از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

روایت یک فروپاشی ذهنی

پیش نوشت ۱: در یادداشت قبل کمی درباره ی اینکه چرا فکر می کنم هوشنگ ابتهاج دچار وسواس فکری بود توضیح دادم، اما بهتر دیدم حداقل برای خودم، یک بار این وسواس فکری رو با واژه ها و به شکلی دیگه ای توضیح بدم.

پیش نوشت ۲: راستش برای توضیح اون معنایی از وسواس فکری که مدنظرمه دنبال یک دوگانه بودم. با وجود اینکه این دو کلمه هم بنظرم واژه های مناسبی نیستن و باید کلمه هایی مناسب تر از این ها هم پیدا بشه، اما با توجه به ملموس بودن این عبارات، ترجیح دادم از واژه ی مستربیوت کردن و زایش استفاده کنم. حتی شاید خودارضایی کلمه ی بهتری برای این معنایی که دنبالشم باشه، ولی حس کردم اگر کلمه ی انگلیسی اش رو به کار ببرم، شاید حس بهتری به مخاطب بده. (برای خودم که اینجوریه) منظورم از زایش هم نقطه ی مقابل خودارضایی، یعنی رابطه ج.ن.س.ی ولی از ترس فیلتر شدن و اینکه شاید داخل متن بعضیا راحت نباشن که این کلمه رو مدام بخونن، ترجیح دادم از زایش استفاده کنم.

جا داره تاکید کنم هیچ کدوم از این دو واژه برای آنچه که در ذهن دارم مترادف های خوبی نیستن. خصوصا چون زایش انگار سوگیری مثبت داره و مستربیوت کردن انگار سوگیری منفی. در صورتی که اتفاقا برای معنایی که من دنبالش هستم، هیچ کدوم از این دوتا بارمعنایی مثبت یا منفی ای ندارن. هیچ کدوم ارزش بالاتری نسبت به دیگری ندارن.

پیش نوشت ۳: بخشی از متن قرابت هایی با دیالکتیک هگل و خصوصا بحث تز، آنتی تز و سنتز داره. اما برای اینکه ماجرا خیلی طولانی نشه از ذکر نظرات هگل پرهیز کردم.

با اتوبوس دانشگاه پایین می اومدم و مثل اکثر آدما، مجبور بودم آهنگ شادی رو گوش بدم که از رادیو پخش می شد.

یه قطره اشک آروم آروم از گونه ام سرخورد اومد پایین.

عینک آفتابی زدم تا آدمای کمتری ببیننم، نمی تونستم جلوی سیل اشک هایی رو بگیرم که در یه جای بی ربط، وسط یه جمع بی ربط تر از چشمام سرازیر می شدن. دهمین سالی میشد که این مسیر لعنتی رو بالا پایین کردم. هرگز هم نتونستم پنهان کنم که همیشه ازش متنفر بودم.

از سال ۹۵ تا حالا، روزانه زندگی ام رو برای خودم نوشتم و مانیتور کردم. اینکه به چیا فک می کنم، چیکار دوست دارم بکنم، چیا رو دوست دارم، چیا رو ندارم و ... .

و البته تنها نقطه ی مشترک اون متنا این بود که از اینجا متنفر بودم. شایدم خیلی وقتا (نه همیشه) از خودم و زندگیم متنفر بودم. اینو هم باز طبق یادداشت و اسنادی می گم که از خودم موجود دارم.

هم سن و سالام یا ازدواج کردن (و دارن می کنن)، یا مهاجرت کردن (و دارن می کنن)، یا سال هاست مسیر شغلی شون رو انتخاب کردن (یا حداقل دارن می کنن)

اما سعید جز یه سری کار کوچولو، بیشتر نظاره گر زندگیه انگار. اومده بهر تماشا و ثبت کردن زندگی خودش و آدمای دیگه. (یه دوره ای یکی از تفریحاتم نوشتن درباره ی آدم هایی بود که داخل کوچه و خیابون می دیدم/ یه دوره ای به بهونه های مختلف با آدمای کوچه و خیابون از این ور اون ور گپ می زدم و مصاحبه های صوتی و تصویری می گرفتم)

آدما خیلی هاشون سعی می کنن کاربرهای (یوزرهای) خوبی برای زندگی باشن. خوب درس بخونن، دانشگاه خوب برن، رابطه ی خوب داشته باشن، کار خوبی پیدا کنن، ازدواج کنن، بچه های خوبی تحویل اجتماع بدن و ... .

خیلی ها هم البته از در لجاجت با گروه قبلی ها درمیان و هرکاری اونا کردن رو بخاطر اینکه همه می کنن، نمی کنن.

ولی خب خیلی ها هم احتمالا مثل من، کلا جز این دو دسته نیستن. کلا کار خاصی نمی کنن. البته می دونم که کاری نکردن هم خودش یه کاریه ها. ولی انگار بعضیا بیشتر نظاره گرن تا بازیکن. به ثبت و ضبط زندگی مشغول ان.

صادقانه

من داخل اکثر مهمونی ها خوشحال نیستم، ایضا داخل اکثر سفرها، ایضا محل کار، ایضا داخل رابطه، ایضا وقتایی که تنهام، ایضا وقتایی که بقیه ازم تعریف می کنن، ایضا خیلی شبا و روزا.

ایضا اکثر زندگیم

حقیقت اینه که اصولا آدم شادی نیستم و از اینکه چرا شاد نیستم و چرا انقد جهان اطرافم رو در ذهنم پردازش می کنم در عذابم. ذهنم مدام اطلاعات ورودی رو پردازش می کنه و همیشه دنبال راه هایی ام که خفه اش کنم. جالبترین بخش ماجرا هم اینه که آدم توو سن پایین تر این توهم رو داره که پردازش زیاد ذهنش باعث میشه بتونه اوضاع رو بهتر تحلیل کنه، اما بعد از چند سال می فهمه که فقط الکی داره پروسس می کنه. وگرنه اونی که این حجم از پردازش رو انجام نمی ده به همون میزان اندکی جهان رو می فهمه که اونی که داره پردازش می کنه.

خلاصه همه به یک اندازه (کم/ یا شایدم زیاد) می فهمیم.

این روزا فکر می کنم شاید دلیل اینکه از شرکت در خیلی از بخش های زندگی معمول اکثر آدم ها (کار ثابت، زندگی ثابت و ... ) طفره می رم اینه که می خوام با کاهش دیتاهای ورودی، جایگاهم به عنوان نظاره گر رو حفظ کنم. با خودم هم می گم، اونایی که بهترین و شناخته شده ترین راویان در زبان فارسی هستن، عموما با کاهش داده های ورودی به مغزشون تونستن اون ها رو پردازش و در قالب مثلا شعر برای ما روایت کنن. حافظ تقریبا تمام دوره ی زندگیش شیراز بوده.

سعدی که اهل سفر بوده، راجع به معشوقه میگه:

آن کس که دلی دارد آراسته‌ی معنی

گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

بازهم استراتژی کاهش میزان ورود اطلاعاته. در پای یکی ریزد.

اکثر آدم های روی کره ی زمین، انتخاب های دیگه ای می کنن. شاید به عبارت بهتر، خیلی وقت ها زندگی انتخاب های دیگه ای به انسان ها تحمیل می کنه. انتخاب هایی که انقدر ورودی زیادی ایجاد می کنه که کمتر کسی توان پردازش اون ها رو داره.

برای هر آدمی می تونه متفاوت باشه، به دنیا اومدن بچه، فشار کاری، رابطه، فوت عزیزان، بیماری، مهاجرت، جدایی، افسردگی، بحران میانسالی و یه عالمه چیز دیگه که خیلی وقتا با هم ترکیب هم میشن، می تونن هر ذهنی رو از توانایی پردازش کردن ساقط کنن.

آدم هرچه قدر که سنش می ره بالاتر، بیشتر درگیر روزمرگی های زندگی میشه و از یه جایی به بعد، فقط شل می کنه و سعی می کنه زندگی کنه.

هرچند به هیچ عنوان موافق تحقیر کلامی نهفته در عبارت:

خوشبخت، آن که کره خر آمد الاغ رفت

نیستم.

اما بنظرم آدمایی که زیاد فک می کنن همشون آرزوی اینو دارن که انقد توو ذهن خودشون پردازش نکنن. انقد فک نکنن. من از این جای متن به جای واژه ی پردازش کردن، فک کردن، وسواس فکری و ... از عبارت مستربیوت کردن استفاده می کنم. چون تصور می کنم اینم شکل دیگری از خودارضایی و رابطه ی فرد با خودشه. خودش ممکنه از فکرای خودش خوشش بیاد، بدش بیاد یا هرچی.

از اینجای متن، به کاری که کاربرهای خوب انجام میدن، زایش میگیم. به این معنا که بیشتر درگیر رابطه ی بین خودشون با دیگری(جهان پیرامون) ان. زندگی شون بر پایه دستاوردهای ملموس شکل میگیره. (عین اینکه حاصل یک رابطه نر و ماده به یک فرزند ختم بشه)

تا جایی که من امروز می فهمم اینه که، افرادی که ما تحت عنوان  فلاسفه، متفکران، هنرمندان یا چیزای اینجوری میشناسیم، افرادی بودن که مستربیوت می کردن، اما از جایی می تونستن به این مستربیوت کردنشون خاتمه بدن و اون رو به زایش، یعنی مثلا کتاب و فیلم و سخنرانی و ... تبدیل کنن.

این آدما با صورت بندی مستربیوت هاشون! تونستن اونا رو به زایش ختم کنن. اما یه عالمه آدم وارد غار مستربیوت کردن میشن و نمی تونن برگردن. یا اگر برگردن، سالم برنمی گردن. این آدما دچار فروپاشی ذهنی میشن و هرچند برای جامعه هم هیچ ثمری ندارن، اما مساله ی اصلی اینه که یه عمر خودشون رو عذاب می دن. راحت نیستن در زندگی. حالشون بده. وگرنه بنظرم از جایگاه یک آدم اهمیتی نداره به جامعه خیر میرسونه یا نه (شاید برای سیاستمدارا مهم باشه و بخوان دستور مرگ این افراد رو صادر کنن)

حقیقت ماجرا اینه که بنظرم مهارت مستربیوت کردن و مهارت زایش هیچ ربطی به هم ندارن. ارزش گذاری هم وجود نداره که هرکسی مستربیوت کرد باید تهش حتما به زایش ختم شه. به ما چه. ولی بنظرم کسی که در نهایت می تونه از غار برگرده و ماجراهای داخل غار رو برای انسان ها روایت کنه، به هر حال داره بخشی از حقیقت رو نابود می کنه.

چون هر نوع صورت بندی جهان واقعی، بلاخره حدی از غیردقیق بودن داره،  بلاخره ما داریم با حذف بخشی از المان ها یک روایت رو ارایه می دیم. مستربیوت کردن خود کمال گراییه. آدما میرن داخل غار و در دام کمال گرایی گم میشن. آدما معمولا نمی تونن هیچ روایتی رو از غار به دیگران ارایه بدن و در درون خودشون گرفتار میشن. به فروپاشی میرسن.

ارزشی نه در مستربیوت کردن هست و نه در زایش.

من خودم الان دارم مستربیوت کردن هام رو با نوشتن در اینجا به زایش می رسونم. (احتمالا با گفتن این حرفا هم دارم تلاش می کنم روایت دقیق تری از غاری که توش بودم تعریف می کنم، ولی همین که دارم روایت می کنم، ینی پذیرفتم که قراره اشتباه بگم)

صادقانه فک می کنم اینکه یه خودارضا گر خوب باشیم یا یه دگر ارضاگر خیلی دست خودمون نیست. (خیلی دارم تلاش می کنم از واژه های غیر مودبانه ای استفاده نکنم) یهو آدم توو بیست سالگی چشم باز می کنه و می بینه متاثر از جامعه، ژن، تربیت خانوادگی و ... یه جایی از این طیف ایستاده و البته تا اندازه ی کمی هم تغییر می کنه. ولی دست خودش نیست که کاملا طیفش رو بتونه عوض کنه.

بارها تلاش کردم مثل اکثر آدما زندگی کنم. کاربر خوبی برای زندگی باشم. نتونستم. خوشحال نبودم اونجوری. بیشتر دوست داشتم راوی خوبی از زندگی باشم. (بتونم به خوبی حاصل مستربیوت هام رو به زایش تبدیل کنم) اگر به آرزوی راوی شدنم برسم هم بعید می دونم خوشحال باشم راستش. ولی حداقل حس بهتری به خودم دارم. یه وقتای نادری هم وقتی به ماحصل زایشم نگاه می کنم، خوشحالم جدا.

از یه جایی به بعد، انگار آدم چه خوشش بیاد، چه خوشش نیاد، مجبوره خودش رو با همه ی اخلاقای بدش بپذیره.

من دوست دارم با افراد کم، روابط عمیق داشته باشم. حد بهینه ی دیتای ورودی ذهن من خیلی بالا نیست. شاید برای خیلی آدم های دیگه هم همینه. ولی به طرز غریبی، انگار اون جماعت یوزرهای خوب یا ضد یوزرها پرسرو صدا ترن و راویان بیشتری دارن. کمتر راوی در ایران امروز، داستان آدم هایی رو تعریف می کنه که برخلاف مد روز، روابط کم، اما عمیقی رو دوست دارن تجربه کنن.

مساله ی این آدما اخلاق یا چیزای این شکلی نیست. مساله اینه که اونجوری راحت نیستن. حالشون خوب نیست. نزدیک شدن به این آدما راحت نیست. اما اگر بتونید نزدیکشون بشید شاید با آدم های متفاوت تری مواجه بشید. آدمایی که شبیه یوزرهای خوب، تحصیلات عالی و کار فوق العاده ای ندارن. حرفای دلفریب هم بعید می دونم بلد باشن بهتون بزنن. ولی وقتی باهاتون حرف میزنن، وقتی بهتون لبخند می زنن، یعنی شما انقد فوق العاده بودید که تونستید برای لحظاتی، طرف مقابلتون رو از شر مستربیوت کردن خلاص کنید.

مستربیوت کردن بی وقفه، خودخوری مداوم یکی از ترسناک ترین اتفاقات زندگیه. فک کن توو اتوبوس نشستی و نگاه ها و صدای تک تک آدما رو اعصابته. نمی تونی هیچ نظمی بین الگوها پیدا کنی و فقط از بیرون یه دیوونه دیده میشه که وسط یه آهنگ شاد، داره گریه میکنه.

باز گریه کردن خودش عملا راهی برای ارتباط با جهانه بیرونه. مشکل اینه یه وقتایی آدم انقد حالش بده که گریه هم نمی تونه بکنه.

وقتی راوی نمی تونه جهان اطرافش رو صورت بندی کنه.

وقتی کسی که ادعای روایت گری داره نمی تونه اون چه که در ذهنش هست رو به نزدیک ترین آدم/ آدم های زندگیش بگه.

وقتی راوی یه روزایی انقدر از میزان نفهمیدنش نسبت به جهان می ترسه که نمی تونه صبح از تخش خارج بشه.

وقتی این رویه تبدیل به داستان هر لحظه و هر ساعت و هر روز و هر ماه و یک سال راوی میشه.

اون موقع است که راوی به فروپاشی ذهنی رسیده.

این خونه ایه که بزرگترین بخش زندگیم رو در اون زندگی کردم. این عکس مال چند ماه پیشه.

پانوشت ۱: طبیعتا زندگی یه شکل ادامه پیدا نمی کنه و یه عالمه بالا پایین داره. پارسال همین روزا از شکستم نوشتم و امروز یه جورایی دارم تلاش می کنم جهان اطرافم رو در حد عقل و فهم خودم از نو صورت بندی کنم.

البته که حتما پس از مدتی، بازم آدم دوچاره فروپاشی میشه و بازم، امیدواره که بتونم دوباره جهان رو صورت بندی کنه و خلاصه این بازی احتمالا قراره تا پایان زندگی ادامه داشته باشه.

اما فروپاشی ذهنی چیز عجیب و ترسناکیه واقعا. خیلی ترسناک. متاسفم که گریزی ازش نیست.

پانوشت ۲: صادقانه خیلی دارم تلاش می کنم که در دریای اخبار ناگواری که هر روز در این سرزمین می شنویم دووم بیارم.

پانوشت ۳: می دونم متن خیلی سر راستی نیست و زیادی مشوشه، اما همین که در همین حد هم تونستم غاری که توش رفتم رو روایت کنم، خودم راضی ام. هرچه قدر هم که مخاطبی نباشه، هرچه قدر هم که انقدر با لکنت حرف میزنم که همون چهار نفر مخاطب اینجا هم نمی فهمن چی میگم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

به بهانه درگذشت ابتهاج، مردی که دچار وسواس فکری بود

پیش نوشت ۱: به وضوح و از قصد تیتر تند و تیز و البته کمی تا قسمتی منفی برای این نوشته انتخاب کردم. حقیقت اینه که اصلا این متن رو نوشتم که توضیح بدم، چرا بنظرم علی رغم نگاه عموما ستایش آمیزی که در طول این چند هفته به هوشنگ ابتهاج و آثارش شده، در حقیقت تلقی جامعه نسبت به افرادی مثل ابتهاج کاملا منفیه. حقیقت بعدی هم اینه که هرچند می دونم اهمیتی برای کسی نداره، ولی خواستم تاکید کنم، قطعا نگاه شخص من به افرادی مثل ابتهاج مثبته.

پیش نوشت ۲: این متن تعمدا به خوانش چپی که میشه از آثار ابتهاج کرد کاری نداره و اصلا مساله ی این متن نیست. هرچند که برای فهم تفکر ابتهاج بنظرم جالبه اگر در حد یک بررسی این زندگی ایده آلیستی که در تفکر چپ نویدش داده میشه و این نگاه غیرواقعی که در ادبیات رمانتیک نسبت به معشوق وجود داره رو با اغماض همسنگ گرفت.

پیش نوشت ۳: امیدوارم خیلی معلوم نباشه که این متن رو در جریان یکی از بی خوابی های گاه و بی گاهم نوشتم.

هوشنگ ابتهاج رفت.

در اینکه ابتهاج یکی از مهمترین شاعران تاریخ معاصر ایرانه فکر نکنم کسی شک داشته باشه اما بنظرم یک نکته ی مهم در خصوص ابتهاج تا اندازه ی زیادی مغفول مونده.

(+ مصرانه بهتون توصیه می کنم یادداشت صفی یزدانیان درباره ی دیدارش با ابتهاج رو بخونید)

آقای ابتهاج هرگز هیچ عکسی از معشوقه شون گالیا نداشتن و در این متن، صفی یزدانیان خاطره ی دادن عکس گالیا (که دوست مادر صفی یزدانیان بوده رو) به آقای ابتهاج تعریف می کنه.

در بخشی از این یادداشت صفی یزدانیان اومده:

هوشنگ ابتهاج سال های سال، به عبارت دیگه یک عمر (چیزی نزدیک به هفتاد سال) با خیال معشوقه اش زندگی کرده.

این خیلی چیز عیجبیه.

شما همین الان تشریفتون رو ببرید پیش روانشناس. بگید سال های ساله به فلانی (نام معشوقه مورد نظر) فکر می کنید و نمی تونید یه لحظه هم فراموشش کنید. چه واکنشی بهتون نشون میده؟

به دوستانتون بگید، بهتون چی میگن؟

به بزرگتر های فامیل بگید

به دکترتون بگید

به هرکی

من اصلا ارزش گذاری نمی کنم که کاری که ابتهاج در طول عمرش کرده خوب یا بد بوده ها. من فقط میگم، این واکنشی که جامعه نسبت به مرگ ابتهاج انجام داد، هیچ ارتباطی با نظر جامعه درباره ی آدمی که دچار وسواس فکری عمیق در خصوص دختری که هفتاد سال پیش دیده، نداره.

به تعبیر آیدا احدیانی (+ مصرانه توصیه می کنم، حداقل بخش سوم یادداشتش رو بخونید، حواستون هم باشه که برای باز شدن این لینک باید به قند شکن مجهز باشید)

هرکس باید معشوقی داشته باشد به وصال نرسیده، ناتمام. برای شب های بی خوابی که تجسمش کند در حال وصال. ... خاطره ای برای فرار از روزمرگی و خیالی برای آینده. برای ل.ا.س ذهنی. برای تمرین سولوی دلبری. معشوقی که در اوج تمام شده باشد. فوقش با چهارتا فحش. بدون نفرین و نه بیشتر، بدون تقسیم اموال، بدون درگیر شدن خانواده ها و وکلا. معشوقی که در دنیای بیرون ذهن تو وجود ندارد ... اگر عشق ناتمام قشنگ ندارید، زود یکی دست و پا کنید یا اگر عشق قشنگی در دست و بالتان است تا گندش درنیامده تمامش کنید و بگذاریدش در شیشه، رویش کمی آب و نمک بریزید و بگذارید در قفسه برای شب های بی خوابی و روزهای کسل کننده.

تا جایی که عقل من قد میده، این همون کاریه که ابتهاج با معشوقه اش کرده.

زندگی بین دو طیف ملال و عدم امنیت در جریانه. عاشقی، به عدم امنیت نزدیکه و زندگی عادی و روابط عادیش به ملال. بنظرمیاد زندگی کردن در عدم امنیت، اصلا آسون نیست و بیچاره می کنه آدم رو. (+ شاید دوست داشته باشید نظر کیارستمی رو در این خصوص بشنوید) هرچه قدر که وصالش زیباتر، فراقش ترسناک تر. (+ اونجایی که شجریان می خونه، تو فارغی و عشقت، بازیچه می نماید، تا خرمنت نسوزد، احوال ما ندانی)

ملال هم که تکلیفش معلومه دیگه. ملاله.

میشه این بحث رو ساعت ها ادامه داد و ...

اما عجالتا

همین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی