از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

می گفت حرف زدن با اکثر آدما براش اذیت کننده است

می گفت حرف زدن با اکثر آدما براش اذیت کننده است. چون آدما مدام اشتباه حرف میزنن.

خیلی عصبانی بود.

پرسید، مهدی گلشنی رو میشناسی؟

همونجوری نگاش می کردم.

گفت اینا فلسفه ی علم درس می دن، ولی کثیف ترین شوخی ها رو توو این مملکت دارن با علم می کنن.

بعد گفت چرا هیچی نمیگی؟

همونجوری نگاش می کردم.

می گفت اون موقع که ما دانشجو بودیم، یه درس داشتیم که توو اون باید هر هفته یک یادداشت می نوشتیم، بعد استاد اون یادداشت رو تصحیح می کرد و مدام زیر عبارت خط می کشید، می نوشت فلان جا مغالطه کردی. فلان جا استدلالت ضعیف بوده. فلان جا ...

اصن می فهمی من چی می گم؟

همونجوری نگاش می کردم.

گفت: خیلی خوبه که تو انقد کم حرفی.

ولی من کم حرف نبودم. فقط بلد نبودم توو اون بحث جدی چجوری بهش بگم، احساس میکنم غذایی که گذاشتم گرم شه داره میسوزه.

بلد نبودم دقیقا عین عبارات مکالمه ی اون روز رو اینجا تایپ کنم که اگه یه روزی اومد و اینجا رو دید، نگه تو کم حرف نیستی، تو حتی بلد نیستی از روی یک مکالمه رو نویسی کنی.  

نگه تو میترسی بهت بگم: تو ام عین بقیه حرف میزنی.

نکنه مهدی گلشنی هم از یه همچین جایی شروع کرد؟

ترس سوختن و اینکه بقیه بگن، تو حتی بلد نیستی از چیزایی که برکلی خوندی رونویسی کنی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

چند روزی هست دلم می خواد یه پست بنویسم

راستش چند روزی هست دلم می خواد یه چیزی بنویسم. داخل پوشه ی پیش نویس متن هام یک عالمه روایت بی ربط دارم که به هم وصل نمی شن و حتی کامل هم نمی شن تا از توشون بشه یه یادداشت واقعی در آورد. پس در نهایت به این متن بی سر و ته از یه سری موضوع بی ربط رسیدم که حس کردم نوشتن و عبور کردن ازشون برام بهتر از موندن در اون هاست.

فیلم تصور، ساخته ی علی بهراد سکانس های شاهکاری داره. برخی از دیالوگ ها و موقعیت هاش، بنظر من در تاریخ سینمای ایران اثری یگانه ان. راستش من هرگز رابطه ی خوبی با فیلم های جریان اصلی سینمای ایران نداشتم. اگر شما هم مثل من هستید و یا احیانا از فیلم های عاشقانه ی متفاوت خوشتون میاد، دیدن تصور رو از دست ندید.

آغاز فیلم بی نظیره. لیلا حاتمی فیلم از نظر من حیرت انگیز بود.

اما کلیت فیلم، چنگی به دل نمی زنه و بنظرم پایان بندی فیلم، یکی از افتضاح ترین پایان بندی هایی هست که توو زندگیم دیدم.

کلا راستش خیلی خورد توو ذوقم که فیلم انقد خوب شروع شد، انقد تصاویر و فیلمبرداری دقیق و حساب شده ای داره، حتی بازی هر دو بازیگرش (خصوصا لیلا حاتمی) خوب بود و انقدر نتیجه نهایی ضعیف بود. البته جا داره تاکید کنم، بیشتر بنظرم بازیگرا به درستی انتخاب شده بودن، پرسوناهای درستی بودن، وگرنه اتفاقا بنظرم کیفیت بازی و نحوه ی هدایت بازیگر توسط کارگردان شاید خیلی هم خوب انجام نشده. (نمی گم الزاما بده، بنظرم در این فیلم این بحث خیلی بحث پیچیده ایه و خیلی جای بحث داره. چون اصلا لحن بازی ها درست نیومده، دلیلش هم اینه منطق جهان قصه و لحن کلیت فیلم درست درنیومده)

فیلم نبودن علی مصفا هم دیدم. من کلا کارایی که علی مصفا ساخته رو دوست دارم. این فیلم، فیلم خاصیه، شاید هرکسی دوست نداشته باشه. ولی من بازم دوست داشتم. کما اینکه دیدنش رو به همه نمی شه توصیه کرد و ترجیح می دم چیز بیشتری درباره ی فیلم نگم.

یه چیزی که خیلی وقته می خوام ازش بنویسم، ماجرای پرداخت پول دنگ یک کافه است. سال ۹۵ یا ۹۴ بود. برای یک جلسه ی رسمی رفتیم یه کافه. رییس جلسه گفت من حساب می کنم و بعد همه پول ها رو به کارت من بزنن. من اون موقع انقدر توو این چیزا خجالتی بودم و رودربایستی داشتم که بعد از اون روز، وقتی پول رو پرداخت کردم، روم نشد برای رییس جلسه عکس فیش رو بفرستم. (انقد احمق بودم که تصور می کردم شاید به یارو بربخوره که براش فیش رو بفرستم/ فک کنم اون موقع هنوز پرداخت اینترنتی همه گیر نشده بود و دوران پرداخت با خودپردازها بود بیشتر)

از اون ماجرا یک سال گذشت تا اینکه یه بار وقتی دوباره با اون جمع رفتیم کافه و قرار شد پول کافه رو حساب کنیم، رییس جلسه سابق به من نگاه کرد و سعی کرد با خجالت یه چیزی به من بگه (من حدس می زنم اومد بگه پول کافه سری قبل رو ندادی) که دقیقا همین موقع، رییس جلسه ی جدید گفت، این سری همه کافه مهمون من! و خب طبیعتا رییس جلسه ی قبلی نتونست به من چیزی بگه.

قصه به سر رسید. هیچ نتیجه گیری اخلاقی هم نداشت و من سال هاست با اون تیم کار نمی کنم و ندیدمشون.

اما با وجود اینکه سال ها از اون ماجرا می گذره، من خیلی وقتا یاد اون ماجرا می افتم و عذاب وجدان میگیرم. اینکه چرا انقدر نسبت به اون ماجرا احساس شرم دارم هم خودش می تونه موضوع یک پژوهش باشه. ترس از قضاوت شدن دارم یا هرچی

الان از طرفی نه می تونم به یارو پیام بدم بگم، یادته اون روزو، من پرداخت کرده بودم ها! و نه می تونم بگم، من یادم رفته پرداخت کنم. میشه شماره کارت بدی؟

هیچی. واقعا هر عملی بعد از این همه سال صرفا مضحک، بی معنا، احمقانه و مخربه.

ماجرا تا اینجا پیش رفت که داشتم فکر می کردم بهش بگم، من داشتم یک آزمایش روانشناسانه درباره ی نحوه ی مواجه ی آدما با مسایل مالی طراحی می کردم و میخواستم واکنش شما نسبت به این ماجرا رو مورد تحلیل و بررسی قرار بدم!

یه وقتایی از اینکه ذهن انسان ها چقدر می تونه روو چیزای بی معنا تمرکز کنه حیرت می کنم. جالب تر اینکه تصور می کنم علی رغم اینکه آدما سعی می کنن جلوی هم بگن، چقد آدم حسابی ان و ذهنشون درگیر مسایل مهم زندگیه، اما عموم افراد درگیری های ذهنی این شکلی دارن. بعضیامون احتمالا مثل من به شکل ناشیانه ای خراب کاری هامون رو فریاد می زنیم و تلاش می کنیم با بیان کردنشون از اون ها عبور کنیم و بعضی هامون هم استراتژی های دیگه ای انتخاب می کنیم. اما در ماهیت کلی ماجرا تفاوتی ایجاد نمی شه.  

در آستانه ی اتمام دهه سوم زندگیم، متوجه تغییرات جالبی در خودم شدم. من تا همین چند سال پیش اصرار داشتم همش کار کنم، کم بخوابم و ... کاری به این ندارم که اون تلاش ها به هیچ دستاورد محسوسی نرسیده. اما برام جالبه که این روزا

بیشتر می خوابم، خیلی خیلی بیشتر. ینی دیگه ساعت نمیزارم. هر موقع پاشدم خوبه دیگه.

منابع محدود خودم رو پذیرفتم. چه مالی، چه زمانی و چه ...

شکست رو پذیرفتم. چه میشه کرد. اینم بخشی از زندگیه دیگه

حس می کنم از دست رفتن آرزوها رو تا حدی آدم مجبوره بپذیره. حداقل دارم تلاش می کنم بپذیرم

این روزا کمتر می نویسم. ینی دیگه خودم رو مجبور به کاری، حتی نوشتن نمی کنم. کما اینکه شاید یه دوره ای این اجبار برام لازم بود. اما بعد از سال ها نوشتن برای خودم، دیگه هر موقع عشقم کشید دارم می نویسم.

این روزا به دو نوشته خیلی فکر می کنم

یکی پست یاور مشیرفر با عنوان درباره معمولی بودن، استبداد شایستگی و هنر لذت بردن از زندگی معمولی

و دیگری یکی از کامنت های محمد رضا شعبانعلی در متمم درباره ی اوقات فراغت

حس می کنم اینکه انتخاب کردم بین کار و زندگیم هیچ فاصله ای نباشه باعث شده به شدت خسته و فرسوده بشم. نمی دونم البته، به هر حال انتخاب خودم بوده و کارای دیگه بهم لذت نمی داده. مهمونی رفتن یا خیلی دیگه از کارایی که برای آدما تفریحه، حال من رو خوب نمی کنه.

کلا نمی دونم، این حرفام هم به عنوان یه سری حرف بی ربط دیگه در نظر بگیرید لطفا.

در طول این چند وقت اخیر کارم زیاد به ساختمون های بزرگ خورده. ساختمون و دفتر دستک های سر به فلک کشیده ای که عموما مدیران و کارمندانی دارن که من هر وقت بهشون نگاه می کنم، حاضرم روی یه چیزی شرط ببندم. اینکه عوض مغز، یه کیک یزدی توو کله این آدماست (فک کنم خیلی معلومه شکمو ام، البته میتونه پای سیب هم باشه، پای سیبم دوست دارم. کلا خوراکی دوست دارم. نوعش برام تعیین کننده نیست)

اون روز داشتم فکر می کردم، توهمی که این ساختمون ها، توهمی که نفت، توهمی که یه پدر و مادر پولدار به یه نفر می تونه بده خیلی ترسناکه. این اعتماد بنفس/ توهم دو روی یک چیزه. یکی سازنده و دیگری خطرناک.

اگر شرکتی واقعا با اصول درست رشد کرده باشه و ساختمون بزرگ کرده باشه، احتمالا به کارمنداش هم همون اصول درست رو یاد داده.

اگر پدر و مادری با کار ارزش آفرین تونستن پولدار شن، احتمالا اون پدر و مادر عادت های خوبی داشتن و در تربیت فرزندشون اون عادت های خوب رو منتقل کردن.

اما اگر پدر و مادر با پیدا کردن بلیط لاتاری یا رسیدن ارث به اون جایزه زیاد رسیده باشن ...

همه ی اینا رو گفتم بگم، در ایران این پول نفت باعث میشه یه چیزایی که هیچ جا صرفه ی اقتصادی نداره تولید بشه. کمتر کشوری ماهنامه ی تخصصی فیلمنامه نویسی داره و ایران یکی از اون هاست.

فیلمنگار واقعا مجله ی درجه یکی هست. زیر مجموعه بنیاد سینمایی فارابی هست و از پول نفت ارتزاق میکنه. یه پول اندکی هم از مشتری های بسیار اندکش می گیره که یه پولی گرفته باشه.

منتها یه مشکلی الان وجود داره. از اول ۱۴۰۲ این مجله رو نمیشه خرید! ینی پنل پرداخت سایت خرابه

و یکی توو اون خراب شده نیست این نکته رو بگه!!! می فهمید چی میگم، مجله فقط از طریق سایت فیلمنگار منتشر میشه، اما انقدر این سیستم فشله که حتی هیچ الاغی نیست جواب ایمیل هایی که من هر هفته بهشون میزنم و مشکل رو یادآوری می کنم بده.

واقعا زیبا نیست؟ این نمودی از ایرانه. بازم تاکید می کنم، نه قراره هسته ی اتم بشکافن نه حتی قراره پولی بدن!

یکی میخواد بهشون یه پولی بده و در ازاش مجله بخره. دکه ی سر کوچه ی ما از وارثان این ساختمان ها با سواد تره. چون پول میگیره. مجله رو بهت تحویل میده. تازه ماهی یه عالمه هم اجاره می ده و بلده خرج خودشو دربیاره.

(لازم به توضیح است که چند روز قبل بلاخره مشکل پنل پرداخت سایت فیلمنگار حل شد/ فقط نمی دونم چرا به این مناسبت روبان نبریدن و برای خودشون بنر نزدن!)

یکی از دلیلی که می خواستم حتما این روزا یه چیزی بنویسم این بود که پارسال همین موقع ها این یادداشت رو نوشتم. واسه خودم یادداشت سخت و مهمی بود. اینکه یک سال بعد از اون یادداشت کجام و دارم چیکار می کنم هم برام جالب بود. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

شاخصی برای هدف گذاری: سطح آدم هایی که در طول روز با آن ها دست می دهیم

پیش نوشت ۱: یکی از جالب ترین نکات وبلاگ نویسی برای من یادداشت هایی که منتشر نشدن. ابتدای امسال یادداشتی نوشتم که بدون شک برای خودم یادداشت بسیار مهمی بود. اما دقیقا برای اینکه بسیار مهم بود و تا اندازه ای درباره ی مسیر ادامه ی زندگیم بود، شک داشتم که منتشرش بکنم یا نه. گفتم بزار چند ماه بگذره و بعد تصمیم بگیرم. بعد از چند ماه نظرم درباره ی اینکه اون متن یادداشت درستی هست تغییر نکرده، اما بنظرم نیازی به انتشارش اینجا وجود نداره. من اینجا از بدترین و عجیب ترین روزهای زندگیم نوشتم. هیچ دیدی ندارم کیا اینجا رو می خونن، ولی به هر حال، من دو سال پیش در تمام سطوح زندگیم با یک بحران خیلی سنگین مواجه شدم. اینکه در طول این دو سال یه وقتایی چیزایی که برای خودم می نوشتم رو اینجا منتشر کردم بهم حس خوبی می داد. اون یادداشتی که منتشر نشد هم در ادامه ی استراتژی های خروج از اون بحران بود و هرچند به این نتیجه رسیدم اون یادداشت رو جایی منتشر نکنم، اما حس کردم شاید بد نباشه، یکی از چیزایی که خودم فک می کنم وسط این بحران فهمیدم رو اینجا بنویسم.

به طور خلاصه بحران زندگی من، خارج شدن من از توهم و مواجه شدن با زندگی واقعی بود.

مساله ای که البته احتمالا همه با بالارفتن سن انواع گوناگونی از اون رو تجربه می کنن. اما دلیل اینکه چرا این مساله برای من تبدیل به یک ابربحران شد، حدیث مفصلیه که موضوع این یادداشت نیست. همه ی این پیش نوشت بسیار طولانی رو نوشتم که این قسمت از این بحران رو بگم:

من هدف­های بسیار بزرگ و غیرواقعی داشتم. بعد که با مخ رفتم توو در و دیوار، تمام هدف­های زندگیم رو از دست دادم (که البته واکنش طبیعی هر انسانی بعد از چنین رفتن توو دیواریه) بعد آروم آروم که خواستم حرکت کنم، دیدم نمی تونم راه برم. چون هیچ هدفی ندارم.

طبیعا هدف گذاری (این یادداشت بر هدف گذاری شغلی تمرکز داره) یک عالمه پارامتر مهم داره از جمله پیدا کردن مزیت نسبی خودمون، علایقمون و ... اما پس از اون ها من به شاخصی عملیاتی نیاز داشتم تا بتونم با استفاده از اون، سطحی برای اهدافم مشخص کنم که دوباره با مخ نرم توو دیوار.

من اسم این شاخص رو سطح آدم هایی میزارم که در طول روز می تونیم بهشون دست بدیم.

و این یادداشت درباره ی این شاخصه.

پیش نوشت ۲: در این یادداشت به تسامح آرزو، رویا، هدف و توهم به یک مفهوم نسبتا یکسان اشاره دارن.

پیش از هرچیزی باید صادقانه موضع خودم رو نسبت به یک چیزی مشخص کنم. چون می دونم موضع ام احتمالا به شدت رادیکاله و خیلی درست نیست پیش از آغاز بحث موضع ام رو مشخص نکنم.

من اصرار دارم که اکثریت قریب به اتفاق آدم ها متوهم ان. اصرار دارم اکثر آدم ها آرزوها و هدف گذاری های غیرواقعی دارن و عمیقا معتقدم

ما همه متوهم ایم.

اما این مساله از نظر من اصلا نکته ی منفی نیست.

شاید درستش این بود برای این حرفی که در ادامه می خوام بزنم شواهدی علمی پیدا کنم. ولی راستش برای من انقدر موضوع بدیهیه که حاضر نیستم وقتم رو سر پیدا کردن رفرنسش تلف کنم.

ماجرا اینه که من فکر می کنم زمانی که آدم ها دنیا دیده تر میشن، سنشون میره بالا، بیشتر می خونن و می بینن و خلاصه سرد و گرم روزگار رو می چشن، دست از آنالیز کردن و گیر دادن بقیه برمی دارن و می پذیرن همینجوری که خودشون صدتا ایراد دارن، بقیه هم صدتا ایراد دارن.

به عبارتی من آدمی رو پخته تر می بینم که گیر نده به بقیه و فقط مشاهده گر باشه. (می دونم من حرف جدیدی نزدم و یه عالمه آدم قبل از من صد برابر بهتر این حرف ها رو زدن، صرفا می خواستم تاکید کنم تا به مساله ی بعدی برسم)

به نظر من، آدم هایی که در ایران امروز به وجود سوپرمن و بتمن اعتقاد دارن، تفاوتی با انسان هایی که در ایران امروز به سوپرقهرمان های تاریخی! اعتقاد دارن ندارن.

به عبارتی همه متوهم ان

بنظرم اگر ما کمی کمتر خودمون رو جدی می گرفتیم، شاید می تونستیم با این حجم از رویاپردازی که مردم خاورمیانه (بقیه ی نقاط جهان هم انواع دیگری از این توهمات رو دارن) به شکل تاریخی درباورها و قصه هاشون دارن سازنده ی یه عالمه فیلم ابرقهرمانی پرفروش باشیم. فیلم هایی با تم های پررنگی از عدالت و آزادگی و ... فیلم هایی درباره ی همین رویاهایی که انسان همیشه دنبالشه. طبیعتا موضوع ما، بازشناسی سینمای ابرقهرمانی یا صحبت درباره ی کتاب اسطوره ی سوپرمن اومبرتو اکو نیست، اما با تفسیری که من دارم ازش حرف می زنم، تمام جنبش های چپ دنیاغرق در خیال و توهم ان. در سطح ایران نه تنها مردم عادی، که تمام روشنفکران ما هم دقیقا هم تراز مردم عادی، غرق در توهم بودن. (فقط جنس توهمشون فرق می کرده با مردم)

بعضی از حرف هایی که این روشنفکران زدن و خصوصا میزان باوری که به امکان عملیاتی کردن ایده هاشون داشتن باعث میشه من خیلی وقتا با خودم فک کنم، فقط آدمی که رووی دراگ باشه ممکنه چنین خزعبلاتی به هم ببافه.

مساله توهین به این بزرگان نیست.

همه ی جای جهان همین بوده.

احتمالا همه خیلی بهتر از من می دونید نیوتون تمام عمر دنبال کیمیاگری بوده و تمام آنچه ما امروز تحت عنوان کشفیات اون میشناسیم، صرفا ثمرات جانبی کیمیاگریه. مگر کسی می تونه منکر یک عالمه دستاورد مهم نیوتون برای انسان بشه؟

هر دوره ی زمانی عواملی داره که این توهمات رو تشدید می کنه. در گذشته عدم دسترسی به اطلاعات، ندیدن نقاط دیگه ی جهان باعث می شد ما فک کنیم مرکز عالمیم و همه ی ابرقهرمان ها فقط قراره از بغل گوش ما دربیان.

امروز هم اینترنت به ما این توهم رو داده که چون مثلا می تونیم توو دایرکت به پروفسور سمیعی پیام بدیم، پس خیلی اختلاف سطحی بین ما نیست.

همه ی این روضه ی بلند بالا رو خوندم تا به اینجا برسم که:

از نظر من توهم اصلا بد نیست، ما نباید به کسی بگیم متوهم، چون تاثیری نداره و خود طرف باید در مواجهه با زندگی عادی اینو بفهمه و اگر کسی بهتون میگه شما متوهمید احتمالا سطح توهماتش، اگر از شما بیشتر نباشه، کمتر نیست. (با توجه به اینکه خودش رو در جایگاهی دیده که به یکی بگه متوهم)

اما یک مساله ی مهم هم من خودم در زندگی باهاش مواجه شدم و نمی تونم منکرش بشم، اونم اینه که:

حد زیاد توهم، فاصله ای که میان واقعیت موجود و خیالات وجود داره، شاید در کوتاه مدت موجب تلاش بیشتر بشه، اما می تونه بسیار خطرناک باشه و این انرژی ذخیره شده در این بادکنک هرچه قدر بزرگتر و پربادتر باشه، وقتی تنه اش به تنه ی سخت واقعیت برخورد می کنه انفجار مهیب تری در انتظاره.

انفجاری که خیلی وقتا آدما بعد از اون دیگه جرات نمی کنن هیچ آرزو و هدف گنده ای داشته باشن. تن می دن به زندگی بدون رویا و خب، اگر واقعا دیدشون تغییر کرده باشه و دیگه دنبال اون هدف نباشن هیچ ایرادی نداره و خیلی هم خوبه. منتها مساله اینه که خیلی وقتا آدم تا ابد در حسرت اون هدف و آرزو می مونه.

عموم آدم ها می دونن باید به اندازه هدف گذاری و آرزو کنن، اما اون اندازه چیه و کجاست مساله ی مورد اختلافه.

من نمی دونم این شاخص واقعا وجود داره یا نه، بعید نیست وجود داشته باشه، ولی من در مشکلات خودم بهش رسیدم و جایی نخوندم. اما طبیعتا همچین هم کشف خارق العاده ای نکردم و شاخ غولی شکسته نشده.

من فکر می کنم، ما به اندازه ی سطح آدم هایی که در طول روز باهاشون دست می دیم می تونیم هدف گذاری کنیم. (می تونه این دست دادن هم ترازهایی در جهان دیجیتالی داشته باشه که موضوع بحث ما نیست) البته این وسط چند شرط وجود داره:

این دست دادن صرفا حاصل یک بار دیدن در خیابون و سلام علیک نباشه، واقعا تا حدی کمی آشنایی وجود داشته باشه

و مساله ی دیگه اینه که حق نداریم زمینه ی کاری طرف رو عوض کنیم!

یعنی مثلا من اگر من شرایط کاریم این جوریه که خفن ترین کارگردانی که در زندگیم باهاش سلام علیک دارم و باهاش دست می دم، یک مستندساز متوسط ایرانیه، حق ندارم آرزو کنم اسپیلبرگ بشم. من تهش می تونم آرزو کنم یک مستند ساز متوسط ایرانی بشم (شاید بعد که مستند ساز متوسطی شدم، با مستند سازهای خفن ایران هر روز دست بدم، اون موقع آرزوم می تونه تغییر کنه به تبدیل شدن به یک مستند ساز بزرگ در ایران)

یعنی من اگر آرزومه تبدیل به یک دانشمند در حوزه ی فیزیک کوانتوم بشم و در حال حاضر یک جایی کار می کنم که روزمره با چنین سطح دانشمندانی در فیزیک نه، اما در شیمی مواجه میشم، نمی تونم آرزو کنم یک دانشمند در حوزه فیزیک بشم، من نهایت آرزوم می تونه دانشمند شدن در شیمی باشه.

این مساله البته در سطوح دیگری هم قابل تعمیمه. یک شرکت، یک کشور، یک تیم فوتبال و ... .

وقتی کشوری رو هیچ جا راه نمی دن، آدم های اون کشور در هیچ لیگی حضور ندارن، انسان های متوهمی در اون سرزمین پرورش پیدا می کنن که از ابتدا می خوان چرخ رو دوباره اختراع کنن.

این مساله البته وجوه پیچیده تری هم پیدا می کنه

مثلا اگر یک روزی اون آدم به خودش بیاد و بلاخره بفهمه همه ی عمر در توهم بوده. بعد بگرده ببینه مزیت نسبی اش چیه و یهو متوجه بشه هیچ مزیت نسبی دیگه ای نداره چی؟

به عبارتی یک احمق متوهم که مزیت نسبی اش رویا پردازی و دری وری بافتنه، اون می تونه چیکار کنه؟

بنظرم اگر این فرد واقعیت رو دید و فهمید مزیت نسبی دیگه ای نداره، حالا می تونه با تعریف کردن اون اوهام به عنوان اوهام پول دربیاره. همین که یک آدم خیالباف بپذیره سوپرمن در دنیای واقعی وجود نداره، اما می شه فیلمش رو ساخت ، یعنی روی مزیت نسبی خودش ایستاده. آدما دوست ندارن وسط فیلم بهشون بگی، سوپرمن وجود نداره و همش خیاله و داری فیلم میبینی. سوپرمنی خوبه که تا ته خیال، تا ته اوهام در سالن سینما بره. (و فیلمساز مزبور چون همه ی زندگیش کاری به جز خیال بافی و دری وری گفتن نکرده، انقدر با قدرت زیادی می تونه دری وری بگه که مختصات کامل جهان سوپرمن رو خلق کنه)

البته بازم می گم، اگه برگردم به شاخص دست دادن، ما به لحاظ توان فنی از هالیوود خیلی عقب تریم و نمی تونیم چنین فیلم هایی بسازیم. حاصل یک فیلم سوپرمن ایرانی محصولی به غایت احمقانه و مضحک خواهد بود. اما مثلا توان فنی ما در حدی هست که بتونیم پارودی اون ها رو بسازیم.

بین فیلم های ایرج ملکی

و آثار پارودی به لحاظ سطح فیلمسازی تفاوتی وجود نداره.

فقط یکی می دونه داره دری وری میگه و یکی نمی فهمه (الان رو نمی دونم، شاید ایرج ملکی می دونه داره از این راه دیده میشه و پول درمیاره، ولی حداقل می شه از فعل نمی فهمید دربارش استفاده کرد) حرف های جدی اش چقدر به نظر بقیه احمقانه است.

پانوشت ۱: ببخشید مثال هام سینمایی شد، به هر حال هرکس از چیزی که یه ذره بیشتر بلده مثال می زنه. فقط بنظرم این نکته خیلی بدیهی که منظور من این نبود حالا واقعا پاشیم پارودی سوپرمن بسازیم. طبیعتا سوپرمن هیچ ربطی به فرهنگ ما نداره، ولی با توجه به محدودیت ها ترجیح دادم از قصه های خودمون مثال نزنم و یک مثال هالیوودی بزنم. البته همین که حتی در این دوران از ترس واکنش سایرین (نه فقط حاکمیت، که اتفاقا خود بخشی از مردم) نمی تونیم به خود داستان هایی که در ذهن داریم اشاره کنیم نشون میده ما چقد فاصله ی زیادی تا تعریف کردن این قصه ها داریم.

پانوشت ۲: شک ندارم اگر این یادداشت رو الان منتشر نکنم و توو درفت بزارم، چند روز دیگه از انتشارش منصرف میشم. پس صرفا برای اینکه یه چیزی گفته باشم، با وجود هزار و یک جوگیری که موقع نوشتن متن باهاش درگیر بودم، تصور می کنم یه چیزی گفتن بهتر از هیچی نگفته.

پانوشت ۳: می تونم اعتراف کنم، نوشتن از تروماها و نقاط ضعفم در فضای عمومی رو دوست دارم. یه جور بهم حس قدرت میده از اینکه من از مواجه شدن با خودم نمی ترسم. در زمانه ای که آدما خصوصا در شبکه های اجتماعی دنبال برند سازی شخصی و این خاله بازی هان (حتی همین تعبیر خاله بازی، مسلما درش قضاوت شخصی من مشخصه و به شدت عبارت غیرآدم حسابی طوریه. ولی خب من همینم دیگه) اینکه آدم بگه ببین من فلان جا کم آوردم، فلان جا شکست خوردم، ببین من بهت عین سگ حسودی می کنم خیلی جرات می خواد. خیلی آدم باید تکلیفش با خودش معلوم باشه. راستش من در خیلی از اکانت های شبکه های اجتماعی و سایت ها انسان نمی بینم. حس می کنم دارم یادداشت های یک ربات رو می خونم. میدونم حرفم عجیبه، اما من وقتی یه جایی می خونم که یکی نوشته:

من کم آوردم

فارغ از اینکه موضوع اصلی حرفش چیه حس می کنم داره بهم میگه:

میای با هم بیشتر دوست شیم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

آدم زورش به جهان نمی رسه

زندگی می تونه لحظات سخت و تلخی داشته باشه

این کاره یه دختر متولد سال ۱۳۸۹ در اشکذر یزده

خودش تنهای تنها اینو درست کرده بود (قطعا شاهکار نیست، ولی من پا در اتاقی گذاشتم که گوشه گوشه اش، آثار هنری ساخته شده توسط یه دختر بچه ۱۲ ساله بود)

با یه عالمه امید و آرزو برای اینکه به یه جایی برسه. یکی اگر تا همین چند سال پیش حرفی که من به خانوادش زدم رو به خودم می گفت، من حتما با مشت و لگد ازش پذیرایی می کردم. ولی امروز من کسی بودم که درگوش اطرافیان اون بچه گفتم: بعیده رویاهاش به واقعیت بپیوندن.

من

در اواخر سومین دهه ی زندگیم فکر می کنم که ما آدما، زورمون به جهان نمی رسه. ما زورمون نمی رسه که از اشکذر یزد پاشیم بریم بهترین آکادمی فلورانس. استثنا همیشه هست و این یک واقعیته که آدم باید تمام تلاشش رو بکنه و امید داشته باشه. ولی زندگی می تونه لحظات تلخ و سختی داشته باشه

انقد تلخ که بدون اینکه چشمات دو دو بزنن، زل بزنی به یه دختر بچه و با مطمن ترین لحنی که از آغاز زندگیت تا حالا داشتی بگی: من ایمان دارم که تو میتونی.

و انقد سخت که ته دلت خوب بدونی، تویی که صرفا برحسب شانس و اقبال این فرصت رو داری که در شهرهای بزرگتر ایران زندگی کنی و ارتباطات گسترده تری داشته باشی، حتی اگه به جایی هم برسی، هیچ کاری نکردی. صرفا در این شرایط به دنیا اومدی. وگرنه یه عالمه آدم دیگه از تو مستعدتر و پرتلاش تر بودن.

آدم از یه جایی به بعد می فهمه، از همون اول هم قرار نبوده زورش به جهان برسه. نه اون، هیچ انسانی قرار نیست زورش به جهان برسه.

اون لحظه نه تلخه، نه عجیب

اون لحظه واقعیه

فقط همین.

خیلی واقعی.

واقعی ترین اتفاق این روزای زندگیم

پانوشت: شاید حرفی که می زنم متناقض و احمقانه به نظر برسه

ولی به نظرم اینم یک واقعیته که

تنها در صورتی ممکنه اون دختر به آرزوهاش برسه که توو چشمای اطرافیانش ببینه که از اعماق وجودشون، به اون و به کارش ایمان دارن.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سعید مولایی

وقتی نزدیک ترین دوستت از ایران میره

پانوشت: تنها انگیزه ای که باعث شد بتونم بعد از وقایعی که در ۱۰۰ روز اخیر مملکت به سرمون اومده، دوباره دست به کیبورد بشم اینه که که فراز رفت. البته که شاید نزدیک ترین دوستم تعبیر درستی نباشه و ماجرا خیلی ملاحظات فنی داره، ولی حداقل بین دوستان ذکور، نزدیک ترین دوستم همیشه فراز بوده.

القصه این پست یه دلنوشته ی شخصی درباره ی فرازه و فکر نکنم برای کسی که من و فراز رو از نزدیک نشناسه، جذابیتی داشته باشه.

صد بار برای نوشتن این پست تلاش کردم، ولی نشد اون چیزی که باید بشه. تهشم به این نتیجه رسیدم که همون ترک صوتی که براش ساختم رو اینجا بزارم.

پی نوشت: خیلی به لحاظ سنی حس عجیبی دارم. این که ده دقیقه می گردم دنبال اینکه در چه فرمی کمترین میزان ریش و موی سفید تووی صورتم مشخصه خودش نشون می ده پیرشدنم رو نپذیرفتم! البته خدایی این میزان سفید شدن ریش هام که در قاب های نیم رخ مشخصه یه مقداری غیر طبیعیه دیگه. (میگم نپذیرفتم)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

روایت یک فروپاشی ذهنی

پیش نوشت ۱: در یادداشت قبل کمی درباره ی اینکه چرا فکر می کنم هوشنگ ابتهاج دچار وسواس فکری بود توضیح دادم، اما بهتر دیدم حداقل برای خودم، یک بار این وسواس فکری رو با واژه ها و به شکلی دیگه ای توضیح بدم.

پیش نوشت ۲: راستش برای توضیح اون معنایی از وسواس فکری که مدنظرمه دنبال یک دوگانه بودم. با وجود اینکه این دو کلمه هم بنظرم واژه های مناسبی نیستن و باید کلمه هایی مناسب تر از این ها هم پیدا بشه، اما با توجه به ملموس بودن این عبارات، ترجیح دادم از واژه ی مستربیوت کردن و زایش استفاده کنم. حتی شاید خودارضایی کلمه ی بهتری برای این معنایی که دنبالشم باشه، ولی حس کردم اگر کلمه ی انگلیسی اش رو به کار ببرم، شاید حس بهتری به مخاطب بده. (برای خودم که اینجوریه) منظورم از زایش هم نقطه ی مقابل خودارضایی، یعنی رابطه ج.ن.س.ی ولی از ترس فیلتر شدن و اینکه شاید داخل متن بعضیا راحت نباشن که این کلمه رو مدام بخونن، ترجیح دادم از زایش استفاده کنم.

جا داره تاکید کنم هیچ کدوم از این دو واژه برای آنچه که در ذهن دارم مترادف های خوبی نیستن. خصوصا چون زایش انگار سوگیری مثبت داره و مستربیوت کردن انگار سوگیری منفی. در صورتی که اتفاقا برای معنایی که من دنبالش هستم، هیچ کدوم از این دوتا بارمعنایی مثبت یا منفی ای ندارن. هیچ کدوم ارزش بالاتری نسبت به دیگری ندارن.

پیش نوشت ۳: بخشی از متن قرابت هایی با دیالکتیک هگل و خصوصا بحث تز، آنتی تز و سنتز داره. اما برای اینکه ماجرا خیلی طولانی نشه از ذکر نظرات هگل پرهیز کردم.

با اتوبوس دانشگاه پایین می اومدم و مثل اکثر آدما، مجبور بودم آهنگ شادی رو گوش بدم که از رادیو پخش می شد.

یه قطره اشک آروم آروم از گونه ام سرخورد اومد پایین.

عینک آفتابی زدم تا آدمای کمتری ببیننم، نمی تونستم جلوی سیل اشک هایی رو بگیرم که در یه جای بی ربط، وسط یه جمع بی ربط تر از چشمام سرازیر می شدن. دهمین سالی میشد که این مسیر لعنتی رو بالا پایین کردم. هرگز هم نتونستم پنهان کنم که همیشه ازش متنفر بودم.

از سال ۹۵ تا حالا، روزانه زندگی ام رو برای خودم نوشتم و مانیتور کردم. اینکه به چیا فک می کنم، چیکار دوست دارم بکنم، چیا رو دوست دارم، چیا رو ندارم و ... .

و البته تنها نقطه ی مشترک اون متنا این بود که از اینجا متنفر بودم. شایدم خیلی وقتا (نه همیشه) از خودم و زندگیم متنفر بودم. اینو هم باز طبق یادداشت و اسنادی می گم که از خودم موجود دارم.

هم سن و سالام یا ازدواج کردن (و دارن می کنن)، یا مهاجرت کردن (و دارن می کنن)، یا سال هاست مسیر شغلی شون رو انتخاب کردن (یا حداقل دارن می کنن)

اما سعید جز یه سری کار کوچولو، بیشتر نظاره گر زندگیه انگار. اومده بهر تماشا و ثبت کردن زندگی خودش و آدمای دیگه. (یه دوره ای یکی از تفریحاتم نوشتن درباره ی آدم هایی بود که داخل کوچه و خیابون می دیدم/ یه دوره ای به بهونه های مختلف با آدمای کوچه و خیابون از این ور اون ور گپ می زدم و مصاحبه های صوتی و تصویری می گرفتم)

آدما خیلی هاشون سعی می کنن کاربرهای (یوزرهای) خوبی برای زندگی باشن. خوب درس بخونن، دانشگاه خوب برن، رابطه ی خوب داشته باشن، کار خوبی پیدا کنن، ازدواج کنن، بچه های خوبی تحویل اجتماع بدن و ... .

خیلی ها هم البته از در لجاجت با گروه قبلی ها درمیان و هرکاری اونا کردن رو بخاطر اینکه همه می کنن، نمی کنن.

ولی خب خیلی ها هم احتمالا مثل من، کلا جز این دو دسته نیستن. کلا کار خاصی نمی کنن. البته می دونم که کاری نکردن هم خودش یه کاریه ها. ولی انگار بعضیا بیشتر نظاره گرن تا بازیکن. به ثبت و ضبط زندگی مشغول ان.

صادقانه

من داخل اکثر مهمونی ها خوشحال نیستم، ایضا داخل اکثر سفرها، ایضا محل کار، ایضا داخل رابطه، ایضا وقتایی که تنهام، ایضا وقتایی که بقیه ازم تعریف می کنن، ایضا خیلی شبا و روزا.

ایضا اکثر زندگیم

حقیقت اینه که اصولا آدم شادی نیستم و از اینکه چرا شاد نیستم و چرا انقد جهان اطرافم رو در ذهنم پردازش می کنم در عذابم. ذهنم مدام اطلاعات ورودی رو پردازش می کنه و همیشه دنبال راه هایی ام که خفه اش کنم. جالبترین بخش ماجرا هم اینه که آدم توو سن پایین تر این توهم رو داره که پردازش زیاد ذهنش باعث میشه بتونه اوضاع رو بهتر تحلیل کنه، اما بعد از چند سال می فهمه که فقط الکی داره پروسس می کنه. وگرنه اونی که این حجم از پردازش رو انجام نمی ده به همون میزان اندکی جهان رو می فهمه که اونی که داره پردازش می کنه.

خلاصه همه به یک اندازه (کم/ یا شایدم زیاد) می فهمیم.

این روزا فکر می کنم شاید دلیل اینکه از شرکت در خیلی از بخش های زندگی معمول اکثر آدم ها (کار ثابت، زندگی ثابت و ... ) طفره می رم اینه که می خوام با کاهش دیتاهای ورودی، جایگاهم به عنوان نظاره گر رو حفظ کنم. با خودم هم می گم، اونایی که بهترین و شناخته شده ترین راویان در زبان فارسی هستن، عموما با کاهش داده های ورودی به مغزشون تونستن اون ها رو پردازش و در قالب مثلا شعر برای ما روایت کنن. حافظ تقریبا تمام دوره ی زندگیش شیراز بوده.

سعدی که اهل سفر بوده، راجع به معشوقه میگه:

آن کس که دلی دارد آراسته‌ی معنی

گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

بازهم استراتژی کاهش میزان ورود اطلاعاته. در پای یکی ریزد.

اکثر آدم های روی کره ی زمین، انتخاب های دیگه ای می کنن. شاید به عبارت بهتر، خیلی وقت ها زندگی انتخاب های دیگه ای به انسان ها تحمیل می کنه. انتخاب هایی که انقدر ورودی زیادی ایجاد می کنه که کمتر کسی توان پردازش اون ها رو داره.

برای هر آدمی می تونه متفاوت باشه، به دنیا اومدن بچه، فشار کاری، رابطه، فوت عزیزان، بیماری، مهاجرت، جدایی، افسردگی، بحران میانسالی و یه عالمه چیز دیگه که خیلی وقتا با هم ترکیب هم میشن، می تونن هر ذهنی رو از توانایی پردازش کردن ساقط کنن.

آدم هرچه قدر که سنش می ره بالاتر، بیشتر درگیر روزمرگی های زندگی میشه و از یه جایی به بعد، فقط شل می کنه و سعی می کنه زندگی کنه.

هرچند به هیچ عنوان موافق تحقیر کلامی نهفته در عبارت:

خوشبخت، آن که کره خر آمد الاغ رفت

نیستم.

اما بنظرم آدمایی که زیاد فک می کنن همشون آرزوی اینو دارن که انقد توو ذهن خودشون پردازش نکنن. انقد فک نکنن. من از این جای متن به جای واژه ی پردازش کردن، فک کردن، وسواس فکری و ... از عبارت مستربیوت کردن استفاده می کنم. چون تصور می کنم اینم شکل دیگری از خودارضایی و رابطه ی فرد با خودشه. خودش ممکنه از فکرای خودش خوشش بیاد، بدش بیاد یا هرچی.

از اینجای متن، به کاری که کاربرهای خوب انجام میدن، زایش میگیم. به این معنا که بیشتر درگیر رابطه ی بین خودشون با دیگری(جهان پیرامون) ان. زندگی شون بر پایه دستاوردهای ملموس شکل میگیره. (عین اینکه حاصل یک رابطه نر و ماده به یک فرزند ختم بشه)

تا جایی که من امروز می فهمم اینه که، افرادی که ما تحت عنوان  فلاسفه، متفکران، هنرمندان یا چیزای اینجوری میشناسیم، افرادی بودن که مستربیوت می کردن، اما از جایی می تونستن به این مستربیوت کردنشون خاتمه بدن و اون رو به زایش، یعنی مثلا کتاب و فیلم و سخنرانی و ... تبدیل کنن.

این آدما با صورت بندی مستربیوت هاشون! تونستن اونا رو به زایش ختم کنن. اما یه عالمه آدم وارد غار مستربیوت کردن میشن و نمی تونن برگردن. یا اگر برگردن، سالم برنمی گردن. این آدما دچار فروپاشی ذهنی میشن و هرچند برای جامعه هم هیچ ثمری ندارن، اما مساله ی اصلی اینه که یه عمر خودشون رو عذاب می دن. راحت نیستن در زندگی. حالشون بده. وگرنه بنظرم از جایگاه یک آدم اهمیتی نداره به جامعه خیر میرسونه یا نه (شاید برای سیاستمدارا مهم باشه و بخوان دستور مرگ این افراد رو صادر کنن)

حقیقت ماجرا اینه که بنظرم مهارت مستربیوت کردن و مهارت زایش هیچ ربطی به هم ندارن. ارزش گذاری هم وجود نداره که هرکسی مستربیوت کرد باید تهش حتما به زایش ختم شه. به ما چه. ولی بنظرم کسی که در نهایت می تونه از غار برگرده و ماجراهای داخل غار رو برای انسان ها روایت کنه، به هر حال داره بخشی از حقیقت رو نابود می کنه.

چون هر نوع صورت بندی جهان واقعی، بلاخره حدی از غیردقیق بودن داره،  بلاخره ما داریم با حذف بخشی از المان ها یک روایت رو ارایه می دیم. مستربیوت کردن خود کمال گراییه. آدما میرن داخل غار و در دام کمال گرایی گم میشن. آدما معمولا نمی تونن هیچ روایتی رو از غار به دیگران ارایه بدن و در درون خودشون گرفتار میشن. به فروپاشی میرسن.

ارزشی نه در مستربیوت کردن هست و نه در زایش.

من خودم الان دارم مستربیوت کردن هام رو با نوشتن در اینجا به زایش می رسونم. (احتمالا با گفتن این حرفا هم دارم تلاش می کنم روایت دقیق تری از غاری که توش بودم تعریف می کنم، ولی همین که دارم روایت می کنم، ینی پذیرفتم که قراره اشتباه بگم)

صادقانه فک می کنم اینکه یه خودارضا گر خوب باشیم یا یه دگر ارضاگر خیلی دست خودمون نیست. (خیلی دارم تلاش می کنم از واژه های غیر مودبانه ای استفاده نکنم) یهو آدم توو بیست سالگی چشم باز می کنه و می بینه متاثر از جامعه، ژن، تربیت خانوادگی و ... یه جایی از این طیف ایستاده و البته تا اندازه ی کمی هم تغییر می کنه. ولی دست خودش نیست که کاملا طیفش رو بتونه عوض کنه.

بارها تلاش کردم مثل اکثر آدما زندگی کنم. کاربر خوبی برای زندگی باشم. نتونستم. خوشحال نبودم اونجوری. بیشتر دوست داشتم راوی خوبی از زندگی باشم. (بتونم به خوبی حاصل مستربیوت هام رو به زایش تبدیل کنم) اگر به آرزوی راوی شدنم برسم هم بعید می دونم خوشحال باشم راستش. ولی حداقل حس بهتری به خودم دارم. یه وقتای نادری هم وقتی به ماحصل زایشم نگاه می کنم، خوشحالم جدا.

از یه جایی به بعد، انگار آدم چه خوشش بیاد، چه خوشش نیاد، مجبوره خودش رو با همه ی اخلاقای بدش بپذیره.

من دوست دارم با افراد کم، روابط عمیق داشته باشم. حد بهینه ی دیتای ورودی ذهن من خیلی بالا نیست. شاید برای خیلی آدم های دیگه هم همینه. ولی به طرز غریبی، انگار اون جماعت یوزرهای خوب یا ضد یوزرها پرسرو صدا ترن و راویان بیشتری دارن. کمتر راوی در ایران امروز، داستان آدم هایی رو تعریف می کنه که برخلاف مد روز، روابط کم، اما عمیقی رو دوست دارن تجربه کنن.

مساله ی این آدما اخلاق یا چیزای این شکلی نیست. مساله اینه که اونجوری راحت نیستن. حالشون خوب نیست. نزدیک شدن به این آدما راحت نیست. اما اگر بتونید نزدیکشون بشید شاید با آدم های متفاوت تری مواجه بشید. آدمایی که شبیه یوزرهای خوب، تحصیلات عالی و کار فوق العاده ای ندارن. حرفای دلفریب هم بعید می دونم بلد باشن بهتون بزنن. ولی وقتی باهاتون حرف میزنن، وقتی بهتون لبخند می زنن، یعنی شما انقد فوق العاده بودید که تونستید برای لحظاتی، طرف مقابلتون رو از شر مستربیوت کردن خلاص کنید.

مستربیوت کردن بی وقفه، خودخوری مداوم یکی از ترسناک ترین اتفاقات زندگیه. فک کن توو اتوبوس نشستی و نگاه ها و صدای تک تک آدما رو اعصابته. نمی تونی هیچ نظمی بین الگوها پیدا کنی و فقط از بیرون یه دیوونه دیده میشه که وسط یه آهنگ شاد، داره گریه میکنه.

باز گریه کردن خودش عملا راهی برای ارتباط با جهانه بیرونه. مشکل اینه یه وقتایی آدم انقد حالش بده که گریه هم نمی تونه بکنه.

وقتی راوی نمی تونه جهان اطرافش رو صورت بندی کنه.

وقتی کسی که ادعای روایت گری داره نمی تونه اون چه که در ذهنش هست رو به نزدیک ترین آدم/ آدم های زندگیش بگه.

وقتی راوی یه روزایی انقدر از میزان نفهمیدنش نسبت به جهان می ترسه که نمی تونه صبح از تخش خارج بشه.

وقتی این رویه تبدیل به داستان هر لحظه و هر ساعت و هر روز و هر ماه و یک سال راوی میشه.

اون موقع است که راوی به فروپاشی ذهنی رسیده.

این خونه ایه که بزرگترین بخش زندگیم رو در اون زندگی کردم. این عکس مال چند ماه پیشه.

پانوشت ۱: طبیعتا زندگی یه شکل ادامه پیدا نمی کنه و یه عالمه بالا پایین داره. پارسال همین روزا از شکستم نوشتم و امروز یه جورایی دارم تلاش می کنم جهان اطرافم رو در حد عقل و فهم خودم از نو صورت بندی کنم.

البته که حتما پس از مدتی، بازم آدم دوچاره فروپاشی میشه و بازم، امیدواره که بتونم دوباره جهان رو صورت بندی کنه و خلاصه این بازی احتمالا قراره تا پایان زندگی ادامه داشته باشه.

اما فروپاشی ذهنی چیز عجیب و ترسناکیه واقعا. خیلی ترسناک. متاسفم که گریزی ازش نیست.

پانوشت ۲: صادقانه خیلی دارم تلاش می کنم که در دریای اخبار ناگواری که هر روز در این سرزمین می شنویم دووم بیارم.

پانوشت ۳: می دونم متن خیلی سر راستی نیست و زیادی مشوشه، اما همین که در همین حد هم تونستم غاری که توش رفتم رو روایت کنم، خودم راضی ام. هرچه قدر هم که مخاطبی نباشه، هرچه قدر هم که انقدر با لکنت حرف میزنم که همون چهار نفر مخاطب اینجا هم نمی فهمن چی میگم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

به بهانه درگذشت ابتهاج، مردی که دچار وسواس فکری بود

پیش نوشت ۱: به وضوح و از قصد تیتر تند و تیز و البته کمی تا قسمتی منفی برای این نوشته انتخاب کردم. حقیقت اینه که اصلا این متن رو نوشتم که توضیح بدم، چرا بنظرم علی رغم نگاه عموما ستایش آمیزی که در طول این چند هفته به هوشنگ ابتهاج و آثارش شده، در حقیقت تلقی جامعه نسبت به افرادی مثل ابتهاج کاملا منفیه. حقیقت بعدی هم اینه که هرچند می دونم اهمیتی برای کسی نداره، ولی خواستم تاکید کنم، قطعا نگاه شخص من به افرادی مثل ابتهاج مثبته.

پیش نوشت ۲: این متن تعمدا به خوانش چپی که میشه از آثار ابتهاج کرد کاری نداره و اصلا مساله ی این متن نیست. هرچند که برای فهم تفکر ابتهاج بنظرم جالبه اگر در حد یک بررسی این زندگی ایده آلیستی که در تفکر چپ نویدش داده میشه و این نگاه غیرواقعی که در ادبیات رمانتیک نسبت به معشوق وجود داره رو با اغماض همسنگ گرفت.

پیش نوشت ۳: امیدوارم خیلی معلوم نباشه که این متن رو در جریان یکی از بی خوابی های گاه و بی گاهم نوشتم.

هوشنگ ابتهاج رفت.

در اینکه ابتهاج یکی از مهمترین شاعران تاریخ معاصر ایرانه فکر نکنم کسی شک داشته باشه اما بنظرم یک نکته ی مهم در خصوص ابتهاج تا اندازه ی زیادی مغفول مونده.

(+ مصرانه بهتون توصیه می کنم یادداشت صفی یزدانیان درباره ی دیدارش با ابتهاج رو بخونید)

آقای ابتهاج هرگز هیچ عکسی از معشوقه شون گالیا نداشتن و در این متن، صفی یزدانیان خاطره ی دادن عکس گالیا (که دوست مادر صفی یزدانیان بوده رو) به آقای ابتهاج تعریف می کنه.

در بخشی از این یادداشت صفی یزدانیان اومده:

هوشنگ ابتهاج سال های سال، به عبارت دیگه یک عمر (چیزی نزدیک به هفتاد سال) با خیال معشوقه اش زندگی کرده.

این خیلی چیز عیجبیه.

شما همین الان تشریفتون رو ببرید پیش روانشناس. بگید سال های ساله به فلانی (نام معشوقه مورد نظر) فکر می کنید و نمی تونید یه لحظه هم فراموشش کنید. چه واکنشی بهتون نشون میده؟

به دوستانتون بگید، بهتون چی میگن؟

به بزرگتر های فامیل بگید

به دکترتون بگید

به هرکی

من اصلا ارزش گذاری نمی کنم که کاری که ابتهاج در طول عمرش کرده خوب یا بد بوده ها. من فقط میگم، این واکنشی که جامعه نسبت به مرگ ابتهاج انجام داد، هیچ ارتباطی با نظر جامعه درباره ی آدمی که دچار وسواس فکری عمیق در خصوص دختری که هفتاد سال پیش دیده، نداره.

به تعبیر آیدا احدیانی (+ مصرانه توصیه می کنم، حداقل بخش سوم یادداشتش رو بخونید، حواستون هم باشه که برای باز شدن این لینک باید به قند شکن مجهز باشید)

هرکس باید معشوقی داشته باشد به وصال نرسیده، ناتمام. برای شب های بی خوابی که تجسمش کند در حال وصال. ... خاطره ای برای فرار از روزمرگی و خیالی برای آینده. برای ل.ا.س ذهنی. برای تمرین سولوی دلبری. معشوقی که در اوج تمام شده باشد. فوقش با چهارتا فحش. بدون نفرین و نه بیشتر، بدون تقسیم اموال، بدون درگیر شدن خانواده ها و وکلا. معشوقی که در دنیای بیرون ذهن تو وجود ندارد ... اگر عشق ناتمام قشنگ ندارید، زود یکی دست و پا کنید یا اگر عشق قشنگی در دست و بالتان است تا گندش درنیامده تمامش کنید و بگذاریدش در شیشه، رویش کمی آب و نمک بریزید و بگذارید در قفسه برای شب های بی خوابی و روزهای کسل کننده.

تا جایی که عقل من قد میده، این همون کاریه که ابتهاج با معشوقه اش کرده.

زندگی بین دو طیف ملال و عدم امنیت در جریانه. عاشقی، به عدم امنیت نزدیکه و زندگی عادی و روابط عادیش به ملال. بنظرمیاد زندگی کردن در عدم امنیت، اصلا آسون نیست و بیچاره می کنه آدم رو. (+ شاید دوست داشته باشید نظر کیارستمی رو در این خصوص بشنوید) هرچه قدر که وصالش زیباتر، فراقش ترسناک تر. (+ اونجایی که شجریان می خونه، تو فارغی و عشقت، بازیچه می نماید، تا خرمنت نسوزد، احوال ما ندانی)

ملال هم که تکلیفش معلومه دیگه. ملاله.

میشه این بحث رو ساعت ها ادامه داد و ...

اما عجالتا

همین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

زورم نرسید

آدما معمولا از ضعف ها، شکست ها و ناتوانی هاشون کمتر می گن.

ولی الان بحثم این نیست که چرا اینجوریه و بیاید از ضعف هامون بگیم و آی و وای و اینا.

میخوام اعتراف کنم

یکی از مهمترین چیزایی که در پایان دهه سوم زندگیم دارم میفهمم اینه که آدم باید حداقل خودش پیش خودش بپذیره یه عالمه ضعف داره. جالب ترین بخشش اینه که وقتی آدم از عمیق ترین ضعف های وجودش میگه، به طرز مضحکی احساس قدرت میکنه. انگار که رویین تن شده و خوب میدونه، دیگه دلیلی نداره برای ترس وجود نداره.

می خوام اعتراف کنم

من زورم نرسید پادکستی که دیشب منتشر کردم رو درست کنم. (ترجیحا بهتره قبل از خوندن ادامه ی متن، پادکست رو گوش بدید)

راستش این بخش از نوشته هم یه مقدار فنی یه، هم میشه بدون خوندنش به ادامه ی یادداشت پرداخت. به خاطر همین جداش کردم تا راحت تر بتونید از روش عبور کنید.

عملا مهمترین سکانس اپیزود دوم، سکانس خونه ی ساراست و بسیار مهم بود که بار احساسی قصه در این سکانس به درستی ایجاد بشه. ولی راستش بنظر خودم (و البته نظر دوستانم) نیمه دوم اون سکانس زیادی بیرون می زنه و انگار کارکتر سعید و سارا زیادی شلوغش میکنن.

در صورتی که در ورژن ها اولی که از اپیزود دوم ساختم با وجود اینکه نیمه ی دوم سکانس خونه دقیقا همین بود و نیمه اول نیاز به بازبینی اساسی داشت، اما نیمه ی دوم سکانس عالی کار می کرد و همه رو میخکوب میکرد؟ الان چه اتفاقی افتاده که نیمه ی دوم سکانس اونجوری که باید کار نمی کنه؟

حالا قضیه چی بود؟ در ورژن های ابتدایی هرچند شوخی های نیمه اول سکانس خونه یخ و بی مزه از آب درامده بودن و اصلا به همین خاطر تغییر کردن. ولی یه چیزی در اون ها بود که الان در این ورژن نهایی که منتشر شده وجود نداره.

کازابلانکا مشهور ترین عاشقانه ی جهانه و با اغماض زیاد میشه گفت، تصویری که این فیلم از رابطه ی یک مرد و یک زن میده، متداول ترین تصویر رویایی از رابطه ی دو عاشقه.

میبینید چطور برگمن در آغوش بوگارت پناه گرفته؟ میبیند چطور بوگارت مرد مقتدریه که یه زن می تونه در آغوش اون احساس آرامش کنه؟

در خط قصه هم، این بوگارت عه که با به خطر انداختن خودش برگمن رو فراری می ده. این قصه بنظرم با اغماض زیاد میشه ازش به عنوان یه کهن الگو یاد کرد. ینی داستان مرد قدرتمندی که خودش رو برای زنی که عاشقشه و از اون ضعیف تره به خطر می اندازه یکی از متداول ترین قصه های عاشقانه است.

(یادم نمیاد کجا، ولی مطمنم یه جایی از هلن فیشر هم یه چیزی توو این مایه ها که قضیه کاملا ریشه های بیولوژیکی هم داره خوندم)

برگردیم به پادکست

نیمه دوم سکانس خونه داره چی میگه؟ میگه کنترل اوضاع از دست همه و از جمله از دست کارکتر سعید خارج شده. خب قبلش باید عکس این قضیه، ینی یه کارکتر مرد قدرتمند که به خوبی اوضاع رو کنترل می کنه ساخته بشه تا بتونی در نیمه ی دوم بگی، هرچند کارکتر سعید سعی می کرد نشون بده اوضاع تحت کنترلشه، ولی هیچی تحت کنترلش نیست. ولی الان عملا با نیمه اول سکانس خونه فعلی داریم میگیم کارکتر سعید از همون اول هم آدم مقتدر و قدرتمندی نیست.

من این مساله رو به خوبی می دونستم و به اندازه ی موهای سرم این قسمت رو ویرایش کردم، ولی خب زورم بهش نمی رسید دیگه. درنمی اومد.

اپیزود اول این پادکست چهارشنبه، شب ۳ آذر منتشر شد و قرار بود قسمت دومش هفته ی بعد منتشر شه. اما حقیقت اینه که نتونستم کار رو اونجوری که می خوام جمع کنم و ۷ ماه طول کشید تا اپیزود دوم منتشر شه.

اونم در شرایطی که ۱۵ بار فایل صوتی ویرایش شد و انقدر این ور اون ورش کردم که الان فایل یه عالمه ایراد بزرگ و کوچیک داره، ولی گوش من چون خیلی این ترک رو گوش داده متوجه ایرادات نمی شد دیگه. خلاصه، بلاخره به این نقطه رسیدم که من زورم همین حد بود. منتشرش می کنم و می پذیرم که زورم به بیشتر از این نرسید.

صادقانه، خوب می دونم نه برای دیگران و نه حتی برای خودم مهم نیست که حالا یک سکانس از یک پادکست خیلی هم خوب درنیومده. چه اهمیتی داره واقعا.

می دونم

فقط خواستم از یک مورد کم اهمیت در زندگی شروع کنم و بگم، من زورم نرسید. شاید حتی یه وقتایی به لحاظ تکنیکی می دونستم باید چیکار کنم (یا بهتره بگم این توهم رو داشتم که می دونم کار درست چیه) ولی زورم نرسید دیگه.

یه حد بهینه ای وجود داره که آدم تا داخل ماجرا هم نیوفته اون نقطه رو پیدا نمی کنه، ولی از یه جایی به بعد به خودت میای و میبینی فقط داری بی خودی دست و پا می زنی و هیچ خروجی ای نداری. چون نمی خوای بپذیری که زورت همین قد بوده. زورت به حل این مشکل در زندگی نمی رسه.

همه ی این حرفا رو زدم تا به اینجا برسم که

من محدودیت هام رو نپذیرفتم و فقط دست و پا زدم

من زورم نرسید

و قرار نیست مثل بحث های انگیزشی بعد از کمی تعلیق با آب و تاب بگم، ولی با تلاش و کوشش رسید و ...

نرسید

تا حالا شده زور شما هم به مشکلاتتون در زندگی نرسه؟

تا حالا شده بعد از گفتن این حرف  ظاهرا متضاد، احساس قدرت کنید؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

بازگشت به وبلاگ

بلاخره برگشتم.

صادقانه این مدت خوب نگذشت.

ولی مهم اینه که میخوام انتشار پادکست خاطرات خیالی رو از روز سه­ شنبه رسما آغاز کنم و صمیمانه ازتون دعوت کنم تا اون رو بشنوید.

خاطرات خیالی رو می تونید از:

کست باکس

انکر

اسپاتیفای

تلگرام

و اینستاگرام (اگر از پادگیرها استفاده کنید، قطعا من خوشحال­تر میشم)

بشنوید.

این پادکست که روایتگر یک قصه­ ی عاشقانه است، در ۱۲ قسمت آماده شده و سه­ شنبه ی اول هر ماه منتشر میشه (متاسفانه به دلیل مسایل فنی امکان انتشار سریع­تر اپیزودها وجود نداره). اپیزود اول این پادکست مدت­ها قبل به صورت غیررسمی منتشر شد، اما انتشار رسمی پادکست خاطرات خیالی از سه شنبه شب و با انتشار اپیزود دوم آغاز میشه.

پانوشت ۱: به واسطه­ ی این یادداشت عملا دوره­ ی جدیدی در وبلاگ نویسی ­ام آغاز میشه.

امیدوارم این دوره بهتر وبلاگ­ داری کنم!

پانوشت ۲: از نیمه ­ی تیر ماه، انتشار پادکست دیگه ­ام که ژانر کمدی داره آغاز میشه. به زودی از اون پادکست هم بیشتر خواهم نوشت.

پانوشت ۳: ... (عطف به جمله­ ی دوم یادداشت)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

خطاهای من در برندینگ شخصی

پیش نوشت: این متن هم مطابق پست قبلی وبلاگ یک مطلب شخصی است. به عبارت دیگر در ادامه ی آن مطلب نوشته شده و هدفی جز ثبت نظرات خودم درباره ی اشتباهات خودم با عقل امروز خودم ندارد. در نتیجه، خواندن آن به هیچ فردی جز خودم توصیه نمی شود.

روزهاست که دارم اشتباهاتم رو با توجه به دانش امروزم (که مسلما خودش یک عالمه کمبود و اشتباه داره) مرور می کنم و به این فکر می کنم که چرا امروز به اینجا که از نظر خودم نامطلوبه رسیدم؟

به طور خلاصه تصور می کنم یکی از مهمترین اشتباهاتم، انجام ندادن هیچ فعالیتی در راستای برند کردن اسم خودم بوده.

حقیقت اینه که من از فعالیت در شبکه های اجتماعی، علی الخصوص اینستاگرام متنفر بودم. معتقد بودم آدم هایی که اونجا فعالیت می کنن و حتی آدم هایی که اون ها رو در اون فضا دنبال می کنن، یه مشت آدم بی سوادن که ارزش دهن به دهن گذاشتن هم ندارن (قسم می خورم با همین تبختر احمقانه درموردشون حرف  می زدم) معتقد بودم (و البته صادقانه هستم) که اونجا جای محتوای بدردبخور نیست و حرفی داری، جاش در وبلاگه، نه شبکه های اجتماعی (جایی که بتونی به تفصیل حرف بزنی و مدام لینک بدی).

اما من اشتباه کردم.

نه اینکه الان فهمیدم اینستاگرام خیلی جای خوبیه. نه اینکه از نوشتن در وبلاگم منصرف شدم.

فقط نکته اینجاست که من باید استقبال روزافزون مردم از شبکه های اجتماعی رو در نظر می گرفتم و تلاش می کردم اونجا برای خودم یک برند تثبیت شده درست کنم.

من نه ابراهیم گلستان بودم، نه محمد رضا شعبانعلی و نه هیچ آدم مهم و شناخته شده ی دیگه ای که بتونم با اتفاقاتی که در دنیای بیرون می افته مقابله کنم (تعمدا این افراد رو مثال زدم، چون احتمالا علی رغم خواست خودشون عملا هرکدوم در این مدت به روش های مختلف پاشون به شبکه های اجتماعی بازشد) اصرار من به دوری جستن از تمام شبکه های اجتماعی من رو به سمت انزوای کامل (با توجه به شرایط کرونا و از بین رفتن بخش اصلی روابط حضوری ام) پیش برد.

خطای دیگه در مخالفت من با ترند روزه. عموما سعی کردم، هر موقع مساله ای ترند روز هست، من اگر هم می خوام دربارش بنویسم، چند روزوایسم تا وقتی فضا آروم شد اینکار رو بکنم. شاید واسه کسی که برند تثبیت شده ای داره این استراتژی خیلی هم خوب باشه، اما صادقانه امروز (شاید فردا نظرم تغییر کنه) تصور نمی کنم برای کسی که داره از صفر شروع می کنه، روش مناسبی باشه. این روش زیادی ایده آلیستی و به دور از واقعیته.

خطای دیگه ای که شاید  بد نباشه بهش اشاره کنم اینه که، من همیشه در وبلاگ و شبکه های اجتماعی ام از شکست هام نوشتم. شاید در معدود مواردی از پیروزی هام هم نوشته باشم. البته که من اینجا از شکست هام نوشتم و می نویسم تا ثبتشون کنم و اون ها رو دوباره از دید خودم تکرار نکنم، اما این حجم از خود تخریبی بنظر میاد در بلند مدت باعث میشه وجه ی من پیش چشم بخش قابل توجهی از افراد خراب بشه و به من به چشم یک آدم شکست خورده نگاه کنن. (جالب ترین بخشش اینه که انتشار همین پست عملا نقض غرض همین نکته است و من بازم دارم از اشتباهاتم می نویسم، البته که برای انتشار این پست دلایل دیگه ای دارم)

خطای دیگه اینه که من در این سال ها عموما برای سیستم ها (برنامه های رادیویی و تلویزیونی) کار کردم. سعی کردم اون ها رو برند کنم، در شرایطی که بسیار از همکارانم از اون مکان ها برای برند کردن خودشون استفاده کردن، من فقط سعی کردم کارم رو درست انجام بدم و در سایه باشم.

سعید باید خودش رو مطابق با شرایط بهینه کنه و تطبیق بده. در این پست از اینکه خیلی وقته به این مفاهیم فکر می کنم نوشته بودم. ولی ننوشته بودم که از کتاب ایده ی خطرناک داروین تا درس کنترل اتوماتیکی که بچه های مهندسی در دانشگاه می خونن و هزار و یک جای دیگه، همه به نوعی به همین مساله اشاره داره.

خلاصه ی تمام این نکات و خطاها به اینجا می رسه که سعید باید به فکر پرسونال برندینگش باشه. بنظرم همه مون باید به فکر پرسونال برندینگمون باشیم. حتی اگر این برند می خواد در قالب همراه نبودن با بخش زیادی از جامعه شکل بگیره، اول باید طیف قابل توجهی از افراد بشناست که بعد بتونی اون کار رو بکنی.

آدم از یک سنی به بعد، کم کم می فهمه کلا انسان، آدم بزرگ و کوچیک هم نداره، نقش مهمی در برابر سیستم ها و جهان نداره و نه می تونه و نه قراره در مقابل اون ها بایسته. اگر هم دوست داره یه مدل خاصی زندگی کنه، اگر می تونه حداقل های زندگی اش رو فراهم کنه و توو این سبک زندگی حالش خوبه که عالیه، وگرنه باید از عاج فیلش بیاد پایین و مثل بقیه زندگی کنه.

خلاصه

دیوانگی خود زندگیه

اما تطبیق شرط بقاست

آدم مختاره بین چشیدن طعم زندگی و بقا یکی رو انتخاب کنه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی