از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

چرا انتخاب کردیم در این شرایط به دنیا بیاییم؟

من الزاما اعتقادی به تناسخ ندارم

اما صرفا به عنوان یک بازی ذهنی

اگر فرض کنیم، ما قبل از اینکه به این دنیا بیاییم، زندگی می کردیم و برای این زندگی فعلی هم، خودمان انتخاب کردیم که کجا و کی به دنیا بیایم.

حالا می توانیم به این فکر کنیم که چرا چنین انتخابی کردیم؟

از خودم مثال می زنم.

گاهی با خودم فکر می کنم، شاید من در زندگی قبلی ام، مثلا یک پژوهشگر بودم که در پاریس زندگی می کرده و در سفری که به ایران داشته، به فرهنگ خاص و نسبتا دست نخورده ی ی ایران علاقه مند شده. اما چون فرانسوی بودم، بیشتر از یک حدی نتوانستم به مردم ایران نزدیک شوم.

پس در زندگی بعدی ام، انتخاب کرده ام که در ایران به دنیا بیایم. چون احساس می کردم اینگونه بخشی از درکی که باید نسبت به جهان داشته باشم کامل می شود.

حتی شاید مثلا، مثلا انتخاب کرده باشم تا در خانواده ای پر جمعیت با سطح مالی متوسط در یزد به دنیا بیایم. زیرا که تصور می کردم، فهم زندگی اجتماعی مردم یزد بسیار جالب و مهم است. حتی شاید خودم انتخاب کردم که شغل پدرم مثلا تولید باقلوای یزدی باشد. چون فکر می کردم، فهم فلسفه ی خوراکی ها و مزه های مردم نقاط مختلف جهان، به فهم من از جهان کمک فوق العاده ای می کند.

نمی دانم

شاید صرفا مشغول پشت سرهم قرار دادن پرت و پلاهای ذهنی ام هستم. اما اگر تا پایان این متن من را تحمل کرده اید، لحظه ای درنگ کنید و به این مساله فکر کنید که چرا انتخاب کرده اید در ایران، در این زمان و در این خانواده به دنیا بیاید؟

پاسخ به این سوال شاید عملا هیچ تغییری در ظاهر زندگی ما ایجاد نکند.

اما شاید بتواند، به فهم اینکه مشغول تجربه ی چه چیزی هستیم و آورده هایمان از این سفر زندگی چیست، کمک کند.

پی نوشت: به نظر شما هم عکس باقلوا برای این پست خیلی بی ربطه؟ ولی خب حداقل خوشمزه است، نه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

آخرین روز کاوشگر رادیو جوان

پیش نوشت: در این چند سالی که این وبلاگ رو دارم همیشه سعی کردم به شکل مستقیم به کار و زندگی شخصی خودم اشاره ای نکنم. اما این یادداشت، به دلیل ماهیتش نمی تونست شامل این رویه باشه.

امروز کاوشگر تحویل تیم دیگه ای شد. نمی دونم احیانا از اواخر سال ۹۳ که برنامه شروع شد تا همین چند روز پیش، هرگز ساعت ۹ تا ۱۰ صبح رادیوجوان گوش دادید یا نه، ولی بنظر میاد بخش زیادی از افرادی که در این مدت برنامه رو گوش دادن، تصور می کردن که با برنامه ای طرف هستن که برای شنونده هاش ارزش قائله.

از عصرایران تا ستاد فناوری نانو و خیلی های دیگه، بدون اینکه ما از نزدیک بشناسیمشون به کاوشگر لطف داشتن.

مجله دانستنیها، ویژه نامه ی نوروز 95

هر برنامه ی روتینی، خصوصا وقتی این همه سال روی آنتن رادیو بوده، بالا و پایین داره و کاوشگر هم از این قضیه مستثنی نبود. البته این مساله هم ریشه ی داخلی داشت و هم خیلی وقت ها ریشه ی خارجی. در کاوشگر تعدادی آدم دور هم جمع شدن که یا اصلا تا حالا کار برنامه سازی رادیو نکرده بودن (از جمله خود من) یا اینکه هرگز اثر شاخص و متمایزی با سایر برنامه هایی که روی آنتن رادیو هست تولید نکرده بودن. این تلاش، پشتکار و مدیریت شخص سیاوش عقدایی بود که به ما میدون داد تا کار کنیم، اشتباه کنیم و رشد کنیم.  

نمی دونم شما هم اینجوری هستید یا نه

ولی انگار همیشه اولین شغل آدم تاثیر مهمی در طول زندگی آدم داره. من خیلی خوش شانس بودم که در اولین شغل زندگیم، مدیرم سیاوش عقدایی بود و این فرصت رو داشتم تا از بچه های تیم کاوشگر یادبگیرم. در تمامی این چند سالی که کاوشگر روی آنتن بود، تیم برنامه چند تغییر و تحول اساسی داشت. خود من هم چهار سالی هست که از تیم برنامه خارج شدم. ولی با اجازه تون و با نهایت پررویی همیشه خودم رو یکی از کاوشگران می دونستم و می دونم! و گاهی حسرت این رو می خورم که چرا اون موقع انتخاب کردم از فضای رادیو به سمت فضای تصویر برم.

راستش طبیعتا وقتی خبر تعطیلی کاوشگر رو شنیدم، خیلی خوشحال نشدم. اما وسط سرچ کردنم واسه پیدا کردن یه سری اطلاعات راجع به کاوشگر به این مطلب برخوردم.

اهداء عضو؛ موافق یا مخالف؟

قطعا هیچ سرنوشتی بهتر از این برای برنامه و تیم اون برنامه نمیشه متصور شد. تمام کاری که یک برنامه رادیویی یا تلویزیونی، یک کتاب، یک فیلم یا یک سخنرانی می تونه بکنه یک تلنگره.

همین

بنظرمیاد رستگار شدیم.

پانوشت 1: بدون شک کاوشگر نبود، اگر نازنین علیدادیانی، حسین رضوی، ونوس میراعلایی، محسن رسولی، ملیحه رشیدی، عارفه موسوی، سودابه طهوری و شهره شایان با خلاقیت هاشون این تیم رو نمی ساختن.

پانوشت 2: حقیقتا نه بلدم و نه اهل شعار دادنم. ولی حتما هیچ کاوشگری وجود خارجی نداشت، اگر لطف شنوندگانش نبود.

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

سرود ملی

خیلی از آدم حسابی ها (در این متن منظور از آدم حسابی ها افرادی است که که کتاب می خوانند و حرفای روشن فکرانه می زنند، ناگفته پیداست در این متن منظور از آدم حسابی ها افرادی که در تمام طول عمر خود مدارک تحصیلی متعدد میگیرند و زبان های مختلفی بلدند و به غلط، خود یا فرزندانشان آن ها را دانشمندان بزرگی می پندارند و آن ها را پدر یک چیزهایی در بعضی گوشه های دنیا می نامند، نیست) معتقدند، سرود ملی کشورها، نشان دهنده ی آرمان ها، آرزوها و تفکرات مردم اون کشور ها هستند.

منم چند روز پیش جوگیر شدم که من چی ام از این آدم حسابی ها کمتره؟!

خلاصه، واسه خودم قهوه درست کردم و خیلی باکلاس و فنجون قهوه بدست گفتم بزار ببینیم چی میخواستیم در تموم این سال ها:

سر زد از افق مهر خاوران

فروغ دیده‌ ی حق‌ باوران

بهمن فر ایمان ماست

پیامت ای امام، استقلال، آزادی، نقش جان ماست

شهیدان، پیچیده در گوش زمان فریادتان

پاینده مانی و جاودان

جمهوری اسلامی ایران

راستش من هم مثل خیلی ها در تمام دوران مدرسه با این سرود بزرگ شدم، ولی نه اون موقع فهمیدم اینا ینی چی و نه حتی الان خیلی میفهمم! ما چی میخواستیم بلاخره. حالا ولی به هرحال، کنجکاوی ام گل کرد که سرود قبل از این، یعنی اولین سرود بعد از انقلاب چی بوده. میدونستم که سرود در اوایل دهه هفتاد عوض شده، ولی هیچ موقع دقیق به سرود قبلی گوش نداده بودم.

خب این خیلی واضح تر بود. البته شاید انقدر هم نباید سرود ملی واضح باشه. طبیعتا شعری که ساعد باقری سروده خیلی باکلاس تره. اتفاقا ساعد باقری همین پارسال یه برنامه شبکه چهار داشت.

شانس آوردم که آدم حسابی نشدم. چون ممکن بود شبکه چهار ببینم یا حتی مثلا اسم ساعد باقری رو  سرچ کنم و با تیتر اخبار جالبی درباره ی شاعر سرود ملی و مجری صدا و سیمای جمهوری اسلامی مواجه بشم. (+ و + و +)

حتی شاید اگه میخواستم به عنوان یه آدم حسابی حرف حسابی هم بزنم، میگفتم سرود ملی کشورها قاعدتا باید نشان دهنده ی وحدت، همدلی و یکپارچگی یک ملت باشند.

شما داستان شاعر شعر رو ببین و حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

همون موقع خدا رو خیلی شکر کردم که من هرگز آدم حسابی نبوده و نیستم. وگرنه شاید بعد می نشستم سرود ملی کشورهای دیگه رو هم می شنیدم و به اینکه چقدر مردم اون کشورها تونستن یا نتونستن به آرمان ها و آرزوهاشون برسن، فکر میکردم. اون موقع یهو چشم وا میکردم می دیدم

اه! قهوه ام یخ کرد!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

کالت کلاب

یکی از بهترین و بدرد بخورترین یادداشت هایی که این چند وقته در جاهای مختلف باهاش برخورد کردم، در این مورد بود که چطور برای لحظاتی فراموش کنیم چی بر ما می گذره (و در آینده ی نزدیک خواهد گذشت). آدم های مختلف راه حل های مختلفی برای اینکار دارن. از ورزش کردن تا غذا دادن به حیوانات، ساز زدن، فیلم دیدن، داستان خوندن و خیلی چیزای دیگه.

من آدم خاصی نیستم، ولی در راستای ادامه دادن این سنت حسنه! گفتم یکی از چیزای جالبی که این روزها برای لحظاتی تونست من رو در خودش غرق کنه اینجا به اشتراک بزارم. شاید برای بقیه هم جواب داد.

پیش از این و در این یادداشت ها (+ و +) چیزهایی درباره ی آثار احسان عبدی پور نوشتم. به طور خلاصه بنظرم عبدی پور فیلمساز بدیه. اما نویسنده ی خوبیه.

کالت کلاب، یک مجموعه است که در حقیقت کلاژی از تصاویر فیلم ها به علاوه ی نریشن احسان عبدی پوره. شیرینی لهجه و داستان های محلی ای که عبدی پور تعریف می کنه، با همراهی موسیقی و تصاویر در لحظاتی به قدری تاثیر گذاره که من فکر می کنم، این خودش گونه ای از فیلم تجربیه که چون مختصاتش زبان فارسیه، در سطح جهان امکان دیده شدن نداره. وگرنه حتما آثار قابل تحسینی هستن.

روایتی که در قسمت اول کالت کلاب از هدیه تهرانی میشه، حیرت انگیزه. من فراموش نمی کنم، دوران بچگی ام که در یک شهر کوچک جنوب زندگی می کردم، روی دیوار کمد پسرای همسایه که چند سالی از من بزرگتر بودن، پر بود از عکس های هدیه تهرانی و نیکی کریمی! سرنوشت بازیگران به اصطلاح جذاب زن در ذهن مخاطبانشون خیلی عجیبه. در سطحی بالاتر، همین اتفاق برای آدری هیپبورن و اینگرید برگمن و خیلی از ستاره های زن افتاده. (و شاید هنوز هم می افته)

خلاصه، اگر دوست داشتید، کالت کلاب رو دنبال کنید. هر بدی ای داشته باشه، حداقل باعث شد بعد از عمری من بتونم به یه بهونه ای یه پست جدید بنویسم.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

نگاه علی مصفا و پیچیدگی روابط انسانی

اومد در رو ببنده که به زن سابقش بگه، دختر زن سابقش به خاطرشوهر جدید زن سابقه که نمی آد خونه!

توو همون شرایط شوهر جدید سر می رسه

حالا شوهر قبلی باید چیکار کنه؟ در رو به روی شوهر جدید ببنده یا جواب سوالی رو بده که گفتنش جلوی شوهر جدید درست نیست

سینمای فرهادی تلاش می کنه تا اعماق پیچیدگی های روابط انسانی پیش بره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

اهمیت جغرافیا در آثار اصغر فرهادی

پیش نوشت 1: متن حاضر با تمرکز بر سه فیلمی که دوباره بعد از مدت ها دیدم (جدایی، فروشنده و چهارشنبه سوری) نوشته شده، ولی در این متن اشاراتی به درباره ی الی هم خواهد شد. هرچند که مطمن نیستم چقدر حافظه ی داغون من درباره ی فیلم هایی که سال ها پیش دیده قابل استناد باشه.

پیش نوشت ۲: چون در ادامه کمتر انتقادی به فیلم های فرهادی می کنم و شاید متن مقداری ستایش آمیز به نظر بیاد، جا داره تاکید کنم که من نه تنها از شیفتگان سینمای فرهادی نیستم، که اتفاقا از سینمای فرهادی بدم میاد. (دلیلش کاملا سلیقه ای است)

پیش نوشت ۳: تصور نمی کنم اگر علاقه مند به سینما نیستید،‌ این یادداشت کوچکترین جذابیتی براتون داشته باشه.

این یادداشت بخش های مهمی از داستان این فیلم ها را لو خواهد داد.

چهارشنبه سوری، داستان خیانت حمید فرخ نژاد به همسرش، هدیه تهرانی است. خیانتی که ضلع دیگر آن را پانته آ بهرام بازی می کند. اما این داستان هرگز امکان رخ دادن نداشت، اگر فرخ نژاد و بهرام همسایه نبودند. این فیلم هرگز متریال کافی برای تعریف داستان نداشت، اگر هدیه تهرانی نمی توانست از راه دریچه ی حمام صدای منزل پانته آ بهرام را به شکلی غیردقیق بشنود.

فیلمنامه نویس تمام مدت فیلم با المان های مختلفی بازی می کند که همه ریشه در موقعیت جغرافیایی وقوع داستان، یعنی همسایه بودن این دو خانه دارد. از ماجرای ورود ترانه علیدوستی به خانه تا آرایشگاه رفتن و ماجرای دروغ بلیط هواپیما و ... همه استفاده ی درست از جغرافیای داستان است.

جدایی نادر از سیمین، از یک پیرنگ اصلی تشکیل شده است. ادعا شده پیمان معادی، ساره بیات را هل داده و ساره بیات به همین دلیل، فرزند در شکمش را از دست داده است.

اینجا حتی نوع معماری ساختمان هم در تعریف داستان نقش ایفا می کند. خانه دورتا دور یک نورگیر بنا شده و نقاط مختلف خانه از این طریق به هم دید دارند. بسیاری از نگاه های کارکتر های فیلم که بینشان رد و بدل می شود، از طریق همین نوع خاص معماری است. حتی شاید بتوان ماجرای شنیدن حرف های ساره بیات توسط پیمان معادی را بی ارتباط با نوع معماری و جغرافیای داستان ندید.

فیلمنامه نویس حتی از قدیمی بودن آپارتمان و عدم وجود آسانسور و فرهنگ آپارتمان نشینی سنتی تر ایرانی (خیلی در آپارتمان های امروزی مرسوم نیست که همسایه ها انقدر صمیمی باشن، البته باز هم بستگی داره به ساختمون و هماسیه ها) برای تعریف  داستان بهره برده.

اگر ساختمون آسانسور داشت دیگه دختر بچه آشغال رو روی پله ها نمی کشید، پله ها کثیف نمی شد، همسایه اعتراض نمی کرد، ساره بیات مجبور نمی شد زمین رو تمیز کنه و در نهایت، روی زمین خیس لیز بخوره و احتمالا، بچه اش سقط بشه.

فیلم های فرهادی همین قدر کنترل شده و مهندسی شدن و دقیقا از هر المانی برای پیشبرد داستان استفاده می کنن.

در فیلم فروشنده هم، خانه ای که در ابتدا در حال فرو ریختنه و زوجی که مجبور میشن از خونه ی خوب خودشون، به یک بالا پشت بوم و یک خانه ی کوچیک نامناسب نقل مکان کنند، مشخصا تاکید زیادی روی جغرافیای داستان داره و اصلا در یک پنت هاوس اعیانی چنین داستانی امکان وقوع نداشت. خانه باید این می بود تا به داستان بخورد. اصلا پیرنگ اصلی داستان برپایه ی اهمیت جغرافیا و مکان در این فیلم است.

نکته ی مهمی که در تمامی این آثار وجود دارد، موضوع جا به جایی و تغییر موقعیت فیزیکی است. در چهارشنبه سوری، خانواده قصد سفر به دوبی را دارند و مشغول خانه تکانی اند.

در درباره ی الی، کارکترها به سفر رفته اند و در ویلایی مخروبه در کنار دریای خزر اقامت دارند.

در فیلم جدایی نادر از سیمین، سیمین قصد دارد به همراه خانواده اش مهاجرت کند.

در فروشنده خانه ای ترک برداشته و در حال ریختن است. لذا مرد و زن مجبور به اقامت در مکان دیگری می شوند.

ناگفته پیداست که در تمامی موارد بالا، اتفاقی فراتر از یک تغییر موقعیت جغرافیایی در جریان است و در حقیقت به شکلی استعاری، همه ی این موارد نمادی از تغییر فاز داستان است.

در پایان باید گفت، فرهادی نه تنها یکی از بهترین کارگردانان و فیلمنامه نویسان ایران محسوب می شود، که بنظر بنده در سطح جهان یکی از بهترین هاست و دلیل بسیاری از جوایزش ( شاید استثناهایی نظیر جوایز فیلم فروشنده هم وجود داشته باشند ) سطح متفاوت آثاراو از سایرین است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

پیاده روی

در تمامی این سال ها پیاده روی تو کوچه ها، محلات و خیابون

گم شدن در شهر

براش یکی از جذاب ترین تفریحات بود

همیشه سعی می کرد بعد از یک روز خسته کننده ی کاری

غروبا خودشو غرق کنه یه گوشه از شهر

ولی یه مدته ساختمونا نمی زارن

نه که همه شون یهو سبز شده باشن و یا جلوی راه پرسه زدنش رو گرفته باشن

ولی وقتی راه می افته تو شهر و اطرافشو می بینه

مدام از خودش می پرسه

ینی ممکنه من با این شرایط

بتونم هرگز یه دونه از این واحد کوچولوها، نه یه جای عجیب غریب، یه جای متوسط تو همین شهر داشته باشم

همون موقع است که صدای بوق یک ماشین افکارش رو پاره می کنه

نه

اینجوری رانندگی کردن آدم ها در این مملکت چیز جدیدی نیست

حتی اینم چیز جدیدی نیست که در هر بار پیاده روی، فقط خدا باید رحم کنه که آدم زیرچرخ های یکی از همین ارابه های مرگ که در عنان احشامه قرار نگیره

ولی مشکل اینه که آیا می تونی یه روزی، تو ام یه ماشین مشتی ممدلی بخری؟

اینه که باعث میشه سرشو بندازه پایین و با سرعت بیشتری، فقط راه بره

به سمت کجا؟

خودشم نمی دونه

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

پنجره ای در یک گوشه ی جهان

چند وقتی هست، این پنجره ها سرگرمی ام شدن. خیلی وقتا ساعت ها خیره میشم بهشون و گذشت زمان رو به کل فراموش می کنم.

http://window-swap.com/window

 

پی نوشت۱: حواستون باشه از ایران برای باز کردن هر پنجره ای در هر جای جهان، باید به قند شکن مجهز باشید.

پی نوشت۲: فک کنم خیلی معلومه جدیدا کم حرف شدم. حتی بعضا یه وقتایی احساس می کنم دارم بی حرف میشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

خسرو سینایی

می دونی دو تا زن داره؟

این اولین چیزی بود که در حرف های درگوشی ما شاگرداش رد و بدل می شد!

حتی یکی از بچه ها اصرار داشت که نه، استاد سه تا زن داره!

جالب اینکه به هرکس هم که می گفتم شاگرد فلانی ام، چشماش برق می زد و می گفت:

می دونی دو تا زن داره؟ می دونی زن هاش با هم زندگی می کنن؟

انگار تمام تلقی ما از اون آدم و جهان بینی اش در همین مساله خلاصه می شد.

یادمه آخرین روز کلاس، یک فیلم اتوبیوگرافی از خودش نشونمون داد.

فیلمی درباره ی یک آکاردیونیست خوشحال

یادمه در اون بخشی که درباره ی روابطش بود، ما فهمیدیم داستان به این سادگی ها هم نیست. اون عمیقا عاشق گیزلا بود. فرح اصولی هم عمیقا عاشق گیزلا و خسرو بود و ....

من از ریز جزییات رابطه شون خبر ندارم. به من هم ربطی نداره و اصلا برام مهم هم نیست.

فقط می خوام بگم، ما بعضی وقتا دوست داریم همه چیز رو تا سطح فهم خودمون پایین بکشیم تا سر میز ناهار و شام، یه سوژه ای واسه حرف زدن پیدا کنیم.

در تمام اون شیش ماهی که شاگردیش رو کردم، از نه صبح تا پنج عصر که کلاس داشتیم، اولین چیزی که دربارش فهمیدم اینه که: این آدم یه هنرمند واقعیه

دومین چیزی که ازش فهمیدم این بود که: این آدم فوق العاده با اخلاقه

هرگز ندیدم غیبت و بدگویی هیچ کدوم از همکاراش رو جلوی ما بکنه. ما همه می دونستیم جریان اصلی تولید و اکران سینما اون رو کنار گذاشته و تمام منابع رو، به نزدیکان خودش می ده. ولی استاد هرگز جلوی ما نام نبرد از اون آدما.

سال ها خسرو سینایی رو بردن و اوردن و خون به دلش کردن تا قطار زمستانی رو بسازه. همین الان اسم قطار زمستانی رو سرچ کنید تا ببینید چند بار خبر تولید این فیلم رفته روی خبرگزاری ها، ولی آخرش هم باهاش همکاری نکردن و استاد با کار ناتموم رفت.

در تمام طول دوره، یکبار نشد استاد دیر بیاد. حتی یک دقیقه. ولی بین بچه های کلاس، درصد قابل توجهی بودن که یا نمی اومدن، یا یک خط درمیون می اومدن یا بعضا همیشه دیر می اومدن.

نمی دونم چی باید بگم، نمی خوام هم بگم خیلی با استاد درباره ی نوع نگاه به سینما هم نظر بودم و هستم، ولی یک چیزی رو خوب می دونم. خسرو سینایی عاشق گونه ی منحصر بفردی از سینما بود و مهم بود براش که فیلم خودش رو بسازه. در تمام وجوه زندگی اش آرتیست بود، شعر می گفت، موسیقی می ساخت و فیلمبرداری می کرد.

درک عمیقی از هنرهای تجسمی داشت و به اتریش رفت تا معمار بشه، ولی از کنسرواتوار سر دراورد و در نهایت، به عنوان کارگردان شناخته شد.

یک عالمه شاگرد تربیت کرد و کافیه گذرتون تنها یک بار به یکی از به اصطلاح بزرگان سینمای ایران خورده باشه تا بفهمید، خسرو سینایی، حکم درختی رو داشت که انقدر پربار بود که هرگز غرور و تبختر اون ها رو نداشت. آروم و بی صدا کار خودش رو می کرد و به دور از جریان اصلی سینمای ایران بود. اصلا مرام، منش و پرنسیپ این آدم زمان تا آسمون با "بزرگان سینمای  ایران" تفاوت داشت.

نمی دونم، راستش حتی انقدر نمی دونم که بتونم یک متن چفت و بست دار بنویسم. دارم تلاش می کنم که هر آنچه از ذهنم می گذره رو بدون نظم و ترتیب بنویسم تا بتونم فراموش کنم.

ولی این چند ماهه به طرز غریبی در هر لحظه با خودم زمزمه می کنم:

اگر هنر نبود، حقیقت ما رو نابود می کرد.

نیچه

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

ملاقات با استاد

آخرین باری که استاد رو دیدم آذر ۹۸، داخل یکی از راهروهای پردیس سینمایی چارسو، زمان جشنواره سینما حقیقت بود.

با وجود اینکه به قول خود استاد بعد از اون تصادفی که سال ها پیش سر صحنه ی فیلمبرداری داشتن، ستون فقرات و کمرشون دیگه هرگز مثل اون روز اول نشد، ولی استاد مثل همیشه لبخند به لب داشتن و تلاش می کردن با عصا و احتمالا کمک یکی از شاگردانشون، از پله ها پایین بیان و به تماشای فیلم بعدی بنشینن.

پاییز ۹۴ بود که مدرسه ملی سینما راه اندازی شد و ده نفر با فاند مدرسه برای دوره ی کارگردانی سینما زیر نظر خسرو سینایی انتخاب شدن.

ده نفری که ظاهرا قرار بود فیلم سازای آینده مملکت بشن!

جدا قرار بود چی بشیم و چی شدیم؟!

خیلی هامون (از جمله من) دقیقا هر آنچیزی شدیم که به همه می گفتیم: نه، ما با همه فرق می کنیم. ما اینجوری نمیشیم!

یادمه اون سال استاد سینایی امید داشت. خیلی. سر کلاس همیشه از اینکه قراره به زودی فیلم قطار زمستانی که سال ها با لهستان و ایران دربارش مذاکره کرده بود رو بلاخره بسازه میگفت. میگفت شرایط داره خوب میشه. میگفت انقدر قول های مثبتی این ور اون ور برای پروژه های دیگش بهش دادن که نمی دونه اگه همشون بشه، چجوری می خواد این همه فیلم رو بسازه!

همیشه هم در این سال ها هرجایی شاگردانش رو می دید، کلی تحویلمون می گرفت و اگر بهش می گفتیم که داریم فیلم های خودمون رو میسازیم و از خواسته هامون کوتاه نیومدیم ، گل از گلش شکفته میشد.

ولی چی شد؟ نه هیچ کدوم از اون قول ها جدی بود (و استاد این اواخر عمیقا دیگه از فیلمسازی نا امید شده بودن)

و نه ما شاگردانش هرگز اثری با معیارها و استاندارد هایی که استاد کار میکردن ساختیم.

حتی دیگه اثری از مدرسه ملی سینمای ایران نیست!‌

بنظرم از حمید فرخ نژاد گرفته تا مهدی احمدی و یه عالمه شاگرد کوچیک و بزرگ دیگه باید از خودشون این سوال رو بپرسن که:

آیا من شاگرد خوبی بودم؟

دروغ چرا

من از بالای پله های چارسو دیدم دارن می رن پایین

ولی نتونستم برم جلو

می ترسیدم منو یادش نیاد

می ترسیدم که ازم بپرسه بلاخره مستندی که شونصد ساله داری میسازیش تموم شد؟

می ترسیدم ازم بپرسه خب مگه نمی گی تلویزیون برنامه دارید، بگو کی و کدوم شبکه است ببینم شاگرد سابقم چقدر سینما بیشتر یادگرفته؟

می ترسیدم که شاگرد خوبی نبوده باشم

او رفت

و ما ماندیم

 

روحش شاد

عکس متعلق به تولد استاد سینایی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی