از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۵۹ مطلب با موضوع «روزنوشته» ثبت شده است

به بهانه درگذشت ابتهاج، مردی که دچار وسواس فکری بود

پیش نوشت ۱: به وضوح و از قصد تیتر تند و تیز و البته کمی تا قسمتی منفی برای این نوشته انتخاب کردم. حقیقت اینه که اصلا این متن رو نوشتم که توضیح بدم، چرا بنظرم علی رغم نگاه عموما ستایش آمیزی که در طول این چند هفته به هوشنگ ابتهاج و آثارش شده، در حقیقت تلقی جامعه نسبت به افرادی مثل ابتهاج کاملا منفیه. حقیقت بعدی هم اینه که هرچند می دونم اهمیتی برای کسی نداره، ولی خواستم تاکید کنم، قطعا نگاه شخص من به افرادی مثل ابتهاج مثبته.

پیش نوشت ۲: این متن تعمدا به خوانش چپی که میشه از آثار ابتهاج کرد کاری نداره و اصلا مساله ی این متن نیست. هرچند که برای فهم تفکر ابتهاج بنظرم جالبه اگر در حد یک بررسی این زندگی ایده آلیستی که در تفکر چپ نویدش داده میشه و این نگاه غیرواقعی که در ادبیات رمانتیک نسبت به معشوق وجود داره رو با اغماض همسنگ گرفت.

پیش نوشت ۳: امیدوارم خیلی معلوم نباشه که این متن رو در جریان یکی از بی خوابی های گاه و بی گاهم نوشتم.

هوشنگ ابتهاج رفت.

در اینکه ابتهاج یکی از مهمترین شاعران تاریخ معاصر ایرانه فکر نکنم کسی شک داشته باشه اما بنظرم یک نکته ی مهم در خصوص ابتهاج تا اندازه ی زیادی مغفول مونده.

(+ مصرانه بهتون توصیه می کنم یادداشت صفی یزدانیان درباره ی دیدارش با ابتهاج رو بخونید)

آقای ابتهاج هرگز هیچ عکسی از معشوقه شون گالیا نداشتن و در این متن، صفی یزدانیان خاطره ی دادن عکس گالیا (که دوست مادر صفی یزدانیان بوده رو) به آقای ابتهاج تعریف می کنه.

در بخشی از این یادداشت صفی یزدانیان اومده:

هوشنگ ابتهاج سال های سال، به عبارت دیگه یک عمر (چیزی نزدیک به هفتاد سال) با خیال معشوقه اش زندگی کرده.

این خیلی چیز عیجبیه.

شما همین الان تشریفتون رو ببرید پیش روانشناس. بگید سال های ساله به فلانی (نام معشوقه مورد نظر) فکر می کنید و نمی تونید یه لحظه هم فراموشش کنید. چه واکنشی بهتون نشون میده؟

به دوستانتون بگید، بهتون چی میگن؟

به بزرگتر های فامیل بگید

به دکترتون بگید

به هرکی

من اصلا ارزش گذاری نمی کنم که کاری که ابتهاج در طول عمرش کرده خوب یا بد بوده ها. من فقط میگم، این واکنشی که جامعه نسبت به مرگ ابتهاج انجام داد، هیچ ارتباطی با نظر جامعه درباره ی آدمی که دچار وسواس فکری عمیق در خصوص دختری که هفتاد سال پیش دیده، نداره.

به تعبیر آیدا احدیانی (+ مصرانه توصیه می کنم، حداقل بخش سوم یادداشتش رو بخونید، حواستون هم باشه که برای باز شدن این لینک باید به قند شکن مجهز باشید)

هرکس باید معشوقی داشته باشد به وصال نرسیده، ناتمام. برای شب های بی خوابی که تجسمش کند در حال وصال. ... خاطره ای برای فرار از روزمرگی و خیالی برای آینده. برای ل.ا.س ذهنی. برای تمرین سولوی دلبری. معشوقی که در اوج تمام شده باشد. فوقش با چهارتا فحش. بدون نفرین و نه بیشتر، بدون تقسیم اموال، بدون درگیر شدن خانواده ها و وکلا. معشوقی که در دنیای بیرون ذهن تو وجود ندارد ... اگر عشق ناتمام قشنگ ندارید، زود یکی دست و پا کنید یا اگر عشق قشنگی در دست و بالتان است تا گندش درنیامده تمامش کنید و بگذاریدش در شیشه، رویش کمی آب و نمک بریزید و بگذارید در قفسه برای شب های بی خوابی و روزهای کسل کننده.

تا جایی که عقل من قد میده، این همون کاریه که ابتهاج با معشوقه اش کرده.

زندگی بین دو طیف ملال و عدم امنیت در جریانه. عاشقی، به عدم امنیت نزدیکه و زندگی عادی و روابط عادیش به ملال. بنظرمیاد زندگی کردن در عدم امنیت، اصلا آسون نیست و بیچاره می کنه آدم رو. (+ شاید دوست داشته باشید نظر کیارستمی رو در این خصوص بشنوید) هرچه قدر که وصالش زیباتر، فراقش ترسناک تر. (+ اونجایی که شجریان می خونه، تو فارغی و عشقت، بازیچه می نماید، تا خرمنت نسوزد، احوال ما ندانی)

ملال هم که تکلیفش معلومه دیگه. ملاله.

میشه این بحث رو ساعت ها ادامه داد و ...

اما عجالتا

همین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

خطاهای من در برندینگ شخصی

پیش نوشت: این متن هم مطابق پست قبلی وبلاگ یک مطلب شخصی است. به عبارت دیگر در ادامه ی آن مطلب نوشته شده و هدفی جز ثبت نظرات خودم درباره ی اشتباهات خودم با عقل امروز خودم ندارد. در نتیجه، خواندن آن به هیچ فردی جز خودم توصیه نمی شود.

روزهاست که دارم اشتباهاتم رو با توجه به دانش امروزم (که مسلما خودش یک عالمه کمبود و اشتباه داره) مرور می کنم و به این فکر می کنم که چرا امروز به اینجا که از نظر خودم نامطلوبه رسیدم؟

به طور خلاصه تصور می کنم یکی از مهمترین اشتباهاتم، انجام ندادن هیچ فعالیتی در راستای برند کردن اسم خودم بوده.

حقیقت اینه که من از فعالیت در شبکه های اجتماعی، علی الخصوص اینستاگرام متنفر بودم. معتقد بودم آدم هایی که اونجا فعالیت می کنن و حتی آدم هایی که اون ها رو در اون فضا دنبال می کنن، یه مشت آدم بی سوادن که ارزش دهن به دهن گذاشتن هم ندارن (قسم می خورم با همین تبختر احمقانه درموردشون حرف  می زدم) معتقد بودم (و البته صادقانه هستم) که اونجا جای محتوای بدردبخور نیست و حرفی داری، جاش در وبلاگه، نه شبکه های اجتماعی (جایی که بتونی به تفصیل حرف بزنی و مدام لینک بدی).

اما من اشتباه کردم.

نه اینکه الان فهمیدم اینستاگرام خیلی جای خوبیه. نه اینکه از نوشتن در وبلاگم منصرف شدم.

فقط نکته اینجاست که من باید استقبال روزافزون مردم از شبکه های اجتماعی رو در نظر می گرفتم و تلاش می کردم اونجا برای خودم یک برند تثبیت شده درست کنم.

من نه ابراهیم گلستان بودم، نه محمد رضا شعبانعلی و نه هیچ آدم مهم و شناخته شده ی دیگه ای که بتونم با اتفاقاتی که در دنیای بیرون می افته مقابله کنم (تعمدا این افراد رو مثال زدم، چون احتمالا علی رغم خواست خودشون عملا هرکدوم در این مدت به روش های مختلف پاشون به شبکه های اجتماعی بازشد) اصرار من به دوری جستن از تمام شبکه های اجتماعی من رو به سمت انزوای کامل (با توجه به شرایط کرونا و از بین رفتن بخش اصلی روابط حضوری ام) پیش برد.

خطای دیگه در مخالفت من با ترند روزه. عموما سعی کردم، هر موقع مساله ای ترند روز هست، من اگر هم می خوام دربارش بنویسم، چند روزوایسم تا وقتی فضا آروم شد اینکار رو بکنم. شاید واسه کسی که برند تثبیت شده ای داره این استراتژی خیلی هم خوب باشه، اما صادقانه امروز (شاید فردا نظرم تغییر کنه) تصور نمی کنم برای کسی که داره از صفر شروع می کنه، روش مناسبی باشه. این روش زیادی ایده آلیستی و به دور از واقعیته.

خطای دیگه ای که شاید  بد نباشه بهش اشاره کنم اینه که، من همیشه در وبلاگ و شبکه های اجتماعی ام از شکست هام نوشتم. شاید در معدود مواردی از پیروزی هام هم نوشته باشم. البته که من اینجا از شکست هام نوشتم و می نویسم تا ثبتشون کنم و اون ها رو دوباره از دید خودم تکرار نکنم، اما این حجم از خود تخریبی بنظر میاد در بلند مدت باعث میشه وجه ی من پیش چشم بخش قابل توجهی از افراد خراب بشه و به من به چشم یک آدم شکست خورده نگاه کنن. (جالب ترین بخشش اینه که انتشار همین پست عملا نقض غرض همین نکته است و من بازم دارم از اشتباهاتم می نویسم، البته که برای انتشار این پست دلایل دیگه ای دارم)

خطای دیگه اینه که من در این سال ها عموما برای سیستم ها (برنامه های رادیویی و تلویزیونی) کار کردم. سعی کردم اون ها رو برند کنم، در شرایطی که بسیار از همکارانم از اون مکان ها برای برند کردن خودشون استفاده کردن، من فقط سعی کردم کارم رو درست انجام بدم و در سایه باشم.

سعید باید خودش رو مطابق با شرایط بهینه کنه و تطبیق بده. در این پست از اینکه خیلی وقته به این مفاهیم فکر می کنم نوشته بودم. ولی ننوشته بودم که از کتاب ایده ی خطرناک داروین تا درس کنترل اتوماتیکی که بچه های مهندسی در دانشگاه می خونن و هزار و یک جای دیگه، همه به نوعی به همین مساله اشاره داره.

خلاصه ی تمام این نکات و خطاها به اینجا می رسه که سعید باید به فکر پرسونال برندینگش باشه. بنظرم همه مون باید به فکر پرسونال برندینگمون باشیم. حتی اگر این برند می خواد در قالب همراه نبودن با بخش زیادی از جامعه شکل بگیره، اول باید طیف قابل توجهی از افراد بشناست که بعد بتونی اون کار رو بکنی.

آدم از یک سنی به بعد، کم کم می فهمه کلا انسان، آدم بزرگ و کوچیک هم نداره، نقش مهمی در برابر سیستم ها و جهان نداره و نه می تونه و نه قراره در مقابل اون ها بایسته. اگر هم دوست داره یه مدل خاصی زندگی کنه، اگر می تونه حداقل های زندگی اش رو فراهم کنه و توو این سبک زندگی حالش خوبه که عالیه، وگرنه باید از عاج فیلش بیاد پایین و مثل بقیه زندگی کنه.

خلاصه

دیوانگی خود زندگیه

اما تطبیق شرط بقاست

آدم مختاره بین چشیدن طعم زندگی و بقا یکی رو انتخاب کنه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

شکست

پیش نوشت: این متن یک متن کاملا شخصی است و صرفا برای ثبت در این وبلاگ منتشر می شود.

من شکست خوردم. حرفی که میزنم قبلا گفتنش خیلی سخت و سنگین بود برام، ولی خب، چاره چیه، آدم باید با خودش رو راست باشه. من شکست خوردم.

 قدیمیا می گفتن جلوی ضرر رو از هرجا بگیری، منفعته. اما آدم به راحتی نمی تونه تشخیص بده الان اون زمانیه که مصداق این ضرب المثله یا مصداق گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی.

من اشتباه کردم و پنج سال از زندگیم رو درگیر ساخت فیلمی کردم که الان یک پروژه ی کاملا شکست خورده است برام و این روزها به صرافت این افتادم که فقط مستند باباکرم رو جمع کنم بره.

سال ها براش زحمت کشیدم، کلی کتابخونه رفتم، کلی کار میدانی کردم، آرشیو کامل سایت های مستند ایرانی رو خوندم. بدون اغراق کتابی درباره ی فیلم مستند به فارسی چاپ نشده که حداقل ورق نزده باشمش. ولی خب، سرانجام همه ی اینکار ها بازم یک چیز بود، شکست.

گاهی وقتا تلاش خیلی زیاد هم ما رو به جایی نمی رسونه. باید همه ی این عکس ها و همه ی این روزهای زندگیم رو بریزم دور و از نو شروع کنم. من اون موقع که این کار رو شروع کردم باید شعور و فهم لازم درباره ی کار و زندگیم رو می داشتم که نداشتم. خدا می دونه امروز دارم چه اشتباه هایی میکنم که پس فردا به خاطرشون پشیمون می شم.

شکست چیز عجیبیه. خیلی واقعیه. پیروزی انگار آدم رو از خودش دور میکنه، ولی شکست، باعث میشه آدم خودش رو بزاره رو به روی خودش و دقیق ببینه.

و این دیدنه، می تونه خیلی ترسناک باشه. انقدی که آدم به خودش بیاد و ببینه دقیقا اون جوری داره زندگی می کنه که هرگز دلش نمی خواست. من هرگز دلم نمی خواست یه آدم گوشه گیر و غیرموفق به لحاظ کاری باشم. اما امروز حداقل پیش خودم باید اعتراف کنم که هستم.

آدمی به کنش و تغییر زنده است، من هم مجبورم. مجبورم از این غاری که واسه خودم درست کرده بودم بیرون بیام. راستش سراسر از خشم و طغیان ام نسبت به خودم و اطرافم. امیدوارم کاری نکنم که بعد ها مثل جریان باباکرم پشیمون بشم. اما چاره چیه. آدم اشتباه می کنه، سعی می کنه خودش رو اصلاح و تطبیق بده و به پیش بره.

منم اشتباه کردم، ولی خب یه عالمه آورده و فهم و شعور هم از اون اشتباه کسب کردم دیگه. اینو که نمی تونم منکر بشم. اما خب این اشتباه این تاوان رو داشت که دیگه بلد نیستم در قسمت درباره ی من وبلاگم خودم رو معرفی کنم. خودم رو گم کردم. آیدی اینستام هم تا دیروز پرایوت بود، اما از امروز تصمیم گرفتم یه چیزایی توش منتشر کنم و خلاصه، به روی همگان بازه.

بدی لحظات اول قبول شکست، اینه که آدم مستاصله و نمی دونه داره چیکار میکنه، فقط می دونه این شرایط رو نمی خواد.


پا نوشت: جالبیش اینه که خودم خیلی وقته نمی تونم هیچ اثری از شیطنت درون این عکس ها ببینم. نمی دونم. شایدم دلیلش گذر سنه، اما هرچی که هست، برام شیرین نیست.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

عصیان، تطبیق یا عصیانی تطبیق یافته

بارها این یادداشت رو نوشتم، پاک کردم، از نو نوشتم و در نهایت نتونستم به متن طولانی ای برسم. یعنی هرچه قدر تلاش کردم این مفاهیم رو بیشتر از دید خودم بازکنم، احساس کردم دارم از مقصودم دور تر میشم. تنها راه چارم این شد که دغدغه ی این روزهام رو به شکل سوالی اینجا بپرسم.

به نظرتون آدم در سطح فردی باید چه راهی رو در طول زندگی پیش بگیره؟ عصیان، تطبیق یا عصیانی تطبیق یافته؟

آیا هر کس می تونه به این سوال جواب متفاوتی بده یا تقریبا میشه نسخه ی نسبتا یکسانی پیچید؟

انتخاب شما چی بوده؟ آیا در طول زمان جوابتون به این سوال تغییر کرده؟

آیا شما هم عصیانی تطبیق یافته رو از جنس عصیان نمی دونید؟ شاید تسلیم شدن انسان می دونید یا شاید واقع گرا بودن؟

آیا شما تطبیق یافتگی رو شرط بقای خودتون می دونید یا اینکه فکر می کنید اینجوری تبدیل به انسانی، مثل باقی انسان ها می شید؟

آیا معتقدید عصیانگر معنای واقعی زندگی رو می فهمه یا اینکه، فکر می کنید اون چون حد خودش به عنوان یک انسان رو نپذیرفته، داره از این کارها می کنه؟ (یا فکر می کنید یه عالمه گزینه ی دیگه هم جز این چند تایی که من گفتم هست؟)

معنای عصیان، تطبیق و عصیانی تطبیق یافته از دید شما چی ان؟

 

صحنه ای از قسمت Fifteen Million Merits از سریال آینه ی سیاه که بنظرم شاید از نگاه گروهی، مصداق عصیانی تطبیق یافته باشه

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

آیا هنر از غریزه ی انسان سواستفاده می کند؟

پیش نوشت۱: اصلا بعید نیست که چند وقت دیگه نظرم راجع به کل این چیزهایی که در ادامه می نویسم تغییر کنه. آدمه دیگه. نظرش تغییر می کنه. شما هم زیاد سخت نگیرید لطفا.

پیش نوشت۲: راستش خیلی وقته قراره این یادداشت رو بنویسم، اما نتونستم درست ذهنم رو منظم کنم. این یادداشت هم متاسفانه در نهایت بسیار شلخته و بعضا غیرقابل فهم از آب دراومد. صرفا خواستم افکارم رو یه جایی بنویسم. وگرنه، فکر نمی کنم متنی باشه که ارزش خوندن داشته باشه.

فکر می کنم کمتر ایرانی هست که معتقد نباشه که اشعار حافظ، مصداق اثر هنری هستند. حقیقت هم اینه که اشعار حافظ هرچند نزدیک به ۷۰۰ سال از زمان ثبتشون می گذره، اما ما هنوز در کوچکترین مسایل زندگی مون می تونیم به اون ها مراجعه و به اصطلاح از اون ها "استفاده" کنیم. (مصداقش هم همین فال گرفتن گاه و بیگاه ما ایرانی ها می تونه باشه)

 

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

 

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم

که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

 

روا مدار خدایا که در حریم وصال

رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد

 

همای گو مفکن سایه شرف هرگز

در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

 

بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل

توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

 

هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری

غریب را دل سرگشته با وطن باشد

 

بعیده حافظ فکر کرده باشه که 700 سال بعد، پسری با فاصله از کافه ای که پاتوق معشوقه ی سابقشه، نشسته و در حالی که داره این شعر حافظ رو زیرلب زمزمه می کنه، با فاصله ی زیاد معشوقه اش رو میبینه که با دوستان پسرش غرق در صحبت و خنده است.

اما حقیقت اینه که من به چشم خودم دیدم که برای یکی از دوستانم چنین اتفاقی افتاد و خب، شعر حافظ در اون لحظات حکم حدیث نفس دوست من رو داشت.

نمی دونم نظر شما راجع به عشق به اصطلاح "زمینی" چیه، نمی گم که الزاما همه اش هم همینه، ولی امروز معتقدم بخش زیادی از چیزی که ما تحت عنوان عشق زمینی می شناسیم، غریزه ی انسان برای مالکیت داشتن بر جفت و تولید مثله.

زمانی هم که این مالکیت از بین میره (رابطه تموم میشه) این غریزه ی بسیار قدرتمند انسانه که بهش خدشه وارد میشه. به نظر من، بخش زیادی از این درد هجران هم که احتمالا خیلی از آدم ها، در طول قرون مختلف تجربه کردن به دلیل همین غریزه است. (چون غریزه ی انسان در طول هفت قرن تغییرات کمی پیدا کرده)

اما آیا این درد هجران و حرمان برای انسان مفیده؟ نظرم رو بعد از خاطره ی بعدی میگم.

چند روز قبل یکی از دوستان قدیمی ام رو دیدم که خیلی توو فکر بود. ازش پرسیدم چی شده؟ بهم گفت استادم رو یادته؟ گفتم استاد فلانی؟ گفت آره.

گفت همه روی زندگی خانوادگی اش قسم می خوردن، اما حالا استاد عاشق یه دختر شده و می خواد زنش رو طلاق بده. دوستم تعریف می کرد که چقدر با استادش صحبت کرده که این دختره، همه ی زندگیش رو به باد میده. اما استاده در جواب شعر حافظ رو برای دوست من میخونه که:

 

بالابلند عشوه گر نقش باز من

کوتاه کرد قصه زهد دراز من

 

دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم

با من چه کرد دیده معشوقه باز من

 

می‌ترسم از خرابی ایمان که می‌برد

محراب ابروی تو حضور نماز من

می دونم نتیجه گیری که دارم میکنم، ممکنه خیلی منطقی نباشه و از این داده های من نشه به چنین نتیجه گیری ای رسید، راستش الزاما خودم هم با این نتیجه گیری خیلی موافق نیستم، صرفا این مساله تبدیل به دغدغه ی ذهنی ام شده.

به هر حال، ذات یک اثر هنری اینه که در طول زمان می مونه و مثلا بعد از هفتصد سال، میتونه عواطف و احساسات ما رو تحریک کنه.

خیلی از روان شناسان معتقدن که آدم به سوگواری کردن نیاز داره و بعد باید از اون عبور کنه (راستش حوصله نداشتم رفرنس پیدا کنم، از من بپذیرید عجالتا) اما چیزی که دغدغه ی ذهنی من شده اینه که بنظر میاد، سوگواری در فرهنگ ما مقداری متفاوته و اصلا، اگر کسی تا سال ها برای فوت عزیزانش سوگواری نکنه، بده. این اشعار و به طور کلی آثار هنری هم حال اشخاص رو بدتر می کنن و کمک می کنن که بیشتر در این حالت بمونه.

اگر این ادعا رو بپذیریم که ما می تونیم بخشی از ناخودآگاه جمعی ایرانیان رو در اشعار شاعرانی که امروز به اون ها اقبال وجود داره (مثل حافظ) ببینیم، آیا یک هنرمند، اگر امروز راجع به این مفاهیم اثری تولید کنه، (با توجه به اینکه حدس می زنه اقبال به این آثار بیشتره) آیا داره به جامعه و مصرف کنندگان این آثار ضربه می زنه و با غریزه ی انسان تجارت می کنه؟ یا نه؟

بلاخره، این کاری که استاد دوست من داره میکنه درسته یا باید بشینه سر خونه زندگیش و زندگی زن و بچه اش رو به مخاطره نندازه؟ اصن از قصه ی شیخ صنعان گرفته تا اشعار حافظ، چرا شاعران بزرگ ما اینگونه این داستان ها رو روایت کردن؟

اصلا درست یا غلطی وجود داره آیا؟

هنرمند آیا مقصره یا فقط خواسته احساسات و افکارش رو در اثر هنری بروز بده و اینکه چه تاثیری میذاره، اهمیتی نداره؟

بلاخره، آیا هنر از غریزه ی انسان سواستفاده می کنه؟ یا نه؟

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

بی حرف مشترک

ما در طی دوره های مختلف در مدرسه، دانشگاه، سرکار، کلاس ها و سفرها و مهمونی هایی که میریم با آدم های مختلفی آشنا میشیم. بسته به اینکه دو طرف چقدر با هم جور میشن، اگر کمی خوش شانس باشیم می تونیم رفاقت هایی رو با آدم ها شکل بدیم. اکثر این رفاقت ها به مرور زمان از بین می رن. ولی بعضی هاشون هم هستن که می مونن.

حقیقت اینه که من آدم خوشبختی ام. چرا که تونستم در طی سال ها چنتا رفاقت اینجوری شکل بدم. رفاقت هایی که کلی ارزشمندن و انصافا، هیچ موقع نشده که به رفقام نیاز داشته باشم و اونا پشتم رو خالی کنن.

ولی راستش، بابت از دست رفتن یه سری رفاقت ها هم در طی زمان خیلی حرص خوردم. آدم ها خودشون رفته رفته محو میشن. شاید هنوزم اگه بعد از مدت ها اتفاقی همدیگه رو یه جا ببینیم یه عالمه با هم تعارف کنیم که برنامه بچینیم ببینیم همدیگه و از این حرفا. ولی میل و رغبتی برای برنامه چیدن وجود نداره. چرا که حرف مشترکی دیگه نداریم.

جز یه مشت خاطره، دو تا رفیق صمیمی سابق هرکدوم رفتن در مسیرهایی که انقدر با هم فاصله داره که جا برای هیچ حرف مشترکی باقی نمیزاره. این ذات زندگیه. آدما در هر دوره ای از زندگی، نیازها و سبک زندگی خودشون رو دارن. در اوایل دهه ی سوم زندگی، تایم رفیق بازی و سفر و دیوونه بازیه و در اواخر دهه ی سوم که من الان در اون قرار دارم، آدم ها کم کم می خوان زندگی تشکیل بدن و جدی بچسبن به کار و زندگی (به اصطلاح خودشون!)

گریزی هم مثل اینکه ازش نیست. چرا که از گذشت زمان گریزی نیست. یا باید باهاش کنار بیایم، یا خودمون رو خلاص کنیم! چون زورمون نمیرسه جلوی گذر زمان رو بگیریم.

نمی دونم واقعا، ولی این روزها که زندگی رو متوقف کردم و تایمم رو کاملا آزاد کردم تا ببینم توو زندگی ام دارم چه غلطی می کنم، بیشتر به این فکر می کنم که حیف شد، ایکاش حداقل جواب پیام آدم رو وقتی حال و احوال میکنی میدادن. بلاخره هر آدمی با کلی مشغله سالی یه بار می تونه وقت واسه دیدن رفقای قدیمی کنار بزاره. ولی مثله اینکه نمی تونن بعضیا دیگه. البته، بحث نتونستن نیست، بحث اینه که اولویت آدم ها تغییر می کنه.

نمی دونم والا. نمی دونم احساساتم طبیعی ان یا نه، ولی هرچی که هستن، احساس پیرمردی میکنم! مدام مشغول نق زدن ام و در حسرت گذشته ی پرشکوهی که هرگز وجود نداشته!

نمی دونم، این روزا آهنگ کین درد مشترک رو زیاد گوش میدم.

 

نمی دونم، فقط امیدوارم وقتی این متن شلخته و بی سروته رو میخونید خیلی فحشم نداده باشید!

 

با تشکر

یک پیرمرد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

فهم انسان ایرانی از عشق

کمتر ایرانی ای رو میشه پیدا کرد که در محل زندگیش کتاب شعر نداشته باشه. حتی اگر اهل شاملو و ابتهاج نباشه، بلاخره در خونه ی هر ایرانی یک دیوان حافظ پیدا میشه.

حافظ حافظه ی ماست و بسیاری از ما ایرانی ها در سخت ترین لحظات زندگیمون تفعلی بر دیوان حافظ می زنیم تا نظر حافظ رو درباره ی اون مساله بدونیم. (همین قدر احمقانه واقعا) من یادمه از بچگی هم، چه در خانواده و چه در مدرسه توو سرمون می زدن که حافظ بخونید آدم شید و از این جور حرفا.

راستش منم مثل همه ی ایرانی ها، شعر دوست دارم و بنظرم نیاکان ما در این سرزمین بهترین اندیشه هاشون رو در قالب شعر برای ما به یادگار گذاشتن. هرچند هیچ راه مقایسه ای وجود نداره، ولی من هم از اون دسته افرادی هستم که بنظرم ما بزرگترین شاعران جهان رو داریم.

هرچند کم و بیش در آثار سایر شاعران مهم هم همین مساله وجود داره، اما من می خوام به طور مشخص درباره ی غزلیات حافظ نکته ای رو مطرح کنم.

نمی دونم، شاید من خوب نگشتم یا خوب اشعار حافظ رو نفهمیدم (عجالتا بیاید از اینکه معشوق در اشعار حافظ مرد بوده یا زن و مسائل اینجوری گذر کنیم) ولی آنچه که من از معشوق در غزلیات حافظ دیدم، موجودیه با این مشخصات:

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

در حقیقت در تمام این اشعار، معشوق یه فم فاتله femme fatale، یه افسونگره، یه شهرآشوبه. نمی دونم، ولی اگر امروز مردی ویژگی های عاشق های این کتاب ها و زنی ویژگی معشوق های این کتاب ها رو داشته باشه، حتما به عنوان یک اختلال معرفی می شن به روان شناس و روان پزشک.

البته که خود حافظ هم به صراحت میگه:

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

در حقیقت حافظ در ابیات متعددی، عقل مداری و عافیت سنجی رو نفی میکنه و حداقل میگه خودش اهل این چیزا نیست. این نشون میده که همون موقع هم کارایی که عاشق ما می کرده مطلوب جامعه نبوده.

حالا یک مساله به وجود میاد. اشعاری که به طور کلی حول یک کاراکتر و رفتارهای نابهنجارش(به این معنا نابهنجار که اصن همون موقع هم رفتارهای عاشق مزبور از طرف جامعه مورد پذیرش قرار نمی گرفته) وقتی در زمانه ی حال تبدیل به کتاب مهم و کاملا بهنجار (در خونه ی هر ایرانی یک دیوان حافظ هست، اگه بنظرشون دیوان حافظ نابهنجاره پس چرا نگهش می دارن!) میشه، طبیعیه که میتونه مخاطب رو دچار مشکل بکنه. (حداقل می تونم بگم من یکی رو که کرده)

میدونم، احتمالا خیلی از شما می خواید بگید برداشتم از اشعار غلط و سطحیه و این اشعار مفاهیم عرفانی و ... دارن. کما اینکه این حرف ها می تونن درست باشن و حتما دیوان حافظ اجازه ی این قرائت از خودش رو می ده، ولی راستش من خیلی این حرف ها رو قبول ندارم. بنظرم بخش مهمی از فهم انسان ایرانی از عشق در طول تاریخ، دقیقا همون معنای ظاهری اشعار حافظه، وگرنه دیوان حافظ مثل یک عالمه کتاب معمولی دیگه که از گذشته باقی مونده، می رفت و اگر شانس می آورد گوشه ای از مرکز اسناد کتابخانه ی ملی خاک می خورد.

اصلا این روایت از عشق صرفا مختص ایران نیست و نقاط دیگر جهان با تفاوت هایی روایت هایی نزدیک به این رو از عشق دارن.

حالا می رسیم به نکته ای که تمام این یادداشت رو نوشتم تا بهش برسم:.

آدمی که وقتی بچه بوده بهش گفتن حافظ بخون آدم شی، حالا چجوری باید عاشقی کنه؟

(امیدوارم تهش کسی نگه اینا همش داستان و قصه و  شعره. چون او وقت این سوال پیش میاد که اگر اینا صرفا شعره، چرا انقدر جایگاه حافظ در زندگی ما ایرانی ها پر رنگه و هنوز فال میگیریم؟ راستش به نظر من مساله فراتر از این حرفاست). 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

بخشی از مصاحبه ی ظریف که شنیده نشد /ما قهرمان پرستیم/

پیش نوشت: خب خدا رو شکر، مثل این که بخش زیادی از مردم، حداقل بخش زیادی از اطرافیان من سرشون شلوغه و کارهای متعددی دارن، به همین دلیل نمی رسن کل فایل مصاحبه ی جواد ظریف رو گوش بدن و صرفا هر طرف که سرمی چرخونم یک سری هایلات یکسان درباره ی مصاحبه ی ظریف می شنوم. اما من چون متاسفانه بنظر میاد آدم بیکاری هستم و آدم توو بیکاری حوصله اش سر میره بلاخره، بهتر دیدم با گوش دادن به فایل کامل خودم رو سرگرم کنم. این نوشتار رو به بهانه ی مصاحبه ی جواد ظریف نوشتم. هرچند که در حقیقت موضوعش چیز دیگری است.

هایلایت من از صحبت های جواد ظریف:

فارغ از اینکه چقدر با استدلال های ظریف برای اثبات کردن ادعاهاش موافق باشیم یا نباشیم و اصلا چقدر نظرسنجی به اصطلاح "دانشگاه مریلند" منبع معتبری هست یا نیست، اما نمیشه از گزاره هایی که جواد ظریف در این بخش از صحبت هاش مطرح میکنه و من صرفا به سه تاش اشاره میکنم به سادگی گذشت:

آیا مردم ما قهرمان پرستن؟

آیا مردم ما اینگونه قهرمانی رو، یعنی قهرمانی در میدان رو می پسندن؟

آیا مردم در نسبت میان دیپلماسی و میدان، میدان رو می پسندن؟

حتی در مورد نکته ی سوم که مجری مصاحبه به شدت با اون مخالفت میکنه، من تصور نمی کنم که قضیه انقدر راحت قابل اثبات یا رد کردن باشه. حداقل با توجه به مهمترین و شناخته شده ترین قهرمانان تاریخی این سرزمین، به نظر میاد بخشی از ماجرا در ناخودآگاه جمعی جامعه نهفته باشه و من فکر نمی کنم، در حد دیده های کف خیابونی آقای لیلاز، این بحث بتونه به سرانجامی برسه.

من خیلی آدم اهل مطالعه ای نیستم، احتمالا مطالب زیادی هم در این حیطه  نوشته شده و من نتونستم پیدا کنم، ولی خب من الان مدتی هست که دارم میگردم به دنبال منابعی که در اون درباره ی ریخت شناسی و مطالعه ی قهرمان ایرانی بحث شده باشه و به شکل ساختارمند، بررسی کرده باشه که مردم چه افراد معاصر و تاریخی رو قهرمان میدونن و ویژگی های این قهرمانان چی هست، ولی خیلی موفق نشدم چیز بدرد بخوری پیدا کنم.

احتمالا من در زمینه ی مطالعات سینمایی، نادانسته هام کمی کمتر از سایر حیطه هاست. هرچند که حقیقتا در این زمینه هم بنظرم کار چندانی صورت نگرفته، ولی مثلا یکی از جالب ترین مقالاتی که وجود داره تصویر ستاره در سینمای ایران (مطالعه موردی ستاره زن نیمه دوم دهه 70) است. بحث مقاله هم اینه که هدیه تهرانی که ستاره ی نیمه دوم دهه ی هفتاده، چه ویژگی هایی داره و از رویکرد بازتاب اجتماعی استفاده میکنه و بحث میکنه که جامعه در اون دوره چه ویژگی هایی داشته که چنین کارکتری ستاره ی سینماش بوده.

من نه وزیر امور خارجه هستم و نه کسی باهام مصاحبه ای کرده که بخواد فایلش نشت بده! اما بلاخره میخوام از حقوق اولیه ی ایرانی بودن خودم استفاده کنم و همینجوری، یک ادعایی رو بدون منطق خاصی و صرفا از روی شهودم مطرح  کنم:

جواد ظریف، این همه سال رفت و اومد و مذاکره کرد، ولی شاید عموم ایرانی ها، هنوز اون رو با جمله ی " هیچ وقت یک ایرانی رو تهدید نکن" بخاطر میارن.

آیا با مقداری اغماض، این خودش نمودی از درست بودن ادعاهای جواد ظریف نیست؟

پانوشت: من عذرخواهی می کنم که مجبورید یه جاهایی سخنان به اصطلاح مجری!؟ این مصاحبه رو گوش بدید. اگر حرف های ظریف نامفهموم نمی شد، حتما لیلازش رو کامل حذف میکردم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

می دونیم چی نمی خوایم؟

پیش نوشت:

استاد: هی! شما دو تا که اون عقب هرهر و کرکرتون به راهه! بیرون!

 

آدم شاید از دوره هایی از زندگی اش خیلی آورده ی خاصی نداشته باشه. ینی دقیق تر بگم این چند روزه که داشتم اتاقم رو خونه تکونی می کردم، اگر می خواستم واقعا درست کار رو انجام بدم، باید پنج شیش سال از زندگیم رو می ریختم دور. ولی خب، ترجیح دادم عجالتا همین قدری که می بیند رو دور بریزم.

ولی وسط این جمع کردنا یه عالمه چیز میز جالب پیدا کردم. از کتاب ترمودینامیکی که به طرز غریبی دو برابر حالت عادی بود و سیمی شده بود (وسطش یه پاسخنامه جاساز شده بود. احتمالا می تونید حدس بزنید به چه دلیل!)

تا یه عالمه کاغذ و دفتری که هرچه قدر بالا پایینشون کردم، نفهمیدم اینا به چه کار زندگی ما می خوردن.

نمی دونم واقعا، ولی خیلی از دوستام رو مثله خودم دیدم که معتقد بودن اگر عوض اینا یه چیزای دیگه ای در مدرسه و دانشگاه یادمون داده بودن، الان آدم های خیلی موفق تری بودیم.

بگذریم.

هدفم از این یادداشت نق زدن نبود.

حقیقتش اینه که اگر بخوام صادق باشم یادم نمیاد سرکلاس های مدرسه و دانشگاه هرگز به حرف های معلم یا استاد گوش داده باشم. همیشه مشغول کار و زندگی خودم بودم. اگه استاد گیر نمی داد، کتاب و مجله می خوندم و اگر گیر می داد، همینجوری که خیره شده بودم به صورتش، در رویاها و خیالات خودم غوطه ور می شدم.

اما بعضی اوقات اگر مخاطب خاصی بغل دستم بود! و البته حال و حوصله ای هم باقی مونده بود، با بغل دستی هام شروع می کردم به بازی کردن. این یکی از اون بازی هاست! سر کلاس توربو ماشین، من یه کلمه می نوشتم و بغل دستی ام هم یه کلمه می نوشت.

استاد درس مزبور یکی از شناخته شده ترین و معروف ترین چهره های توربوماشین ایران بود و هست و انصافا هرچند خوش اخلاق محسوب نمی شد، ولی خیلی هم آدم بد اخلاقی نبود.  اما اون روز ما رو از کلاس انداخت بیرون و البته از پچ پچ های داخل کلاس هم بنظر میاد بازار شایعه درباره ی من و مخاطب خاص! حسابی به راه شده. راستش فک کنم مخاطب خاص ناراحت شد. ولی به من که خیلی چسبید.

از اون روز سال ها می گذره، ولی هنوز یه سوالی برای من باقیه.

بلاخره خر کی بود؟ ما؟ اونا؟ کی؟

بنظرم اگر آدمی جواب این سوال رو برای خودش داشته باشه، حداقل می دونه توو زندگیش چی نمی خواد.

پانوشت ۱: مخاطب خاص این یادداشت با مخاطب خاص یادداشت قبلی فرق می کنه ها! گفتم که یه موقع قاطی نشن با هم :دی

پانوشت ۲: راستش خیلی وقته می خوام متن "درباره ی من" رو کلا تغییر بدم. اون موقع که این متن رو نوشتم، اونجوری خودم رو توضیح می دادم، امروز حاضر نیستم با آدمی که اونجا نوشتم سلام علیک هم داشته باشم. ظرف چند روز آینده اون متن به کلی عوض میشه.

پانوشت ۳: خیلی معلومه این متن رو نوشتم، صرفا برای اینکه وبلاگم به روز بشه؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

مواظب باش تا زنده ای نمیری

اون متنی که بالای صفحه نوشتم دروغه.

ینی من هرگز در نوزده دی ماه هشتاد و نه چنین چیزی رو ننوشتم. دقیق خاطرم نیست سال نود و دو بود یا نود و سه، ولی میدونم در نوزده دی ماه سال نود و دو یا نود و سه، اون عبارت را اون بالا نوشتم و در یکی از شبکه های اجتماعی به اشتراک گذاشتم. دلیلش هم این بود که میخواستم جلب توجه یک مخاطب خاص رو انجام بدم!

امروز مرور این خاطره صرفا یک لبخند به لبم میاره. اما اون موقع، برام واقعا دغدغه شده بود که چه جمله ای بگم و روی صفحه ی اول چه کتابی بنویسم که خیلی باکلاس و فرهیخته طور بنظر بیاد!

خلاصه، سال ها از اون قضیه می گذره، نه من آدم فرهیخته ای شدم و نه هیچ خبری از اون مخاطب خاص بعد از مهاجرتش دارم (اهمیت خاصی هم برام نداره البته)

ولی این برام مهمه که بفهمم  منم الان مرده ام یا نه.  راستش نمی تونم مطمن باشم.

تنها چیزی که می تونم در این لحظه با اطمینان ازش حرف بزنم اینه که، علی رغم تمام احترامی که برای حافظ قایلم، حق با سمیمین دوبواره.

همه میمیرند. حتی اونی که دلش به عشق زنده شده باشه!

پی نوشت: این متن  صرفا تاملات لحظاتی از زندگی منه. بخشی از من هست. ولی قطعا همه اش نیست و شما ممکنه چند وقت بعد، دقیقا برعکس همین مفاهیم رو از من بشنوید. خلاصه، سخت نگیرید. شما هم صرفا یه لبخند بزنید و بگید، می خواسته به هر ضرب و زوری وبلاگش رو به روز کنه دیگه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی