های اون هاست.

ایده ی بازگشت به گذشته و نظام قبیله یک حقیقت بزرگ با خودش به همراه داره ، دوباره ی تمام مشکلاتی که در قبیله بوده ، سر بر می آره.  یعنی همونجور که در زمان های گذشته افراد سلطه جو و قدرتمند تر نظم امور رو به دست می گرفتن ، این نظام ها هم که با شعار آنارشی و  در  هم کوبیدن نظم های گذشته شکل گرفته بودن ، کم کم در تسخیر افراد قدرتمند تر گله قرار گرفتند و اون ها شروع کردن به زورگویی ، حالا برای جلوگیری از زورگویی اون ها ، باز یه تعداد قانون وضع شد! یعنی عملا میشه گفت این جوامع درون خودشون دوباره چرخ رو اختراع کردن.

شاید بد نباشد درباره ی مفهوم تعادل طبیعی که این گروه ها سعی در ایجاد آن داشته اند و دلایل شکست آن به مقاله ی آدم کورتیس هم نگاهی بیاندازید.

مساله ی دیگه در نظام های کمونی ، بحث مالکیت هست.شاید بهترین نمونه از سرانجام مالکیت اشتراکی در هر سطحی رو بشه با این خاطره که در کتاب "کمونیسم رفت ، ما ماندیم و حتی خندیدیم " آمده ، توصیف کرد:

داشتن ماشین رختشویی نوعی تجمل به حساب می آمد.

در زیر زمینِ ساختمانِ ما یک اتاق رختشویی بود که در آن یک لگنِ رختشوییِ بتونیِ خیلی بزرگ، و سه ماشین رختشوییِ نو وجود داشت.

اولش همه رخت هایشان را همانجا می شستند.

برنامه ای به در زده بودند و طبق آن برنامه هر خانواده هفته ای یک نوبت رخت هایش را می شست.

این ماشین ها زیاد عمر نکردند.

اگر بخواهم به ملایمت بگویم، همسایه ها چندان خوب از آنها مراقبت نکردند.

بالاخره هرچه باشد این ماشین ها جزو اموال شخصیِ هیچکس نبودند، بنابراین هیچکس خودش را مسئول نمی دانست که آنها را تعمیر یا آنها را تمیز کند.

اولین ماشین رختشویی بعد از حدود یک سال خراب شد.

مردم یواش یواش صندلی های شکسته، دوچرخه بچه، چتر آفتابی بزرگِ کنار دریا، زغال منقل، اسکی و تشک های به دردنخورشان را در اتاقِ رختشویی انبار کردند…

کم کم لگنِ بزرگ بتونی هم پر شد از مایحتاجِ زمستان: کیسه های سیب زمینی، فلفل سبز و قرمز و بشکه های چوبیِ کلمِ شور.

ما دقیقاً به این علت اتاقِ رختشوییِ مان را از دست داده بودیم که مال همه بود


در نظام مالکیت اشتراکی هیچ چیز باقی نمی مونه ، چون کسی صاحبش نیست. 

در هر صورت ، پس از مدت زمانی ، تمامی این تفکرات کنار گذاشته شدند.

اما نکته ی عجیب و شاید تا اندازه ای جالب توجه ، موج افرادی است که هنوز در ایران پشتیبان این تفکرات هستند. همین که بساطی های کتاب ، کتاب اوشو می آورند به این معنی است که این کتاب خریدارانی دارد. 

همین که چهارراه ولیعصر ، جلوی موزه ی هنرهای معاصر ، جلوی موزه ی سینما و در محله ی اکباتان تجمع این افراد وجود دارد ، جای بحث دارد.

تجمع این گروه ها بیشتر در مناطق مدرن شهری است. به عنوان مثال ، منطقه ی اکباتان را با آن معماری بسیار سرد مردن شهری در نظر بگیرید. در چنین جوامع و اتمسفری است که گروه های هیپی رشد می کنند. در حقیقت جنبش هیپی گری پاسخی است به این سبک زندگی . همین چند روز پیش بود که به تماشای مستند " مثل اسمم پگاه" رفته بودم. این فیلم که برنده ی بهترین مستند جشن خانه ی سینما هم شده ، داستان پگاه ، دختر جوان هیپی است که غرق در مواد مخدر شده و می خواهد زندگی دیگری را شروع کند. محل زندگی پگاه ، محله ی اکباتان است و بخش اصلی دوستان و دورهمی های دوستان او در محله ی اکباتان می گذرد.

نکته ی مهم این است که ایران امروز ، شرایطی نزدیک به دهه 1960 و 1970 دارد. یعنی مدتی از جنگ گذشته و همه چیز مهیای بروز حرکت هایی ، نظیر آنچه در غرب اتفاق افتاد است .در حقیقت یکی از مهمترین دلایلی که مانع ایجاد جریان هایی نظیر هیپی گری در ایران است ، وضع تحریم ها ، عدم وجو ثبات و شرایط نامناسب اقتصادی است .

هیپی گری جوانان ایرانی یک فرق اساسی با هیپی گری جوانان غربی خواهد داشت. امروز ، تاریخ تجربه ی این رفتارها را داشته و حقیقتا دیگر بروز چنین رفتارهایی ، مد محسوب نمی شود! چه برسد اینکه یک حرکت آنارشیستی نوین باشد برای دریدن مرزهای کهنه و رسیدن به یک مفهوم جدید! 

اوضاع برای اوشوییست ها بدتر هم هست. باز هیپی ها تکلیف خود را می دانند ، اما این اوشوییست ها بیچاره خیلی هاشان فکر می کنند که در مسیر زهد و عرفان!!! قرار دارند و در حال تکامل هستند ، در صورتی که هرچند برخی تفکرات هیپی و کمونیست ها هنوز مثبت تلقی می شوند و خیلی ها از آن ها دفاع می کنند، اما تفکرات اوشو ، تقریبا در هیچ کجای دنیا جدی گرفته نمی شود.

اوشوییست در جامعه ی دوست دار زهد و عرفان و ریاضت هند که برخی از ادیان آن رابطه ی ج*ن*س*ی را به کل مردود می دانند بدنیا آمد. در جریان سفر اوشو به آمریکا برای درمان اول دهه هشتاد میلادی و  ماندن اوشو و آشرامی که در آمریکا راه انداخت (راجنیشپورام ) اوشو برای دنیا بیشتر شناخته شد و پس از بازگشت اوشو به هند و در سال های آخر، بسیاری از غربیان به آشرام پونا میامدند. هنوز هم این خیل مشتاقان کما بیش ادامه دارد ، هرچند که مثل گذشته ، دعواهایی میان این پیروان و دولت هند وجود دارد. 

هند و ایران از نظرهایی ، شبیه هم هستند.

نکته ی بسیار مهمی که در مورد تعدادی از جوانان امروز ایران وجود دارد این است که آن ها صرفا می خواهند آزاد باشند.  برای قرن های متمادی ، اجدادشان ، پدرو مادرشان و خودشان را جامعه ی سنتی و خرافاتی گذشته در بند کشیده و آن ها حالا می خواهند از قیود این تفکرات آزاد شوند و  زندگی کنند. 

فقط همین

ولی به دلیل بی سوادی مطلقی که در این گروه وجود دارد ، تقریبا هیچ تفکری پشت این حرکات نیست . اما شاید چون برخی از آن ها احساس می کنند ، داشتن ایده ائولوژی باکلاس است و بلاخره ، باید پشت هرحرکتی یک ایده ائولوژی نهفته باشد ، پشت تفکرات پوپولیستی فردی نظیر اوشو مخفی می شوند. وگرنه آن ها حتی درکی از حرف های اوشو هم ندارند. بعد هم خیلی با کلاس است که آدم در مهمانی ها ، ژست فهمیده بودن بگیرد و از ایده ائولوژی اش حرف بزند. ( لا مصب همین اسم ایده ائولوژی خودش خیلی با کلاسه)

در نهایت می توان با آرزوی موفقیت برای عزیزانی که در این مسیرها گام برمی دارند ، لبخندی به لب زد ، چای یا قهوه ای نوشید ، از پنجره ی کافه، غوغای برگ های پاییزی را تماشا کرد و به با خود فکر گفت:

تاریخ دوبار اتفاق می‌افتد

 یک بار به صورت تراژدی 

و مرتبۀ بعدی کمدی

( منسوب به کارل ماکس)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

اوشو و اوشوییست ها 1

پیش نوشت بسیار مهم: متن حاضر ، نتیجه ی توهمات شخص نویسنده است و هیچ 

تاکید می کنم هیچ اظهار نظری علمی و تخصصی محسوب نمی شود و صرفا حاصل شطحیات فکری یک ذهن بیمار است. 

این سطح از تحلیل و ریختن عقاید گوناگون در هم و مخلوط کردن آن ها در یک میکسر ، کاملا از جنس 

تحلیل هایی است که در تاکسی ها شنیده می شود و هیچ ارزش و وجاهت دیگری ندارد.


اوشو و اوشوییست ها

اگر از کنار دست فروش های خیابان انقلاب رد شده باشید ، احتمالا با یک اسم زیاد مواجه شده اید.

"اوشو"

احتمالا اگر بگردید ، در بساط کتاب فروش های خیابانی  سایر نقاط شهر هم بتوانید چند جلد از کتاب های اوشو را پیدا کنید.

اما نگران نباشید. ما مورد هجوم اوشو و اوشوییست ها نیستیم. اوشو را تقریبا هیچ جای دیگری پیدا نمی کنید. ینی نه در محافل علمی کوچکترین اسمی از او می شنوید و نه حتی در قفسه ی کتاب فروشی های مهم. 

این مدت مجبور شدم ؛ به بهانه ی دوستی که خود را از پیروان اوشو می دانست! کمی راجع به اوشو بخوانم و تحقیق کنم .

نتایج بسیار شگفت آور بود. راستش دلم نیامد آن ها را با سایرین به اشتراک نگذارم.

اولین نکته راجع به سرزمین عجیب هند است.هند سرزمین ادیان است. هر محله ی آن ، یک دین و آیین منحصر به خود را دارد. سوادم به این حد نمی رسد که تحلیل عمیق تری درباره ی چرایی این تنوع ادیان در هند ارایه دهم ، اما هر کسی که درباره ی هند ، کمی اطلاعات داشته باشد ، تایید می کند که عموم مردم هند ، در فقر و بدبختی و بیچارگی زندگی می کنند. بسیاری از ادیان ، اصلا این ریاضت کشیدن را خوب و نیکو می دانند و معتقدند که مزد این سختی ها ، در زندگی بعدی افراد به آن ها داده خواهد شد.

در چنین شرایطی و در یکی از ریاضتی ترین ادیانی که در هند وجود دارد ، راجنیش چاندرا موهان جاین معروف به اوشو به دنیا می آید.

اوشو ، به دلیل بحران هایی  که در کودکی براش بوجود می آید (  فوت پدربزرگ و مرگ دختری که دوسش داشته) دوره های افسردگی شدیدی را در دوران کودکی و نوجوانی پشت سر می گذارد. اما از همان کودکی روح عصیانگری داشت و نمی خواست در چهارچوب ها محدود شود .علی رقم  این روحیه ،به دانشگاه رفت و تا فوق لیسانس فلسفه تحصیل می کند و  مدتی هم در دانشگاه تدریس کرد.

نکته ی دیگری که دربار ه ی اوشو وجود دارد این است که او ، هرچند که به همه میگفت باید از دریچه ی زندگی و خود دنیا به درک رسید ، اما در دوران جوانی مطالعات ژورنالیستی زیادی هم داشته و کلا راجع به خیلی چیزها ، اطلاعات مختصری داشته ، اما تناقضات بسیار زیادی که در حرف هایش وجود داشته، به اعتقاد بسیاری از کارشناسان ، نشان می دهد که اوشو اصلا مطالعات عمیقی نداشته است. ( به عنوان مثال می تونید به اظهار نظرهاش درباره ی نیچه مراجعه کنید)

اوشو  در طی سال ها ، به نقاط بسیار زیادی از هند سفر می کند و برای مردم حرف می زند ، این زمان تقریبا مصادف است با 1960 و اتفاقاتی که در آمریکای شمالی و اروپای غربی در حال شکل گیری بود.

آمریکا و اروپا تا 1944 درگیر جنگ جهانی بودند ، تقریبا هر کشوری که درگیر جنگ باشد ، مردمش کمتر می خورند ، کمتر لباس خوب می پوشند ، کمتر خوش گذرانی می کنند و به طور کلی ، درگیر کوپن و سیاست های ریاضتی می شوند. از طرفی ارزش های انسانی نظیر گذشت و ایثار و مهربانی و ... رنگ بیشتری به خود می گیرد و خلاصه ، شرایط همه جای دنیا به هنگام جنگ این شکلی می شود. ( همان طور که در جنگ 8 ساله ی خودمون بوده)  اما پس از جنگ و طبیعتا دوران سختی ، زمان شکوفایی اقتصادی است ، وضع معیشت مردم رشد می کنند و حالا آن ها مطالبات دیگری دارند.

جنبش هیپی گری ، در دهه ی 1960 ، 1970 انقدر جنبش موثری بود که تقریبا همه ی زمینه ها ، از هنر تا اجتماع و سیاست و اقتصاد را تحت تاثیر خود قرار داد.  هرچند که نمیشه در این مقاله ی کوتاه ، به بررسی عمیق تر جنبش هیپی گری پرداخت و انصافا ، من هم دانش همچین کاری رو ندارم ، ولی خصوصا در زمان جنگ ویتنام ، بخش زیادی از جوانان آنارشیست ( یا به ظاهر آنارشیست) آمریکا ، ترجیح دادن عوض جنگ ، عشق بازی کنن! ( اشاره به شعار Make love, not war ) 

هیپی گری یک خورده فرهنگه که در اوج دوران مصرف گرایی و احتمالا در پاسخ به اون بوجود میاد و جوان هایی که احساس می کردن سبک زندگی مدرن اون ها رو از اصل خودشون دور کرده ، ایده ی بازگشت به سبک زندگی گذشتگان رو در سر داشتن . 

زندگی گروهی ، آزادی در روابط ج*ن*س*ی ، گیاه خواری و تقسیم یکسان منابع بخشی از کارهایی بود که هیپی ها می خواستن انجام بدن.

بسیاری از برترین گروه های موسیقی ( از بیتلز تا پینک فلوید) ریشه در اون دوران دارن و اصلا بلوغ موسیقی سایکدلیک راک رو میشه متولد اون دوران دونست. 

 در زمان اوج گرفتن هیپی گری ، مصرف موادمخدر ( خصوصا مشتقات ماری جوانا ) ، الکل و آزادی روابط ج*ن*س*ی به شکل فزاینده ای افزایش پیدا کرد و دولت ها رو به شدت دچار مشکل کرد. این اتفاقات رو در کنار این بگذارید که در این کشور ها دختران نوجوان و جوان با گذاشتن یک نامه از خانه فرار می کردند!


امیلی هریس در نامه ای خطاب به والدینش سعی کرد گرایشات رادیکال خود را توضیح دهد.

او در بخشی از این نامه نوشت:"همه جا در اطراف خود رنج دیگران را می بینم. اینها واقعیت هایی هستند که وجود دارند و شما تصمیم گرفتید آنها را انکار کنید. این واقعیت ها وجود دارند چون برخی بر ثروتمند شدن اصرار دارند فارغ از اینکه از خون وعرق دیگران بهره می جویند. من آزادی و شادی خود را در این نمی بینم که هر چه می توانم ازدیگری بربایم. به این معناست که من دیگر به ایده های شما برای خلق زندگی راحتی برای خودتان اعتقاد ندارم چون زندگی مصیبت بار دیگران برای بقا را انکار می کند."

پاراگراف آخر نامه به خوبی شکاف بین دو نسل را بیان می کند.

"شمار را به خاطر استقلالی که در گذشته به من دادید تا به این نقطه برسم دوست دارم. ولی من دریافته ام که ما در دو جهت کاملا مخالف حرکت می کنیم و نمی توانیم تمامی این تفاوت ها را حل کنیم و دوباره به نقطه ای برسیم که مثل گذشته تفاهم داشته باشیم. عشق و علاقه من به شما تغییر نکرده، نکته این است که عشق من به دیگران و اهدافم برعشق به شما غلبه کرده است. خداحافظ گذشته و پیش به سوی آینده."

برای فعالان چپ نوین گذشته در حد غیرقابل بخششی به نیروهای سرکوب وابسته بود و جامعه باید دوباره از نو ساخته می شد.

در جامعه برابری طلب جدید هیچ اثری از سلسله مراتب، پدرسالاری، نژادپرستی، نیازهای کاذب مصرف گرایی و ادیان سازمان یافته وجود نخواهد داشت. جامعه جایگزین بیگانگی را از بین خواهد برد و برای جوانانی مثل دختر نوجوان ترانه "او خانه را ترک می کند" که احساس می کرد "سالها تنها زندگی کرده" شرایط مناسبی برای زندگی فراهم خواهد کرد.


 (نقل شده از این صفحه بی بی سی ، البته ناگفته نمونه که رسانه های جریان اصلی نظیر همین بی بی سی ، تلاش زیادی جهت جلوگیری از گرایش جوانان به سمت هیپی گری انجام دادن.) 

پادفرهنگ هیپی گری به قدری تاثیر گذار بود که حتی شهر های بزرگ ایران نظیر تهران هم تحت تاثیر قرار داد و ما در ایران هم ، هیپی داشتیم . ( البته در ایران خیلی بحث ایده ائولوژی هیپی ها نبوده و بیشتر ، مدل مو و پوشش اون ها ، خصوصا تحت تاثیر گروه بیتلز وجود داشته)

جنبش هیپی گری غرب را در کنار تفکرات کمونیستی بگذارید که در بلوک شرق ، بخشی از جنوب شرق آسیا و بخشی از آمریکای جنوبی اجرا می شد.

در این پست ، خیلی کوتاه به اتفاقی که در کشور های کمونیستی افتاده ، اشاره شده ، ولی عجالتا ، کمونیست ها هم مثل پیروان اشو و هیپی ها ، به زندگی کمونی ( زندگی به صورت گروهی )  اعتقاد داشتند. بحث آزادی جنسی و تخصیص یکسان منابع بین آن ها هم مطرح بود و  به طور کلی ، تشابهات زیادی بین این سه وجود داشته است.

البته که تفاوت های اساسی هم با هم داشتند ، اما عجالتا و با دانستن اینکه  مقدار زیادی بی دقتی وارد بحث می کنیم ، به زمینه های نسبتا یکسان این سه می پردازیم.

دلیل اقبال بخش قابل توجهی از مردم به این  عقاید یک چیز بود. آن دوران نگاه مردم  همه ی جهان به این تفکرات بود و فکر می کردند، این راه ، می تواند راه نجات انسان در این جامعه ی صنعتی و مصرف گرای سرمایه داری آن روز باشد.

جامعه ای که چند جنگ وحشتناک را پشت سرگذاشته بود و به دنبال مسیری بود که بتواند از  اعمال خشونت بیشتر جلوگیری کند.

اما چه کمونیست ، چه هیپی گری و چه اوشوییست ها شکست خوردند.

البته که جریان اوشو ، خیلی کوچک تر و ناچیزتر از جریان آن دو است ، ولی با توجه به اینکه موضوع این یادداشت اشو است ، به اوشو برمی گردیم.

در همین دوران و در اوج هیپی گری در غرب ، اول دهه ی هفتاد میلادی مریدان کم کم دور اوشو جمع می شوند و کم کم و به مرور زمان ، اوشو حتی مریدان غربی هم پیدا می کند.

از نیمه ی دهه ی هفتاد اوشو  آشرام پونای خود را راه می اندازد . جایی که در ظاهر نسبتا مشابه باغ اپیکور است ( هر چند که در حقیقت ، تفکرات اپیکور و منظور اپیکور از لذت ، زمین تا آسمان با تفکر اوشو فرق دارد) و پیروان اوشو به مراقبه و معاشقه می پردازند! البته ، این مکان برای خارجی ها جذابیت های دیگری هم دارد.

جایی خوندم که یکی از افرادی که در معرفی اوشو موثر بود ، آلدوس هاکسلی نویسنده ی مشهور کتاب دنیای قشنگ نو بود. آلدوس هاکسلی که به همراه دوستان و همکارانش ، علاقه ی زیادی هم به فرا روانشناسی داشتن و اگه اشتباه نکنم ، انجمنی هم در انگلیس برای مطالعات فراروانشناسی داشتن که اون انجمن ، حمایت زیادی از اوشو انجام داد.

من در این مدت کتاب زن اوشو رو خوندم. در حقیقت ، اوشو خودش هیچ کتابی ننوشته و کتاب های زیادی که از اوشو در بیرون وجود داره همه حاصل پیاده سازی حرف های اوشو در جلسات، سخنرانی ها و موعظه های اوست.  

کتاب زن ، به گردآوری حرف های اوشو درباره ی زنان می پردازد و انصافا ، کتابی است غریب که تا آخر خوندش ، واقعا جهاد اکبر می خواهد! ابتدا باید تکلیف را روشن کنم و بگویم ، مشخصا با یک متن آکادمیک سر و کار نداریم . پس کلا باید بیخیال هیچ گونه فکت علمی یا نتیجه ی هیچ آزمایشی باشیم. اما این تمام ماجرا نیست!  اوشو با ادبیاتی و نحوه ی استنتاجی که هیچ ربطی به یک آدم با سواد ندارد ، هرچیز با ربط و بی ربطی را برای رسیدن به حرف های خوش ، به کار می گیرد. مبنای اصلی بسیاری از نتیجه گیری های او هم آنالوژی است. 

آنالوژی یا به زبان عربی قیاس و به زبان فارسی فراسنجی ( فقط نمی دونم چرا من که به زبان فارسی تکلم می کنم ، حتی یک بار هم این واژه رو از کسی نشنیدم!)  می گوییم ، عبارت است از:

سرایت دادن حکم یک امر به امر دیگر به دلیل وجود نوعی از مشابهت میان آن‌ها.یعنی گر بگوییم لیمو گرد هست و جز مرکبات هست و پرتقال گرد هست و جز مرکبات هست و سپس نتیجه بگیریم توپ گرد هست و جز مرکبات هست از اشتراک گرد بودن به نتیجه جز مرکبات بودن توپ می‌رسیم. اما این نتیجه گیری الزاما درست نیست. یعنی اصلا نتایج استدلال تمثیلی قابل اعتماد  نیست و این روش ، یکی از ضعیف ترین روش های استنتاج است.

حرف های اوشو ، آن هایی که برایشان دلیل نمی آورد که هیچ ، ولی آن هایی که برایشان دلیل می آورد همه برپایه ی آنالوژی است. ینی مثلا می گوید ( راستش الان هیچ کدوم از مثال هایی که میزد یادم نیست و حاضر نیستم ، حتی برای یک دقیقه وقتم رو تلف کنم و کتاب باز کنم و ببین چه آرای منور فکرانه ای داشت ، ولی اگه کتاب هاش رو بخونید ، حتما با مصادیق آنالوژی زیاد رو به رو میشید.)  اگر یک شاخه گل را  در  جای گرم بگذارید  ، شاخه گل به مرور پژمرده می شود ، پس آدم هم نباید جای گرم برود! ( باز هم تاکید می کنم که دقیقا چنین مثالی در کتاب وجود ندارد ، ولی تمامی استنتاج ها از این جنس هستند.)

خلاصه ، جناب اوشو با کلام بلیغ! و فصیحشان! و با این سطح از استنتاج شما رو توصیه می کنند به زندگی کمونی ، در قبیله ، با روابط آزاد و کلا معتقدند که این مرد ها چه هستند! باید نظام جهانی را زن ها رهبری کنند و این جنس لطیف است که می تواند از جنگ و کشتار جلوگیری کند و خلاصه ، تا دلتان بخواهد ، مرد ها را می کوبیده که به لطف قدرت بدنی خویش ، زن ها را در تمام طول تاریخ استثمار کرده است و  آن ها را از همه چیز محروم کرده 

تا دلتان بخواهد هم حرف هایی از جنس حرف های polyamory می زند و اصلا ، بنیان اصلی کتاب ، این است که به همه توصیه می کند که خصوصا در مسایل ج*ن*س*ی  تعدد شرکا داشته باشند و ضمن اینکه ازدواج را یک خریت بزرگ می داند و  اوشوییت ها را ترغیب می کند که حتی اگر ازدواج هم کردید ، برای حفظ تازگی رابطه تان و برای اینکه از افراد دیگر هم چیزهایی یادبگیرید ، رابطه را با سایرین هم  داشته باشید .

بعد هم نقبی به گذشته ی تاریخی مرد ها می زند و می گوید: مردها در گذشته هرچند خودشون رابطه های زیادی داشتند ،ولی زن ها را محدود می کردند و اجازه نمی دادند روابط دیگری را تجربه کنند. ولی بعد از انقلاب صنعتی و سرکار رفتن زن ها و درآمد داشتن آن ها و پس از آمدن قرص های ضدبارداری، به کلی شرایط عوض شده و باید زن ها هم تعدد شرکا داشته باشند!( الزاما شاید این تاریخ روایت شده خیلی هم غلط نباشه ، ولی روابط علی و معلولی درک شده توسط جناب اوشو و اصلا اینگونه ساده سازی تاریخ ، قطعا پوپولیستیه و آدم رو به راه خطا می بره) 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

شعر در سینمای ایران

متنی که می خوام بنویسم ، مثل تقریبا تمام نوشته های این وبلاگ کاملا تفکر شخصیم هست و هیچ دلیلی برای اثباتش هم ندارم ، ولی به شدت بهش معتقدم.

ما زبان مادری مون زبان فارسی است . هر کاری هم بکنیم و بر هر زبانی هر چه قدر هم که مسلط باشیم ، زبان مادری مون که با اون فکر می کنیم رو نمی توونیم عوض کنیم.

فارسی زبان شعر است. ما با شعر ، با حافظ و سعدی بزرگ می شویم و عمق احساسات یک فارسی زبان را می توانیم زمانی ببینیم که شعر می گوید یا شعر می خواند.

حقیقتا ما بهترین شاعران دنیا را داریم. دلیلش هم این است که زبان فارسی این پتانسیل را دارد که با آن هرکاری بکنیم!

اما یک اتفاقی در سینمای ایران افتاده

حقیقتا مدیوم سینما هیچ وقت متعلق به ما نبوده و از غرب آمده

اما بسیاری از هنرمندان ایرانی که شناخت درستی از مدیوم سینما نداشته اند ( خیلی از آن ها آدم های بسیار بزرگی بودند نظیر زنده یاد علی حاتمی ) سعی کردند از یکی از پرتوان ترین عناصر هنری ایرانیان ، یعنی شعر در سینما هم استفاده کنند.

در صورتی که این دو مدیوم هیچ ربطی به هم ندارند! پس فیلم ، فیلم خوبی نیست. خصوصا برای مخاطبی که می خواهد تصویر ببیند. در نتیجه مخاطب غیر فارسی که اصلا این فیلم ها را نمی فهمد.

این اشتباه را بسیاری از کارگردانان انجام داده اند ، چرا که شاید مدیوم سینما را درک نکرده اند.

جایی مسعود فراستی گفته بود بعد از این همه سال نقد نوشتن احساس می کنم که بس است و اصلا سینما برای ما ایرانی ها ساخته نشده ، اصلا سینما کار ما نیست.

احتمالا این عبارت یکی از معدود حرف های درست مسعود فراستی است!

منظورم این نیست که ایرانی ها نمی توانند فیلم خوب بسازند ، منظورم این است که باید مدیوم سینما را درک کنیم .

به عنوان مثال ، فیلم شب های روشن یکی از مصادیق همین ماجراست. این فیلم که معتقدم نون سواد و حتی شاید بخشی از زندگی واقعی فیلمنامه نویسش را می خورد ، در لحظاتی خیلی خوب کار می کند ، داستان اقتباسی خوبی دارد و از  کارگردانی قابل تحملی هم برخوردار است ( هرچند که هنوزم دلیل خیلی از جنگولک بازی های دوربین رو نمی فهمم) ولی خب اعتراف میکنم که فضای سرد این فیلم ، به در اومدن داستان بسیار کمک کرده است.

ما هر چند با یک داستان عاشقانه مواجه میشویم ، اما عقیقی ( فیلمنامه نویس) با استفاده ی متعدد از شعر  و دیالوگ هایی تئاتری و غیر قابل باور و موتمن ( کارگردان) با بازی های تله تئاتری در ساختن یک فیلم موثرتر ناکام می مانند.

علی الخصوص استفاده ی مکرر از شعر که آدم نمی فهمد این سینماست یا کلاس ادبیات!

بعله ، شخصیت اصلی مرد داستان ، استاد ادبیات است ، شخصیت زن داستان هم شعر دوست دارد.

اما ما هم داریم سینما می بینیم .

تصویر می خواهیم.

در هر صورت ، سینما دوستان شب های روشن را دوست دارند و بلاخره ، در شهر کور ها ، یک چشم پادشاه است.

مجموعا ، شب های روشن فیلمی عاشقانه است که حتما ارزش دیدن را دارد  و البته ، خواندن داستان شب های روشن داستایوفسکی هم ، حتما ارزش خواندن دارد ( می توانید خلاصه داستان را اینجا بخوانید)

پا نوشت: شاید خواندن این دو کتاب ، در باب بحثی که درباره ی زبان فارسی شد ، مفید باشد

زبان باز

زبان ، منزلت و قدرت در ایران

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی