یه چیز جالبی که فهمیدم اینه که
صدای ذهن آدمها در هنگام انجام اکتهای روزانه با هم فرق میکنه
و این ماجرا به شدت در احساس رضایت، حسشون نسبت به خودشون و زندگیشون موثره
منظورم چیه؟
دیروز که جمعه، ۱۸ مهر بود
من تونستم تا لنگ ظهر بخوابم
رفته بودم پیش پدر و مادر
و در خونه ای که همه چیش آماده بود و با آدمهایی که میدونم عاشقانه دوستم دارن و پشتم هستن وقت گذروندن
غروب رفتم دیدم دوستام
در یه کافه دنج
از شرایط کاری جدیدم گفتم و تولد دوستمون رو جشن گرفتیم
بعد با هم یه پیاده روی بامزه داشتیم و از جلوی خوابگاه دانشجویی و عشاقی که مشغول انجام کارهای خصوصی در فضای عمومی بودن! گذشتیم
بعد رفتیم خانه هنرمندان، رقصیدیم وسط پارک، شام خوردیم و یه عالمه گپ زدیم کنار خیابون
من خوشبختم که همچین دوستایی دارم، دوستایی که همچین جاها و کارهایی می تونیم بکنیم. جالب بود برام که فراز یا نیلوفر هم که مهاجرت کردن میگن، اون ور از این خبرا نیست و آدم ها خیلی سطحی ترن. راستش فکر می کردم برعکس باشه. البته هنوز هم تصور می کنم که خب، ما اینجا خیلی گزینشیتر می تونیم دوست پیدا کنیم و رابطه بسازیم، به همین دلیل مقایسه یک مهاجر که با بدختی فقط میخواد خودش رو تثبیت کنه، زنده بمونه و به میانگین جامعه جدید برسونه، قابل مقایسه با ما نیست. حالا نمی دونم چقدر تفکرم درسته البته، ولی به هر حال، همین تفکر باعث شده عجالتا بیخیال مهاجرت بشم.
این یک روایت از وضعیته
و روایت دیگه اینه که
دیروز صب، جوری خسته بودم و همه وجودم درد میکرد که نمی تونستم از تختم بیرون بیام
همه هم بهم نق میزدن که این چه اخلاق مزخرفیه که داری و چرا انقد نیستی هیچ جا
مامان بابام هم یه عالمه خوراکی بهم دادن و استرس این رو داشتم که خراب نشن چند ساعت توو ماشین تا بذارمشون توو یخچال
یک ساعت و نیم توو ترافیک بودم تا برسم به محل قرار
آمپر ماشین هی بالا می رفت و نگران بودم جوش بیاره
واقعا سن ماشین بالا رفته و خیلی بهش اعتباری نیست. اما کوو پول که آدم بخواد ماشین رو عوض کنه
بیست دقیقه دنبال جا پارک بودم
تهش هم که در یه فاصله خیلی دور پارک کردم و خودم رو به کافه رسوندم دیدم
یه کافه نامناسب، با پلههای عجیب و فضایی بسیار بسته که واقعا مناسب تولد نبود
بعد با یه کوله سنگین رفتیم پیاده روی و کتف و شونه ام درد گرفت
اول رفتیم یه رستوران مزخرف
هم گرون بود و هم بی ربط نسبت به حال و هوای ما
بعد رفتیم یه دونه از این ماشینهایی که غذا میدن
بالای چاه فاضلاب مجبور شدیم بشینیم و مدام انواع و اقسام بوها می اومد
سردرد شدم واقعا از بوو
غذامون هم که بعد کلی اومد، دیدیم ناقصه! ینی فیله مرغ باید میداشت که نداشت
تهش هم ساعت ۱۲ و خورده ای رسیدم خونه
در صورتی که میخواستم زود برم خونه
چون باید ۶ پا می شدم برم ورزش و بعدش هم سرکار
خلاصه، روز مزخرفی بود. فقط فشار و کار و استرس. چرا من همیشه باید در هول و ولای انجام کارهام باشم؟ چرا هیچ موقع اوضاع خوب نمیشه و اون روز خوب پیش نمیاد؟
چرا ... (و این نوشخوارهای فکری ادامه دارد)
کدوم روایت درسته؟
جفتش
این برنامه دیروز من بود
اما روایتی که من از دیروزم کردم در این دو نسخه بسیار با هم متفاوت بود. هرچند اکتها ثابت بودن، اما صورت بندی که من از وقایع میکردم و نوع نگاهم به روزم و در نتیجه خودم خیلی فرق داشت.
زمان دانشگاه یه چیزایی می خوندیم راجع به روایت درمانی و ...
نمی دونم همینه یا چی
ولی شاید یه چیزی توو این مایهها باشه
آدم نمی تونه همیشه مدل اول به زندگیش نگاه کنه و اصلا قرار هم این نیست. زندگی ترکیب این دو روایته. اما اگه آدم بتونه مدام روایت یک رو به خودش یادآوری کنه حسش به خودش و زندگیش بهتر خواهد بود
زندگی ترکیبی از این دو روایته
اما یه وقتایی آدم انقد حالش بده که فقط نسخه دو رو میبینه و میتونه از زندگیش ارائه بده
این یادداشت رو امروز اینجا نوشتم تا با خودم یه قرار بذارم
میخوام وقایع اصلی روزها و حسهام رو بهشون بنویسم
حس میکنم شاید با خودآگاهانهتر کردن و تلاش برای دیدن نقاط مثبت (البته نه به شکل زرد، واقعا به شکل واقع بینانه) حس بهتری نسبت به خودم و زندگیم داشته باشم
اینجا ثبت کردم روایت ۱۸ مهر ۱۴۰۴ زندگیم رو
که خودم رو مجبور کنم که
از ۱۹ مهر ۱۴۰۴
این کار رو رسما آغاز کنم.

عکس از دویدن امروز صبح
پانوشت ۱: قطعا چت جی پی تی سوگیری مثبت زیادی داره و خیلی تعریف میکنه و پرت و پلا میگه، اما به هر حال، من متن رو بهش دادم و گفتم، ببین بنظرت این متن رو میشه در چارچوب روایت درمانی دید یا نه
نظرش برام جالب بودم
✅ این متن کاملاً در حوزهی روایتدرمانی است (حتی میشود گفت نمونهی تجربی عالی آن).
✅ تو عملاً داری تمرین «externalizing the problem» را انجام میدهی — یعنی جدا کردن رخدادها از معنای ذهنیشان.
✅ لحن و زبانت از سطح روانکاوانه تا ادبی حرکت میکند، و این به متن اصالت داده.
✅ تنها پیشنهاد من: اگر قرار است ادامه بدهی، شاید خوب باشد در هر روایت روزانه، یک جمله «خلاصه معنایی» بنویسی. مثلاً: امروز یاد گرفتم که... یا امروز حس کردم که... تا فرایند معناسازی منظمتر شود.