تا ساعاتی دیگه ، پیکر داریوش شایگان از مقابل مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی تشییع خواهد شد و جسم او در آرامگاهش به خاک سپرده می شه.
معمولا در چنین ایامی رسم بر اینه که هرکس از اینکه چقدر از متوفی کتاب و مطلب خونده و احیانا از محزرش تلمذ کرده بگه. اگه احیانا در حاشیه ی مهمانی شبانه ای؟! با استاد عکس داشته باشی که فبها! همون کار هزار و یک کتاب خونده و نخونده رو انجام می ده!
اما متاسفانه یا خوشبختانه ، بنده نه تا به این لحظه! این شانس رو داشتم تا با داریوش شایگان دیداری کنم و نه حتی این آینده بینی رو داشتم که از ایشون کتابی بخونم تا خودم رو برای روز فوتشون آماده کنم.
صرفا تمام شناخت من از داریوش شایگان بغیر از مطالبی که در ویکی پدیا دربارشون خونده بودم به مقدمه ی مترجم کتاب " جهان هولوگرافیک "(قبلا در مطلبی گفتم که مدتیه دارم این کتاب رو می خونم و دربارش فکر می کنم) برمی گرده که در اون متن ، داریوش مهرجویی توضیح می ده که اولین بار ، این داریوش شایگان بوده که کتاب " جهان هولوگرافیک " رو به مهرجویی می ده و مهرجویی هم انقدر از کتاب خوشش میاد که تصمیم می گیره بقیه رو هم از لذت خوندن این کتاب بی نصیب نزاره و کتاب رو ترجمه می کنه. ( در پانوشت، کمی درباره ی خود کتاب توضیح دادم)
اما در همین جریان فوت شایگان بود که مصاحبه ی جالبی از اون رو خوندم که مشتاق شدم ، اون رو اینجا برای شما به اشتراک بذارم. ( واقعا نمی دونم چقد تاریخ مصاحبه درسته ، چون اونجوری که من خوندم ، داریوش شایگان دی ماه 96 سکته ی بسیار شدیدی کردن!)
گفتگوی روزبه فیضی با داریوش شایگان در مورد چیستی مرگ بهمن1396:
شاعر بزرگ «ریلکه»[۱] چنین تصویری از مرگ ارائه می کند: «در بطن زن آبستن، در پس چهرهٔ خسته و مهربانش، دو میوه در شرف تکوین است: یکی مرگ و دیگری زندگی».
مرگ جزئی از زندگی است و مرگ و زندگی جفت یکدیگر هستند و همان لحظهٔ ورود به عرصهٔ حیات، مرگ آغاز میشود. در واقع هر روزی که زندهایم، یک روز از مرگ دزدیدهایم. موقعی که جوانی، اصلاً به مرگ فکر نمیکنی، فکر میکنی تا ابد هستی؛ پا که به سن میگذاری، مرگ را درک میکنی و میفهمیاش. من به زودی هشتاد ساله میشوم، عمر مفیدم را کردهام. از هفتاد به بالا میدانی که به سوی مرگ میروی. این است که حالا برای من مرگ رهایی است. پرونده بسته میشود و تمام!
مرگ برای آدم مدرن امروز همچنان یک مسئله است، چون نسبت به آنچه با آن میآید، ناآگاه است. اما میتوان همهٔ این نگرانیها را هم کنار زد و خیّامی زندگی کرد و دم را غنیمت شمرد. من به چنین نگاهی بسیار اعتقاد دارم و خیّامیام. میتوان همچون خیّام و رواقیون، با مرگ بسیار راحت کنار آمد. البته آنهایی که اهل عرفان هستند، معتقدند که اگر به مقام فنا فیالله و بقاء بالله برسید، جاویدان شدهاید. اما من نه عارفم و نه به حد مولانا رسیدهام. یا به قول هندیها میتوانید به مرحلهای برسید که مردهاید و «زندهٔ آزادید». در حکمت مشرق زمین و مقداری هم در غرب، راههایی برای جاودانگی از طریق ریاضت وجود دارد. یوگی واقعی «زندهٔ آزاد» است، یعنی مرده و زنده است، جاودانگی یعنی این. برای همین در عرفان اسلامی به مرگ میگویند قیامت وسطی؛ یعنی قیامتی که در قید حیات آن را تجربه میکنید، بعد از آن تجربه هم مردهاید و هم زنده. این ایدهآل و آرمان بزرگ عرفان مشرق زمین است. اما میان من و یک هندویی که در جهان اساطیریاش زندگی میکند، فرق است. یک میلیارد هندی در اساطیر زندگی میکنند نه در واقعیت! برای هندو، رنج بردن، مقدس است چون هرچه بیشتر رنج بکشی و فقر به تو فشار بیشتری آورد، باعث میشود که کارما آب شود، دفع شود، و زندگیِ بعدیِ بهتری داشته باشید. عجیب است که در هند، از هتلی معروف مثل تاج محل بیرون میآیی و میبینی گداها آنجا نشستهاند و هیچ احساس غبن و غیظی هم نسبت به تو ندارند. خیلی عجیب است. باید مغبون باشند، اما غبنی ندارند و رضایت دارند از فقرشان. این از اعتقاد خاص آنها به زندگی و مرگ میآید.
بله! من تجربههای مختلفی را در زندگیام داشتم، اصلاً مغبون نیستم و همه کاری کردهام! یوگی باز بودم و دنبال جوکیها و جنگیرها هم رفتم. با علامهها حشر و نشر داشتم. به این نتیجه رسیدم که شاید حقیقتی در بسیاری ریاضتها نهفته است. اما فرق بین عرفان و شارلاتانیسم فقط یک تار مو است. خیلی راحت میشود از دل این عرفان، یک راسپوتین درآید! نمیگویم که در این ریاضتها حقیقتی نیست، شاید یوگیهایی باشند که بتوانند چهل روز تمام، سیستم پاراسمپاتیک خودشان را کنترل کنند. پاراسمپاتیک همان سیستمی است که کنترلی روی آن ندارند. آنها میتوانند ضربان قلبشان را آن قدر پایین بیاورند که مرده محسوب شوند. آدم با نیروی درونش خیلی کارها میتواند بکند، اما انجام این کارها مستلزم تیپ خاصی از زندگی است که من هیچوقت نخواستم آن نوع زندگی را داشته باشم.
هر چه جلوتر میروید خیابان پشت سر طولانیتر میشود و خیابان رو به رو کوتاهتر. به جایی میرسید که در مقابلتان فقط یک افق وجود دارد. خیابان به انتها میرسد و پشت سرش یک خیابان دور و دراز است. من هم به جایی رسیدهام که روبهرویم دیگر خیابانی نیست. پشت سرم خیابان طویلی است، امّا روبهرویم دیگر راهی نیست.
بازگشت به دورهٔ جوانی که هنوز نمیدانی چه میخواهی بشوی؟ ابداً! اصلاً نمیخواهم جوان شوم. هر روز صبح بیدار میشوم و برنامهٔ روزانهام را ادامه میدهم، چون همین حالا هم میدانم زندگیام روزی تمام میشود. حالا زمانش چه فرقی دارد؟ ما باید آگاه شویم که ایگو، این اژدهایی که درون ماست، تا همیشه خوراک میخواهد و یک وقتی باید توی سرش بزنی تا آرام بگیرد. منی که در درون آدمی است ساده آرام نمیگیرد. اما روزی که آرام گرفت و رامش کردی، راحت میشوی. با همه چیز کنار میآیی، آرام میشوی.
نه، چون همین حالا هم به مرحلهٔ آخر رسیدهام و خودم را آن سوی ساحل میبینم. شاید تنها آرزوی من که شخصی هم نیست این باشد که وضعیت مملکتم بهتر شود. ایران را دوست دارم و فکر میکنم مردم ما سزاوار تغییر شرایطند.
کتابی میخواندم که نویسندهاش تصویر حکیمانهای از مرگ داده بود. نوشته بود که برای یک جوان زندگی همچون خیابانی طولانی و پر از درخت در روبهروست. اما هرچه جلوتر میروید خیابان پشت سر طولانیتر میشود خیابان روبهرو کوتاهتر. به جایی میرسید که در مقابلتان فقط یک افق وجود دارد. خیابان به انتها میرسد و پشت سرش یک خیابان دور و دراز است. من هم به جایی رسیدهام که روبه رویم دیگر خیابانی نیست. پشت سرم خیابان طویلی است. روبهرویم دیگر راهی نیست! شما در سی سالگی هنوز باید زندگیتان را بسازید. هنوز اول خیابان هستید و روبهرویتان خیابان تداوم دارد. اما در هشتاد سالگی چطور؟
شانزده سال قبل در همین اتاق کناری یک تجربهٔ شخصی برای من پیش آمد. سینهام درد گرفته بود. یک لحظه فکر کردم دارم سکته میکنم. اما اصلاً نترسیدم و هراسان و دستپاچه نشدم. با آرامش به پسرعمویم تلفن کردم. گفتم دارم سکته میکنم و مرا به بیمارستان ببر. نمیدانم چرا، اما خیلی سرحال بودم! با خودم گفتم شاید مرگ آمده و قرار است راحت شوم.
من خیلی کار میکنم و خودم را به زندگی مشغول میکنم. دارم در بارهٔ بودلر کار میکنم که کانسپت مدرنیته را عوض کرد. حالا این هم سرگرمی جدید من است..... در این سن برایم افقها بازند، اما در جوانی اصلاً افقی گشوده نیست. در یک گردابی به سر میبری که نمیدانی، چه میشود و به کجا خواهی رسید. به محض اینکه به سنّ ما برسید، گویی سناریو را یک بار خواندهاید، میدانید آخرش چیست. تکرار دوبارهٔ صحنهها، حوصله میخواهد. این که جوانی بازگردد و درس بخوانم و آیندهام چه بشود و … این که آن ترسها و دلهرهها باز تکرار شوند، برایم هولناک است. در سنین ۵۵ الی ۶۰ دلهرهها و اضطرابها میرود. چرا باید به دورهٔ دلهرهها و اضطرابها بازگشت؟
شیوهای که تولستوی[۲] در «مرگ ایوان ایلیچ» از مرگ ارائه میکند، شاید بیهمتاترین تصویری باشد که از مرگ داده شده است…
بینظیر است. تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ، دقیقاً مسئلهٔ[۳] زندگی با مرگ را میسنجد. برای همین هم برای من جالب بود. همچون ریلکه که او نیز زندگی را با مرگ محک میزند. ایوان میگوید من هیچکاری در زندگیام نکردهام، هیچوقت شهامت نداشتهام. مدام شک میکند.
جوان که بودم دو کتاب در نگاه من به مرگ خیلی تأثیر گذاشتند که یکی از آنها کتاب مرگ ایوان ایلیچ تولستوی بود. ایوان در این کتاب، دارد میمیرد و در فکر این است که حالا که دارد میمیرد، در زندگی چه کرده است. پیامش این که شاید عدم تناسب میان زندگی و مرگ باعث شود که به هنگام مرگ احساس غبن کنیم. شیوهٔ ریلکه در مواجهه با مرگ را نیز میتوان شیوهای قهرمانانه نامید. انسانی که با طرح مداوم مسائل و اضطرابها و مشکلات، هشیاریاش را به حدّ جنون میرساند و اصالت و صداقتش را تا حدی بیمارگونه بالا میبرد… کتاب دیگری که بر من تأثیر گذاشت هم کتاب شعرهایی است که ریلکه در پاریس و تحت تأثیر بودلر[۴] سروده است. ریلکه در دیوان شعرش میگوید:«خدایا به هر کس مرگِ اصیل خودش را ده، مرگی دمساز با زندگیاش» یعنی مرگِ هرکس به زیبایی زندگیاش باشد. این بهترین آرزویی است که میتوان داشت.
بله، اما من موقعی که به زندگیام نگاه میکنم، خودم را با چنین شکّی مواجه نمیبینم. ایوان هیچ وقت فکر نمیکرد که قرار است بمیرد. ناگهان آگاه میشود. من هر روز صبح که بیدار میشوم، فکر میکنم چرا زندهام و فکر میکنم یک معجزه است دوباره بیدار شدهام. همان طور که در ایران همین که هر روز صبح شیر آب را باز میکنم و آب هست و گاز و برق هم قطع نشده به یک معجزه میماند! ماجرای مرگ ایوان ایلیچ این را هم نشان میدهد که زندگی و مرگ اگر با هم تناسب داشته باشند، آن وقت مرگ راحت میشود. من فکر میکنم زندگی من پر و راحت بوده و من دیگر از دنیا طلب ندارم و هر چه را میخواستم، گرفتهام. میدانم که خیلیها از زندگی و دنیا طلبکارند. از آن کینه دارند و دلخورند. این بیماری در روشنفکران زیاد است، اما من خوشبختانه به آن مبتلا نیستم.
از ۴۵-۵۰ سالگی با مطالعهٔ ادبیات مدرن به مرگ فکر میکردم و مرگ را پذیرفتم. شما در ادبیات مدرن همواره با موضوع مرگ مواجهید. در ادبیات عرفانی مسیر مرگ از پیش ترسیم شده است. به شما آدرسی میدهند که از کجا آمدید و به کجا میروید. ولی در دنیای جدید که همه چیز در آن مسئله میشود، طبیعتاً مرگ هم تبدیل به یک مسئله میشود. آن وقت بر عهدهٔ خود شماست که بر مرگ پیروز شوید و قبولش کنید. مرگ جزئی از زندگی شما شود. همین الان من اینجا هستم و ممکن است فردا صبح نباشم. باید این را قبول کنم. تنها چیزی که من دوست ندارم، بیماریهای طولانی و آلزایمر و مانند آن است. باید یک وصیت نامه برای اطرافیان نوشت که اگر این طور شد، مسئله را برای آدمی حل کنند!
امیل سیوران[۵] که نویسنده رومانی تبار فرانسوی است و من خیلی دوستش دارم، میگوید روزی که به لحاظ ذهنی قبول کنی که میتوانی هر لحظه که بتوانی به زندگیات پایان بدهی، آن روز مرگ تو فرا رسیده است. این حق باید وجود داشته باشد و به قول ایتالیاییها باید بتوانیم بگوییم، بس است، دیگر کمدی تمام شد.
یعنی دوست دارید مرگ هم مثل زندگیتان باشکوه باشد؟
بله معنی ندارد که در بستر بیماری بیفتیم و زجر بکشیم. سالها قبل سهراب سپهری را در لندن، بستری در بیمارستان دیدم. بدحال بود و مشخص بود که خیلی زود میمیرد. اما خودش اصلاً گمان نمیکرد که میمیرد! برای من خیلی عجیب بود. مرگ را پس میزد. بیماریاش جدّی بود اما مرگ را نمیپذیرفت.
برنامهٔ زندگیم هیچ تغییری نمیکند!
پ.ن: جهان هولوگرافیک ، از اون کتاب هاییه که علی رغم اینکه بسیار به شبه علم بودن و نا معتبر بودن متهم شده ، ولی باید خوند. چرا که حداقل ادعا می کنه ، داره تلاش تعدادی دانشمند رو بازگو می کنه که تلاش کردن تا با انجام تعدادی آزمایش و مقایسه ی اون ها با آموزه های ادیان و رسوم کهن انسان ها ، تلاش کنن درک علمی از پدیده هایی به ما بدن که هنوز از منظر علم ، پاسخ دقیقی برای اون ها وجود نداره.
جهان هولوگرافیک از اون کتاب هاییه که باید آروم آروم خونده بشه .