از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

جستار نویسی ، این هم مثالی دیگر و از دو که حرف می زنم ، از چه حرف می زنم

چند وقتی هست که درباره ی جستار و جستار نویسی ،  خصوصا در بین بلاگرها زیاد میشه شنید

به همین دلیل کنجکاوی ام گل کرد که برم ببینم این جستار چیه که همه ازش حرف میزنن

چون همیشه با تعریف کلاسیک واژه ها مشکل داشتم ، از تعریف جستار میگذرم

ولی اگر دنبال تعریف اون هستید مطمئنم که با یک گوگل کردن ساده به جواب های مناسبی خواهید رسید

دیوید فاستر والاس ، یکی از شاخص ترین جستارنویس های عصر حاضره (البته الان دیگه نیست!😁 خود والاس هم گوگل کنید بی زحمت)

والاس از زندگی عادی و عموما کسالت بار ما آدم ها میگه و این مساله به خودی خود جستارهاش رو قابل لمس و مملو از جزییات می کنه.

جستار هایی که با لهجه ی طنز والاس ، تجربه ی مسرت بخشی رو برای مخاطبانش می سازن..

نشر اطراف در این مدت زمان نه چندان زیادی که از تاسیسش گذشته ، کتاب های بسیار خوبی رو چاپ کرده که از همینجا جا داره بهشون دست مریزاد بگم

به زودی هم می خوام با شروع خوندن کتاب سواد روایت ،در یک سلسله پست به خلاصه ی این کتاب بپردازم. (البته که هیچی خود اصل کتاب نمیشه، ولی خب من عادت به خلاصه نویسی کتاب ها دارم و "بخشی" از اون خلاصه رو اینجا قرار می دم )

چند هفته بعد از خوندن کتاب والاس ، کتاب " وقتی از دو حرف می زنم ، از چه حرف می زنم" موراکامی رو خوندم. کتاب بسیار خوبی که به همت نشر چشمه منتشر شده و البته چون نزدیک به دو ماه از خوندن هر دوی این کتاب ها می گذره و حافظه ی من خیلی قابل اعتماد نیست، ترجیح می دم چیزی راجع به محتوی کتاب ها نگم .

البته که شهرت مواراکامی در حدی هست که نیازی به تعریف من نباشه واقعا

اما خلاصه ی جریان اینه که فهمیدم خیلی از یادداشت هایی که در این بلاگ تحت عنوان روزنوشته ها نوشتم ، همه در چارچوب جستار می گنجن.

من الان چند سالی هست که مداوم می نویسم .(شاید اینجا کم کارم ، ولی خب من جاهای مختلفی می نویسم)اگر بخوام به عنوان آدمی که تجربه ای هرچند ناچیز در حوزه ی نوشتن داره ، ثمره ی این چند سال نوشتن رو بگم ، حتما می گم  نوشتن هر روزه، زمانی که برای مدتی طولانی پی گرفته بشه ، اتفاق عجیبی رو رقم می زنه.

مهم نیست درباره ی چی می نویسید و چرا می نویسید. وقتی این وسواس ها رو کنار بزارید و هر روز بنویسید ، خود این مسائل به مرور درست میشه.

من تقریبا بخش زیادی از اتفاقات این چند سال رو اینجا و جاهای دیگه نوشتم و ثبت کردم. به مرور خودم پیشرفت خودم رو می بینم . چه از نظر سطح نوشتن و چه از نظر سطح فکری . نمی گم به جایی رسیدم از نظر سطح فکری ، ولی مطمئنم یک سال دیگه که این نوشته ها رو می خونم ، به سطح فکر پایین امروزم می خندم و راستش بنظرم این فوق العاده است. اینکه آدم بتونه رشدش رو ببینه و از اون مهمتر ، اینکه ببینه یه روزایی چطوری فکر می کرده و دغدغه هاش چی بوده.

آخه می دونید ، دغدغه های آدم ها در طول زمان عوض میشن و حتی فراموش میشن

و البته برای من هم مثل خیلی از دوستانم، نوشتن ، راهیه برای فراموش کردن

و حتی راهیه برای فکر کردن و جمع و جور کردن ذهن

خلاصه می خواستم به بهانه ی معرفی دو کتاب عالی جستارنویسی، ازتون دعوت کنم  تا شما هم شروع به نوشتن کنید. فکر می کنم اگر تا اندازه ای صبور باشید ، بعد از چند وقت ، چیزی رو در نوشتن ببینید که به این راحتی ها دیگه رهاش نکنید.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

کنترل کلاس ها

دستش را دور ماژیک وایت برد گره می کند،با دست دیگرش ، گوشی تلفن همراهش را نگه داشته و مقابل در کلاس 609 ایستاده است.  در همان حین که مشغول سرتکان دادن است، به یکباره به حرکت ریتمیک پاهاش خاتمه میدهد و میگوید: وظیفه ی من نیست که دنبال کلاس بگردم. وظیفه ی من اینه که درسم رو درست به دانشجو بدم.

تعدادی دختر و پسر ، اطراف او حلقه زده اند و مشغول تماشای او هستند. یکی از دخترها ، به شانه ی دختر بغل دستی اش میزند و با چپ و راست کردن سر ، بی صدا میگه: او او

یکی از پسرها که زل زده بود به خانوم وایت برد به دست، پوزخندی ریز میزند و سرش را پایین می اندازد.

خانوم وایت برد به دست ، زل زده به در بسته ی اتاق 609 و پای تلفن میگوید: 
از یک مهر ، هر روز جای کلاس ما رو عوض می کنید. یه بار یه کلاس می دید یه بلوک دیگه ، بعد می ریم می بینیم کلاس قفله! ، بعد زنگ میزنیم میگید نه اون اشتباه بود ، یه کلاس می دیم بلوک خودتون ، بعد میایم کلاس اینجا می بینیم انباره! این چه وعضشه آخه؟

در طبقه ی همکف ، اتاق کنترل کلاس ها ، آقای خپل و پشمالویی که پشت میز قهوه ای رنگ بزرگش نشسته ،می گوید: 
خانوم دکتر به خدا ما داریم تمام تلاشمون رو میکنیم. من الان اینجا یه عالمه ارباب رجوع دارم که دارم کارشون رو انجام می دم. کار شما هم در اولویته. اصلا فعلا عجالتا تشریف ببرید اتاق 603 که این هفته کلاسش تشکیل نشده تا برای جلسه ی بعد یه فکری بکنم. قربان شما ، خدافظ
 تلفن را می گذارد و در حالی که با انگشت اشاره اش مشغول بازی کردن با پشم های روی دستش است، به آقای لاغر و کوتاه قدی که میز بغل دستی اش نشسته می گوید:
فک کردن نوکر باباشونو گیر اوردن 
نشونشون میدم.
مرد خپل ، صندلی اش را عقب می کشد و از جایش بلند می شود و در حالی که صدای خش خش دمپایی هایش ، تنها صدایی است که در اتاق به گوش می رسد ، به سمت دیگر اتاق می رود.
مرد خپل در حالی که گوی شیشه ای که در آن تعدادی کاغذ سفید قرار دارد را از روی قفسه برمی دارد ، نگاهی به پنجره ی اتاق می اندازد.
از پنجره ، بخش زیادی از شهر از بالا مشخص است. 
مرد خپل به سمت مرد لاغر نگاه می کند: 
چه ترافیکه اوایل مهریه هااا ، نگا ، همه جا قفله.
مرد لاغر اندام با بهت به پنجره خیره میشود.
مرد لاغر:اوخ ، اوخ ، دیرم شد 
و به سرعت مشغول بستن کیف دستی اش می شود و ادامه می دهد:
قرار بود واسه اینکه این چند روز اول مهر،توو ترافیک وحشتناک نمونم، من زودتر از سرکار برم و سرراه پسرم رو از مدرسه سوار کنم.
مرد خپل در حالی که به سمت میزش برمی گردد و یک دستش را در دماغش کرده می گوید:
اینا حتی عرضه ی مدیریت کردن ترافیک تهرانم ندارن به خدا، مملکتو میدادن به من ، میدیدن چجوری مدیریت می کردم.

مرد لاغر که تقریبا کیفش را جمع کرده با خنده می گوید:
تو اگه رییس جمهور میشدی ، من بهت رای میدادم بخدا.

مرد خپل دستش را از بینی اش خارج می کند و می گوید: 
اگه من رییس جمهور شم ، تو رو میکنم معاون اولم قبوله؟
سپس دستش را به سمت مرد لاغر پیش می کشد.
مرد لاغر اندام ، کمی خود را عقب می کشد و می گوید: 
آقا ما بدون دست هم قبولت داریم! 

مرد خپل ، ابرو در هم می کشد و با خنده می گوید:
ولی من بدون دست قبول ندارم! 
و دست آقای لاغر اندام را به زور در دست خودش می گذارد.
آقای لاغر اندام که در حال چشم غره رفتن به مرد خپل است می گوید:
خب دیگه ، من باید برم.
مرد لاغر به زور دستش را خارج می کند و با کیف از اتاق می رود.
مرد کپل که درون گوی شفاف اش کاغذ هایی شامل:
فنی
ابن سینا
علوم پایه
انسانی 
بلوک آموزشی
و پلاسما نوشته شده 
چشمانش را می بندد ، چیزی زیر لب زمزمه می کند ، دستش را داخل گوی می کند و کاغذی را در می آورد که روی آن نوشته پلاسما
سپس و در حالی که به مانیتور خیره شده و ابرو بالا می اندازد ، لبخندی می زند و در سیستم وارد می کند:
کلاس زبان تخصصی خانوم دکتر ، ساختون فیزیک پلاسما ، اتاق 206
و در حالی که یک پای اش را از دمپایی بیرون اورده و روی پای دیگرش قرار داده ، با یک دستش مشغول بازی کردن با پای عرق کرده اش است و با دست دیگرش گوشی را برمی دارد و شماره ای میگرد: 
سلام خانوم دکتر ، خوبید ؟ جای کلاس زبان تخصصی تون مشخص شد روو سایت (لحظاتی سکوت)
می دونم خانوم دکتر ، به خدا می دونم ، نیست ، خیییلی گشتم ، کلی هم رایزنی کردیم که همین پلاسما رو بهمون دادن. من بخاطر شما و بچه های ادبیات نمایشی کلللی به اینو اون روو زدم. (پس از لحظاتی سکوت و در حالی که لبخند می زند) معلومه خانوم دکتر ، اصن دانشگاه به ما هم سفارش کرده که حالا که بعد از چند سال ، دوباره ادبیات نمایشی اوردیم ، حسابی از این ورودی های جدید استقبال کنیم.  حالا یه ذره پیاده روی و کوه نوردی هم واسه بچه هاتون بد نیست
(لحظاتی سکوت)
چشم
چشم، من بازم مجدد تلاشم رو میکنم. با من امری نیست؟ خدا نگه دار

مرد خپلو گوشی را می گذارد و با ته لبخند از سرجایش بلند می شود و به کنار پنجره می رود.در همان حین که از روی قفسه چند دسته کلید را برمی دارد ، به پنجره ی اتاقش خیره می شود و سری تکان می دهد.
 وارد راهروی دانشگاه می شود و در حالی که صدای خش خش دمپایی و دیلینگ دیلنیگ کلید ها در تمامی راهرو شنیده می شود ، به جلوی آسانسور می رود. 
مرد خپل سینه سپر کرده و دیلینگ دیلینگ و خش خش کنان در راهرو ی طبقه شش راه می رود. یک به یک در های باز را قفل می کند و پشت در یکی از کلاس ها روی صندلی می نشیند.
از داخل کلاس صدای خانومی به گوش می رسد که می گوید:
برای جلسه ی بعد ، یک روایت مستند یا داستانی از تهران برام بنویسید. 
برید به سلامت
مرد خپلو کلید هایش را نگاه می کند وپس از لحظاتی ، یک کلید که روی آن نوشته: 603 را جدا می کند.
در کلاس باز می شود و خانوم ماژیک بدست به همراه حلقه ی پسرها و دخترهایی که در ابتدا اطرافش بودند ، از کلاس خارج می شوند و به سمت آسانسور می روند.
مرد خپلو درحالی که از لای پنجره به تصویر ترافیک تهران از بالا خیره شده، در را قفل می کند.

سعید مولایی    مهر 98


پی نوشت: عکس تزیینی است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

معضلی بزرگ به نام بد محضری

چند وقت قبل ، زمانی که به دفتر فیلمسازی یکی از بهترین تهیه کننده های تلویزیون برای انجام پروژه ای رفت و آمد داشتم ، قرار شد کار تدوین مجموعه ای که من کارگردانش بودم رو به تدوینگر دفتر ، یعنی خانوم مفخم بسپاریم و من هم گه گاهی برم تا روی کار نظارت کنم.
(فامیل واقعی ایشون چیز دیگه ای بود)
داستان از جایی شروع شد که من با تهیه کننده وارد اتاق تدوین شدیم و من رو به خانم مفخم معرفی کردن.
تهیه کننده خودش هم شناخت زیادی از تدوینگر نداشت و خانوم مفخم رو به عنوان یک تدوینگر عالی بهش معرفی کرده بودن. 
به همین دلیل تا خانوم مفخم دست به تدوین شد و کمی کار کرد ، تهیه کننده به من نگاه کرد و بی صدا گفت: کارش چطوره؟
خانوم مفخم دستش کند بود ، اما بنظر نمی رسید مشکل دیگه ای داشته باشه.درست هم نبود من نگاه های نگران تهیه کننده ای که انقدر به من لطف داشته رو بی جواب بزارم.
منم برای اینکه خیالش راحت باشه سرش کلاه نرفته بی صدا گفتم:
عاااااااالیه

اما چشمتون روز بد نبینه. از فرداش کار به جایی رسیده بود که من برای تدوین سه دقیقه ، باید از ساعت 9 صبح تا 5 عصر دفتر باشم.  تووی متن آیتم نوشته بودم باید تدوین موازی بشه ، میومدم می دیدم پیوسته تدوین کرده! 
بهش می گفتم اینجا رو بلور کن ، تبلیغ روی دیواره ، شبکه گیر میده ، میگفت نمیشه!
میومدم میدیم از سر تا ته کار کامل یک موسیقی ثابت و مونوتون گذاشته
البته ، مشکل اصلی کیفیت کار خانوم مفخم نبود. مشکل اصلی اخلاق ایشون بود.
اشتباه نشه ، خانوم مفخم اصلا از این آدمای شلوغ کار و پر رفت و آمد نبود. اتفاقا خیلی ساکت و سر به زیر بود . حتی اهل غیبت کردن و زیر آب زنی هم نیود.
فقط یک ذره زیادی سرد بود!
انقد سرد که من هر سری میرفتم دفتر ، بلافاصله سست میشدم و چرتم می گرفت. باهاش حرف میزدی هیچ واکنشی نشون نمی داد. هیچ داستانی نداشت برای تعریف کردن و اگر تو هم داستانی برای تعریف کردن داشتی ، بعد از چند لحظه احساس می کردی که داستان رو برای دیوار کناری ات اگه تعریف کنی بیشتر واکنش نشون میده تا تدوینگر.
حتی ناهار نمی خورد! میگفت رژیمه
یه معدود لحظاتی که از صندلی بلند می شد می رفت و جلوی پنجره به خورشید نگاه می کرد.
اگه اشتباه نکنم فتوسنتز می کرد. (معلوم بود خوب هم این کار رو می کنه ، حداقل اضافه وزنش که اینجوری نشون میداد)
حتی گیاها هم آب میخورن ، ولی مدیونید اگه فک کنید خانم مفخم از صندلی اش پا می شد و چایی می خورد.
حتی من ندیدم در طی اون چند ماه ، یه دستشویی بره!
اون روزایی که باید پا می شدم می رفتم دفتر ، عزا میگرفتم و از شب قبلش ، کابوس خانوم مفخم رو میدیدم.
تازه من از همون اول هم قرار نبود همیشه اونجا باشم ، اما کار به جایی رسیده بود که اگه نمی رفتم، می گفت، چرا نیومدی؟
شاهکار اون وقت هایی بود که نمیرفتم ، چرا که اثر نهایی در سطح یک کارآموزی که تازه کار با پریمیر رو (اونم نه به شکل حرفه ای) یاد گرفته تدوین شده بود و من همیشه با خودم فکر می کردم ، این واقعا بلد نیست یا داره منو اذیت می کنه؟!
حتی در یکی از معدود دفعاتی که کمی حرف زد ، در جواب من که گفتم اینجا رو باید از آهنگ گادفادر استفاده کنیم گفت: نمی شناسم!
اصن به عنوان آدمی که در حیطه ی سینما و تلویزیون کار می کرد آدم خاص و عجیبی بود.
من آدم های عجیب و خاص خیلی دوست دارم ها ، ولی خب این یه ذره فرق می کنید.
می دونید ، ینی یه مشکلی داشت که من بهش می گم:
بدمحضری
مشکلی که از کیفیت فنی آدم ها بنظرم خیلی در انتخاب همکار شاخص مهمتریه.
خیلی مهمه که آدم ها از نشستن درکنار من، از کارکردن در کنار من و از بودن من لذت ببرن.
البته شاید برای خانم مفخم عبارت خودساخته ی "سرد محضری" مناسب تر باشه.
خلاصه که ، گذشت آقا
گذشت


پی نوشت1: فقط لطفا نپرسید که آخر عاقبت اون برنامه با حضور خانوم مفخم چی شد !😁

پی نوشت2: متن و عکس باهم بی ارتباطند و عکس پارک ملت صرفا برای خالی نبودن عریضه اضافه شده است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

مغول های پرویز کیمیاوی

پیش نوشت:این یادداشت نخستین یادداشت از مجموعه یادداشت هایی است که بنا دارم در خصوص سینمای جریان آلترنیتیو و تجربی سینمای ایران منتشر کنم.

پرویز کیمیاوی که اتفاقا قرابت اسمی جالب توجهی هم با مسعود کیمیایی داره (و سینماشون حسابی با هم فرق می کنه) به خاطر فیلم باغ سنگی در دهه ی پنجاه برلین جایزه می گیره و به قول خودش پیش از عباس کیارستمی ، اون نورچشمی جشنواره های خارجی بوده که بعد از انتقاداتی به اون ها ، این جایگاه رو کیارستمی میگیره.

کیمیاوی که فرانسه سینما خونده ، تا اندازه ای کارهای آوانگارد و ساختارشکنانه ای مثل موج نوی فرانسه انجام می ده . (البته همچین هم شاید ارتباط مشخصی نشه بینشون برقرار کرد.)

باغ سنگی ، مغول ها ، ایران سرای من است و ... ساختار رئالی ندارن ، شخصیت پردازی کلاسیکی ندارن ، حول یک تنش مشخص نمی گردن و به همین دلیل ، طبیعتا مخاطب عام استقبال چندانی از اون ها نمی کنه.

حتی بنظرم این شعارهایی که در فیلم مغول ها داده میشه که تلویزیون بده و همه چیز جوامع محلی رو نابود می کنه و ... بیشتر مناسب برنامه ی پرمحتوای صدا و سیماست تا یک سینمای روشنفکرانه ی واقعی

ولی خب فیلم گه گاهی عناصر طنز یا سوال های خوبی مطرح می کنه که خب بلاخره بدک نیست.

ولی به هیچ عنوان نمیشه یک اثر عمیق و ماندگار رو بهش داد.

کلا یه مشکلی که من با سینمای آلترنیتو ایران دارم اینه که چرا مثل برادران کوئن یا تیم برتون، دنیای عجیب خودشون رو با شخصیت پردازی و استفاده از مولفه های داستان گویی کلاسیک برای مخاطب قابل تحمل نمی کنن؟ 

نمی دونم ، شایدم "من" زیادی تفکراتم به جریان اصلی سینما نزدیکه!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی