از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

املی

ایام جنگ

برای اینکه خودم رو کمی سرگرم کنم و کمتر استرس بکشم

شروع کردم به باز کردن پیچ و مهره‌های یکی از فیلم‌های مورد علاقه‌ام

املی، اثر ژان پیر ژونه

اون روزها در کلاس تارخ سینمایی شرکت می‌کردم که موضوع اون جلسه‌اش، فیلم املی بود.

اعتراف میکنم

من برای دیده شدن پیش استاد این یادداشت رو نوشتم

اما نکته جالب اینکه هرچی به استاد گفتم و بهش یادآوری کردم، نخوند کار رو.

حالا خیلی هم مهم نیست البته. به من که خوش گذشت موقع نوشتن متن. ولی گفتم اونو اینجا هم بذارم. شاید به درد کسی خورد.

یادداشتی بر فیلم املی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

مرده‌ها را نمی‌توان کشت

بعد از چهار پنج سال

دوباره دوربین گرفتم دستم.

میگن خوبی مردن اینه که بعدش مطمئنی هرچی بشه، دیگه نمی‌میری.

مرده‌ها را نمی‌توان کشت

این اسم اشاره داره به یک موزیک ویدیو، یک فیلم و یک شعر که هر سه رو بسیار دوست می‌دارم.

موزیک ویدیوی مرده‌ها خودخواهند با آهنگسازی بامداد افشار

فیلم مرده‌ها نمی‌میرند اثر جیم جارموش

و شعر عشق عمومی از احمد شاملو که پیش از این در این پست بهش اشاره داشتم. یک جایی از شعر میگه:

زیرا که مرده‌گان این سال

عاشق‌ترین زنده‌گان بوده‌اند

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

گزارشی درباره گزارش نویسی

اگه بخوام صادق باشم، مشکل اصلی من، خود گزارش‌نویسی روزانه نبود؛ مشکل، نوع نگاه و شیوه‌ای بود که برای این کار انتخاب کرده بودم. روشی که قرار بود کمکم کنه در زندگی پیشرفت کنم، اما عملاً باعث شد درگیر مشکلاتی عمیق و بسیار پیچیده‌ بشم.

برای اینکه قصه‌ی من و گزارش‌نویسی رو شروع کنم، باید برگردم به سال ۹۵. اون موقع یه وبلاگ شخصی راه انداختم که فقط یکی از دوستای قدیمیم بهش دسترسی داشت. شروع کردم به نوشتن درباره‌ی روزمره‌ام. از اون موقع تا الان، حدود ۱۵۰۰ یادداشت تو اون وبلاگ نوشته شده. یعنی تقریباً هر دو روز یک ‌بار یه چیزی نوشتم.

چند سال اول این کار خیلی هیجان‌انگیز بود برام. احساس افتخار هم می‌کردم که چقدر منظمم. ولی رفته‌رفته، قضیه کمی تغییر کرد. انگار این گزارش‌ها باید یه تحلیل دقیق از زندگی «سعید» می‌بودن. یه‌جور ابزار برای بهبود دادن خودم.

در کنار این جریان، داشتم روی سوادم توی حوزه‌ی سینما هم کار می‌کردم. نقد می‌خوندم، نقد می‌نوشتم و کم‌کم متوجه شدم که دارم همون نگاه منتقدانه رو روی خودم پیاده می‌کنم. دقیق، سخت‌گیر و بی‌رحم.

وقتی با خودت تعارف نداشته باشی، طبیعتاً سخت‌گیر می‌شی و چون نمی‌خواستم در گزارشی که خودم برای خودم نوشتم خودستایی کنم، ترجیح می‌دادم فقط ضعف‌هام رو بنویسم و به زعم خودم روی بهبود اون‌ها کار کنم. ولی از یه جایی متوجه شدم که دارم توی یه چرخه‌ی خطرناک می‌افتم:

...→ نوشتن بیشتر از ضعف‌ها حس بد نسبت به خود تلاش برای اصلاح ضعف‌ها نوشتن از ضعف‌ها

و این چرخه ادامه داشت.

این گزارش‌نویسی از یه جایی خیلی عجیب شد. انقدر که مثلاً حتی برای سالگرد رابطه‌ گزارش تهیه می‌کردم از ریسک‌هایی که رابطه‌مون رو تهدید می‌کرد! فک می‌کردم دارم تلاش می‌کنم ریسک‌ها رو کاهش بدم، ولی وقتی نتونی روی نکات مثبت تمرکز کنی، حتی بهترین تلاش‌ها هم می‌تونن نتیجه برعکس بدن.

الان که به اون سال‌ها نگاه می‌کنم، می‌فهمم که نگاه‌کردن صرف به نقاط منفی، واقعاً کمکی نمی‌کنه. گزارش منفیِ محض حتی اگر خطاب به خودمون باشه، گزارش صادقانه‌ای نیست و در طولانی مدت، تو یادت میره چه مفروضات مثبتی رو تعمدا کنار گذاشتی و در تلقین خودت گیر می‌افتی. من با دیدن گزارش‌های خودم فقط یه سعید پر از ضعف می‌دیدم. من یادم نمی‌اومد، انقدری که توو این گزارشا نوشتم، آدم بدردنخوری نیستم (تعمدا انقدر فعل منفی ردیف کردم در این جمله. اون وضعیت همینقدر گیج کننده بود). 

اگه بخوام یه نتیجه از حرفام بگیرم اینه که:

ذات گزارش نویسی تا اندازه‌ای گیر دادن به خودمونه. گاهی وقتا باید بی‌خیال خودت بشی و درباره‌ی خودت گزارش ننویسی!
می‌دونم این حرفم خیلی زرد بنظر میاد، ولی بنظرم باید یاد بگیریم از خودمون تعریف کنیم، حتی توی خلوت خودمون.
اگه بتونی پیش خودت مهربون باشی، کم‌کم می‌تونی با بقیه هم مهربون باشی و کم‌کم، بقیه هم با تو مهربون خواهند بود.

 الان فکر می کنم در طولانی مدت حتی یک گزارش شعاری و سراسر مثبت درباره‌ی خودمون مفید‌تر از گزارشی سراسر منفی درباره خودمون خواهد بود.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

انتشار، استراتژی محوری سال ۱۴۰۴

امسال تصمیم گرفتم

کارهایی که در گذشته ساختم

اما منتشر نکردم رو

در قالب یکی نبود منتشر کنم

امسال قراره حرف بزنم و از سمت خودم با آدم‌ها ارتباط برقرار کنم. فارغ از اینکه مخاطبی باشه یا نباشه

می‌خوام خودم باشم و حرف بزنم

یه اتفاق جالبی که در ۱۴۰۳ برام افتاد انتشار پادکست یکی نبود و دیده نشدن اون بود  

به عنوان اولین گام حرف زدن با بقیه تصمیم گرفتم در اپیزود بعدی یکی نبود بیام بگم چرا بنظرم اپیزود یک و قصه شاید برای شما هم اتفاق بیفتد داستانی مهم و درستی بوده

می‌تونید اپیزود دوم پادکست یکی نبود

یعنی تحلیل شاید برای شما هم اتفاق بیفتد رو از اینجا بشنوید

این قطعا ابلهانهترین کاریه که یه نویسنده ممکنه بکنه. ولی دیگه نمی‌تونم در سکوت لبخند بزنم و چیزی نگم.

قرار نیست این پادکست دیده بشه‌ها. صرفا می‌خوام حرفم رو بزنم. اینجوری حالم بهتر میشه. همین.

من سال‌های گذشته کارهای مختلفی انجام دادم، اما چون پخته نبودن، هیچ کدوم رو منتشر نکردم.

الان که گذر سال‌ها از روی اون‌ها و خودم رد شده

وقتشه اون ها رو در چارچوب یکی نبود منتشر کنم

وقتشه سبک کنم خودمو

هرچند بازم بعیده خیلی آدمای زیادی دوسشون داشته باشن

ولی اگه به بهانه این کارها چهارنفر رو پیدا کنم که دغدغه‌شون شبیه دغدغه‌های من باشه به هدفم رسیدم.

به هر حال

من همینم

توو مستندی که ازتون دعوت می‌کنم حداقل این بخشش رو حتما ببینید کیارستمی حرف خیلی جالبی میزنه.

خودت جوون بودی، می‌دونی ینی چی

حسود بودی، می‌دونی ینی چی

سوظن داشتی، می‌دونی ینی چی

عاشق بودی، می‌دونی ینی چی

حالام به سن رسیدی، می‌دونی ینی چی

همه رو می‌دونی ینی چی

بنابراین، همینو بردار، خودتو، برای همینم من اصن ترس ندارم که اتوبیوگرافیک باشه، باشه، چه بهتر از این.

هیچ چیز بدی نیست که تو داشته باشی و دیگران بدترش رو نداشته باشن. هیچ چیزی. اینو مطمئن باشید.

به قول حافظ میگه: من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

وقتی تو توپ رو می‌ندازی خیلی کار چیزیه. اصن بهت بگم یه نوع روان‌درمانیه

آبرو خودتو ببر. تو نمی‌دونی بی‌آبرویی چه آبرویی توو این عصر

بنظر من تمام کارهای اتوبیوگرافیک کارهای درخشانی‌ان.

به یه دلیل. فقط به دلیل اینکه لااقل دارن تصویر یک نفر رو به طور دقیق بیان می‌کنن.

یه نفر

ماجرای پادکست خاطرات خیالی دقیقا همین بود. من تلاش کردم در حد خودم، اون روزای زندگیم رو روایت کنم.

همین و بس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

حواس پرتی خوب

تو فیلم "دست خدای" سورنتینو، یکی از شخصیت‌ها جمله‌ای از فدریکو فلینی نقل می‌کنه که خیلی دوسش دارم.

یه خبرنگار از فلینی، کارگردان بزرگ سینما، می‌پرسه: «سینما چیه؟» (احتمالاً انتظار داره یه جواب روشنفکرانه بشنوه، مثلاً اینکه سینما دنیا رو عوض می‌کنه، عدالت برقرار می‌کنه، یا چیزی شبیه این.)

اما فلینی بی‌تفاوت جواب می‌ده: «سینما به هیچ دردی نمی‌خوره، ولی حواس آدم رو پرت می‌کنه».

خبرنگار می‌پرسه: «از چی؟» فلینی جواب می‌ده: «از واقعیت. واقعیت تلخه».

و بعد یکی از شخصیت‌های فیلم سورنتینو با تعجب می‌پرسه: « فقط همینو گفت؟!» و شخصیت سن‌بالاتر جواب می‌ده: «به نظرت همین کافی نیست؟»

همون لحظه چشمشون به مارادونا می‌افته. یه حواس‌پرتیِ عالی.

این دقیقاً همون چیزیه که من درباره‌ی سینما فکر می‌کنم.

من سینما رو دوست دارم، فیلم ساختن رو دوست دارم، چون باعث می‌شه حواسم از واقعیت پرت بشه. از اینکه زندگی چقدر مسخره و بی‌معناست. تعارف که نداریم، زندگی توی ایران امروز افتضاحه. همه خسته و فرسوده شدیم. ولی هرکس یه راهی برای پرت کردن حواسش پیدا می‌کنه: کار، خانواده، سفر، یار، کتاب و ...

من هم حواس‌پرتی خودم رو داشتم: فیلمسازی. اما یه روزی اون حواس‌پرتی رو از دست دادم.

چند سال پیش داشتم می‌دویدم که تو سن پایین اولین فیلم خودم رو بسازم، به زعم خودم معروف بشم، پول دربیارم، مستقل بشم. فکر می‌کردم تافته‌ی جدا بافته‌ام و قراره زندگیم رو تغییر بدم. فیلم «باباکرم» نتیجه‌ی همین طرز فکر بود. در ۲۲ سالگی دست‌به‌دوربین شدم، چند سال روش کار کردم، تدوین کردم، پروپوزال نوشتم، برای شبکه‌هایی مثل الجزیره و آرته فرستادم، سعی کردم پخش‌کننده‌های بین‌المللی رو راضی کنم. اما همه‌ی تلاش‌هام به در بسته خورد.

و اون لحظه عجیب و غریب وسط کرونا فرا رسید

لحظه‌ای که حس کردم گند زدم (این پست وبلاگم متعلق به اون دوره است)

حس کردم فیلمساز خوبی نیستم. حس کردم زندگی واقعی، هیچ ربطی به رویاهای من نداره. این فقط یه شکست کاری نبود؛ یه زلزله‌ی بنیان‌افکن بود. تصویری که از خودم داشتم، یک‌باره فرو ریخت. مهم‌ترین ایماژ زندگیم نابود شد. دیگه حتی نمی‌دونستم وقتی کسی ازم می‌پرسه «شغلت چیه؟» یا «چه برنامه‌ای برای آینده داری؟» چی باید بگم. از آدم‌ها فرار می‌کردم، چون نمی‌خواستم این سؤال‌ها رو بشنوم.

من اون حواس‌پرتی که زندگی رو قابل‌تحمل می‌کرد، از دست داده بودم. حالا هر عامل بیرونی‌ای، حتی یه بوق ساده حین رانندگی توی خیابون، عمیقاً به‌همم می‌ریخت. البته که مدل شخصیتیم جوری نبود که خشم و ناراحتیم رو سر یارویی که بوق زده خالی کنم. اما ناراحتی و خشمم رو در درجه اول سر خودم و در درجه بعدی سر اطرافیانم خالی می‌کردم.

طبیعیه که در این شرایط اطرافیانت هم تا یه جایی تحملت می‌کنن و قرار نیست با تو تا چاه بیان.

در اون شرایط

اینکه یار اون دوره از زندگیم هم بزاره و بره شرایط رو به شکل ترسناکی برام سخت‌تر کرد. اون اتفاق تیر آخر بود.

تمام اون خشم و ناراحتی که داشتم دیگه تنها به سمت خودم نشانه رفت.

من اون روزا می‌خواستم توضیح بدم چرا این‌قدر حالم بده، ولی نمی‌تونستم. مشکل حال بد همینه، اصلا اگر بتونی حرف بزنی انقدر حالت بد نمی‌شه. ذهنت رو نمی‌تونی مرتب کنی. توی خودت گیر می‌افتی (این ماجرا رو به تفصیل در این پست توضیح دادم). من میخواستم اون روزا داستان حال بدم رو پادکست کنم، اما زورم به جمع کردن ذهنم نرسید و واسه همین، پادکست خاطرات خیالی ۳ سال طول کشید ساخته بشه.

از اون روزا چهار سال می‌گذره.

«باباکرم» رو دوباره از توی گنجه درآوردم و داره تدوین نهایی فیلم انجام می‌شه

و عجیب‌ترین بخش ماجرا اینه که... باباکرم، اصلاً فیلم بدی نیست.

من فقط چون نتونسته بودم جلوی اون حجم از نوشخوار فکری و گیر دادن به خودم رو در قرنطینه کرونا بگیرم فکر می‌کردم فیلمی که ساختم اثر فاجعه باری شده. من به ذهن خودم باخته بودم و تبعات بسیار سنگینی بابتش دادم. همین.

باباکرم شاهکار نیست. اسکار نمی‌گیره. تو جشنواره‌های الف پذیرفته نمی‌شه. اما برای یه فیلم اول، واقعاً خوبه. برای مخاطب ایرانی، احتمالاً جذابه. شاید تو جشنواره‌های مستقل‌تر ایران جایزه بگیره. واقعیت اینه که اولین فیلم‌های بزرگان سینما هم چندان بی‌نقص نیست. مهم اینه که بعد از چهار سال دارم دوباره به همون چیزی برمی‌گردم که همیشه بهش نیاز داشتم.

یه حواس‌پرتی خوب.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

آغاز انتشار پادکست یکی نبود

هرگز

هیچ وقت

تصور نمی‌کردم خودم دو دستی در بدترین زمان و وضعیت ممکن

دست به انتشار پروژه‌ای بزنم که حداقل به زعم خودم

آخرین تیرم در مسیر آرتیست شدنه

سر خاطرات خیالی هیچ انتظاری برای دیده شدن نداشتم. یه کار کاملا شخصی بود

اما یکی نبود فرق داشت

با این دید یکی نبود رو شروع کردم که می‌خوام به همه‌ی اون گوساله‌هایی که فیلمنامه‌هام رو رد کردن و عملا باعث شدن سال‌هاست هیچ کاری نتونم بکنم بگم:

بیا (انگشت شصتم رو به عنوان موفقیت نشونشون بدم)

دیدید

کمدی غیرمبتذل اینه و می‌تونه به اندازه خودش مخاطب داشته باشه

حقیقت اینه که فیلمسازی و فیلمنامه نویسی کار خاصیه. از این جهت که تا سرمایه و حمایت نیاد پشتت، چیزی ساخته نمی‌شه و تا وقتی چیزی ساخته نشه، انگار تو هیچ کاری نکردی. به خاطر همین آدمایی که وارد این حرفه می‌خوان بشن معمولا وارد یه هزارتوی بی سر و ته میشن که خیلی وقتا نمی‌تونن از تهش بیان بیرون.

به عبارت دیگه، هیچ اثری ازشون تولید و منتشر نمیشه.

ایده تولید پادکست داستانی یکی نبود از همین مشکل اومد. پادکستی که عملا من برای هر اپیزودش دارم فیلمنامه می‌نویسم. من در نهایت تصمیم گرفتم خودم با امکانات محدود خودم داستان‌هام رو اینجوری بسازم.

راستش چند اپیزود دیگه هم ساخته بودم، اما شب انتشار اولیه، ینی شب ۱ بهمن بعد از مشورتی که با یکی از دوستان داشتم از انتشار اون اپیزودها منصرفش شدم و فعلا من موندم و این یکی اپیزود. اول گفتم بیخیال و با یک اپیزود که پادکست شروع نمیشه، اما بعد دیدم ماجرا به این سادگی نیست.

به شدت و به سرعت دوباره افسردگی اومد سراغم و در همین سه هفته‌ زمینم زد.

یکی نبود داشت ذهنم رو تسخیر می‌کرد. من به خودم قول داده بودم که کارهام رو منتشر می‌کنم. به خودم گفته بودم فوقش تهش شنیده نمی‌شه و شکست میخورم بازم. ولی اینکه کار رو ول کنم، اصلا هیچ جای ذهنم نبود!

این شد که در یک زمان بی‌ربط (الان شب ۲۳ بهمنه)

در یک موقعیت بی‌ربط (من واقعا الان هیچ اپیزودی به جز اون اپیزودهایی که تصمیم گرفتم منتشر نکنم توو گنجه‌ ندارم)

تصمیم به انتشار گرفتم

یه وقتایی حس می‌کنم، شاید بدم نمیاد شکست بخورم!

طبق معمول برم توو نقش قربانی که من تلاشم رو کردم و نشد و ...

همش به خودم میگم، آخه این چه شرایط پرتیه که داری کار رو منتشر می‌کنی. کاری که خودتم خوب می‌دونی، به هر حال از همون اول هم قرار نبوده مخاطب گسترده داشته باشه و جنس کمدی‌اش همه پسند نیست و ...

خلاصه‌ی نق زدن‌هام اینکه

اپیزود اول از پادکست یکی نبود

با عنوان شاید برای شما هم اتفاق بیفتد

منتشر شد.

بدون تعارف برای من افتخاری هست اگر کار رو بشنوید، برای بهتر شدنش بهم نظر بدید و احیانا اگر یک درصد دوستش داشتید، به دیگران هم پیشنهادش کنید.

ارادتمند شما

سعید مولایی


کست باکس پادکست یکی نبود

اینستاگرام پادکست یکی نبود 

کانال تلگرام پادکست یکی نبود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

اوندین پتزولد

پیش نوشت: ۱۲ بهمن یک لینک جدید که صحبت‌های قطبی زاده درباره‌ی فیلمه رو به این پست اضافه کردم.


امروز

دوباره نشستم به دیدن اوندین

چشم نتونستم بردارم از فیلم

چقدر، عشق شبیه به یه رویا است

چقدر، دست یافتن بهش ناممکنه

چقدر، سرخوردگی از عشق سرانجام محتومی برای هر عاشق و معشوقیه

و چقدر ممکنه عاشق سابق تا آخر عمر

با حسرت

نسبت به گذشته‌ی عاشقانه‌‌اش نگاه کنه

عموما در فیلم‌های جریان اصلی

عشق امکانیه که باعث میشه آدم بتونه بهتر و بیشتر خودش رو بشناسه

اما آثار پتزولد اینجوری نیستن. عشق فرصتی برای بیشتر گم شدن در خوده! اینکه بفهمیم چقدر خودمون و جهان اطرافمون رو کم می شناسیم.

اوندین فیلم خاص و عجیبه. نمی‌شه به هر کسی دیدنش رو توصیه کرد. کلا پتزولد دیدن و لذت بردن از ققنوس یا ترانزیت خیلی کار هر کسی نیست (مثلا در اوندین باید اسطوره‌ای اوندین رو بدونی یا در ترانزیت باید منطق زمانی فیلم و ... رو متوجه بشی). مقایسه‌ای که میخوام بکنم مع الفارقه. اما آثار پتزولد در سینما مثل آثار مارکز یا موراکامی‌ان. جنسی از رئالیسم شاعرانه دارن که کمتر میشه در قالب کلمات توضیحش داد. الان هم البته اصلا قصد توضیح فیلم رو ندارم. فقط خواستم یه جایی، به زعم خودم یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما رو برای خودم ثبت کنم.

اوندین از دل اسطوره‌ها اومد

و به دل اسطوره‌ها برگشت

عین عشق

و چه موسیقیه بهتر از کنسرتو ر مینور یوهان سباستین باخ (به بهانه دیگری در این پست هم به این موسیقی اشاره کردم) برای روایت این قصه.


پانوشت ۱: یه وقتایی فکر می‌کنم صرفا دارم در پست‌های مختلف حرف‌های یکسانی میزنم! در این پست درباره‌ی شعر منزوی نوشته بودم که عملا همین مفاهیمه! خیلی بده آدم با این حقیقت مواجه شه که داره خودش رو تکرار می‌کنه و هیچ تکونی نمی‌خوره! احساس می‌کنم باتلاق شدم!

پانوشت ۲: در ادامه سعی کردم چیزهایی که جسته گریخته به فارسی راجع به اثر نوشته شده رو بیارم. هرچند فیلم برای منتقدای ایرانی فیلم تحسین شده‌ای بود، ولی متاسفانه خیلی منابعی مبسوط درباره‌ی فیلم که در دسترس عموم باشه و من الان بتونم بهش ارجاع بدم وجود نداره مثکه.

سعید قطبی زاده (+ و +)

(میدونم قطبی زاده عاشق فیلمه و جای دیگه‌ای هم چند ساعت درباره‌ی فیلم حرف زده، اما متاسفانه من ویس اون جلسه رو ندارم و اصلا قرار نبوده ویس اون جلسه برای انتشار عمومی جایی قرار بگیره)

نوید پورمحمد رضا (+)

حسین معززی نیا (+)

محسن آزرم (+)

فیلمنگار (+ و +)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

برای آقا معلم

این چند ماه که دوره آموزشی سربازی بودم

وقتی که خسته و کوفته، آخر هفته‌ها برای چند ساعت از پادگان می‌اومدم خونه

در اون فشار شدید زمانی که حتی بین حمام رفتن، خوابیدن یا چند ساعت دیدن نزدیک‌ترین دوستام مجبور به انتخاب بودم

یه کاری بود که حتی توو اون شرایط هم قطع نشد و حالم رو خوب می‌کرد

خوندن روزنوشته‌ها و کامنت‌های محمد رضا شعبانعلی (احتمالا هرکسی بعد از مدتی خوندن روزنوشته‌ها به تدریج متوجه میشه، اصل نوشته‌ در کامنت‌ها اومده!)

خلاصه، امروز این کامنت رو برای محمد رضا گذاشتم. دوست داشتم اینجا هم بازنشرش کنم.

 

محمد رضا جان سلام

می‌دونم این کامنت، زیر این پست کاملا بی‌ربطه و از این بابت صمیمانه عذر می‌خوام، اما چون حدس می‌زدم مرتب کامنت‌ها رو‌ می‌خونی، گفتم اینجا بنویسم.

این چند وقت اخیر که دارم برای آغاز یک پروژه سنگین جدید آماده می‌شم، خیلی با خودم مرور می‌کنم که در این سال‌ها چی یاد گرفتم و از کجا یاد گرفتم. بعد از کمی سبک سنگین کردن متوجه شدم، محمد‌رضا شعبانعلی یکی از مهمترین معلم‌های ده سال اخیر زندگی من بوده.

راستش خیلی اهمیتی نداره در روزنوشته‌ها راجع به چه مساله‌ای می‌نویسی، اینکه اساسا چه چیزهایی رو مساله می‌دونی، رویکردی که برای فهم عمیق‌تر مسائل به کار می‌گیری و الگوریتمی که برای حل مساله‌ طراحی می‌کنی، برای من همیشه بزرگترین کلاس درس بوده.

‌می‌خواستم از طرف خودم و تعداد بسیار زیادی مخاطب خاموش احتمالی که شاید به شکل پیوسته اینجا رو می‌خونن، اما معمولا کامنت خاصی نمی‌ذارن، ازت صمیمانه تشکر کنم.

آرشیو روزنوشته‌ها شگفت انگیزه. اینکه یک نفر در دوره‌ی زمانی نسبتا طولانی، اون چیز‌هایی که بهشون فکر می‌کرده رو با بقیه به اشتراک گذاشته واقعا جالب و عجیبه. حتی یه جورایی بنظرم غبطه برانگیزه. می‌دونم کامنتم ابتدا و انتهای درست درمونی نداره، فقط خواستم در آستانه‌ی این پروژه‌ی جدیدی که دارم شروع می‌کنم بگم، من افتخار می‌کنم به اینکه سعی کردم این ده سال در حد بضاعت کم خودم، شاگردی محمد رضا شعبانعلی رو بکنم.

امیدوارم خیلی شاگرد افتضاحی نباشم و بتونم آنچه از محمد رضا یادگرفتم رو در حد قابل قبولی پیاده کنم.

با آرزوی بهترین‌ها برای آقا معلم

به امید دیدار حضوری

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

اتمام خاطرات خیالی پس از سه سال

بلاخره تموم شد

۳ سال طول کشید تا بتونم روایت کنم چی میشه آدم از این حس به یه نفر دیگه

می رسه به این حس که

رابطه ما خاله بازی بوده و سعید هیچ وقت در اون کاری که دوست داره هیچ پخی نمیشه

این قصه ایه که برای اکثر آدما احتمالا پیش اومده و خیلی اتفاق محیر العقولی برای من یکی نیوفتاده.

شاید تنها تفاوت من با سایر آدم ها در این بوده که سعی کردم یکبار، یه جایی از زندگیم

 اونجوری که دوست دارم خداحافظی کنم

و برای اینکار

نیاز داشتم به روایت کل داستان.

خاطرات خیالی رو در کست باکس و اسپاتیفای میشه شنید (چون محل آپلود اصلی اسپاتیفای بوده در کست باکس هم نیاز به فیلتر شکن دارید)

اما بنا به دلایلی، هیچ علاقه ای به شنیدن هیچ نظر یا بازخوردی نسبت به پروژه ندارم.

صرفا می خواستم بسازم و با بقیه به اشتراک بزارمش.

همین

این پروژه برای همیشه تموم شد.

این شعر منزوی (در این ویدیو با روایت رشید کاکاوند) به رغم زیادی سانتی مانتال بودن همراه روز و شب های من بوده و گفتم این آخر کاری

یه جا

به اشتراکش بزارم

 

خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

 

پلنگ من دل مغرورم پریدو پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود

 

من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زاغاز به یکدگر نرسیدن بود

 

گل شکفته خداحافظ اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود

 

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

 

چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود

 

پ.ن: این متن رو، در طول مرخصی چند ساعته، در وضعیت له حضور در دوره ی آموزشی سربازی پادگان ۰۲ ارتش نوشتم.

 اگه از وضعیت دیوانه کننده ی اونجا زنده نیومدم بیرون گفتم حداقل این پست، آخرین پست وبلاگم باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

در انتهای شب، ستاره ای زیبا، پرنور و کم نظیر

وسط جار و جنجال های سیاسی مداوم این سرزمین که تهش از هر طرفی که آدم به هر مسیری که نگاه می‌کنه

می‌تونه انتهای شب رو ببینه

این روزها داره سریالی پخش می‌شه که حکم یک ستاره ی پرنور، زیبا و کم نظیر رو در دل انتهای یک شب هولناک داره

راستش فکر می کنم این سریال انقدر سهل و ممتنع هست که نیازی به تعریف کردن نداشته باشه. اتفاقا معدود یادداشت‌هایی (به خاله بازی‌های اینایی که توو یوتیوب و اینستا ریویو فیلم و سریال‌ میکنن کاری ندارم) که سعی کردن به وجوه فنی سریال بپردازن دچار اشتباهات بنیادینی در فهم اون شدن. چنانچه مثلا در این یادداشت نویسنده این مساله رو در نظر نگرفته که قصه خیلی به معنای کلاسیکش شاهپیرنگ محسوب نمیشه. در نتیجه اصولا با الگوی اشتباهی پایلوت سریال رو بررسی کرده (البته شاید هم بشه بهش حق داد. صرفا از اپیزود اول لحن کلی سریال رو نمیشد متوجه شد).

به هر حال، اون چیزی که این اثر رو بنظرم تا اینجا ( امیدوارم سریال با همین کیفیت بتونه ادامه بده) به یکی از مهمترین سریال های تاریخ نه چندان طولانیه شبکه نمایش خانگی در این ‌تبدیل میکنه اینه که:

هشدار: از اینجا به بعد نمیشه گفت خط اصلی داستان لو میره، ولی به هر حال به یک جزییاتی از داستان اشاره میشه که شاید دوست داشته باشد خودتون اول با اون‌ها مواجه بشید.

سریال از هیچ اتفاق عجیب غریبی استفاده نمی کنه. حداقل تا اینجا، نه کسی کسی رو کشته. نه کسی به کسی تجاوز کرده. نه با داستان دزدی سروکار داریم و نه توطئه ای در کاره. همه چیز عین اتفاقات روزمره ای هست که اطرافمون می بینیم و این معجزه سریاله. به جای اینکه بار رو بزاره روی پیرنگ و یک خط روایی شلوغ و پراتفاق طراحی کنه، این جرات و این توانایی رو داشته که کنار شخصیت‌ هاش که کاملا انسان هایی شبیه خودمون هستن وایسه و داستان اتفاقات عادی آدم های عادی رو با حفظ جذابیت برامون تعریف کنه.

یه جایی که خودم از سریال دوست داشتم هم جدا کردم که خیلی معلوم نباشه حرفی برای گفتن نداشتم و به زور می خواستم وبلاگم رو آپدیت کنم.

باباهه عاشق سینماست و عکس پول نیومن سال ها رو دیوار خونه بوده.

وسط بحث و کل کل، باباهه به دخترش (هدی زین العابدین) میگه به خاطر این عکس تو عاشق این شوهره سابقت شدی. چون فک کردی اونه (پارسا پیروزفر شباهت های ظاهری اندکی داره با پل نیومن). علاقه ات به بازیگری هم واسه همینه.

و بعد پل نیومن رو جر داد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی