از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۷ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

داستان کوتاه

نصف یک بطری حاوی یک مایع سفید رنگ رو یک جا خورم و با دستم اطراف دهنم رو پاک کردم.
خیلی وقت بود که آروم و قرار نداشتم
یه کابوس دست از سرم برنمی داشت
داشتم تنها توی جنگل قدم میزدم 
با یه تفنگ روی دوشم
اما عجیب ترین بخش داستان حتی این نبود که من ، چرا پا تووی یکی از ناشناخته ترین جنگل های دنیا گذاشتم.
دلیلش معلومه
دلیلش اینه که اون چند کیلومتر راه اومده بود و نصف گله ی گوسفندام رو قلع و قمع کرد. 
عجیب ترین بخشش آینده بود.
آینده ای که یه بطری حاوی یک مایع سفید رنگ جلوی تلویزیون 14 اینچ کهنه ام در اتاق نشیمن لم داده و داره تلویزیون تماشا میکنه.
به پرسه زدنم ادامه میدم ، خوب میدونم  که چیزی که دنبال شکارشم باید یه جایی همون اطراف باشه.
اون قدرتمنده
همه ازش میترسن
همینه که باعث میشه نتونم تحملش کنم 
چنتا آهو ، از فاصله ی دور می بینن ام و پا به فرار میزارن. با وجود اینکه باید مطابق همیشه برم سراغ شکار اونا ، ولی انگار یه چیزی ، منو به سمت شکار اون می بره. 
از لابه لای شاخه ها سایه اش رومی بینم. آره خودشه ، با همون اعتماد به نفسی که همه ازش حرف میزدن، داره پرسه میزنه. می تونم صدای نفس کشیدنش رو هم بشنوم. 
داره آروم نفس می کشه. 
باید کمین کنم. به هیچ وجه نباید منو ببینه. 
داره نزدیک تر میشه ، دیگه تقریبا فاصله ای باهم نداریم. 
می تونم غرور رو تو چشاش ببینم. 
می تونم ببینم که اگه شکارش کنم ، می تونم  تنها پادشاه این جنگل باشم.
با یک جست از کمین خارج میشم
چشم توو چشم میشیم
ترس رو توو چشاش میخونم
نباید امونش بدم
یه لحظه تعلل کنم تمومه کارم
و
شکارش کردم
هیچی به جذابیت این نیست که داخل قلمرویی که فقط تو پادشاهشی پرسه بزنی و هرجایی دلت می خواد لم بدی.
خصوصا اگر روی زمین ، بطری نوشیدنی سفیدی ریخته شده باشه که متعلق به قربانی ات بوده.
من لیون ام.
در حوالی یک جنگل در حومه ی ژوهانسبورگ زندگی میکنم
و اون روز توسط یک شیر خورده شدم!

 

سعید مولایی

آذر 98

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

کنترل کلاس ها

دستش را دور ماژیک وایت برد گره می کند،با دست دیگرش ، گوشی تلفن همراهش را نگه داشته و مقابل در کلاس 609 ایستاده است.  در همان حین که مشغول سرتکان دادن است، به یکباره به حرکت ریتمیک پاهاش خاتمه میدهد و میگوید: وظیفه ی من نیست که دنبال کلاس بگردم. وظیفه ی من اینه که درسم رو درست به دانشجو بدم.

تعدادی دختر و پسر ، اطراف او حلقه زده اند و مشغول تماشای او هستند. یکی از دخترها ، به شانه ی دختر بغل دستی اش میزند و با چپ و راست کردن سر ، بی صدا میگه: او او

یکی از پسرها که زل زده بود به خانوم وایت برد به دست، پوزخندی ریز میزند و سرش را پایین می اندازد.

خانوم وایت برد به دست ، زل زده به در بسته ی اتاق 609 و پای تلفن میگوید: 
از یک مهر ، هر روز جای کلاس ما رو عوض می کنید. یه بار یه کلاس می دید یه بلوک دیگه ، بعد می ریم می بینیم کلاس قفله! ، بعد زنگ میزنیم میگید نه اون اشتباه بود ، یه کلاس می دیم بلوک خودتون ، بعد میایم کلاس اینجا می بینیم انباره! این چه وعضشه آخه؟

در طبقه ی همکف ، اتاق کنترل کلاس ها ، آقای خپل و پشمالویی که پشت میز قهوه ای رنگ بزرگش نشسته ،می گوید: 
خانوم دکتر به خدا ما داریم تمام تلاشمون رو میکنیم. من الان اینجا یه عالمه ارباب رجوع دارم که دارم کارشون رو انجام می دم. کار شما هم در اولویته. اصلا فعلا عجالتا تشریف ببرید اتاق 603 که این هفته کلاسش تشکیل نشده تا برای جلسه ی بعد یه فکری بکنم. قربان شما ، خدافظ
 تلفن را می گذارد و در حالی که با انگشت اشاره اش مشغول بازی کردن با پشم های روی دستش است، به آقای لاغر و کوتاه قدی که میز بغل دستی اش نشسته می گوید:
فک کردن نوکر باباشونو گیر اوردن 
نشونشون میدم.
مرد خپل ، صندلی اش را عقب می کشد و از جایش بلند می شود و در حالی که صدای خش خش دمپایی هایش ، تنها صدایی است که در اتاق به گوش می رسد ، به سمت دیگر اتاق می رود.
مرد خپل در حالی که گوی شیشه ای که در آن تعدادی کاغذ سفید قرار دارد را از روی قفسه برمی دارد ، نگاهی به پنجره ی اتاق می اندازد.
از پنجره ، بخش زیادی از شهر از بالا مشخص است. 
مرد خپل به سمت مرد لاغر نگاه می کند: 
چه ترافیکه اوایل مهریه هااا ، نگا ، همه جا قفله.
مرد لاغر اندام با بهت به پنجره خیره میشود.
مرد لاغر:اوخ ، اوخ ، دیرم شد 
و به سرعت مشغول بستن کیف دستی اش می شود و ادامه می دهد:
قرار بود واسه اینکه این چند روز اول مهر،توو ترافیک وحشتناک نمونم، من زودتر از سرکار برم و سرراه پسرم رو از مدرسه سوار کنم.
مرد خپل در حالی که به سمت میزش برمی گردد و یک دستش را در دماغش کرده می گوید:
اینا حتی عرضه ی مدیریت کردن ترافیک تهرانم ندارن به خدا، مملکتو میدادن به من ، میدیدن چجوری مدیریت می کردم.

مرد لاغر که تقریبا کیفش را جمع کرده با خنده می گوید:
تو اگه رییس جمهور میشدی ، من بهت رای میدادم بخدا.

مرد خپل دستش را از بینی اش خارج می کند و می گوید: 
اگه من رییس جمهور شم ، تو رو میکنم معاون اولم قبوله؟
سپس دستش را به سمت مرد لاغر پیش می کشد.
مرد لاغر اندام ، کمی خود را عقب می کشد و می گوید: 
آقا ما بدون دست هم قبولت داریم! 

مرد خپل ، ابرو در هم می کشد و با خنده می گوید:
ولی من بدون دست قبول ندارم! 
و دست آقای لاغر اندام را به زور در دست خودش می گذارد.
آقای لاغر اندام که در حال چشم غره رفتن به مرد خپل است می گوید:
خب دیگه ، من باید برم.
مرد لاغر به زور دستش را خارج می کند و با کیف از اتاق می رود.
مرد کپل که درون گوی شفاف اش کاغذ هایی شامل:
فنی
ابن سینا
علوم پایه
انسانی 
بلوک آموزشی
و پلاسما نوشته شده 
چشمانش را می بندد ، چیزی زیر لب زمزمه می کند ، دستش را داخل گوی می کند و کاغذی را در می آورد که روی آن نوشته پلاسما
سپس و در حالی که به مانیتور خیره شده و ابرو بالا می اندازد ، لبخندی می زند و در سیستم وارد می کند:
کلاس زبان تخصصی خانوم دکتر ، ساختون فیزیک پلاسما ، اتاق 206
و در حالی که یک پای اش را از دمپایی بیرون اورده و روی پای دیگرش قرار داده ، با یک دستش مشغول بازی کردن با پای عرق کرده اش است و با دست دیگرش گوشی را برمی دارد و شماره ای میگرد: 
سلام خانوم دکتر ، خوبید ؟ جای کلاس زبان تخصصی تون مشخص شد روو سایت (لحظاتی سکوت)
می دونم خانوم دکتر ، به خدا می دونم ، نیست ، خیییلی گشتم ، کلی هم رایزنی کردیم که همین پلاسما رو بهمون دادن. من بخاطر شما و بچه های ادبیات نمایشی کلللی به اینو اون روو زدم. (پس از لحظاتی سکوت و در حالی که لبخند می زند) معلومه خانوم دکتر ، اصن دانشگاه به ما هم سفارش کرده که حالا که بعد از چند سال ، دوباره ادبیات نمایشی اوردیم ، حسابی از این ورودی های جدید استقبال کنیم.  حالا یه ذره پیاده روی و کوه نوردی هم واسه بچه هاتون بد نیست
(لحظاتی سکوت)
چشم
چشم، من بازم مجدد تلاشم رو میکنم. با من امری نیست؟ خدا نگه دار

مرد خپلو گوشی را می گذارد و با ته لبخند از سرجایش بلند می شود و به کنار پنجره می رود.در همان حین که از روی قفسه چند دسته کلید را برمی دارد ، به پنجره ی اتاقش خیره می شود و سری تکان می دهد.
 وارد راهروی دانشگاه می شود و در حالی که صدای خش خش دمپایی و دیلینگ دیلنیگ کلید ها در تمامی راهرو شنیده می شود ، به جلوی آسانسور می رود. 
مرد خپل سینه سپر کرده و دیلینگ دیلینگ و خش خش کنان در راهرو ی طبقه شش راه می رود. یک به یک در های باز را قفل می کند و پشت در یکی از کلاس ها روی صندلی می نشیند.
از داخل کلاس صدای خانومی به گوش می رسد که می گوید:
برای جلسه ی بعد ، یک روایت مستند یا داستانی از تهران برام بنویسید. 
برید به سلامت
مرد خپلو کلید هایش را نگاه می کند وپس از لحظاتی ، یک کلید که روی آن نوشته: 603 را جدا می کند.
در کلاس باز می شود و خانوم ماژیک بدست به همراه حلقه ی پسرها و دخترهایی که در ابتدا اطرافش بودند ، از کلاس خارج می شوند و به سمت آسانسور می روند.
مرد خپلو درحالی که از لای پنجره به تصویر ترافیک تهران از بالا خیره شده، در را قفل می کند.

سعید مولایی    مهر 98


پی نوشت: عکس تزیینی است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

داستان کوتاه های احسان عبدی پور

‍پیش نوشت :مدت زمان زیادی هست که کمتر می نویسم.

اگر بخوام بهونه بگیرم ، حتما می تونم به دندون درد وحشتناک این چند وقت اخیر ، آغاز برنامه ی تلویزیونی جدیدمون و مراحل آماده سازی اولیه اون و حتی داستان ادامه دار چالش های مستندی که نزدیک به سه سال هست درگیر ساختش هستم ، اشاره کنم.

شاید هم بد نباشه که بگم مدت زیادیه دارم صرف فهمیدن سینمای حیرت انگیز تجربی ایران و خواندن و دیدن آثار محمد رضا اصلانی می کنم. البته و صد البته تا وقتی خواندن ها ودیدن هایم به جای قابل قبولی نرسد ، قصد ندارم درباره ی آن ها بنویسم.

ولی شاید جز اینکه شدیدا درگیر استهلاک و فرسایش حاصل از روزمرگی شدم و گاه و بی گاه در تنها سرگرمی این روزهایم ، یعنی تصاویر دنیای اطرافم ، در سایه ها و رفله ها گم می شم و زمان را فراموش می کنم ، هیچ کدام از این دلایل ، منطقی به نظر نرسند.


اصل مطلب: به همین دلیل عجالتا تجربه ی شنیدن چند داستان کوتاه بی نظیر از احسان عبدی پور را به اشتراک می گزارم.

داستان هایی که تک تکشون ، سرشار از یک تجربه ی گرم ، اما تلخ از زندگی انسان ها هستند.

داستان هایی که هرچند در بوشهر گرم اتفاق می افتند و هرچند احسان عبدی پور ، انقدر باهوش هست که داستانش را خالی از شیرینی زبانی های بچه های جنوب نکند ، اما داستان های او مملو اند از تنهایی

از بی کسی

و از حقایق عمدتا تلخ زندگی انسانی

دوکو

رساله ی مومو سیاه

زینت و مک لوهان

کبریت

احسان عبدی پور، حتما نویسنده ی بی نظیریه  و اگه از من بپرسید ، مناسب ترین موجود دنیا برای خواندن داستان هاش هست.( مگر اینکه عکسش ثابت شه)

اما به عقیده ی من (که خب قطعا چندان مهم نیست) انقدرها که در عرصه ی نویسندگی و حتی فیلمنامه نویسی می تونه موفق بوده ، در عرصه ی کارگردانی موفق نبوده.

 

در پست بعدی ، حتما از فیلم تنهای تنهای تنها که چند سال پیش در جشنواره ی فجر درخشید خواهم نوشت. حتما خواهم گفت که چرا بنظر من انقدری که باشو غریبه ی کوچیک  بیضایی، نیاز داوود نژاد ، آثار کیارستمی و فیلم های دیگر دیده شدند ، تنهای تنهای تنها دیده نشد.

ولی عجالتا شاید بد نباشد به این نکته اشاره کرد که احسان عبدی پور، زمانی داره از روایت داستان با شخصیت محوری کودک استفاده می کنه که تاریخ مصرف اینکار ها گذشته، دیگه انقدر این داستان ها مستعمل و سانتی مانتال شده که قابلیت هاش رو از دست داده. از طرفی حقیقتا عبدی پور ، نویسنده ی بهتری است تا فیلمنامه نویسی عالی. بار اصلی بسیاری از لحظات تاثیرگذار فیلم رو نه سینما و کارگردانی ، که دیالوگ هایی با مفاهیم عمیق و البته در ظاهری بچه گانه (عبدی پور انقدر هوشمند و کاربلد بوده که برعکس بسیاری از همکارانش ، دیالوگ های قلمبه سلنبه رو نچپونده توو دهن بچه) به دوش می کشند.

البته که با تمام این تفاسیر ، تنهای تنهای تنها هنوز از جواهرات کمیاب این روزهای سینمای ایران است. پس اگر هنوز فیلم را ندیده اید ، شدیدا پیشنهاد می کنم فیلم را قبل از یادداشتم درباره ی فیلم تنهای تنهای تنها تماشا کنید. چرا که این یادداشت  داستان فیلم را لو می دهد و عملا خواندنش پیش از دیدن فیلم هیچ لطفی ندارد.

پی نوشت: خیلی معلومه که دارم با درمیون گذاشتن موضوع پست بعدی و زمان نقریبی انتشارش ، خودم رو مجبور می کنم که چند روز دیگه پست بعدی رو منتشر کنم؟

 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

توپ

یه توپ هرگز لحظه ی بدنیا اومدنش رو از یاد نمی بره

منظورم همون لحظه ایه که احساس می کنی ، بعد از همه جور فشار و درد و تاریکی

بلاخره یه دست با محبتی داره تو رو از میون بقیه ی توپ ها جدا می کنه و میاره بیرون

این بهترین حس دنیاست

اینکه احساس کنی به نظر یکی تو با تموم توپ های دنیا فرق می کنی

تو یه توپ منحصر بفردی

حداقل برای اون آدم

اون آدم غماشو ، شادی هاشو باهات شریک میشه

وقتی شاده ، می زنتت زمین و تو تا هوا میری

تا جایی که اون ندونه کجا میری

و وقتی غمگینه

یه گوشه میشینه و زل میزنه بهت

البته ، همه ی توپ ها انقدر خوش شانس نیستن که همچین زندگی ای رو تجربه کنن

داخل بوفه ی پارک ،توی پلاستیک توپ هایی که ما توش قرار داریم ، یه توپ قدیمی هست که خیلی وقته منتظره. 

هیچکدوم از ماها اون روزو ندیدیم 

شنیدیم  سال ها پیش ، یه پسر بچه اومده و این توپو برداشته 

توپ بدنیا میاد

اونایی که اون روزو دیدن تعریف کردن که هرگز، در تمام این سال ها ، توپو دیگه انقد خوشحال ندیدن

همه چی داشته خوب پیش می رفته تا اینکه پسر لحظه ی آخر متوجه میشه که به اندازه ی کافی پول همراش نیست

اون میگه میره از خونه پول بیاره

و اون توپ منتظر پسر میمونه

ولی پسر هرگز نمیاد

ما توپا تا همیشه اون دستی که به دنیامون اورده رو فراموش نمی کنیم

از اون روز به بعد ، هرکی توپ رو از پلاستیک میاورد بیرون ، میگفت: کم باده!

ولی توپ کم باد نبود!

منتظر بود!

اون لحظه ای که یه دستی به منم خورد و داشت میاوردم بیرون ، با خودم فک میکردم: نکنه منم به سرنوشت اون دچار شم! 

نکنه پسره ولم کنه بره و تمام عمر با حسرت ، بیرون پلاستیکو نگاه کنم که آدما با شادی با توپ هاشون بازی می کنن.

ولی نه

پسر منو خرید.

خنیدید و پیش دوستاش رفت.

همون موقع بود که فهمیدم ، من یه توپ عادی نیستم

من یه توپ خوشبختم

همینجوری آدما بینمون جمع می شدن ، اول سه نفر بودیم ، بعد شیش نفر و الان هشتاییم.

هشتایی دارن با من والییال بازی می کنن و می خندن .

میگن این چه توپ عجیبیه

هرجا دلش می خواد میره

یکی میگه پرباده

اون یکی میگه نه ، کم باده

یکی میگه مدلشه

یکی میگه به خاطر باده

ولی راستش همه ی اونا در اشتباهن

من ذوق کردم

خیلی 

من خوشبخت ترین توپ زمین بودم

همه چیز داشت عالی پیش می رفت

همشون داشتن به من می خندیدن و لذت می بردن

همه چیز خوب بود

تا اینکه منو اشتباهی پرت کردن اون طرف تر

تا اینکه صاحب دو تا دستی که منو رو هوا گرفته بود گفت:

منم می تونم بازی کنم؟

و منو به هوا پرتاب کرد! 

اول سعی کردم دیگه به دستاش برنگردم

توپو اینوری میزدن و من از قصد اون وری می رفتم

باز اونا می خندیدن

می گفتن چرا توپه اینجوریه

اینبار توپو محکم تر اینوری میزدن و من با جدیت بیشتری اون وری میرفتم

با خنده میگفتن: فک کنن با تازه وارد لجه! 

و منو سمتش پرت میکردن

ولی من نمی خواستم برگردم اونجا!

دست های اون با دست های تمام هفت آدمی که قبلا منو لمس کرده بود فرق می کرد.

اون دست ها نرم ترین و لطیف ترین دست هایی بود که 

ممکن بود یه توپ حسشون کنه.

چشام رو که باز کردم ، دیدم دقیقا در آغوشش پرتاب شدم.

مقاومت هیچ فایده ای نداشت

در تمام طول زندگیم ، جایی به گرم و نرمی اونجا تجربه نکرده بودم!

میتونستم هزاران سال

همونجا بمونم و از جام جوم نخورم

می خواست پرتابم کنه اون طرف ، ولی من نمی خواستم جایی برم! 

هی از دستاش قل می خوردم میافتادم زمین

و اون مجبور می شد دوباره منو بلند کنه و پرتابم کنه

می فرستادم اون طرفی ، ولی من روی سر خودش فرود میومدم و همه بهش می خندیدن.

موهاش ، موهاش بلندترین و خوش بو ترین موهایی بودن که من در تمام عمر توپی ام تجربه کرده بودم ، اینو وقتی فهمیدم که محکم روی سرش فرود اومدم و شالش باز شد.

اون لحظه ی آخری که منو داشت آماده ی پرتاب می کرد و موهاش تا روی دستهاش ریخته بود رو هرگز فراموش نمی کنم 

یه نسیم خنک

موهای بافته شده اش رو روی صورتم نوازش می داد

انقد به آغوشش منو محکم فشار داده بود که می تونستم تعداد ضربان های قلب گنجیشکی اش رو بشمرم 

منو بین دو دستاش گذاشت

چشاش رو بست

سرشو اورد پایین

پیشونی اش رو روی من قرار داد

لب هاش رو نزدیکم اورد ، انقد نزدیک که حتی یه لحظه احساس کردم لمسم کرد و گفت: برو

من نه که نتونم ها

دلم نیومد که کار دیگه ای بکنم

دلم نمیومد بقیه بهش بخندن و مسخره اش کنن

بهم ضربه زد

و من رفتم

یه جوری رفتم که تمام پسرا انگشت به دهن نگاهم می کردن

یه جوری خوردم توی زمینشون که هرگز به عمرشون نخواهند دید

و یه جوری بعد از خوردنم به زمین بلند شدم و داخل سیم خاردار ها خودمو انداختم که دیگه هرگز ، هرگز ، هیچ کسی نمی تونه پنچری ام رو بگیره.

گاهی وقتا از خودم می پرسم

این زندگی توپی چیه

یکی سال ها توی پلاستیک توپا منتظره

و یکی دیگه هم عین ما ، به یک ساعت نرسیده عمرش تموم میشه!

بعضی روزا با خودم فک می کنم ارزششو داشت؟

اگه برگردم و بتونم انتخاب کنم ، بازم دلم می خواد یه توپ باشم ؟


سعید مولایی 

اردیبهشت 98

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

غروب

بهش گفتم دو ساعت این وسط تایم اضافه داریم. چه کنیم؟

خندید

خیلی می خنده ، هر موقع می دونه باید چی بگه ، می خنده ، هرموقع نمی دونه باید چی بگه هم می خنده. کلا زیاد می خنده ، بهش می گم اینکه تو به هرچیزی می خندی ، زیادی شیرینه ، زیادی خوبه ، بازم می خنده

بهش می گم : می خوای بریم یه طرفی؟

بازم غش غش می خنده

بهش می گم: چرا فقط می خندی؟ آدم احساس می کنه داری ایسگاش می کنی. نکنه چیزی کشیدی؟

بازم می خنده. می گه : غروب قشنگیه .

میگم: خیلی ، خیلی قشنگه.

میگه تا حالا شده بری سمت غروب ؟ یا حتی طلوع ؟

میگم ینی چی؟

میگه ینی یه غروب ، بزنی به دل خیابون و بدون اینکه توجه کنی کجا داری میری ، بری سمت غروب

انقد بری تا شب بشه

بعد یهو چشاتو واکنی و ببینی که یه جوری خودتو تو دل کوچه پس کوچه ها گم کردی  که اگه از کسی نپرسی ،  دیگه پیدا نمیشی

اینبار من می خندم

و با خودم می گم: بریم گم شیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

ترانه‌ای از حسن زیرک

نوشته‌‌ی بهزاد وفاخواه

بدون زمان و مکانش معنی ندارد. سال‌های انتهای دهه شصت است و یکی از خیابان‌های بانه. سه تا بچه نه ده ساله یک بلندگوی دستی، احتمالا از همان‌ها که وانت‌ها داشتند، دست‌شان گرفته‌اند و آهنگ‌های درخواستی اجرا می‌کنند. راهپیمایی سیزده آبان تمام شده و بلندگو را دست یکی از بچه‌ها داده‌اند که «پسرجان اینو ببر مدرسه تحویل بده» و حالا خیابانی در بانه در اواخر سال‌های شصت موسیقی متن پیدا کرده. گزارشی از این که سه تا بچه چه می‌خوانده‌اند در دست نیست اما احتمالا از مغازه‌دارها و مردم عادی نظر می‌خواستند و آهنگ‌های ناصر رزازی و حسن زیرک می‌خوانده‌اند.
به جای «خونه‌دار و بچه‌دار، زنبیل...» سه تا خواننده کودک در راه تحویل دادن بلندگوی مدرسه داریم که پشت بلندگو می‌گویند: «شنوندگان محترم آقای احمدی صاحب مغازه شیرفروشی از ما تقاضای ترانه‌ای از حسن زیرک رو کردن که تقدیم می‌کنن به...» و بعد می‌خوانند!

به نقل از زندگی خرد

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

شیرینی تمام

دعوت به همکاری در استارتاپ "شیرینی تمام"

می گه می خواد استارتاپ "شیرینی تمام" راه بندازه

می گه آدما با خرید هر شیرینی از "شیرینی تمام" ، یک گام به آینده ی بدون شیرینی نزدیک تر میشن. میگه می خواد با پولی که از فروش هر شیرینی در میاره ، صندوق پولی رو درست کنه که بعد از مرگ این نسل ، جلوی خرید و فروش هرگونه شیرینی رو بگیره.

می گه می خواد با این پول ، توی مجلس لابی کنه تا این قانون رو تصویب کنه:

بعد از این نسل " خرید و فروش هرگونه شیرینی ، جرمه و مجازات اعدام داره"

البته ،میگه  انقد عاقل هست که بدونه باید تمرکزش رو روی تولید بزاره

می گه می خواد ارتش ها رو به استخدامش دربیاره 

به ما گفت ، بعد از بمبارون کارخونه های تولید شیرینی ، جنگ چریکی آغاز می شه 

آدم ها مقاومت خواهند کرد ، اونا از هر تلاشی برای ایجاد شادی و پخت شیرینی دریغ نخواهند کرد.

ولی ما باید سنگر به سنگر

خونه به خونه بو بکشیم تا بوی شیرینی های خونگی که توی فر خونه ها پخته می شه رو شناسایی کنیم.

تیم شناسایی به سگ های شیرینی یاب مجهزه

سگ هایی که از فاصله یک کیلومتری ، بوی شیرینی رو تشخیص می دن.

تیم شناسایی که کارش رو انجام داد ، نوبت تیم عملیاتی خواهد بود. کماندو ها با عملیات راپل ، وارد هر خونه ای میشن که فر روشنی داشته باشه.

می گفت سر هر چهار راه تست شیرینی می زاریم ، از هر آدمی که احساس کنیم زیادی شاده ، تست می گیریم که شیرینی نخورده باشه

احتمالا باخودتون می گید که فقط زور جواب نمی ده

حتما حق با شماست . باید کار فرهنگی کرد.

به همه ی آدم ها جزوه هایی درباره ی مضرات وحشتناک شیرینی خواهیم داد .

کلسترول ، ارزش غذایی پایین ، چربی ، شکر و هزار و یک ماده ی مضر دیگه

میگه شاید شما اون روز رو نبینید ، ولی من به وضوح می بینم اون روزی که موضوع میزگردهای تلویزیونی  "آیا پیشینیان ما در هزار سال پیش شیرینی می خوردند؟" باشه.

تهش هم ، مجری نتیجه بگیره که شیرینی ، چیزی جز یک توطئه ی شوم علیه ملت ها نبوده.

اینجوری مطمئن میشیم نسل های بعد ، کمتر از ما از زندگی شون لذت می برن.

 یه زندگی بدون شیرینی.

اینجوری ما خوش بخت ترین نسل روی این کره ی خاکی میشیم.

میگه امروز می تونید با خرید از استارتاپ "شیرینی تمام" ، علاوه بر اینکه از خرید شیرینی تون شاد می شید ، مطمئن باشید که نسل های بعد شیرینی ندارن و انقد شاد نیستن. 

اینجوری ، شاد تر هم میشید تازه.

البته 

 میگه چون خیلی به حقوق بشر و این جفنگیات اعتقاد داره ، می خواد در آینده یه روز، یعنی فقط روز تولد آدم ها، اون هم فقط توی مکان های از پیش تعبیه شده  (سعید کورت ) اجازه بده متولد شیرینی بخوره.

می خنده

می گه البته خودمون اون بغل مغلا ، گواهی تولد تقلبی صادر می کنیم تا هم یه منبع درامدی داشته باشیم ، هم پس دموکراسی چی میشه آقا؟ دیکتاتور که نیستیم ؟ 

از من خواست تا استارتاپش رو با شما درمیون بزارم

می گفت از طرف من  بنویس:

"به تعدادی همراه همدل برای تبدیل کردن این نسل از انسان ها به خوشبخت ترین نسل بشریت نیازمندیم"

و از من خواست تا

" این دعوت به همکاری رو برای هرکسی که احساس می کنم بتونه در این استارتاپ شریک بشه بفرستم"


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی