از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۵۹ مطلب با موضوع «روزنوشته» ثبت شده است

خسته شده

انقدری این روزها درگیر اخبار بد و تنش زا هستیم (و این دوستمون هست) که دیگه وااااقعا نمی دونه چیکار کنه.

بهم می گفت :

من سال هاست اخبار (به معنای سنتی اش از تلویزیون و رادیوگرفته تا کانال تلگرام و ... )  رو دنبال نمی کنم و به این مساله افتخار هم می کنم. چه بسا ترجیح میدم با عقب افتادگانی که هنوز تصور می کنند با دانستن اخبار چیزی به خودشون اضافه می کنند ، کوچکترین رابطه ای نداشته باشم و حتی المقدور پس از دیدن این جلبک های متکلم ، آداب پاکسازی رو پیشه بگیرم تا بتونم جهالت این افراد رو از خودم دور کنم (مودبانه و در لفاف ترین شکل ممکن دارم تلاش میکنم بگم ، دلیل این ادبیات عجیبم اینه)

ولی خلاصه که باز میرم دانشگاه ، روو در و دیوار این دری وری ها رو می بینم ، گروه های تلگرامی رو چک میکنم ، پر از این خزعبلاته و حتی کافه هم که میرم یا کافه من درباره ی این دری وری ها به حرفم می گیره یا در خوشبینانه ترین حالت بغل دستی هام در کافه مشغول این دری وری ها هستن .

توو خونه موندن هم برای من ، عین افسردگی و جنونه .

بدتر از همه اینه که در تاکسی بدلیل رانندگی بسیار خوب عزیزان احساس امنیت جانی ندارم و در مترو ، اگر از فشار و بوی بد سالم بمونم ، باید باز این خزعبلات رو تحمل کنم.

واقعا دیگه نمی دونم باید سر به کدوم بیابونی بزارم

 

بنظرتون باید به این دوستم چی بگم و چه پیشنهادی بدم؟ اگربراتون کمک کننده است باید بگم این دوستمون یه مدته گفته هدفون نزاره و کمی بیشتر با دنیا در ارتباط باشه .

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

جستار نویسی ، این هم مثالی دیگر و از دو که حرف می زنم ، از چه حرف می زنم

چند وقتی هست که درباره ی جستار و جستار نویسی ،  خصوصا در بین بلاگرها زیاد میشه شنید

به همین دلیل کنجکاوی ام گل کرد که برم ببینم این جستار چیه که همه ازش حرف میزنن

چون همیشه با تعریف کلاسیک واژه ها مشکل داشتم ، از تعریف جستار میگذرم

ولی اگر دنبال تعریف اون هستید مطمئنم که با یک گوگل کردن ساده به جواب های مناسبی خواهید رسید

دیوید فاستر والاس ، یکی از شاخص ترین جستارنویس های عصر حاضره (البته الان دیگه نیست!😁 خود والاس هم گوگل کنید بی زحمت)

والاس از زندگی عادی و عموما کسالت بار ما آدم ها میگه و این مساله به خودی خود جستارهاش رو قابل لمس و مملو از جزییات می کنه.

جستار هایی که با لهجه ی طنز والاس ، تجربه ی مسرت بخشی رو برای مخاطبانش می سازن..

نشر اطراف در این مدت زمان نه چندان زیادی که از تاسیسش گذشته ، کتاب های بسیار خوبی رو چاپ کرده که از همینجا جا داره بهشون دست مریزاد بگم

به زودی هم می خوام با شروع خوندن کتاب سواد روایت ،در یک سلسله پست به خلاصه ی این کتاب بپردازم. (البته که هیچی خود اصل کتاب نمیشه، ولی خب من عادت به خلاصه نویسی کتاب ها دارم و "بخشی" از اون خلاصه رو اینجا قرار می دم )

چند هفته بعد از خوندن کتاب والاس ، کتاب " وقتی از دو حرف می زنم ، از چه حرف می زنم" موراکامی رو خوندم. کتاب بسیار خوبی که به همت نشر چشمه منتشر شده و البته چون نزدیک به دو ماه از خوندن هر دوی این کتاب ها می گذره و حافظه ی من خیلی قابل اعتماد نیست، ترجیح می دم چیزی راجع به محتوی کتاب ها نگم .

البته که شهرت مواراکامی در حدی هست که نیازی به تعریف من نباشه واقعا

اما خلاصه ی جریان اینه که فهمیدم خیلی از یادداشت هایی که در این بلاگ تحت عنوان روزنوشته ها نوشتم ، همه در چارچوب جستار می گنجن.

من الان چند سالی هست که مداوم می نویسم .(شاید اینجا کم کارم ، ولی خب من جاهای مختلفی می نویسم)اگر بخوام به عنوان آدمی که تجربه ای هرچند ناچیز در حوزه ی نوشتن داره ، ثمره ی این چند سال نوشتن رو بگم ، حتما می گم  نوشتن هر روزه، زمانی که برای مدتی طولانی پی گرفته بشه ، اتفاق عجیبی رو رقم می زنه.

مهم نیست درباره ی چی می نویسید و چرا می نویسید. وقتی این وسواس ها رو کنار بزارید و هر روز بنویسید ، خود این مسائل به مرور درست میشه.

من تقریبا بخش زیادی از اتفاقات این چند سال رو اینجا و جاهای دیگه نوشتم و ثبت کردم. به مرور خودم پیشرفت خودم رو می بینم . چه از نظر سطح نوشتن و چه از نظر سطح فکری . نمی گم به جایی رسیدم از نظر سطح فکری ، ولی مطمئنم یک سال دیگه که این نوشته ها رو می خونم ، به سطح فکر پایین امروزم می خندم و راستش بنظرم این فوق العاده است. اینکه آدم بتونه رشدش رو ببینه و از اون مهمتر ، اینکه ببینه یه روزایی چطوری فکر می کرده و دغدغه هاش چی بوده.

آخه می دونید ، دغدغه های آدم ها در طول زمان عوض میشن و حتی فراموش میشن

و البته برای من هم مثل خیلی از دوستانم، نوشتن ، راهیه برای فراموش کردن

و حتی راهیه برای فکر کردن و جمع و جور کردن ذهن

خلاصه می خواستم به بهانه ی معرفی دو کتاب عالی جستارنویسی، ازتون دعوت کنم  تا شما هم شروع به نوشتن کنید. فکر می کنم اگر تا اندازه ای صبور باشید ، بعد از چند وقت ، چیزی رو در نوشتن ببینید که به این راحتی ها دیگه رهاش نکنید.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

معضلی بزرگ به نام بد محضری

چند وقت قبل ، زمانی که به دفتر فیلمسازی یکی از بهترین تهیه کننده های تلویزیون برای انجام پروژه ای رفت و آمد داشتم ، قرار شد کار تدوین مجموعه ای که من کارگردانش بودم رو به تدوینگر دفتر ، یعنی خانوم مفخم بسپاریم و من هم گه گاهی برم تا روی کار نظارت کنم.
(فامیل واقعی ایشون چیز دیگه ای بود)
داستان از جایی شروع شد که من با تهیه کننده وارد اتاق تدوین شدیم و من رو به خانم مفخم معرفی کردن.
تهیه کننده خودش هم شناخت زیادی از تدوینگر نداشت و خانوم مفخم رو به عنوان یک تدوینگر عالی بهش معرفی کرده بودن. 
به همین دلیل تا خانوم مفخم دست به تدوین شد و کمی کار کرد ، تهیه کننده به من نگاه کرد و بی صدا گفت: کارش چطوره؟
خانوم مفخم دستش کند بود ، اما بنظر نمی رسید مشکل دیگه ای داشته باشه.درست هم نبود من نگاه های نگران تهیه کننده ای که انقدر به من لطف داشته رو بی جواب بزارم.
منم برای اینکه خیالش راحت باشه سرش کلاه نرفته بی صدا گفتم:
عاااااااالیه

اما چشمتون روز بد نبینه. از فرداش کار به جایی رسیده بود که من برای تدوین سه دقیقه ، باید از ساعت 9 صبح تا 5 عصر دفتر باشم.  تووی متن آیتم نوشته بودم باید تدوین موازی بشه ، میومدم می دیدم پیوسته تدوین کرده! 
بهش می گفتم اینجا رو بلور کن ، تبلیغ روی دیواره ، شبکه گیر میده ، میگفت نمیشه!
میومدم میدیم از سر تا ته کار کامل یک موسیقی ثابت و مونوتون گذاشته
البته ، مشکل اصلی کیفیت کار خانوم مفخم نبود. مشکل اصلی اخلاق ایشون بود.
اشتباه نشه ، خانوم مفخم اصلا از این آدمای شلوغ کار و پر رفت و آمد نبود. اتفاقا خیلی ساکت و سر به زیر بود . حتی اهل غیبت کردن و زیر آب زنی هم نیود.
فقط یک ذره زیادی سرد بود!
انقد سرد که من هر سری میرفتم دفتر ، بلافاصله سست میشدم و چرتم می گرفت. باهاش حرف میزدی هیچ واکنشی نشون نمی داد. هیچ داستانی نداشت برای تعریف کردن و اگر تو هم داستانی برای تعریف کردن داشتی ، بعد از چند لحظه احساس می کردی که داستان رو برای دیوار کناری ات اگه تعریف کنی بیشتر واکنش نشون میده تا تدوینگر.
حتی ناهار نمی خورد! میگفت رژیمه
یه معدود لحظاتی که از صندلی بلند می شد می رفت و جلوی پنجره به خورشید نگاه می کرد.
اگه اشتباه نکنم فتوسنتز می کرد. (معلوم بود خوب هم این کار رو می کنه ، حداقل اضافه وزنش که اینجوری نشون میداد)
حتی گیاها هم آب میخورن ، ولی مدیونید اگه فک کنید خانم مفخم از صندلی اش پا می شد و چایی می خورد.
حتی من ندیدم در طی اون چند ماه ، یه دستشویی بره!
اون روزایی که باید پا می شدم می رفتم دفتر ، عزا میگرفتم و از شب قبلش ، کابوس خانوم مفخم رو میدیدم.
تازه من از همون اول هم قرار نبود همیشه اونجا باشم ، اما کار به جایی رسیده بود که اگه نمی رفتم، می گفت، چرا نیومدی؟
شاهکار اون وقت هایی بود که نمیرفتم ، چرا که اثر نهایی در سطح یک کارآموزی که تازه کار با پریمیر رو (اونم نه به شکل حرفه ای) یاد گرفته تدوین شده بود و من همیشه با خودم فکر می کردم ، این واقعا بلد نیست یا داره منو اذیت می کنه؟!
حتی در یکی از معدود دفعاتی که کمی حرف زد ، در جواب من که گفتم اینجا رو باید از آهنگ گادفادر استفاده کنیم گفت: نمی شناسم!
اصن به عنوان آدمی که در حیطه ی سینما و تلویزیون کار می کرد آدم خاص و عجیبی بود.
من آدم های عجیب و خاص خیلی دوست دارم ها ، ولی خب این یه ذره فرق می کنید.
می دونید ، ینی یه مشکلی داشت که من بهش می گم:
بدمحضری
مشکلی که از کیفیت فنی آدم ها بنظرم خیلی در انتخاب همکار شاخص مهمتریه.
خیلی مهمه که آدم ها از نشستن درکنار من، از کارکردن در کنار من و از بودن من لذت ببرن.
البته شاید برای خانم مفخم عبارت خودساخته ی "سرد محضری" مناسب تر باشه.
خلاصه که ، گذشت آقا
گذشت


پی نوشت1: فقط لطفا نپرسید که آخر عاقبت اون برنامه با حضور خانوم مفخم چی شد !😁

پی نوشت2: متن و عکس باهم بی ارتباطند و عکس پارک ملت صرفا برای خالی نبودن عریضه اضافه شده است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

وقتی فارسی بلد نیستیم

سکانس اول:

چند روز قبل که مطابق عادت این سال ها ،فرصتی دست داد تا دم غروب مشغول پرسه زدن در خیابان ها و کوچه باغ های این شهر بشم به اینجا رسیدم.

 

همون لحظه ای که داشتم وارد این کوچه می شدم ، کمی عقب تر از خودم، یه مرد چهل و خورده ای ساله با لباسی رسمی و پلاستیک شیر و نون و ماست بدست داشت وارد کوچه می شد.منم هدفون به گوش غرق در موزیک بودم و آروم آروم قدم می زدم تا به ته کوچه ی بن بست برسم و زودتر بتونم خودم رو غرق در منظره بکنم. ته کوچه ، یه دختر نوجوون به همراه سگش مشغول بازی کردن بود. با توجه به اینکه تمام آپارتمان های اون کوچه همه شبیه به هم بودن و سر کوچه ، یه کانکس متروک قرار داشت، احتمال می دادم که کوچه و تمام ساختمون های اون ، مربوط به یک نهاد یا شرکت خاص باشه.

مرد میانسال ، گام هاش رو سریعتر کرد. وسط کوچه بودم که فریاد زد: آقا این کوچه تهش بن بسته ها (انقدی بلند داد زد که از هدفون و موزیک بسیار بلندی که داشتم گوش می دادم تونستم بشنومش)

به رسم ادب برگشتم و گفتم مرسی و به راهم ادامه دادم.

مصر تر داشت پشتم می اومد. حواسم بود که به هیچ عنوان به دختر نزدیک نشم. حتی برای اینکه از هر نوع برخورد احتمالی جلوگیری کنم ، سرم رو انداختم پایین تا با دختر چشم تو چشم نشم.

یه گوشی هدفونم رو انداختم تا هوشیاری ام نسبت به محیط اطرافم بیشتر شه

به راحتی می تونستم خس خس سینه و نفس نفس زدن  مرد میانسالی که پلاستیک به دست ، تلاش می کرد از من عقب نیوفته رو حس کنم.

رفتم توی مسیر خاکی کنار کوچه تا بتونم بیشترین فاصله ی ممکن رو با دختری که وسط کوچه داشت با سگش بازی می کرد ایجاد کنم.

سرعتش رو بیشتر کرد ، می تونستم حس کنم یه گرگ آلفا ، داره برای نجات قلمرو اش حالت تهاجمی میگیره.  در همون حین که داشتم با بیشترین فاصله ی ممکن ، ینی چیزی نزدیک به 10 متر از کنار دختر می گذشتم ، سگش اومد کنار من تا باهام بازی کنه.

مرد میانسال دیگه داشت می دوید! یه لحظه احساس کردم داره سمت من میاد . سرعتم رو بیشتر کردم. رفت و کنار دختر وایساد.

منم با چند گام سریع ، خودم رو به انتهای کوچه و منظره رسوندم. به راحتی می تونستم نفس نفس زدن های مرد رو متوجه بشم که احتمالا با خودش فکر می کرد: هر لحظه ممکنه دخترم رو بخوره!

اون یکی گوشی هدفونم رو در گوشم گذاشتم و غرق  دیدن و شنیدن شدم.

سعی کردم ذهنم رو آزاد کنم از خودم

کمانچه ی سحر آمیز کیهان کلهر بلندم کرد از زمین

 همه چیز رو فراموش کردم

حالم که بهتر شد ، هردو گوشی رو دراوردم

حالا وقت دیدن و شنیدن اطراف بود

خیره شده بودم به رفله ی دنیای اطراف روی پنجره ی آپارتمان ها

گردن رو با حرکت پرنده ها می گردندوندم و با بال زدنشون منم پرواز می کردم

واقعا نبودم روی زمین

تا اینکه مرده یهو گفت: همه ی پنجره های اینجا حفاظ دارن!

از آسمون افتادم رووی زمین!

خیره شدم تووی چشماش و گفتم: جدا؟(با تعجب) وااااای ، مرسی که گفتید؟ (با خنده و طعنه)

حال و حوصله ی نداشتم مزاج خودم رو تباه کنم ، وگرنه اگه می خواستم یه ذره اذیتش کنم ، دوربینم رو در می اوردم ، شروع می کردم به عکس گرفتن از پرنده های (یه جوری ژست می گرفتم انگار دارم از پنجره ها عکس می گیرم ) و انقد تحریکش می کردم تا زنگ بزنه پلیس. بعدش هم با نشون دادم مجوزم به پلیس و گفتن اینکه این آقا مانع کار من شده ، بازی رو برمی گردوندم.

ولی ترجیح دادم جدی اش نگیرم و حال خوب خودم رو با کشف کردن جاهای عجیب این شهر در یک غروب تابستونی تکمیل کنم.

اما  گاهی با خودم می گفتم: با یه ادبیات دیگه هم طرف می تونست صحبت کنه ، اونجوری حتما من هم تلاشم رو می کردم تا نگرانی اش رو رفع کنم.

سکانس دوم:

برنامه بر این میشه که در یک جمع خانوادگی به روستایی در حاشیه ی جاده چالوس برن و زادروز فرخنده ی بدنیا اومدن دوست ما رو گرامی بدارن. پس دوستم به عمه اش مثل باقی فامیل زنگ میزنه تا دعوتشون کنه.

اما عمه جان می گه:

اگه جاده چالوسه ، من نمیام. 

و در نهایت ، این مهمونی به دلیل همین برخورد عمه جان کنسل میشه!

اون دوست به من گفت که من عمم رو درک می کنم که خب آخر هفته ها جاده چالوس ترافیکه و به هر دلیلی دلش نمی خواسته تووی این ترافیک قرار بگیره.ولی این رو نمی فهمم که چرا اینجوری این حرفو زد.

چرا نگفت مثلا: جاده چالوس یه ذره ترافیکه ، چطوره بریم فلان جا مثلا؟

چرا اینجوری؟ با این برخورد؟ با این ادبیات؟

سکانس سوم:

نمی دونم ، تا حالا واسه شما هم پیش اومده توی جمع های خانوادگی ازتون بپرسن: متاهلید؟ مجردید؟ چرا ازدواج نمی کنید یا ...

یکی از دوستان تعریف می کرد که چند روز پیش ، همینجوری که با یکی از اقوام شدیدا مذهبی (از همونایی که دربه در دنبال این هستن که شما رو با پارامتر های خودشون بسنجن و یه ایرادی در مدل زندگی شما پیدا کنن) مشغول صحبت درباره ی زندگی و اینجور جفنگیات بوده که یهو ازش پرسیده:

دوست دختر داری؟

دوست ما هم همینجوری زل زده بهش و مونده که به آدمی که خیلی براش عزیزه ، چه جواب مودبانه ای بده در این شرایط.

از استراتژی پروفسور دکتر استاد محمود احمدی نژاد استفاده کرده و سوالش رو با چند سوال جواب داده (باز بگید احمدی نژاد بده) و هرچند که اون فامیل عزیز به مراد دلش که جواب صریح ماجرا بود نرسید ، ولی خب قضیه ختم به خیر شد.

اما راستش هنوز گاهی وقتا با خودم فکر نمی کنم

اصلا ما چقدر حق داریم حتی به عنوان کنجکاوی چنین سوال های شخصی ای بکنیم؟

حالا بگذریم از اینکه حتی در فرم های استخدام این مملکت ، عنوان و اقسام سوالات کاملا شخصی که فقط به خوده آدم مربوطه ( و حتی بعضا به خود آدم هم مربوط نیست ) پرسیده می شه.

حتی اگر می خوایم محض کنجکاوی چنین سوالاتی بپرسیم ، آیا این ادبیات صحیحی برای این کار هست؟

(امیدوارم شخصی انقدر پرت نباشه از موضوع که متوجه نشه این سکانس، درباره ی دوست دختر داشتن یا نداشتن یا هر مساله ای شبیه به این نیست! و موضوع چیز دیگه ایه. امیدوارم موضوع اصلی به حاشیه رانده نشه)

شاید بشه با نگاهی ساده اندیشانه گفت که هیچ کدوم از این آدم ها  مقصر نیستن و فقط بلد نبودن درست از زبان فارسی استفاده کنن ، ولی اگه از من بپرسید ، بهتون می گم این آدم ها حتما مقصرن. چرا که زبان فارسی ، زبان مادری شون رو بلد نیستن. شاید بد نبود جای سیستم فشل و ناکارآمد آموزش و پرورش و به جای بسیاری از اون مزخرفاتی که در مدارس یاد می دن ، یه درسی هم میزاشتن که به دانش آموزا یاد بدن چطور حرف بزنن.

 

پی نوشت1: این نوشته اصلا به این معنا نیست که خود نگارنده بلده درست از زبان فارسی استفاده کنه.

پی نوشت2: تصویر مربوط به منظره ای است که برای دیدنش در سکانس اول به ته کوچه رفتم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

آدما عوض میشن

دیشب واسه بار چهارم یا پنجم سینما پارادیزو رو دیدم. قدیما وقتی خسته بودم ، حالم از سینما بهم می خورد و بی انگیزه بودم ، سینما پارادیزو می دیدم و خوب می شدم.

ولی دیشب از فیلم خوشم نیومد!

احساس کردم خیلی شعاریه ، احساس کردم فیلم مثلش زیاد دیدم.

احساس کردم زیادی سانتی مانتال بود و فصل های مختلف فیلم درست به هم چفت و بست نداشتن

برام عجیب بود. من انقدری فیلم رو دوست داشتم که اسم این خونه ی مجازی رو پارادیزو گذاشتم. ولی حالا حداقل می تونم بگم اونجوری دوسش ندارم.

نمی دونم نظر شما راجع به این اتفاق چیه ، ولی احتمالش کمه که یکی اومده تووی هارد من و فیلم سینما پارادیزو رو عوض کرده باشه.

شایدم دلیلش اینه که تمام داستان رو حفظم و دیگه فیلم واسم جذابیتی نداره

ولی بعضی وقتا فکر می کنم آدما عوض میشن.

بعضی روزا جلوی آینه زل میزنم و فک می کنم:

این یارو کیه تووی آینه؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

انجیر

دقت کردید انگار بعضی وقتا خوراکی ها

مزه های متفاوتی دارن

مثلا خرمایی که تووی مراسم فوت عزیزی به آدم می دن ، انگار اصلا شیرین نیست.

یا برعکس

خوراکی ای که هرگز طرفدار پروپاقرصش نبودی ، اما در یه زمان و مکان خاص بنظرت میاد که این خوشمزه ترین خوراکی دنیاست.

نمی دونم چقد حرفم رو می فهمید یا نه ، ولی من دارم از خوشمزه ترین خوراکی دنیا حرف می زنم.

از انجیر کوچولویی که تووی اتاق واکسن سربازی به آدم میدن

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

فاصله ی سپاسگذاری تا سپاسگزاری ،فاصله ی بین خامی و بی تجربگی تا چشیدن سرد و گرم بازی

شاید شما هم از خیل نسبتا زیاد افرادی باشید که متوجه اشتباه املایی سپاسگذار شده و هرگز این خطا را انجام نداده باشید.

اما باید اعتراف کنم من تا همین چند ماه پیش همیشه این اشتباه را انجام می دادم

(البته دقیق تر که نگاه کردم متوجه شدم دوستانم هم قبل از این به بنده تذکر داده بودند که طبق معمول خیلی به حرف کسی اهمیت نداده بودم😂)

تا اینکه در یک ایمیل خیلی جدی ، یکی از کارگردانان سینمای مستند که اتفاقا در چند پست همین وبلاگ ، حسابی ! از خجالت فیلم هایشان درآمده بودم و به شکل تندی انتقاد کرده بودم ، آن پست ها را خوانده بودند و در ایمیل و در نهایت ادب از بنده تشکر کرده و نوشته بودند بسیاری از انتقاداتی را که بر آثارش نوشتم وارد می داند و ...

من هم که از این پاسخ شوکه شده بودم ، تمام تلاشم را کردم که خیلی باکلاس (الکی! حالا هرکی منو ببینه دفعه ی اول میفهمه که اصن آدم باکلاسی نیستم😂) پاسخ لطف کارگردان عزیز را بدهم که در متن نامه غلط املایی "سپاسگذار" رخ داد. 

(تا من باشم دیگه ادای آدمای باکلاس رو درنیارم! )

نکته ی جالب توجه آنجا بود که در پاسخ ، کارگردان عزیز به شکل رندانه ای ، از واژه ی "سپاسگزار" استفاده کرد و تازه من آنجا متوجه اشتباه خودم شدم و راستش تا امروز و تا همین لحظه هم هرگز به روی خودم نیاوردم😌


اما چه شد که امروز بلاخره به روی خودم آوردم؟

در این چند ماهه که مشغول شات لیست برداشتن از نماهای فیلمم بودم ، کلللی حرص خوردم!

از دست خودم که چطور این همه اشتباه اولیه را در این فیلم انجام دادم و از اینکه چطور و با چه رویی از کار بقیه ایراد میگرفتم!

به عنوان مثال ، یکی از بزرگترین مشکلات فیلم ، خط نگاه مصاحبه شونده هاست! 

من با فاصله از دوربین قرار دارم و آن ها به من نگاه می کنند. نه به جایی نزدیک به دوربین!

(ایراد بزرگه اینکه من چرا میکروفون را وصل نکردم و دستم گرفتم که جای خود )

من واقعا تصور نمی کنم که در مصاحبه ای که قرار است در لاله زار و با یک بازیگر قدیمی لاله زاری انجام شود ، می توان از این بدتر میزانسن داد!

 بعد از دیدن این اشتباهات با خودم فکر کردم که تفاوت من و آن کارگردان عزیز و دوست داشتنی ، تفاوت بین خامی و بی تجربگی و چشیدن سرد و گرم ماجرا است.

احتمالا او از خود نپرسیده این پسره کی هست که بخواد از کار من ایراد می گیرد. او انتقاد ها و البته تعریف های زیادی در تمام این سال ها شنیده و بعید است دیگر از این حرف ها خیلی خوشحال یا ناراحت بشود. او یادگرفته کار خود را بکند و اثر به اثر بهتر شده و پیشرفت کند.

 ولی ما جوان ترها احتمالا در درجه ی اول ، مشغول ایراد گرفتن از بقیه هستیم و بعد اگر وسط ایراد گرفتن هایمان مجالی شد ، تازه شاید ، شاید خودمان اثری تولید کنیم .

اثری که احتمالا سرشار از غلط غلوط است.

چرا؟

چون عوض کار کردن ، به کار این و اون گیر دادیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

نامه ای به یک بهرام توکلی

آقای توکلی سلام

ابتدا می خواستم برایتان نامه بنویسم و بگویم

من دلیل اینکه چطور کارگردانی از فیلم عالی پرسه در مه به فیلم  بد تختی می رسد را فهمیدم

می فهمم که چرا آدمی ته می کشد و دیگر چیزی برای گفتن ندارد

می فهمم چطور نابغه ای آینده دار ، تبدیل به آدمی می شود که فیلم های هدر رفته ای میسازند. هرچند که هنوز تلاش و برخی سکانس های تختی شاهکارند.

ولی فیلم کار نمی کند ، چرا که در خلق جهان ناموفق عمل کرده. چرا که فیلمساز جهان ندارد. چرا که فیلمساز ته کشیده است!

حتی می خواستم بگویم من هم ته کشیده ام

می خواستم بگویم بهرام توکلی در اواسط دهه ی چهارم زندگی اش خسته شد ، اما من در اواسط دهه سوم خسته ام

دیگر نه توان دویدن برای رسیدن به خواسته دارم و نه از آن مهمتر

اصلا علاقه ای به انجامش دارم

آقای توکلی ، من هم به این نتیجه رسیدم که باید زندگی کرد

باید شل گرفت و از زندگی لذت برد

مگر تا کی می توان مثل یک چریک بود؟تا کی 24 ساعت در استرس کار بود؟ چقدر می خواهیم زندگی کنیم مگر؟

می خواستم بگویم باید عین شما ، از این ور و اون ور پول گرفت و چیزهایی ساخت که احتمالا مردم و مسئولین بیشتر دوستشان داشته باشند.

من می خواستم همه ی این ها را بنویسم ، اما انقدری خسته بودم که حتی حال نوشتن این ها را هم نداشتم!

بین دیدن تختی (دیروز)  و نوشتن این نامه (امروز) فیلمی دیدم که نظرم را برگرداند.

متحیرکننده بود

یک شاهکار تمام عیار

و من در تمامی لحظات نمایش فیلم تنها به یک چیز فکر می کردم

من جا نمی زنم

حداقل امروز

هرچند که بالاجبار تغییراتی اساسی در سبک زندگی کردنم خواهم داد  و سعی می کنم زندگی کنم واقعا

ولی جا نمی زنم

هرچند بلاخره به قول نامجو ، آدما توی بیست و پنج سالگی پخته میشن.

  ینی دیگه دنبال جایزه ای از روزگار نیستن.

هرچند که خیلی چیزها را پذیرفتم و این را هم پذیرفته ام که زندگی ام در طلاتم بین این خسته شدن ها و ادامه دادن ها در جریان باشد

نمی دانم در آینده به چه فکر کنم

ولی آخر 97 که این گونه فکر می کردم

سال  نو پیشاپیش مبارک

26 اسفند 97


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

عطر جریمه

امروز

وسط زیر و رو کردن ویمو بودم که یه ویدیوی خیلی جالب پیدا کردم.

 

واقعا اتظارش رو نداشتم با یه ویدیو از یه کارگردان ایرانی درباره ی دورانی که بعد از مهاجرتش به آمریکا تجربه کرده بود مواجه بشم.

جالبه که من چیز زیادی راجع به فیلم و کارگردانش تو سایتای فارسی پیدا نکردم.

اگه خواستید درباره ی نغمه فرزانه هم بیشتر بدونید می تونید به اینجا مراجعه کنید.



پانوشت: فک کنم برای دسترسی به ویمو نیاز به فیلتر شکن باشه
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

خاطره ی یک لمیز نشینی

توجه: راوی این داستان شخص دیگری بوده

دو تا پسر با یه دختر حدودا 23-24 ساله اون ور لمیز نشستن و دارن بازی میکنن

هرچی هست دارن درباره ی پسر تنهای اون ور کافه حرف میزنن ، دختره ترسیده

خیلی  استرس داره

ولی می خنده

دوستاش بهش می گن برو جلو

نترس

ولی دختره هی دل دل می کنه

می ترسه

نگاه می کنه ، می خنده و به دوستاش نگاه می کنه

پسر اون ور کافه هم  انگار میدونه چه خبره

یه  ته لبخندی داره و داره زیر زیرکی گوش میده

دختر میره سمت پسر:

"با من ازدواج میکنی؟"

یکی از پسرا داره بلند میشه

اون میترسه ، ولی نه به اندازه ی دختر

پسروسط کافه به شکل مضحکی میرقصه

بعدم  میره سمت یه گروه دختر و پسر و از نوشیدنیشون میخوره

حالا نوبت پسر سومه

پسر پا میشه

لامپ بالا سرش رو در میاره  و با لامپ کناری اش عوض میکنه

دختر بلند میشه ، میره کنار یه دختر دیگه و کتابش رو میگیره!

میگه می خوام صفحه 85 کتابت رو بخونم!

...

نوبت نفره بعدیه که بازی کنه

ینی چیکار میکنه؟

اگه من می خواستم بازی کنم

احتمالا بازی رو خیلی سخت تر کردم

چیه این مسخره بازی ها

چی کار دارن میکنن ؟

به لباشون اشاره می کنن و می خندن

شت!

چرا هر سه تاشون دارن منو نگاه می کنن و می خندن؟!

کافه لمیز

ساعت 3:10 دقیقه ی ظهر

( عکس متعلق به یک ساعت و نیم بعده که همه شخصیت های داستان رفته بودن)

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی