وقتی که استاد شجریان
شعر استاد سخن
سعدی رو بخونه
دیگه آدم چی بگه
اصن چی میتونه بگه!
( این آهنگ ، با یکی از آهنگ های آهنگساز نابغه ی ایسلندی ، اولافور آرنالدز میکس شده ، ناگفته نمونه ، میکس فوق العاده ی این اثر کار بنده نبوده و من فقط اون رو باز نشر کردم)
چند روز قبل از عید بود که مرکز بررسی های استراتژیک نهاد ریاست جمهوری ( چند روز قبل ، پستی منتشر کردم از دکتر محمد فاضلی ، ایشون معاون پژوهشی مرکز بررسی های استراتژیک نهاد ریاست جمهوری هستن) تحقیقی رو منتشر کرد که در اون به بررسی بازنمایی جامعه ی ایران در فیلم های جشنواره ی فجر در دوره ی اخیر پرداخته بود.
تحقیق مرکز بررسی های استراتژیک نهاد ریاست جمهوری
هرچند که با بسیاری از شاخص های ارزیابی شده در این تحقیق ( مثل عدم اشاره به "گذشته افتخارآمیز ایران" در فیلم!!!) و چگونگی ارزیابی کیفی ترین صفات در این تحقیق ( آخه یکی به من بگه ، اینا مقدار "حبل متین" (هنوزم نمی دونم بعضیا این واژه ها رو دقیقا از کجاشون میارن!) رو چگونه در یک فیلم اندازه گیری کردن!) مشکل اساسی دارم و مشخصا این تحقیق ، توسط افرادی انجام شده که فقط ذره ای نادانی کمتری نسبت به سازندگان این فیلم ها و سازندگان جریانات اخیر فرهنگی کشور برخوردار بودند! اما به هر روی خواندن این مقاله را خالی از لطف ندیدم.
پیش نوشت : با توجه به رسم مرده پرستی ما ایرانی ها ، همیشه به وقت مرگ هرکدام از بزرگان ، همه ی اهل قلم دست می جنبانند و در وصف استاد به "به به" و "چه چه " می پردازند و ازعمق کشفیات مریم میرزاخانی تا سواد بالای موسیقیاییه مرتضی پاشایی؟! نظر می دن و مطلب می نویسن. منم دیدم چه کاریه خب!
یه متن بنویسیم که واسه مرگ همه ی آدم های واااقعا بزرگ قابل استناد باشه
( حقیقتش اینه که تصور من اینه که تمام آدم های بزرگ ، زندگی مشابه با همدیگه ای دارن ، به همین دلیل هم به شکل کاملا جدی ای معتقدم که میشه برای همه ی بزرگان ، اعلامیه ی مرگ یکسانی صادر کرد! )
خدا بیامرز
بعضی وقتا ،
خیلی احساس تنهایی می کرد. خیییلی
ماها که فقط از دور راجع بهش شنیدیم ، ولی آدمای نزدیک بهش همیشه می گفتن ، آدم تنهاییه ، هیشکی نیست که بتونه حرف دلش رو بفهمه ، هیشکی نیست که بتونه باهاش حرف بزنه، هیشکی نیست که بتونه حرفش رو بخونه.
میگن گاهی تو خلوتش با خودش زمزمه می کرده:
"گه ملحد و گه دهری و کافر باشد
گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بکشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد"
هرچند که همیشه به ختده و دورهمی بود و اصلا آدم منزوی به نظر نمی رسید، ولی می گن شاید حتی وسط مهمونی هم گاهی با خودش زمزمه می کرده:
"در غلغله ی جمعی و
«تنها» شده ای باز
آنقدر که در پیرهنت نیز
غریبی"
مرحوم همیشه اهل دویدن و حرکت بود.
همیشه به ما جوون تر ها می گفت: "آدمی یک مهاجر ابدی در کالبد خویش است . اگر ایستاد دیگر نیست. رنجها ، ناهنجاریها و حتی بدبختیها در رفتن ، قابل تحملند و حتی خوش بختی اند و تمام خوش بختیها در ماندن ، هولناک و مرگ انگیز. شما که در جوانی معنی ماندن را چشیده اید، نباید در این راه باز بمانید . زیرا نیمهء راه ماندن خیلی سخت تر است از راه را آغاز نکردن."
می دونید جریان زندگی مرحوم چی بود ، جریان این بود که با بعضی آدم ها میشه مخالف بود . میشه اونها را تقدیس یا تحقیر کرد. اما نمیشه اون ها رو نادیده گرفت. چرا که اونها همه چیز رو تغییر میدهند. اونها نژاد بشر را به جلو میرانند. با وجودی که برخی اونها رو دیوانه میدانند،اما ما اونها رو نابغه میدانیم.
زیرا تنها دیوانگانی که باور کنند «میتوان دنیا را تغییر داد» در نهایت «دنیا را تغییر خواهند داد».
کلیپ "خطاب به دیوانه ها" با صدای استیو جابز
فرقی نمی کنه شریعتی باشی یا شفیعی کدکنی یا استیو جابز یا داریوش آشوری یا هزار و یک آدم بزرگ دیگه
داستان زندگی تمامی این بزرگان، داستان زندگی حافظ است.
“داستان حافظ،
حکایت زیبای ایستادن انسان است در برابر ملک،
رند است در برابر زاهد
عصیان است در برابر اطاعت.
که خلیفهی خداوند، جز در هنگام عصیان،
ارادهی فراتر از چارچوب را
که میراث الهی است
نمایان نمیکند."
عنوان اعلامیه های ترحیم تمام بزرگان یک چیز است:
خدایش بیامرزد!
عصیان گری بود ، دیوانه!
تا ساعاتی دیگه ، پیکر داریوش شایگان از مقابل مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی تشییع خواهد شد و جسم او در آرامگاهش به خاک سپرده می شه.
معمولا در چنین ایامی رسم بر اینه که هرکس از اینکه چقدر از متوفی کتاب و مطلب خونده و احیانا از محزرش تلمذ کرده بگه. اگه احیانا در حاشیه ی مهمانی شبانه ای؟! با استاد عکس داشته باشی که فبها! همون کار هزار و یک کتاب خونده و نخونده رو انجام می ده!
اما متاسفانه یا خوشبختانه ، بنده نه تا به این لحظه! این شانس رو داشتم تا با داریوش شایگان دیداری کنم و نه حتی این آینده بینی رو داشتم که از ایشون کتابی بخونم تا خودم رو برای روز فوتشون آماده کنم.
صرفا تمام شناخت من از داریوش شایگان بغیر از مطالبی که در ویکی پدیا دربارشون خونده بودم به مقدمه ی مترجم کتاب " جهان هولوگرافیک "(قبلا در مطلبی گفتم که مدتیه دارم این کتاب رو می خونم و دربارش فکر می کنم) برمی گرده که در اون متن ، داریوش مهرجویی توضیح می ده که اولین بار ، این داریوش شایگان بوده که کتاب " جهان هولوگرافیک " رو به مهرجویی می ده و مهرجویی هم انقدر از کتاب خوشش میاد که تصمیم می گیره بقیه رو هم از لذت خوندن این کتاب بی نصیب نزاره و کتاب رو ترجمه می کنه. ( در پانوشت، کمی درباره ی خود کتاب توضیح دادم)
اما در همین جریان فوت شایگان بود که مصاحبه ی جالبی از اون رو خوندم که مشتاق شدم ، اون رو اینجا برای شما به اشتراک بذارم. ( واقعا نمی دونم چقد تاریخ مصاحبه درسته ، چون اونجوری که من خوندم ، داریوش شایگان دی ماه 96 سکته ی بسیار شدیدی کردن!)
گفتگوی روزبه فیضی با داریوش شایگان در مورد چیستی مرگ بهمن1396:
شاعر بزرگ «ریلکه»[۱] چنین تصویری از مرگ ارائه می کند: «در بطن زن آبستن، در پس چهرهٔ خسته و مهربانش، دو میوه در شرف تکوین است: یکی مرگ و دیگری زندگی».
مرگ جزئی از زندگی است و مرگ و زندگی جفت یکدیگر هستند و همان لحظهٔ ورود به عرصهٔ حیات، مرگ آغاز میشود. در واقع هر روزی که زندهایم، یک روز از مرگ دزدیدهایم. موقعی که جوانی، اصلاً به مرگ فکر نمیکنی، فکر میکنی تا ابد هستی؛ پا که به سن میگذاری، مرگ را درک میکنی و میفهمیاش. من به زودی هشتاد ساله میشوم، عمر مفیدم را کردهام. از هفتاد به بالا میدانی که به سوی مرگ میروی. این است که حالا برای من مرگ رهایی است. پرونده بسته میشود و تمام!
مرگ برای آدم مدرن امروز همچنان یک مسئله است، چون نسبت به آنچه با آن میآید، ناآگاه است. اما میتوان همهٔ این نگرانیها را هم کنار زد و خیّامی زندگی کرد و دم را غنیمت شمرد. من به چنین نگاهی بسیار اعتقاد دارم و خیّامیام. میتوان همچون خیّام و رواقیون، با مرگ بسیار راحت کنار آمد. البته آنهایی که اهل عرفان هستند، معتقدند که اگر به مقام فنا فیالله و بقاء بالله برسید، جاویدان شدهاید. اما من نه عارفم و نه به حد مولانا رسیدهام. یا به قول هندیها میتوانید به مرحلهای برسید که مردهاید و «زندهٔ آزادید». در حکمت مشرق زمین و مقداری هم در غرب، راههایی برای جاودانگی از طریق ریاضت وجود دارد. یوگی واقعی «زندهٔ آزاد» است، یعنی مرده و زنده است، جاودانگی یعنی این. برای همین در عرفان اسلامی به مرگ میگویند قیامت وسطی؛ یعنی قیامتی که در قید حیات آن را تجربه میکنید، بعد از آن تجربه هم مردهاید و هم زنده. این ایدهآل و آرمان بزرگ عرفان مشرق زمین است. اما میان من و یک هندویی که در جهان اساطیریاش زندگی میکند، فرق است. یک میلیارد هندی در اساطیر زندگی میکنند نه در واقعیت! برای هندو، رنج بردن، مقدس است چون هرچه بیشتر رنج بکشی و فقر به تو فشار بیشتری آورد، باعث میشود که کارما آب شود، دفع شود، و زندگیِ بعدیِ بهتری داشته باشید. عجیب است که در هند، از هتلی معروف مثل تاج محل بیرون میآیی و میبینی گداها آنجا نشستهاند و هیچ احساس غبن و غیظی هم نسبت به تو ندارند. خیلی عجیب است. باید مغبون باشند، اما غبنی ندارند و رضایت دارند از فقرشان. این از اعتقاد خاص آنها به زندگی و مرگ میآید.
بله! من تجربههای مختلفی را در زندگیام داشتم، اصلاً مغبون نیستم و همه کاری کردهام! یوگی باز بودم و دنبال جوکیها و جنگیرها هم رفتم. با علامهها حشر و نشر داشتم. به این نتیجه رسیدم که شاید حقیقتی در بسیاری ریاضتها نهفته است. اما فرق بین عرفان و شارلاتانیسم فقط یک تار مو است. خیلی راحت میشود از دل این عرفان، یک راسپوتین درآید! نمیگویم که در این ریاضتها حقیقتی نیست، شاید یوگیهایی باشند که بتوانند چهل روز تمام، سیستم پاراسمپاتیک خودشان را کنترل کنند. پاراسمپاتیک همان سیستمی است که کنترلی روی آن ندارند. آنها میتوانند ضربان قلبشان را آن قدر پایین بیاورند که مرده محسوب شوند. آدم با نیروی درونش خیلی کارها میتواند بکند، اما انجام این کارها مستلزم تیپ خاصی از زندگی است که من هیچوقت نخواستم آن نوع زندگی را داشته باشم.
هر چه جلوتر میروید خیابان پشت سر طولانیتر میشود و خیابان رو به رو کوتاهتر. به جایی میرسید که در مقابلتان فقط یک افق وجود دارد. خیابان به انتها میرسد و پشت سرش یک خیابان دور و دراز است. من هم به جایی رسیدهام که روبهرویم دیگر خیابانی نیست. پشت سرم خیابان طویلی است، امّا روبهرویم دیگر راهی نیست.
بازگشت به دورهٔ جوانی که هنوز نمیدانی چه میخواهی بشوی؟ ابداً! اصلاً نمیخواهم جوان شوم. هر روز صبح بیدار میشوم و برنامهٔ روزانهام را ادامه میدهم، چون همین حالا هم میدانم زندگیام روزی تمام میشود. حالا زمانش چه فرقی دارد؟ ما باید آگاه شویم که ایگو، این اژدهایی که درون ماست، تا همیشه خوراک میخواهد و یک وقتی باید توی سرش بزنی تا آرام بگیرد. منی که در درون آدمی است ساده آرام نمیگیرد. اما روزی که آرام گرفت و رامش کردی، راحت میشوی. با همه چیز کنار میآیی، آرام میشوی.
نه، چون همین حالا هم به مرحلهٔ آخر رسیدهام و خودم را آن سوی ساحل میبینم. شاید تنها آرزوی من که شخصی هم نیست این باشد که وضعیت مملکتم بهتر شود. ایران را دوست دارم و فکر میکنم مردم ما سزاوار تغییر شرایطند.
کتابی میخواندم که نویسندهاش تصویر حکیمانهای از مرگ داده بود. نوشته بود که برای یک جوان زندگی همچون خیابانی طولانی و پر از درخت در روبهروست. اما هرچه جلوتر میروید خیابان پشت سر طولانیتر میشود خیابان روبهرو کوتاهتر. به جایی میرسید که در مقابلتان فقط یک افق وجود دارد. خیابان به انتها میرسد و پشت سرش یک خیابان دور و دراز است. من هم به جایی رسیدهام که روبه رویم دیگر خیابانی نیست. پشت سرم خیابان طویلی است. روبهرویم دیگر راهی نیست! شما در سی سالگی هنوز باید زندگیتان را بسازید. هنوز اول خیابان هستید و روبهرویتان خیابان تداوم دارد. اما در هشتاد سالگی چطور؟
شانزده سال قبل در همین اتاق کناری یک تجربهٔ شخصی برای من پیش آمد. سینهام درد گرفته بود. یک لحظه فکر کردم دارم سکته میکنم. اما اصلاً نترسیدم و هراسان و دستپاچه نشدم. با آرامش به پسرعمویم تلفن کردم. گفتم دارم سکته میکنم و مرا به بیمارستان ببر. نمیدانم چرا، اما خیلی سرحال بودم! با خودم گفتم شاید مرگ آمده و قرار است راحت شوم.
من خیلی کار میکنم و خودم را به زندگی مشغول میکنم. دارم در بارهٔ بودلر کار میکنم که کانسپت مدرنیته را عوض کرد. حالا این هم سرگرمی جدید من است..... در این سن برایم افقها بازند، اما در جوانی اصلاً افقی گشوده نیست. در یک گردابی به سر میبری که نمیدانی، چه میشود و به کجا خواهی رسید. به محض اینکه به سنّ ما برسید، گویی سناریو را یک بار خواندهاید، میدانید آخرش چیست. تکرار دوبارهٔ صحنهها، حوصله میخواهد. این که جوانی بازگردد و درس بخوانم و آیندهام چه بشود و … این که آن ترسها و دلهرهها باز تکرار شوند، برایم هولناک است. در سنین ۵۵ الی ۶۰ دلهرهها و اضطرابها میرود. چرا باید به دورهٔ دلهرهها و اضطرابها بازگشت؟
شیوهای که تولستوی[۲] در «مرگ ایوان ایلیچ» از مرگ ارائه میکند، شاید بیهمتاترین تصویری باشد که از مرگ داده شده است…
بینظیر است. تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ، دقیقاً مسئلهٔ[۳] زندگی با مرگ را میسنجد. برای همین هم برای من جالب بود. همچون ریلکه که او نیز زندگی را با مرگ محک میزند. ایوان میگوید من هیچکاری در زندگیام نکردهام، هیچوقت شهامت نداشتهام. مدام شک میکند.
جوان که بودم دو کتاب در نگاه من به مرگ خیلی تأثیر گذاشتند که یکی از آنها کتاب مرگ ایوان ایلیچ تولستوی بود. ایوان در این کتاب، دارد میمیرد و در فکر این است که حالا که دارد میمیرد، در زندگی چه کرده است. پیامش این که شاید عدم تناسب میان زندگی و مرگ باعث شود که به هنگام مرگ احساس غبن کنیم. شیوهٔ ریلکه در مواجهه با مرگ را نیز میتوان شیوهای قهرمانانه نامید. انسانی که با طرح مداوم مسائل و اضطرابها و مشکلات، هشیاریاش را به حدّ جنون میرساند و اصالت و صداقتش را تا حدی بیمارگونه بالا میبرد… کتاب دیگری که بر من تأثیر گذاشت هم کتاب شعرهایی است که ریلکه در پاریس و تحت تأثیر بودلر[۴] سروده است. ریلکه در دیوان شعرش میگوید:«خدایا به هر کس مرگِ اصیل خودش را ده، مرگی دمساز با زندگیاش» یعنی مرگِ هرکس به زیبایی زندگیاش باشد. این بهترین آرزویی است که میتوان داشت.
بله، اما من موقعی که به زندگیام نگاه میکنم، خودم را با چنین شکّی مواجه نمیبینم. ایوان هیچ وقت فکر نمیکرد که قرار است بمیرد. ناگهان آگاه میشود. من هر روز صبح که بیدار میشوم، فکر میکنم چرا زندهام و فکر میکنم یک معجزه است دوباره بیدار شدهام. همان طور که در ایران همین که هر روز صبح شیر آب را باز میکنم و آب هست و گاز و برق هم قطع نشده به یک معجزه میماند! ماجرای مرگ ایوان ایلیچ این را هم نشان میدهد که زندگی و مرگ اگر با هم تناسب داشته باشند، آن وقت مرگ راحت میشود. من فکر میکنم زندگی من پر و راحت بوده و من دیگر از دنیا طلب ندارم و هر چه را میخواستم، گرفتهام. میدانم که خیلیها از زندگی و دنیا طلبکارند. از آن کینه دارند و دلخورند. این بیماری در روشنفکران زیاد است، اما من خوشبختانه به آن مبتلا نیستم.
از ۴۵-۵۰ سالگی با مطالعهٔ ادبیات مدرن به مرگ فکر میکردم و مرگ را پذیرفتم. شما در ادبیات مدرن همواره با موضوع مرگ مواجهید. در ادبیات عرفانی مسیر مرگ از پیش ترسیم شده است. به شما آدرسی میدهند که از کجا آمدید و به کجا میروید. ولی در دنیای جدید که همه چیز در آن مسئله میشود، طبیعتاً مرگ هم تبدیل به یک مسئله میشود. آن وقت بر عهدهٔ خود شماست که بر مرگ پیروز شوید و قبولش کنید. مرگ جزئی از زندگی شما شود. همین الان من اینجا هستم و ممکن است فردا صبح نباشم. باید این را قبول کنم. تنها چیزی که من دوست ندارم، بیماریهای طولانی و آلزایمر و مانند آن است. باید یک وصیت نامه برای اطرافیان نوشت که اگر این طور شد، مسئله را برای آدمی حل کنند!
امیل سیوران[۵] که نویسنده رومانی تبار فرانسوی است و من خیلی دوستش دارم، میگوید روزی که به لحاظ ذهنی قبول کنی که میتوانی هر لحظه که بتوانی به زندگیات پایان بدهی، آن روز مرگ تو فرا رسیده است. این حق باید وجود داشته باشد و به قول ایتالیاییها باید بتوانیم بگوییم، بس است، دیگر کمدی تمام شد.
یعنی دوست دارید مرگ هم مثل زندگیتان باشکوه باشد؟
بله معنی ندارد که در بستر بیماری بیفتیم و زجر بکشیم. سالها قبل سهراب سپهری را در لندن، بستری در بیمارستان دیدم. بدحال بود و مشخص بود که خیلی زود میمیرد. اما خودش اصلاً گمان نمیکرد که میمیرد! برای من خیلی عجیب بود. مرگ را پس میزد. بیماریاش جدّی بود اما مرگ را نمیپذیرفت.
برنامهٔ زندگیم هیچ تغییری نمیکند!
پ.ن: جهان هولوگرافیک ، از اون کتاب هاییه که علی رغم اینکه بسیار به شبه علم بودن و نا معتبر بودن متهم شده ، ولی باید خوند. چرا که حداقل ادعا می کنه ، داره تلاش تعدادی دانشمند رو بازگو می کنه که تلاش کردن تا با انجام تعدادی آزمایش و مقایسه ی اون ها با آموزه های ادیان و رسوم کهن انسان ها ، تلاش کنن درک علمی از پدیده هایی به ما بدن که هنوز از منظر علم ، پاسخ دقیقی برای اون ها وجود نداره.
جهان هولوگرافیک از اون کتاب هاییه که باید آروم آروم خونده بشه .
این آخر سالی ( الان حدودا دو ساعت مونده به لحظه ی تحویل سال 96) یه فایل صوتی خیلی خوب بدستم رسید که دلم نیومد ، اون رو با بقیه به اشتراک نگذارم.
بنظرم واقعا همه ی مواردی که در این فایل مطرح شده بود ، قابل تامل و " گفت و گو" بود.
به شدت امیدوارم که در سال جدید ،بتونیم کمی بیشتر از گذشته با هم گفت و گو کنیم.
قطعا تنها راهی که می شه فاصله ی بین اندیشه ها رو کم کرد ، گفت و گو کردنه.
ژیژک معتقده " هر خشونتی ناشی از عدم شناخته."
بدون شک ، گفت و گو ، راهیه که باعث میشه خشونت به حداقلش برسه.
سال 1397 مبارک
معمولا جریان های اجتماعی به این دلیل که ما هم خودمون جزیی از جریان هستیم ، درست دیده نمیشن و آدم ها متوجهی نیستن چه اتفاقی در حال افتادنه.
این اتفاقات به مرور زمان رخ می دن و معمولا توجه آدم ها رو از همون اول به خودشون جلب نمی کنن ، ولی در طولانی مدت آدم ها و سبک زندگی آدم ها رو به کل تغییر می دن.
به عنوان مثال ، شما اگه عکس 40 سال پیش یکی از کوچه های عادی تهران رو بزارن جلوتون نمی تونید تشخیص بدید این واقعا همین تهرانه یا نه.
همه چیز این شهر ، به جز اسمش عوض شده!
حالا همین اتفاق ، اما در زمانی بسیار کوتاه تر در مورد سبک زندگی دیجیتالی ما با اومدن شبکه های اجتماعی ، علی الخصوص تلگرام و اینستاگرام پیش اومده.
تصور کنید که تا 6 سال پیش چقدر وقت برای تلفن همراه و شبکه های اجتماعی می ذاشتید ( جالب اینه که فیسبوک اون دوران به شکل بسیار فعالی در ایران بوده ، حتی قدیمی تر ها قطعا یاهو مسنجر رو خیلی خوب به خاطر میارن) و احیانا ، امروز چقدر زمان برای اون ها اختصاص می دید.
اما احتمالا علی رغم نق زدن های یک مشت انسان نخستین! ( البته با عرض معذرت نسبت به انسان های نخستین ، چرا که انسان های نخستین اتفاقا از آدم های امروزی خیلی آوانگاردتر بودن ، اون ها نه تنها هیچ حساسیتی روی نحوه ی پوشش بانوانشون نداشتن ، که حتی مردانشون هم در فضای کاملا باز سیاسی و غیر سیاسی؟! به رفت و آمد مشغول بودن ، شما اصن بگو یه گیر به هم داده باشن ، ندادن! چون هنوز زبان اختراع نشده بود البته! اما با توجه به حجم خزعبلاتی که انسان با زبان تولید کرده ، آدم ترجیح می ده اصن زبان اختراع نمی شد بعضی وقتا) نمی خوام بگم این فضای دیجیتال دیگه چیه و فلان بهمان.
حتی علی رقم گفته های یه تعداد جوگیر کودن تر از گروه قبلی ( ببخشید دیگه حال ندارم پرانتز بزرگی برای این گروه بنویسم ، همون مطالب قبلی رو با آب و تاب بیشتر این طرف تصور کنید)
هم نمی خوام مجیز گویی فضای دیجیتال رو بکنم و بگم ، دیگه تمومه و این بزرگترین انقلاب تاریخه!
همین طوری که انقلاب های قبلی بزرگ بوده ، اینم بزرگه ، البته ، کوچکتر از انقلاب های بعدی!
این مسایل رو نوشتیم تا به بحث مفصلی برسیم که امیدوارم در طول این مدت برسم کامل ترش بکنم و در یک ساختار درست ، به بحث درباره ی اون بپردازیم. بحث درباره ی
" شبکه های اجتماعی به مثابه یک مدیوم "
خصوصا درباره ی تلگرام و نرم افزار های مبتی بر چت مثل اسنپ چت ، واتس آپ ، خدابیامرز وایبر و پیام رسان هایی از این قبیل بنویسم.
این قسمت ، فقط مقدمه ای است بر این حدیث مفصل
مدیوم ، خودش پیامه
این جمله ی مشهور پدر و نابغه ی علم ارتباطات ، مارشال مک لوهانه.
دقت کردید که خصوصا این روزها ، دیگه حتی عوض پیام متنی در تلگرام با گیف و استیکر و ایموجی صحبت می کنیم.
دقت کردید که انگار خصوصا با بعضی گیف ها می تونیم با هم بهتر ارتباط برقرار کنیم .
چون تصویره متحرکه ، می تونه هرچیزی باشه و می تونه احساسات درونی ما رو به بهترین شکل منتقل کنه ، اون هم در چنین فضایی
در حقیقت همونجور که سینما تلفیق صدا و تصویره ، این شبکه ها تلاش های ابتدایی برای ساخت مدیومی با استفاده از متن و تصویر هستن. بنظرم کمتر کسی از این دید به این شبکه ها نگاه کرده.
خیلی جالبه که همونجوری که هر مدیوم با مختصات خاص خودش بر مدیوم های دیگه و زندگی فیزیکی آدم ها هم تاثیرمیزاره ، اینجا هم همین اتفاق افتاده و طرف خیلی وقت ها در دنیای واقعی سعی می کنه ادای یکی از گیف هاش رو دربیاره ، اصلا این دقیقا یکی از دلایلی هست که من معتقدم شبکه های اجتماعی خودشون یه مدیوم هستن ، چرا که هر مدیومی ، از متن گرفته تا موسیقی و سینما یه چیزایی داره که زندگی نداره!
ینی مثلا مدیوم متن و نوشته ، قدرت خیال رو تا بی نهایت گسترش می ده ، داستان ها و اتفاقات رو برای همیشه ماندگارم ی کنه
موسیقی ، زبان جهانیه ، یه شوره ، یه احساسه
و سینما ، حذف لحظات ملال آور زندگی و ساختن یه تجربه ی دست نیافتنی از ترکیب موسیقی و تصاویره
هیچ کدوم از این ها ر در زندگی عادی نمی شه به اون مفهوم تجربه کرد.
هرچند که زندگی عادی همه ی اینها رو داره ، ولی نمیشه لمسشون کرد ، چون خیلی چیزهای دیگه هم داره!
خلاصه ، فکرمی کنم شبکه های اجتماعی دارن یه مدیوم جدید ایجاد می کنن
اما نباید فراموش کرد که مدیوم ، خودش پیامه!
تو این پست خیلی ارجاع به شخص خاصی ندادم ، ینی بیشتر درد و دل کردم و ایده ام رو درمیون گذاشتم راستش ! ولی در پست بعدی ، حتما به نظرات مک لوهان ، نیل پستمن و چند نفر دیگه بیشتر ارجاع می دم تا بتونم منظورم رو روشن تر بیان کنم.
ایام به کام
دیشب داشتم همه چیز رو یه جور دیگه می دیدم. با جزییات بیشتر ، با نور خوشگلتر
اصن احساس می کردم حالت عادی ندارم
تا حالا شده شب رو به جوره دیگه احساس کنید
سیاهی شب رو
جوری که نشه برای هیچکس توضیحش داد
منظورم اینه که
منظورم اینه که تا حالا شده همه چیز رو با جزییات بیشتری ببینید و درک کنید ، بدون اینکه از هیچ ماده ی خاصی؟!! استفاده کرده باشید؟
ولی دیروز این اتفاق داشت برای من می افتاد.
راستش هنوز تا اندازه ای احساس می کنم پاهام رو زمین نیستن و همه چیز رو یه جور دیگه حس می کنم.
نمی دونم ، شاید فقط دارم هذیون می گم. مثل این آیتمم که برای رادیو ساختم. یادش بخیر ، این آیتم ماله دو سال پیشه و مربوط به برنامه ای که راجع به قاره ی استرالیا بود.
چراغ رو که بستم
یهو همه جا تاریک شد
تاریکه تاریکه تاریک
ترسیدم
نمی دونم چرا
نمی دونم از کی یا از چی
من طبق معمول داشتم تو اتاقم می خوابیدم
هیچ جای ترسی هم وجود نداشت
ولی می ترسیدم
هفته ی پیش که سفر بودم ، ما جایی کمپ زدیم که به فاصله زیادی از خودمون هیچ نوری نبود.
شب که می شد باید یه جوری خودت رو سرگرم می کردی ، چون هیچ لامپی وجود نداشت که بتونی باهاش کار دیگه ای بکنی.
اما آخر شب ها
آخر شب ها می تونستی صدای های خیلی عجیب غریبی از بیرون بشنوی.
آخر شب ها میتونستی صدای ترس هات رو از اون بیرون بشنوی.
شب ها ، وقتی نور می ره و همه جا ساکته ، آدم ها با ترس هاشون رو به رو می شن.
تا وقتی نور هست ، همه بلدن سر خودشون رو گرم کنن و خنده های مصنوعی بزنن ، ولی امون از وقتی که نور بره!
خوشبخت آدمیه که وقتی چراغا خاموش میشن ، از هیچی نترسه!
اون آدم احتمالا دیگه هیچ ترسی در زندگی اش نداره که تو تاریکی سراغش بیان.
اون آدم آماده است.
آماده ی رفتنه!