از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۶۳ مطلب با موضوع «روزنوشته» ثبت شده است

حافظ

جدیدا دارم کاری میکنم که بنظر خودم حداقل کار جالبیه

دارم اون شعر هایی که خیلی دوسشون دارم رو از روی کتاب تایپ می کنم ( کپی ، پست نمی کنم) .

دیشب فال زدم و این اومد :



صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره از کجاست تا بکجا

 

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

 

چه نسبتست به رندی صلاح و تقوی  را

سماع وعظ کجا نغمه ی رباب کجا

 

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

 

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا

 

مبین بسیب زنخدان که چاه در راهست

کجا همی روی ایدل بدین شتاب کجا

 

بشد که یاد  خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

 

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ایدوست

قرار چیست صبوری کدام خواب کجا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

قهرمان شلوارک پوش



"آب قعطه!"

اینو گفت و رفت!

عجیب بود!

دمپایی لا انگشتی! یه شلوارک  و یه رکابی پوشیده بود و داشت با یه آفتابه  تو شهر می گشت!

به همه می گفت : "آب قعطه،منم با این آفتابه راه افتادم تو شهر تا آب رو وصل کنم"

می گفت قضیه از اونجایی شروع شده بود که چند وقت پیش شهر رو پیاده گز کرده بود و از هر مغازه و بانک و مسجد  و پارکی که پرسیده "سرویس بهداشتی"؟: گفتن "متاسفانه آب قعطه!"

می گفت:"منم با یه آفتابه راه افتادم تو شهر تا آب رو وصل کنم!!!"

میگفت همون چند وقت پیش که دربه در دنبال سرویس بهداشتی میگشته: تو ماشین یه راننده تاکسی نشسته که اتفاقا خیلی بد رانندگی می کرده!  میگفت به رانندگی تاکسی که مشکل رو گفتم،گفته "این فقط مشکل تو نیست عزیزم! هممون همین مشکل رو داریم! یه جایی تو همین خیابون و شهر هر کی خودش رو راحت می کنه می ره دیگه! این کارا که تو می کنی دیگه چیه!"

"منم یه آفتابه گرفتم دستم و تو شهر راه اوفتادم تا آب رو وصل کنم!"

ازش پرسیدم تو که آب دستته،بیا و یه فکری به حال آلودگی تهران کن!

رو سرم آفتابه گرفت! اومدم نزارم یکی زد پس کلم گفت:" مشکل اصلی این شهر آدماشن! باید آب بگیری روشون تا همه چیزو بشوره ببره پایین!"

راستش بهش نگفتم اون روز! ولی بنظرم قهرمان این شهر اونه! بتمنه این شهر اونه! قهرمانی که یه آفتابه گرفته دستش تا هرچی سیاهی هست رو بشوره ببره پایین!

راستی یادتون نره،اگر یه روز یه آدم با دمپایی لا انگشتی، شلوارک،رکابی و آفتابه! دیدید،خیلی جا نخورید! اون قهرمانه این شهره!


  پ.ن 1 : این عکس (اتحاد سعیدان!)  متعلق به 3 سال پیشه که آب قطع بود! (البته فکر نمی کنم تو این 3 سال چیزی عوض شده باشه)  و این لحظه ی رو برای همیشه  در تاریخ ثبت کرده!

  پ.ن 2 : بعضی وقتا وسط  داستان جوری تو گل می مونم که واقعا به این نتیجه می رسم که آب قعطه! و خلاصه حسابی ضایع بازی میشه!!! ولی گفتم حداقلش اینه که از اون ایده استفاده  کنم و  این رو بنویسم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

یادداشتی بر مرد بالشی

یکی بود ، یکی نبود

تویه  یه جای خییلی دور

جایی که دست هیچ انسانی به اونجا نمیرسه

یه خوک سبز کنار تعداد زیادی خوک صورتی زندگی می کرد.

اما خوک های صورتی که میدیدن اون با بقیه ی خوک ها فرق می کنه،یه تصمیم ظالمانه گرفتن!

اونا تصمیم گرفتن با استفاده  از یه نوع خاص از رنگ صورتی که هرگز پاک نمی شد ، خوک سبز رو رنگ کنن تا اون هم شبیه بقیه ی خوک ها بشه!

خوک سبز هرچه قدر مقاومت کرد و خواست جلوی بقیه ی خوک ها رو بگیره نتونست و خوک ها بزور اون رو هم مثل خودشون صورتی کردن.

خوک سابقا سبز که خیلی از دست بقیه ی خوک ها ناراحت بود و داشت گریه می کرد، دعا کرد که خدا بقیه ی خوک ها رو به سزای عملشون برسونه!

اون شب ، از خدا آسمون  یه طوفان خیلی سهمگین فرستاد که همه ی خوک ها رو به رنگ سبز دراورد! بجز خوکی که حالا دیگه رنگ صورتی داشت!

همه ی خوکا مدام گریه می کردن و ناراحت بودن،اما خوک صورتی خوشحال بود!

چون اون بازم با بقیه فرق داشت!

پ.ن: شاید این داستان مهمترین داستان مرد بالشی نباشه!

اما منم مثل مایکل داستان خوک سبز رو

بنا بر دلایلی از تمام داستان های دیگه ی مرد بالشی بیشتر دوست دارم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی