تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت

نگاهت تلخ و افسرده است

دشت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است

غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است


تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی 

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن درافتادی

تو را کوچیدن از این خاک ، دل برکندن از جان است. تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

تو را این خشکسالی های پی در پی 

تو را از نیمه ره برگشتن یاران

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند

تو را هنگامه ی شوم شغالان 

بانگ بی تعطیل زاغان

در ستوه آورد


تو با پیشانی پاک نجیب خویش

که از آن سوی گندم زار 

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

تو با آن چهره ی افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است

تو با چشمان غمباری

که روزی چشمه جوشان شادی بود

و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده است

خواهی رفت

و اشک من تو را بدرود خواهد گفت


من اینجا ریشه در خاکم 

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم

من اینجا تا نفس باقیست ، می مانم

من از اینجا چه می خواهم ، نمی دانم؟!


امید روشنایی گرچه در این تیره گیهانیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

گل برمی افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح می خوانم

و می دانم

تو روزی بازخواهی گشت


فریدون مشیری