پیش نوشت ۱: یکی از جالب ترین نکات وبلاگ نویسی برای من یادداشت هایی که منتشر نشدن. ابتدای امسال یادداشتی نوشتم که بدون شک برای خودم یادداشت بسیار مهمی بود. اما دقیقا برای اینکه بسیار مهم بود و تا اندازه ای درباره ی مسیر ادامه ی زندگیم بود، شک داشتم که منتشرش بکنم یا نه. گفتم بزار چند ماه بگذره و بعد تصمیم بگیرم. بعد از چند ماه نظرم درباره ی اینکه اون متن یادداشت درستی هست تغییر نکرده، اما بنظرم نیازی به انتشارش اینجا وجود نداره. من اینجا از بدترین و عجیب ترین روزهای زندگیم نوشتم. هیچ دیدی ندارم کیا اینجا رو می خونن، ولی به هر حال، من دو سال پیش در تمام سطوح زندگیم با یک بحران خیلی سنگین مواجه شدم. اینکه در طول این دو سال یه وقتایی چیزایی که برای خودم می نوشتم رو اینجا منتشر کردم بهم حس خوبی می داد. اون یادداشتی که منتشر نشد هم در ادامه ی استراتژی های خروج از اون بحران بود و هرچند به این نتیجه رسیدم اون یادداشت رو جایی منتشر نکنم، اما حس کردم شاید بد نباشه، یکی از چیزایی که خودم فک می کنم وسط این بحران فهمیدم رو اینجا بنویسم.
به طور خلاصه بحران زندگی من، خارج شدن من از توهم و مواجه شدن با زندگی واقعی بود.
مساله ای که البته احتمالا همه با بالارفتن سن انواع گوناگونی از اون رو تجربه می کنن. اما دلیل اینکه چرا این مساله برای من تبدیل به یک ابربحران شد، حدیث مفصلیه که موضوع این یادداشت نیست. همه ی این پیش نوشت بسیار طولانی رو نوشتم که این قسمت از این بحران رو بگم:
من هدفهای بسیار بزرگ و غیرواقعی داشتم. بعد که با مخ رفتم توو در و دیوار، تمام هدفهای زندگیم رو از دست دادم (که البته واکنش طبیعی هر انسانی بعد از چنین رفتن توو دیواریه) بعد آروم آروم که خواستم حرکت کنم، دیدم نمی تونم راه برم. چون هیچ هدفی ندارم.
طبیعا هدف گذاری (این یادداشت بر هدف گذاری شغلی تمرکز داره) یک عالمه پارامتر مهم داره از جمله پیدا کردن مزیت نسبی خودمون، علایقمون و ... اما پس از اون ها من به شاخصی عملیاتی نیاز داشتم تا بتونم با استفاده از اون، سطحی برای اهدافم مشخص کنم که دوباره با مخ نرم توو دیوار.
من اسم این شاخص رو سطح آدم هایی میزارم که در طول روز می تونیم بهشون دست بدیم.
و این یادداشت درباره ی این شاخصه.
پیش نوشت ۲: در این یادداشت به تسامح آرزو، رویا، هدف و توهم به یک مفهوم نسبتا یکسان اشاره دارن.
پیش از هرچیزی باید صادقانه موضع خودم رو نسبت به یک چیزی مشخص کنم. چون می دونم موضع ام احتمالا به شدت رادیکاله و خیلی درست نیست پیش از آغاز بحث موضع ام رو مشخص نکنم.
من اصرار دارم که اکثریت قریب به اتفاق آدم ها متوهم ان. اصرار دارم اکثر آدم ها آرزوها و هدف گذاری های غیرواقعی دارن و عمیقا معتقدم
ما همه متوهم ایم.
اما این مساله از نظر من اصلا نکته ی منفی نیست.
شاید درستش این بود برای این حرفی که در ادامه می خوام بزنم شواهدی علمی پیدا کنم. ولی راستش برای من انقدر موضوع بدیهیه که حاضر نیستم وقتم رو سر پیدا کردن رفرنسش تلف کنم.
ماجرا اینه که من فکر می کنم زمانی که آدم ها دنیا دیده تر میشن، سنشون میره بالا، بیشتر می خونن و می بینن و خلاصه سرد و گرم روزگار رو می چشن، دست از آنالیز کردن و گیر دادن بقیه برمی دارن و می پذیرن همینجوری که خودشون صدتا ایراد دارن، بقیه هم صدتا ایراد دارن.
به عبارتی من آدمی رو پخته تر می بینم که گیر نده به بقیه و فقط مشاهده گر باشه. (می دونم من حرف جدیدی نزدم و یه عالمه آدم قبل از من صد برابر بهتر این حرف ها رو زدن، صرفا می خواستم تاکید کنم تا به مساله ی بعدی برسم)
به نظر من، آدم هایی که در ایران امروز به وجود سوپرمن و بتمن اعتقاد دارن، تفاوتی با انسان هایی که در ایران امروز به سوپرقهرمان های تاریخی! اعتقاد دارن ندارن.
به عبارتی همه متوهم ان
بنظرم اگر ما کمی کمتر خودمون رو جدی می گرفتیم، شاید می تونستیم با این حجم از رویاپردازی که مردم خاورمیانه (بقیه ی نقاط جهان هم انواع دیگری از این توهمات رو دارن) به شکل تاریخی درباورها و قصه هاشون دارن سازنده ی یه عالمه فیلم ابرقهرمانی پرفروش باشیم. فیلم هایی با تم های پررنگی از عدالت و آزادگی و ... فیلم هایی درباره ی همین رویاهایی که انسان همیشه دنبالشه. طبیعتا موضوع ما، بازشناسی سینمای ابرقهرمانی یا صحبت درباره ی کتاب اسطوره ی سوپرمن اومبرتو اکو نیست، اما با تفسیری که من دارم ازش حرف می زنم، تمام جنبش های چپ دنیاغرق در خیال و توهم ان. در سطح ایران نه تنها مردم عادی، که تمام روشنفکران ما هم دقیقا هم تراز مردم عادی، غرق در توهم بودن. (فقط جنس توهمشون فرق می کرده با مردم)
بعضی از حرف هایی که این روشنفکران زدن و خصوصا میزان باوری که به امکان عملیاتی کردن ایده هاشون داشتن باعث میشه من خیلی وقتا با خودم فک کنم، فقط آدمی که رووی دراگ باشه ممکنه چنین خزعبلاتی به هم ببافه.
مساله توهین به این بزرگان نیست.
همه ی جای جهان همین بوده.
احتمالا همه خیلی بهتر از من می دونید نیوتون تمام عمر دنبال کیمیاگری بوده و تمام آنچه ما امروز تحت عنوان کشفیات اون میشناسیم، صرفا ثمرات جانبی کیمیاگریه. مگر کسی می تونه منکر یک عالمه دستاورد مهم نیوتون برای انسان بشه؟
هر دوره ی زمانی عواملی داره که این توهمات رو تشدید می کنه. در گذشته عدم دسترسی به اطلاعات، ندیدن نقاط دیگه ی جهان باعث می شد ما فک کنیم مرکز عالمیم و همه ی ابرقهرمان ها فقط قراره از بغل گوش ما دربیان.
امروز هم اینترنت به ما این توهم رو داده که چون مثلا می تونیم توو دایرکت به پروفسور سمیعی پیام بدیم، پس خیلی اختلاف سطحی بین ما نیست.
همه ی این روضه ی بلند بالا رو خوندم تا به اینجا برسم که:
از نظر من توهم اصلا بد نیست، ما نباید به کسی بگیم متوهم، چون تاثیری نداره و خود طرف باید در مواجهه با زندگی عادی اینو بفهمه و اگر کسی بهتون میگه شما متوهمید احتمالا سطح توهماتش، اگر از شما بیشتر نباشه، کمتر نیست. (با توجه به اینکه خودش رو در جایگاهی دیده که به یکی بگه متوهم)
اما یک مساله ی مهم هم من خودم در زندگی باهاش مواجه شدم و نمی تونم منکرش بشم، اونم اینه که:
حد زیاد توهم، فاصله ای که میان واقعیت موجود و خیالات وجود داره، شاید در کوتاه مدت موجب تلاش بیشتر بشه، اما می تونه بسیار خطرناک باشه و این انرژی ذخیره شده در این بادکنک هرچه قدر بزرگتر و پربادتر باشه، وقتی تنه اش به تنه ی سخت واقعیت برخورد می کنه انفجار مهیب تری در انتظاره.
انفجاری که خیلی وقتا آدما بعد از اون دیگه جرات نمی کنن هیچ آرزو و هدف گنده ای داشته باشن. تن می دن به زندگی بدون رویا و خب، اگر واقعا دیدشون تغییر کرده باشه و دیگه دنبال اون هدف نباشن هیچ ایرادی نداره و خیلی هم خوبه. منتها مساله اینه که خیلی وقتا آدم تا ابد در حسرت اون هدف و آرزو می مونه.
عموم آدم ها می دونن باید به اندازه هدف گذاری و آرزو کنن، اما اون اندازه چیه و کجاست مساله ی مورد اختلافه.
من نمی دونم این شاخص واقعا وجود داره یا نه، بعید نیست وجود داشته باشه، ولی من در مشکلات خودم بهش رسیدم و جایی نخوندم. اما طبیعتا همچین هم کشف خارق العاده ای نکردم و شاخ غولی شکسته نشده.
من فکر می کنم، ما به اندازه ی سطح آدم هایی که در طول روز باهاشون دست می دیم می تونیم هدف گذاری کنیم. (می تونه این دست دادن هم ترازهایی در جهان دیجیتالی داشته باشه که موضوع بحث ما نیست) البته این وسط چند شرط وجود داره:
این دست دادن صرفا حاصل یک بار دیدن در خیابون و سلام علیک نباشه، واقعا تا حدی کمی آشنایی وجود داشته باشه
و مساله ی دیگه اینه که حق نداریم زمینه ی کاری طرف رو عوض کنیم!
یعنی مثلا من اگر من شرایط کاریم این جوریه که خفن ترین کارگردانی که در زندگیم باهاش سلام علیک دارم و باهاش دست می دم، یک مستندساز متوسط ایرانیه، حق ندارم آرزو کنم اسپیلبرگ بشم. من تهش می تونم آرزو کنم یک مستند ساز متوسط ایرانی بشم (شاید بعد که مستند ساز متوسطی شدم، با مستند سازهای خفن ایران هر روز دست بدم، اون موقع آرزوم می تونه تغییر کنه به تبدیل شدن به یک مستند ساز بزرگ در ایران)
یعنی من اگر آرزومه تبدیل به یک دانشمند در حوزه ی فیزیک کوانتوم بشم و در حال حاضر یک جایی کار می کنم که روزمره با چنین سطح دانشمندانی در فیزیک نه، اما در شیمی مواجه میشم، نمی تونم آرزو کنم یک دانشمند در حوزه فیزیک بشم، من نهایت آرزوم می تونه دانشمند شدن در شیمی باشه.
این مساله البته در سطوح دیگری هم قابل تعمیمه. یک شرکت، یک کشور، یک تیم فوتبال و ... .
وقتی کشوری رو هیچ جا راه نمی دن، آدم های اون کشور در هیچ لیگی حضور ندارن، انسان های متوهمی در اون سرزمین پرورش پیدا می کنن که از ابتدا می خوان چرخ رو دوباره اختراع کنن.
این مساله البته وجوه پیچیده تری هم پیدا می کنه
مثلا اگر یک روزی اون آدم به خودش بیاد و بلاخره بفهمه همه ی عمر در توهم بوده. بعد بگرده ببینه مزیت نسبی اش چیه و یهو متوجه بشه هیچ مزیت نسبی دیگه ای نداره چی؟
به عبارتی یک احمق متوهم که مزیت نسبی اش رویا پردازی و دری وری بافتنه، اون می تونه چیکار کنه؟
بنظرم اگر این فرد واقعیت رو دید و فهمید مزیت نسبی دیگه ای نداره، حالا می تونه با تعریف کردن اون اوهام به عنوان اوهام پول دربیاره. همین که یک آدم خیالباف بپذیره سوپرمن در دنیای واقعی وجود نداره، اما می شه فیلمش رو ساخت ، یعنی روی مزیت نسبی خودش ایستاده. آدما دوست ندارن وسط فیلم بهشون بگی، سوپرمن وجود نداره و همش خیاله و داری فیلم میبینی. سوپرمنی خوبه که تا ته خیال، تا ته اوهام در سالن سینما بره. (و فیلمساز مزبور چون همه ی زندگیش کاری به جز خیال بافی و دری وری گفتن نکرده، انقدر با قدرت زیادی می تونه دری وری بگه که مختصات کامل جهان سوپرمن رو خلق کنه)
البته بازم می گم، اگه برگردم به شاخص دست دادن، ما به لحاظ توان فنی از هالیوود خیلی عقب تریم و نمی تونیم چنین فیلم هایی بسازیم. حاصل یک فیلم سوپرمن ایرانی محصولی به غایت احمقانه و مضحک خواهد بود. اما مثلا توان فنی ما در حدی هست که بتونیم پارودی اون ها رو بسازیم.
بین فیلم های ایرج ملکی
و آثار پارودی به لحاظ سطح فیلمسازی تفاوتی وجود نداره.
فقط یکی می دونه داره دری وری میگه و یکی نمی فهمه (الان رو نمی دونم، شاید ایرج ملکی می دونه داره از این راه دیده میشه و پول درمیاره، ولی حداقل می شه از فعل نمی فهمید دربارش استفاده کرد) حرف های جدی اش چقدر به نظر بقیه احمقانه است.
پانوشت ۱: ببخشید مثال هام سینمایی شد، به هر حال هرکس از چیزی که یه ذره بیشتر بلده مثال می زنه. فقط بنظرم این نکته خیلی بدیهی که منظور من این نبود حالا واقعا پاشیم پارودی سوپرمن بسازیم. طبیعتا سوپرمن هیچ ربطی به فرهنگ ما نداره، ولی با توجه به محدودیت ها ترجیح دادم از قصه های خودمون مثال نزنم و یک مثال هالیوودی بزنم. البته همین که حتی در این دوران از ترس واکنش سایرین (نه فقط حاکمیت، که اتفاقا خود بخشی از مردم) نمی تونیم به خود داستان هایی که در ذهن داریم اشاره کنیم نشون میده ما چقد فاصله ی زیادی تا تعریف کردن این قصه ها داریم.
پانوشت ۲: شک ندارم اگر این یادداشت رو الان منتشر نکنم و توو درفت بزارم، چند روز دیگه از انتشارش منصرف میشم. پس صرفا برای اینکه یه چیزی گفته باشم، با وجود هزار و یک جوگیری که موقع نوشتن متن باهاش درگیر بودم، تصور می کنم یه چیزی گفتن بهتر از هیچی نگفته.
پانوشت ۳: می تونم اعتراف کنم، نوشتن از تروماها و نقاط ضعفم در فضای عمومی رو دوست دارم. یه جور بهم حس قدرت میده از اینکه من از مواجه شدن با خودم نمی ترسم. در زمانه ای که آدما خصوصا در شبکه های اجتماعی دنبال برند سازی شخصی و این خاله بازی هان (حتی همین تعبیر خاله بازی، مسلما درش قضاوت شخصی من مشخصه و به شدت عبارت غیرآدم حسابی طوریه. ولی خب من همینم دیگه) اینکه آدم بگه ببین من فلان جا کم آوردم، فلان جا شکست خوردم، ببین من بهت عین سگ حسودی می کنم خیلی جرات می خواد. خیلی آدم باید تکلیفش با خودش معلوم باشه. راستش من در خیلی از اکانت های شبکه های اجتماعی و سایت ها انسان نمی بینم. حس می کنم دارم یادداشت های یک ربات رو می خونم. میدونم حرفم عجیبه، اما من وقتی یه جایی می خونم که یکی نوشته:
من کم آوردم
فارغ از اینکه موضوع اصلی حرفش چیه حس می کنم داره بهم میگه:
میای با هم بیشتر دوست شیم؟