تو فیلم "دست خدای" سورنتینو، یکی از شخصیت‌ها جمله‌ای از فدریکو فلینی نقل می‌کنه که خیلی دوسش دارم.

یه خبرنگار از فلینی، کارگردان بزرگ سینما، می‌پرسه: «سینما چیه؟» (احتمالاً انتظار داره یه جواب روشنفکرانه بشنوه، مثلاً اینکه سینما دنیا رو عوض می‌کنه، عدالت برقرار می‌کنه، یا چیزی شبیه این.)

اما فلینی بی‌تفاوت جواب می‌ده: «سینما به هیچ دردی نمی‌خوره، ولی حواس آدم رو پرت می‌کنه».

خبرنگار می‌پرسه: «از چی؟» فلینی جواب می‌ده: «از واقعیت. واقعیت تلخه».

و بعد یکی از شخصیت‌های فیلم سورنتینو با تعجب می‌پرسه: « فقط همینو گفت؟!» و شخصیت سن‌بالاتر جواب می‌ده: «به نظرت همین کافی نیست؟»

همون لحظه چشمشون به مارادونا می‌افته. یه حواس‌پرتیِ عالی.

این دقیقاً همون چیزیه که من درباره‌ی سینما فکر می‌کنم.

من سینما رو دوست دارم، فیلم ساختن رو دوست دارم، چون باعث می‌شه حواسم از واقعیت پرت بشه. از اینکه زندگی چقدر مسخره و بی‌معناست. تعارف که نداریم، زندگی توی ایران امروز افتضاحه. همه خسته و فرسوده شدیم. ولی هرکس یه راهی برای پرت کردن حواسش پیدا می‌کنه: کار، خانواده، سفر، یار، کتاب و ...

من هم حواس‌پرتی خودم رو داشتم: فیلمسازی. اما یه روزی اون حواس‌پرتی رو از دست دادم.

چند سال پیش داشتم می‌دویدم که تو سن پایین اولین فیلم خودم رو بسازم، به زعم خودم معروف بشم، پول دربیارم، مستقل بشم. فکر می‌کردم تافته‌ی جدا بافته‌ام و قراره زندگیم رو تغییر بدم. فیلم «باباکرم» نتیجه‌ی همین طرز فکر بود. در ۲۲ سالگی دست‌به‌دوربین شدم، چند سال روش کار کردم، تدوین کردم، پروپوزال نوشتم، برای شبکه‌هایی مثل الجزیره و آرته فرستادم، سعی کردم پخش‌کننده‌های بین‌المللی رو راضی کنم. اما همه‌ی تلاش‌هام به در بسته خورد.

و اون لحظه عجیب و غریب وسط کرونا فرا رسید

لحظه‌ای که حس کردم گند زدم (این پست وبلاگم متعلق به اون دوره است)

حس کردم فیلمساز خوبی نیستم. حس کردم زندگی واقعی، هیچ ربطی به رویاهای من نداره. این فقط یه شکست کاری نبود؛ یه زلزله‌ی بنیان‌افکن بود. تصویری که از خودم داشتم، یک‌باره فرو ریخت. مهم‌ترین ایماژ زندگیم نابود شد. دیگه حتی نمی‌دونستم وقتی کسی ازم می‌پرسه «شغلت چیه؟» یا «چه برنامه‌ای برای آینده داری؟» چی باید بگم. از آدم‌ها فرار می‌کردم، چون نمی‌خواستم این سؤال‌ها رو بشنوم.

من اون حواس‌پرتی که زندگی رو قابل‌تحمل می‌کرد، از دست داده بودم. حالا هر عامل بیرونی‌ای، حتی یه بوق ساده حین رانندگی توی خیابون، عمیقاً به‌همم می‌ریخت. البته که مدل شخصیتیم جوری نبود که خشم و ناراحتیم رو سر یارویی که بوق زده خالی کنم. اما ناراحتی و خشمم رو در درجه اول سر خودم و در درجه بعدی سر اطرافیانم خالی می‌کردم.

طبیعیه که در این شرایط اطرافیانت هم تا یه جایی تحملت می‌کنن و قرار نیست با تو تا چاه بیان.

در اون شرایط

اینکه یار اون دوره از زندگیم هم بزاره و بره شرایط رو به شکل ترسناکی برام سخت‌تر کرد. اون اتفاق تیر آخر بود.

تمام اون خشم و ناراحتی که داشتم دیگه تنها به سمت خودم نشانه رفت.

من اون روزا می‌خواستم توضیح بدم چرا این‌قدر حالم بده، ولی نمی‌تونستم. مشکل حال بد همینه، اصلا اگر بتونی حرف بزنی انقدر حالت بد نمی‌شه. ذهنت رو نمی‌تونی مرتب کنی. توی خودت گیر می‌افتی (این ماجرا رو به تفصیل در این پست توضیح دادم). من میخواستم اون روزا داستان حال بدم رو پادکست کنم، اما زورم به جمع کردن ذهنم نرسید و واسه همین، پادکست خاطرات خیالی ۳ سال طول کشید ساخته بشه.

از اون روزا چهار سال می‌گذره.

«باباکرم» رو دوباره از توی گنجه درآوردم و داره تدوین نهایی فیلم انجام می‌شه

و عجیب‌ترین بخش ماجرا اینه که... باباکرم، اصلاً فیلم بدی نیست.

من فقط چون نتونسته بودم جلوی اون حجم از نوشخوار فکری و گیر دادن به خودم رو در قرنطینه کرونا بگیرم فکر می‌کردم فیلمی که ساختم اثر فاجعه باری شده. من به ذهن خودم باخته بودم و تبعات بسیار سنگینی بابتش دادم. همین.

باباکرم شاهکار نیست. اسکار نمی‌گیره. تو جشنواره‌های الف پذیرفته نمی‌شه. اما برای یه فیلم اول، واقعاً خوبه. برای مخاطب ایرانی، احتمالاً جذابه. شاید تو جشنواره‌های مستقل‌تر ایران جایزه بگیره. واقعیت اینه که اولین فیلم‌های بزرگان سینما هم چندان بی‌نقص نیست. مهم اینه که بعد از چهار سال دارم دوباره به همون چیزی برمی‌گردم که همیشه بهش نیاز داشتم.

یه حواس‌پرتی خوب.