از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۶۳ مطلب با موضوع «روزنوشته» ثبت شده است

شاخصی برای هدف گذاری: سطح آدم هایی که در طول روز با آن ها دست می دهیم

پیش نوشت ۱: یکی از جالب ترین نکات وبلاگ نویسی برای من یادداشت هایی که منتشر نشدن. ابتدای امسال یادداشتی نوشتم که بدون شک برای خودم یادداشت بسیار مهمی بود. اما دقیقا برای اینکه بسیار مهم بود و تا اندازه ای درباره ی مسیر ادامه ی زندگیم بود، شک داشتم که منتشرش بکنم یا نه. گفتم بزار چند ماه بگذره و بعد تصمیم بگیرم. بعد از چند ماه نظرم درباره ی اینکه اون متن یادداشت درستی هست تغییر نکرده، اما بنظرم نیازی به انتشارش اینجا وجود نداره. من اینجا از بدترین و عجیب ترین روزهای زندگیم نوشتم. هیچ دیدی ندارم کیا اینجا رو می خونن، ولی به هر حال، من دو سال پیش در تمام سطوح زندگیم با یک بحران خیلی سنگین مواجه شدم. اینکه در طول این دو سال یه وقتایی چیزایی که برای خودم می نوشتم رو اینجا منتشر کردم بهم حس خوبی می داد. اون یادداشتی که منتشر نشد هم در ادامه ی استراتژی های خروج از اون بحران بود و هرچند به این نتیجه رسیدم اون یادداشت رو جایی منتشر نکنم، اما حس کردم شاید بد نباشه، یکی از چیزایی که خودم فک می کنم وسط این بحران فهمیدم رو اینجا بنویسم.

به طور خلاصه بحران زندگی من، خارج شدن من از توهم و مواجه شدن با زندگی واقعی بود.

مساله ای که البته احتمالا همه با بالارفتن سن انواع گوناگونی از اون رو تجربه می کنن. اما دلیل اینکه چرا این مساله برای من تبدیل به یک ابربحران شد، حدیث مفصلیه که موضوع این یادداشت نیست. همه ی این پیش نوشت بسیار طولانی رو نوشتم که این قسمت از این بحران رو بگم:

من هدف­های بسیار بزرگ و غیرواقعی داشتم. بعد که با مخ رفتم توو در و دیوار، تمام هدف­های زندگیم رو از دست دادم (که البته واکنش طبیعی هر انسانی بعد از چنین رفتن توو دیواریه) بعد آروم آروم که خواستم حرکت کنم، دیدم نمی تونم راه برم. چون هیچ هدفی ندارم.

طبیعا هدف گذاری (این یادداشت بر هدف گذاری شغلی تمرکز داره) یک عالمه پارامتر مهم داره از جمله پیدا کردن مزیت نسبی خودمون، علایقمون و ... اما پس از اون ها من به شاخصی عملیاتی نیاز داشتم تا بتونم با استفاده از اون، سطحی برای اهدافم مشخص کنم که دوباره با مخ نرم توو دیوار.

من اسم این شاخص رو سطح آدم هایی میزارم که در طول روز می تونیم بهشون دست بدیم.

و این یادداشت درباره ی این شاخصه.

پیش نوشت ۲: در این یادداشت به تسامح آرزو، رویا، هدف و توهم به یک مفهوم نسبتا یکسان اشاره دارن.

پیش از هرچیزی باید صادقانه موضع خودم رو نسبت به یک چیزی مشخص کنم. چون می دونم موضع ام احتمالا به شدت رادیکاله و خیلی درست نیست پیش از آغاز بحث موضع ام رو مشخص نکنم.

من اصرار دارم که اکثریت قریب به اتفاق آدم ها متوهم ان. اصرار دارم اکثر آدم ها آرزوها و هدف گذاری های غیرواقعی دارن و عمیقا معتقدم

ما همه متوهم ایم.

اما این مساله از نظر من اصلا نکته ی منفی نیست.

شاید درستش این بود برای این حرفی که در ادامه می خوام بزنم شواهدی علمی پیدا کنم. ولی راستش برای من انقدر موضوع بدیهیه که حاضر نیستم وقتم رو سر پیدا کردن رفرنسش تلف کنم.

ماجرا اینه که من فکر می کنم زمانی که آدم ها دنیا دیده تر میشن، سنشون میره بالا، بیشتر می خونن و می بینن و خلاصه سرد و گرم روزگار رو می چشن، دست از آنالیز کردن و گیر دادن بقیه برمی دارن و می پذیرن همینجوری که خودشون صدتا ایراد دارن، بقیه هم صدتا ایراد دارن.

به عبارتی من آدمی رو پخته تر می بینم که گیر نده به بقیه و فقط مشاهده گر باشه. (می دونم من حرف جدیدی نزدم و یه عالمه آدم قبل از من صد برابر بهتر این حرف ها رو زدن، صرفا می خواستم تاکید کنم تا به مساله ی بعدی برسم)

به نظر من، آدم هایی که در ایران امروز به وجود سوپرمن و بتمن اعتقاد دارن، تفاوتی با انسان هایی که در ایران امروز به سوپرقهرمان های تاریخی! اعتقاد دارن ندارن.

به عبارتی همه متوهم ان

بنظرم اگر ما کمی کمتر خودمون رو جدی می گرفتیم، شاید می تونستیم با این حجم از رویاپردازی که مردم خاورمیانه (بقیه ی نقاط جهان هم انواع دیگری از این توهمات رو دارن) به شکل تاریخی درباورها و قصه هاشون دارن سازنده ی یه عالمه فیلم ابرقهرمانی پرفروش باشیم. فیلم هایی با تم های پررنگی از عدالت و آزادگی و ... فیلم هایی درباره ی همین رویاهایی که انسان همیشه دنبالشه. طبیعتا موضوع ما، بازشناسی سینمای ابرقهرمانی یا صحبت درباره ی کتاب اسطوره ی سوپرمن اومبرتو اکو نیست، اما با تفسیری که من دارم ازش حرف می زنم، تمام جنبش های چپ دنیاغرق در خیال و توهم ان. در سطح ایران نه تنها مردم عادی، که تمام روشنفکران ما هم دقیقا هم تراز مردم عادی، غرق در توهم بودن. (فقط جنس توهمشون فرق می کرده با مردم)

بعضی از حرف هایی که این روشنفکران زدن و خصوصا میزان باوری که به امکان عملیاتی کردن ایده هاشون داشتن باعث میشه من خیلی وقتا با خودم فک کنم، فقط آدمی که رووی دراگ باشه ممکنه چنین خزعبلاتی به هم ببافه.

مساله توهین به این بزرگان نیست.

همه ی جای جهان همین بوده.

احتمالا همه خیلی بهتر از من می دونید نیوتون تمام عمر دنبال کیمیاگری بوده و تمام آنچه ما امروز تحت عنوان کشفیات اون میشناسیم، صرفا ثمرات جانبی کیمیاگریه. مگر کسی می تونه منکر یک عالمه دستاورد مهم نیوتون برای انسان بشه؟

هر دوره ی زمانی عواملی داره که این توهمات رو تشدید می کنه. در گذشته عدم دسترسی به اطلاعات، ندیدن نقاط دیگه ی جهان باعث می شد ما فک کنیم مرکز عالمیم و همه ی ابرقهرمان ها فقط قراره از بغل گوش ما دربیان.

امروز هم اینترنت به ما این توهم رو داده که چون مثلا می تونیم توو دایرکت به پروفسور سمیعی پیام بدیم، پس خیلی اختلاف سطحی بین ما نیست.

همه ی این روضه ی بلند بالا رو خوندم تا به اینجا برسم که:

از نظر من توهم اصلا بد نیست، ما نباید به کسی بگیم متوهم، چون تاثیری نداره و خود طرف باید در مواجهه با زندگی عادی اینو بفهمه و اگر کسی بهتون میگه شما متوهمید احتمالا سطح توهماتش، اگر از شما بیشتر نباشه، کمتر نیست. (با توجه به اینکه خودش رو در جایگاهی دیده که به یکی بگه متوهم)

اما یک مساله ی مهم هم من خودم در زندگی باهاش مواجه شدم و نمی تونم منکرش بشم، اونم اینه که:

حد زیاد توهم، فاصله ای که میان واقعیت موجود و خیالات وجود داره، شاید در کوتاه مدت موجب تلاش بیشتر بشه، اما می تونه بسیار خطرناک باشه و این انرژی ذخیره شده در این بادکنک هرچه قدر بزرگتر و پربادتر باشه، وقتی تنه اش به تنه ی سخت واقعیت برخورد می کنه انفجار مهیب تری در انتظاره.

انفجاری که خیلی وقتا آدما بعد از اون دیگه جرات نمی کنن هیچ آرزو و هدف گنده ای داشته باشن. تن می دن به زندگی بدون رویا و خب، اگر واقعا دیدشون تغییر کرده باشه و دیگه دنبال اون هدف نباشن هیچ ایرادی نداره و خیلی هم خوبه. منتها مساله اینه که خیلی وقتا آدم تا ابد در حسرت اون هدف و آرزو می مونه.

عموم آدم ها می دونن باید به اندازه هدف گذاری و آرزو کنن، اما اون اندازه چیه و کجاست مساله ی مورد اختلافه.

من نمی دونم این شاخص واقعا وجود داره یا نه، بعید نیست وجود داشته باشه، ولی من در مشکلات خودم بهش رسیدم و جایی نخوندم. اما طبیعتا همچین هم کشف خارق العاده ای نکردم و شاخ غولی شکسته نشده.

من فکر می کنم، ما به اندازه ی سطح آدم هایی که در طول روز باهاشون دست می دیم می تونیم هدف گذاری کنیم. (می تونه این دست دادن هم ترازهایی در جهان دیجیتالی داشته باشه که موضوع بحث ما نیست) البته این وسط چند شرط وجود داره:

این دست دادن صرفا حاصل یک بار دیدن در خیابون و سلام علیک نباشه، واقعا تا حدی کمی آشنایی وجود داشته باشه

و مساله ی دیگه اینه که حق نداریم زمینه ی کاری طرف رو عوض کنیم!

یعنی مثلا من اگر من شرایط کاریم این جوریه که خفن ترین کارگردانی که در زندگیم باهاش سلام علیک دارم و باهاش دست می دم، یک مستندساز متوسط ایرانیه، حق ندارم آرزو کنم اسپیلبرگ بشم. من تهش می تونم آرزو کنم یک مستند ساز متوسط ایرانی بشم (شاید بعد که مستند ساز متوسطی شدم، با مستند سازهای خفن ایران هر روز دست بدم، اون موقع آرزوم می تونه تغییر کنه به تبدیل شدن به یک مستند ساز بزرگ در ایران)

یعنی من اگر آرزومه تبدیل به یک دانشمند در حوزه ی فیزیک کوانتوم بشم و در حال حاضر یک جایی کار می کنم که روزمره با چنین سطح دانشمندانی در فیزیک نه، اما در شیمی مواجه میشم، نمی تونم آرزو کنم یک دانشمند در حوزه فیزیک بشم، من نهایت آرزوم می تونه دانشمند شدن در شیمی باشه.

این مساله البته در سطوح دیگری هم قابل تعمیمه. یک شرکت، یک کشور، یک تیم فوتبال و ... .

وقتی کشوری رو هیچ جا راه نمی دن، آدم های اون کشور در هیچ لیگی حضور ندارن، انسان های متوهمی در اون سرزمین پرورش پیدا می کنن که از ابتدا می خوان چرخ رو دوباره اختراع کنن.

این مساله البته وجوه پیچیده تری هم پیدا می کنه

مثلا اگر یک روزی اون آدم به خودش بیاد و بلاخره بفهمه همه ی عمر در توهم بوده. بعد بگرده ببینه مزیت نسبی اش چیه و یهو متوجه بشه هیچ مزیت نسبی دیگه ای نداره چی؟

به عبارتی یک احمق متوهم که مزیت نسبی اش رویا پردازی و دری وری بافتنه، اون می تونه چیکار کنه؟

بنظرم اگر این فرد واقعیت رو دید و فهمید مزیت نسبی دیگه ای نداره، حالا می تونه با تعریف کردن اون اوهام به عنوان اوهام پول دربیاره. همین که یک آدم خیالباف بپذیره سوپرمن در دنیای واقعی وجود نداره، اما می شه فیلمش رو ساخت ، یعنی روی مزیت نسبی خودش ایستاده. آدما دوست ندارن وسط فیلم بهشون بگی، سوپرمن وجود نداره و همش خیاله و داری فیلم میبینی. سوپرمنی خوبه که تا ته خیال، تا ته اوهام در سالن سینما بره. (و فیلمساز مزبور چون همه ی زندگیش کاری به جز خیال بافی و دری وری گفتن نکرده، انقدر با قدرت زیادی می تونه دری وری بگه که مختصات کامل جهان سوپرمن رو خلق کنه)

البته بازم می گم، اگه برگردم به شاخص دست دادن، ما به لحاظ توان فنی از هالیوود خیلی عقب تریم و نمی تونیم چنین فیلم هایی بسازیم. حاصل یک فیلم سوپرمن ایرانی محصولی به غایت احمقانه و مضحک خواهد بود. اما مثلا توان فنی ما در حدی هست که بتونیم پارودی اون ها رو بسازیم.

بین فیلم های ایرج ملکی

و آثار پارودی به لحاظ سطح فیلمسازی تفاوتی وجود نداره.

فقط یکی می دونه داره دری وری میگه و یکی نمی فهمه (الان رو نمی دونم، شاید ایرج ملکی می دونه داره از این راه دیده میشه و پول درمیاره، ولی حداقل می شه از فعل نمی فهمید دربارش استفاده کرد) حرف های جدی اش چقدر به نظر بقیه احمقانه است.

پانوشت ۱: ببخشید مثال هام سینمایی شد، به هر حال هرکس از چیزی که یه ذره بیشتر بلده مثال می زنه. فقط بنظرم این نکته خیلی بدیهی که منظور من این نبود حالا واقعا پاشیم پارودی سوپرمن بسازیم. طبیعتا سوپرمن هیچ ربطی به فرهنگ ما نداره، ولی با توجه به محدودیت ها ترجیح دادم از قصه های خودمون مثال نزنم و یک مثال هالیوودی بزنم. البته همین که حتی در این دوران از ترس واکنش سایرین (نه فقط حاکمیت، که اتفاقا خود بخشی از مردم) نمی تونیم به خود داستان هایی که در ذهن داریم اشاره کنیم نشون میده ما چقد فاصله ی زیادی تا تعریف کردن این قصه ها داریم.

پانوشت ۲: شک ندارم اگر این یادداشت رو الان منتشر نکنم و توو درفت بزارم، چند روز دیگه از انتشارش منصرف میشم. پس صرفا برای اینکه یه چیزی گفته باشم، با وجود هزار و یک جوگیری که موقع نوشتن متن باهاش درگیر بودم، تصور می کنم یه چیزی گفتن بهتر از هیچی نگفته.

پانوشت ۳: می تونم اعتراف کنم، نوشتن از تروماها و نقاط ضعفم در فضای عمومی رو دوست دارم. یه جور بهم حس قدرت میده از اینکه من از مواجه شدن با خودم نمی ترسم. در زمانه ای که آدما خصوصا در شبکه های اجتماعی دنبال برند سازی شخصی و این خاله بازی هان (حتی همین تعبیر خاله بازی، مسلما درش قضاوت شخصی من مشخصه و به شدت عبارت غیرآدم حسابی طوریه. ولی خب من همینم دیگه) اینکه آدم بگه ببین من فلان جا کم آوردم، فلان جا شکست خوردم، ببین من بهت عین سگ حسودی می کنم خیلی جرات می خواد. خیلی آدم باید تکلیفش با خودش معلوم باشه. راستش من در خیلی از اکانت های شبکه های اجتماعی و سایت ها انسان نمی بینم. حس می کنم دارم یادداشت های یک ربات رو می خونم. میدونم حرفم عجیبه، اما من وقتی یه جایی می خونم که یکی نوشته:

من کم آوردم

فارغ از اینکه موضوع اصلی حرفش چیه حس می کنم داره بهم میگه:

میای با هم بیشتر دوست شیم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

آدم زورش به جهان نمی رسه

زندگی می تونه لحظات سخت و تلخی داشته باشه

این کاره یه دختر متولد سال ۱۳۸۹ در اشکذر یزده

خودش تنهای تنها اینو درست کرده بود (قطعا شاهکار نیست، ولی من پا در اتاقی گذاشتم که گوشه گوشه اش، آثار هنری ساخته شده توسط یه دختر بچه ۱۲ ساله بود)

با یه عالمه امید و آرزو برای اینکه به یه جایی برسه. یکی اگر تا همین چند سال پیش حرفی که من به خانوادش زدم رو به خودم می گفت، من حتما با مشت و لگد ازش پذیرایی می کردم. ولی امروز من کسی بودم که درگوش اطرافیان اون بچه گفتم: بعیده رویاهاش به واقعیت بپیوندن.

من

در اواخر سومین دهه ی زندگیم فکر می کنم که ما آدما، زورمون به جهان نمی رسه. ما زورمون نمی رسه که از اشکذر یزد پاشیم بریم بهترین آکادمی فلورانس. استثنا همیشه هست و این یک واقعیته که آدم باید تمام تلاشش رو بکنه و امید داشته باشه. ولی زندگی می تونه لحظات تلخ و سختی داشته باشه

انقد تلخ که بدون اینکه چشمات دو دو بزنن، زل بزنی به یه دختر بچه و با مطمن ترین لحنی که از آغاز زندگیت تا حالا داشتی بگی: من ایمان دارم که تو میتونی.

و انقد سخت که ته دلت خوب بدونی، تویی که صرفا برحسب شانس و اقبال این فرصت رو داری که در شهرهای بزرگتر ایران زندگی کنی و ارتباطات گسترده تری داشته باشی، حتی اگه به جایی هم برسی، هیچ کاری نکردی. صرفا در این شرایط به دنیا اومدی. وگرنه یه عالمه آدم دیگه از تو مستعدتر و پرتلاش تر بودن.

آدم از یه جایی به بعد می فهمه، از همون اول هم قرار نبوده زورش به جهان برسه. نه اون، هیچ انسانی قرار نیست زورش به جهان برسه.

اون لحظه نه تلخه، نه عجیب

اون لحظه واقعیه

فقط همین.

خیلی واقعی.

واقعی ترین اتفاق این روزای زندگیم

پانوشت: شاید حرفی که می زنم متناقض و احمقانه به نظر برسه

ولی به نظرم اینم یک واقعیته که

تنها در صورتی ممکنه اون دختر به آرزوهاش برسه که توو چشمای اطرافیانش ببینه که از اعماق وجودشون، به اون و به کارش ایمان دارن.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سعید مولایی

وقتی نزدیک ترین دوستت از ایران میره

پانوشت: تنها انگیزه ای که باعث شد بتونم بعد از وقایعی که در ۱۰۰ روز اخیر مملکت به سرمون اومده، دوباره دست به کیبورد بشم اینه که که فراز رفت. البته که شاید نزدیک ترین دوستم تعبیر درستی نباشه و ماجرا خیلی ملاحظات فنی داره، ولی حداقل بین دوستان ذکور، نزدیک ترین دوستم همیشه فراز بوده.

القصه این پست یه دلنوشته ی شخصی درباره ی فرازه و فکر نکنم برای کسی که من و فراز رو از نزدیک نشناسه، جذابیتی داشته باشه.

صد بار برای نوشتن این پست تلاش کردم، ولی نشد اون چیزی که باید بشه. تهشم به این نتیجه رسیدم که همون ترک صوتی که براش ساختم رو اینجا بزارم.

پی نوشت: خیلی به لحاظ سنی حس عجیبی دارم. این که ده دقیقه می گردم دنبال اینکه در چه فرمی کمترین میزان ریش و موی سفید تووی صورتم مشخصه خودش نشون می ده پیرشدنم رو نپذیرفتم! البته خدایی این میزان سفید شدن ریش هام که در قاب های نیم رخ مشخصه یه مقداری غیر طبیعیه دیگه. (میگم نپذیرفتم)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

روایت یک فروپاشی ذهنی

پیش نوشت ۱: در یادداشت قبل کمی درباره ی اینکه چرا فکر می کنم هوشنگ ابتهاج دچار وسواس فکری بود توضیح دادم، اما بهتر دیدم حداقل برای خودم، یک بار این وسواس فکری رو با واژه ها و به شکلی دیگه ای توضیح بدم.

پیش نوشت ۲: راستش برای توضیح اون معنایی از وسواس فکری که مدنظرمه دنبال یک دوگانه بودم. با وجود اینکه این دو کلمه هم بنظرم واژه های مناسبی نیستن و باید کلمه هایی مناسب تر از این ها هم پیدا بشه، اما با توجه به ملموس بودن این عبارات، ترجیح دادم از واژه ی مستربیوت کردن و زایش استفاده کنم. حتی شاید خودارضایی کلمه ی بهتری برای این معنایی که دنبالشم باشه، ولی حس کردم اگر کلمه ی انگلیسی اش رو به کار ببرم، شاید حس بهتری به مخاطب بده. (برای خودم که اینجوریه) منظورم از زایش هم نقطه ی مقابل خودارضایی، یعنی رابطه ج.ن.س.ی ولی از ترس فیلتر شدن و اینکه شاید داخل متن بعضیا راحت نباشن که این کلمه رو مدام بخونن، ترجیح دادم از زایش استفاده کنم.

جا داره تاکید کنم هیچ کدوم از این دو واژه برای آنچه که در ذهن دارم مترادف های خوبی نیستن. خصوصا چون زایش انگار سوگیری مثبت داره و مستربیوت کردن انگار سوگیری منفی. در صورتی که اتفاقا برای معنایی که من دنبالش هستم، هیچ کدوم از این دوتا بارمعنایی مثبت یا منفی ای ندارن. هیچ کدوم ارزش بالاتری نسبت به دیگری ندارن.

پیش نوشت ۳: بخشی از متن قرابت هایی با دیالکتیک هگل و خصوصا بحث تز، آنتی تز و سنتز داره. اما برای اینکه ماجرا خیلی طولانی نشه از ذکر نظرات هگل پرهیز کردم.

با اتوبوس دانشگاه پایین می اومدم و مثل اکثر آدما، مجبور بودم آهنگ شادی رو گوش بدم که از رادیو پخش می شد.

یه قطره اشک آروم آروم از گونه ام سرخورد اومد پایین.

عینک آفتابی زدم تا آدمای کمتری ببیننم، نمی تونستم جلوی سیل اشک هایی رو بگیرم که در یه جای بی ربط، وسط یه جمع بی ربط تر از چشمام سرازیر می شدن. دهمین سالی میشد که این مسیر لعنتی رو بالا پایین کردم. هرگز هم نتونستم پنهان کنم که همیشه ازش متنفر بودم.

از سال ۹۵ تا حالا، روزانه زندگی ام رو برای خودم نوشتم و مانیتور کردم. اینکه به چیا فک می کنم، چیکار دوست دارم بکنم، چیا رو دوست دارم، چیا رو ندارم و ... .

و البته تنها نقطه ی مشترک اون متنا این بود که از اینجا متنفر بودم. شایدم خیلی وقتا (نه همیشه) از خودم و زندگیم متنفر بودم. اینو هم باز طبق یادداشت و اسنادی می گم که از خودم موجود دارم.

هم سن و سالام یا ازدواج کردن (و دارن می کنن)، یا مهاجرت کردن (و دارن می کنن)، یا سال هاست مسیر شغلی شون رو انتخاب کردن (یا حداقل دارن می کنن)

اما سعید جز یه سری کار کوچولو، بیشتر نظاره گر زندگیه انگار. اومده بهر تماشا و ثبت کردن زندگی خودش و آدمای دیگه. (یه دوره ای یکی از تفریحاتم نوشتن درباره ی آدم هایی بود که داخل کوچه و خیابون می دیدم/ یه دوره ای به بهونه های مختلف با آدمای کوچه و خیابون از این ور اون ور گپ می زدم و مصاحبه های صوتی و تصویری می گرفتم)

آدما خیلی هاشون سعی می کنن کاربرهای (یوزرهای) خوبی برای زندگی باشن. خوب درس بخونن، دانشگاه خوب برن، رابطه ی خوب داشته باشن، کار خوبی پیدا کنن، ازدواج کنن، بچه های خوبی تحویل اجتماع بدن و ... .

خیلی ها هم البته از در لجاجت با گروه قبلی ها درمیان و هرکاری اونا کردن رو بخاطر اینکه همه می کنن، نمی کنن.

ولی خب خیلی ها هم احتمالا مثل من، کلا جز این دو دسته نیستن. کلا کار خاصی نمی کنن. البته می دونم که کاری نکردن هم خودش یه کاریه ها. ولی انگار بعضیا بیشتر نظاره گرن تا بازیکن. به ثبت و ضبط زندگی مشغول ان.

صادقانه

من داخل اکثر مهمونی ها خوشحال نیستم، ایضا داخل اکثر سفرها، ایضا محل کار، ایضا داخل رابطه، ایضا وقتایی که تنهام، ایضا وقتایی که بقیه ازم تعریف می کنن، ایضا خیلی شبا و روزا.

ایضا اکثر زندگیم

حقیقت اینه که اصولا آدم شادی نیستم و از اینکه چرا شاد نیستم و چرا انقد جهان اطرافم رو در ذهنم پردازش می کنم در عذابم. ذهنم مدام اطلاعات ورودی رو پردازش می کنه و همیشه دنبال راه هایی ام که خفه اش کنم. جالبترین بخش ماجرا هم اینه که آدم توو سن پایین تر این توهم رو داره که پردازش زیاد ذهنش باعث میشه بتونه اوضاع رو بهتر تحلیل کنه، اما بعد از چند سال می فهمه که فقط الکی داره پروسس می کنه. وگرنه اونی که این حجم از پردازش رو انجام نمی ده به همون میزان اندکی جهان رو می فهمه که اونی که داره پردازش می کنه.

خلاصه همه به یک اندازه (کم/ یا شایدم زیاد) می فهمیم.

این روزا فکر می کنم شاید دلیل اینکه از شرکت در خیلی از بخش های زندگی معمول اکثر آدم ها (کار ثابت، زندگی ثابت و ... ) طفره می رم اینه که می خوام با کاهش دیتاهای ورودی، جایگاهم به عنوان نظاره گر رو حفظ کنم. با خودم هم می گم، اونایی که بهترین و شناخته شده ترین راویان در زبان فارسی هستن، عموما با کاهش داده های ورودی به مغزشون تونستن اون ها رو پردازش و در قالب مثلا شعر برای ما روایت کنن. حافظ تقریبا تمام دوره ی زندگیش شیراز بوده.

سعدی که اهل سفر بوده، راجع به معشوقه میگه:

آن کس که دلی دارد آراسته‌ی معنی

گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

بازهم استراتژی کاهش میزان ورود اطلاعاته. در پای یکی ریزد.

اکثر آدم های روی کره ی زمین، انتخاب های دیگه ای می کنن. شاید به عبارت بهتر، خیلی وقت ها زندگی انتخاب های دیگه ای به انسان ها تحمیل می کنه. انتخاب هایی که انقدر ورودی زیادی ایجاد می کنه که کمتر کسی توان پردازش اون ها رو داره.

برای هر آدمی می تونه متفاوت باشه، به دنیا اومدن بچه، فشار کاری، رابطه، فوت عزیزان، بیماری، مهاجرت، جدایی، افسردگی، بحران میانسالی و یه عالمه چیز دیگه که خیلی وقتا با هم ترکیب هم میشن، می تونن هر ذهنی رو از توانایی پردازش کردن ساقط کنن.

آدم هرچه قدر که سنش می ره بالاتر، بیشتر درگیر روزمرگی های زندگی میشه و از یه جایی به بعد، فقط شل می کنه و سعی می کنه زندگی کنه.

هرچند به هیچ عنوان موافق تحقیر کلامی نهفته در عبارت:

خوشبخت، آن که کره خر آمد الاغ رفت

نیستم.

اما بنظرم آدمایی که زیاد فک می کنن همشون آرزوی اینو دارن که انقد توو ذهن خودشون پردازش نکنن. انقد فک نکنن. من از این جای متن به جای واژه ی پردازش کردن، فک کردن، وسواس فکری و ... از عبارت مستربیوت کردن استفاده می کنم. چون تصور می کنم اینم شکل دیگری از خودارضایی و رابطه ی فرد با خودشه. خودش ممکنه از فکرای خودش خوشش بیاد، بدش بیاد یا هرچی.

از اینجای متن، به کاری که کاربرهای خوب انجام میدن، زایش میگیم. به این معنا که بیشتر درگیر رابطه ی بین خودشون با دیگری(جهان پیرامون) ان. زندگی شون بر پایه دستاوردهای ملموس شکل میگیره. (عین اینکه حاصل یک رابطه نر و ماده به یک فرزند ختم بشه)

تا جایی که من امروز می فهمم اینه که، افرادی که ما تحت عنوان  فلاسفه، متفکران، هنرمندان یا چیزای اینجوری میشناسیم، افرادی بودن که مستربیوت می کردن، اما از جایی می تونستن به این مستربیوت کردنشون خاتمه بدن و اون رو به زایش، یعنی مثلا کتاب و فیلم و سخنرانی و ... تبدیل کنن.

این آدما با صورت بندی مستربیوت هاشون! تونستن اونا رو به زایش ختم کنن. اما یه عالمه آدم وارد غار مستربیوت کردن میشن و نمی تونن برگردن. یا اگر برگردن، سالم برنمی گردن. این آدما دچار فروپاشی ذهنی میشن و هرچند برای جامعه هم هیچ ثمری ندارن، اما مساله ی اصلی اینه که یه عمر خودشون رو عذاب می دن. راحت نیستن در زندگی. حالشون بده. وگرنه بنظرم از جایگاه یک آدم اهمیتی نداره به جامعه خیر میرسونه یا نه (شاید برای سیاستمدارا مهم باشه و بخوان دستور مرگ این افراد رو صادر کنن)

حقیقت ماجرا اینه که بنظرم مهارت مستربیوت کردن و مهارت زایش هیچ ربطی به هم ندارن. ارزش گذاری هم وجود نداره که هرکسی مستربیوت کرد باید تهش حتما به زایش ختم شه. به ما چه. ولی بنظرم کسی که در نهایت می تونه از غار برگرده و ماجراهای داخل غار رو برای انسان ها روایت کنه، به هر حال داره بخشی از حقیقت رو نابود می کنه.

چون هر نوع صورت بندی جهان واقعی، بلاخره حدی از غیردقیق بودن داره،  بلاخره ما داریم با حذف بخشی از المان ها یک روایت رو ارایه می دیم. مستربیوت کردن خود کمال گراییه. آدما میرن داخل غار و در دام کمال گرایی گم میشن. آدما معمولا نمی تونن هیچ روایتی رو از غار به دیگران ارایه بدن و در درون خودشون گرفتار میشن. به فروپاشی میرسن.

ارزشی نه در مستربیوت کردن هست و نه در زایش.

من خودم الان دارم مستربیوت کردن هام رو با نوشتن در اینجا به زایش می رسونم. (احتمالا با گفتن این حرفا هم دارم تلاش می کنم روایت دقیق تری از غاری که توش بودم تعریف می کنم، ولی همین که دارم روایت می کنم، ینی پذیرفتم که قراره اشتباه بگم)

صادقانه فک می کنم اینکه یه خودارضا گر خوب باشیم یا یه دگر ارضاگر خیلی دست خودمون نیست. (خیلی دارم تلاش می کنم از واژه های غیر مودبانه ای استفاده نکنم) یهو آدم توو بیست سالگی چشم باز می کنه و می بینه متاثر از جامعه، ژن، تربیت خانوادگی و ... یه جایی از این طیف ایستاده و البته تا اندازه ی کمی هم تغییر می کنه. ولی دست خودش نیست که کاملا طیفش رو بتونه عوض کنه.

بارها تلاش کردم مثل اکثر آدما زندگی کنم. کاربر خوبی برای زندگی باشم. نتونستم. خوشحال نبودم اونجوری. بیشتر دوست داشتم راوی خوبی از زندگی باشم. (بتونم به خوبی حاصل مستربیوت هام رو به زایش تبدیل کنم) اگر به آرزوی راوی شدنم برسم هم بعید می دونم خوشحال باشم راستش. ولی حداقل حس بهتری به خودم دارم. یه وقتای نادری هم وقتی به ماحصل زایشم نگاه می کنم، خوشحالم جدا.

از یه جایی به بعد، انگار آدم چه خوشش بیاد، چه خوشش نیاد، مجبوره خودش رو با همه ی اخلاقای بدش بپذیره.

من دوست دارم با افراد کم، روابط عمیق داشته باشم. حد بهینه ی دیتای ورودی ذهن من خیلی بالا نیست. شاید برای خیلی آدم های دیگه هم همینه. ولی به طرز غریبی، انگار اون جماعت یوزرهای خوب یا ضد یوزرها پرسرو صدا ترن و راویان بیشتری دارن. کمتر راوی در ایران امروز، داستان آدم هایی رو تعریف می کنه که برخلاف مد روز، روابط کم، اما عمیقی رو دوست دارن تجربه کنن.

مساله ی این آدما اخلاق یا چیزای این شکلی نیست. مساله اینه که اونجوری راحت نیستن. حالشون خوب نیست. نزدیک شدن به این آدما راحت نیست. اما اگر بتونید نزدیکشون بشید شاید با آدم های متفاوت تری مواجه بشید. آدمایی که شبیه یوزرهای خوب، تحصیلات عالی و کار فوق العاده ای ندارن. حرفای دلفریب هم بعید می دونم بلد باشن بهتون بزنن. ولی وقتی باهاتون حرف میزنن، وقتی بهتون لبخند می زنن، یعنی شما انقد فوق العاده بودید که تونستید برای لحظاتی، طرف مقابلتون رو از شر مستربیوت کردن خلاص کنید.

مستربیوت کردن بی وقفه، خودخوری مداوم یکی از ترسناک ترین اتفاقات زندگیه. فک کن توو اتوبوس نشستی و نگاه ها و صدای تک تک آدما رو اعصابته. نمی تونی هیچ نظمی بین الگوها پیدا کنی و فقط از بیرون یه دیوونه دیده میشه که وسط یه آهنگ شاد، داره گریه میکنه.

باز گریه کردن خودش عملا راهی برای ارتباط با جهانه بیرونه. مشکل اینه یه وقتایی آدم انقد حالش بده که گریه هم نمی تونه بکنه.

وقتی راوی نمی تونه جهان اطرافش رو صورت بندی کنه.

وقتی کسی که ادعای روایت گری داره نمی تونه اون چه که در ذهنش هست رو به نزدیک ترین آدم/ آدم های زندگیش بگه.

وقتی راوی یه روزایی انقدر از میزان نفهمیدنش نسبت به جهان می ترسه که نمی تونه صبح از تخش خارج بشه.

وقتی این رویه تبدیل به داستان هر لحظه و هر ساعت و هر روز و هر ماه و یک سال راوی میشه.

اون موقع است که راوی به فروپاشی ذهنی رسیده.

این خونه ایه که بزرگترین بخش زندگیم رو در اون زندگی کردم. این عکس مال چند ماه پیشه.

پانوشت ۱: طبیعتا زندگی یه شکل ادامه پیدا نمی کنه و یه عالمه بالا پایین داره. پارسال همین روزا از شکستم نوشتم و امروز یه جورایی دارم تلاش می کنم جهان اطرافم رو در حد عقل و فهم خودم از نو صورت بندی کنم.

البته که حتما پس از مدتی، بازم آدم دوچاره فروپاشی میشه و بازم، امیدواره که بتونم دوباره جهان رو صورت بندی کنه و خلاصه این بازی احتمالا قراره تا پایان زندگی ادامه داشته باشه.

اما فروپاشی ذهنی چیز عجیب و ترسناکیه واقعا. خیلی ترسناک. متاسفم که گریزی ازش نیست.

پانوشت ۲: صادقانه خیلی دارم تلاش می کنم که در دریای اخبار ناگواری که هر روز در این سرزمین می شنویم دووم بیارم.

پانوشت ۳: می دونم متن خیلی سر راستی نیست و زیادی مشوشه، اما همین که در همین حد هم تونستم غاری که توش رفتم رو روایت کنم، خودم راضی ام. هرچه قدر هم که مخاطبی نباشه، هرچه قدر هم که انقدر با لکنت حرف میزنم که همون چهار نفر مخاطب اینجا هم نمی فهمن چی میگم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

به بهانه درگذشت ابتهاج، مردی که دچار وسواس فکری بود

پیش نوشت ۱: به وضوح و از قصد تیتر تند و تیز و البته کمی تا قسمتی منفی برای این نوشته انتخاب کردم. حقیقت اینه که اصلا این متن رو نوشتم که توضیح بدم، چرا بنظرم علی رغم نگاه عموما ستایش آمیزی که در طول این چند هفته به هوشنگ ابتهاج و آثارش شده، در حقیقت تلقی جامعه نسبت به افرادی مثل ابتهاج کاملا منفیه. حقیقت بعدی هم اینه که هرچند می دونم اهمیتی برای کسی نداره، ولی خواستم تاکید کنم، قطعا نگاه شخص من به افرادی مثل ابتهاج مثبته.

پیش نوشت ۲: این متن تعمدا به خوانش چپی که میشه از آثار ابتهاج کرد کاری نداره و اصلا مساله ی این متن نیست. هرچند که برای فهم تفکر ابتهاج بنظرم جالبه اگر در حد یک بررسی این زندگی ایده آلیستی که در تفکر چپ نویدش داده میشه و این نگاه غیرواقعی که در ادبیات رمانتیک نسبت به معشوق وجود داره رو با اغماض همسنگ گرفت.

پیش نوشت ۳: امیدوارم خیلی معلوم نباشه که این متن رو در جریان یکی از بی خوابی های گاه و بی گاهم نوشتم.

هوشنگ ابتهاج رفت.

در اینکه ابتهاج یکی از مهمترین شاعران تاریخ معاصر ایرانه فکر نکنم کسی شک داشته باشه اما بنظرم یک نکته ی مهم در خصوص ابتهاج تا اندازه ی زیادی مغفول مونده.

(+ مصرانه بهتون توصیه می کنم یادداشت صفی یزدانیان درباره ی دیدارش با ابتهاج رو بخونید)

آقای ابتهاج هرگز هیچ عکسی از معشوقه شون گالیا نداشتن و در این متن، صفی یزدانیان خاطره ی دادن عکس گالیا (که دوست مادر صفی یزدانیان بوده رو) به آقای ابتهاج تعریف می کنه.

در بخشی از این یادداشت صفی یزدانیان اومده:

هوشنگ ابتهاج سال های سال، به عبارت دیگه یک عمر (چیزی نزدیک به هفتاد سال) با خیال معشوقه اش زندگی کرده.

این خیلی چیز عیجبیه.

شما همین الان تشریفتون رو ببرید پیش روانشناس. بگید سال های ساله به فلانی (نام معشوقه مورد نظر) فکر می کنید و نمی تونید یه لحظه هم فراموشش کنید. چه واکنشی بهتون نشون میده؟

به دوستانتون بگید، بهتون چی میگن؟

به بزرگتر های فامیل بگید

به دکترتون بگید

به هرکی

من اصلا ارزش گذاری نمی کنم که کاری که ابتهاج در طول عمرش کرده خوب یا بد بوده ها. من فقط میگم، این واکنشی که جامعه نسبت به مرگ ابتهاج انجام داد، هیچ ارتباطی با نظر جامعه درباره ی آدمی که دچار وسواس فکری عمیق در خصوص دختری که هفتاد سال پیش دیده، نداره.

به تعبیر آیدا احدیانی (+ مصرانه توصیه می کنم، حداقل بخش سوم یادداشتش رو بخونید، حواستون هم باشه که برای باز شدن این لینک باید به قند شکن مجهز باشید)

هرکس باید معشوقی داشته باشد به وصال نرسیده، ناتمام. برای شب های بی خوابی که تجسمش کند در حال وصال. ... خاطره ای برای فرار از روزمرگی و خیالی برای آینده. برای ل.ا.س ذهنی. برای تمرین سولوی دلبری. معشوقی که در اوج تمام شده باشد. فوقش با چهارتا فحش. بدون نفرین و نه بیشتر، بدون تقسیم اموال، بدون درگیر شدن خانواده ها و وکلا. معشوقی که در دنیای بیرون ذهن تو وجود ندارد ... اگر عشق ناتمام قشنگ ندارید، زود یکی دست و پا کنید یا اگر عشق قشنگی در دست و بالتان است تا گندش درنیامده تمامش کنید و بگذاریدش در شیشه، رویش کمی آب و نمک بریزید و بگذارید در قفسه برای شب های بی خوابی و روزهای کسل کننده.

تا جایی که عقل من قد میده، این همون کاریه که ابتهاج با معشوقه اش کرده.

زندگی بین دو طیف ملال و عدم امنیت در جریانه. عاشقی، به عدم امنیت نزدیکه و زندگی عادی و روابط عادیش به ملال. بنظرمیاد زندگی کردن در عدم امنیت، اصلا آسون نیست و بیچاره می کنه آدم رو. (+ شاید دوست داشته باشید نظر کیارستمی رو در این خصوص بشنوید) هرچه قدر که وصالش زیباتر، فراقش ترسناک تر. (+ اونجایی که شجریان می خونه، تو فارغی و عشقت، بازیچه می نماید، تا خرمنت نسوزد، احوال ما ندانی)

ملال هم که تکلیفش معلومه دیگه. ملاله.

میشه این بحث رو ساعت ها ادامه داد و ...

اما عجالتا

همین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

خطاهای من در برندینگ شخصی

پیش نوشت: این متن هم مطابق پست قبلی وبلاگ یک مطلب شخصی است. به عبارت دیگر در ادامه ی آن مطلب نوشته شده و هدفی جز ثبت نظرات خودم درباره ی اشتباهات خودم با عقل امروز خودم ندارد. در نتیجه، خواندن آن به هیچ فردی جز خودم توصیه نمی شود.

روزهاست که دارم اشتباهاتم رو با توجه به دانش امروزم (که مسلما خودش یک عالمه کمبود و اشتباه داره) مرور می کنم و به این فکر می کنم که چرا امروز به اینجا که از نظر خودم نامطلوبه رسیدم؟

به طور خلاصه تصور می کنم یکی از مهمترین اشتباهاتم، انجام ندادن هیچ فعالیتی در راستای برند کردن اسم خودم بوده.

حقیقت اینه که من از فعالیت در شبکه های اجتماعی، علی الخصوص اینستاگرام متنفر بودم. معتقد بودم آدم هایی که اونجا فعالیت می کنن و حتی آدم هایی که اون ها رو در اون فضا دنبال می کنن، یه مشت آدم بی سوادن که ارزش دهن به دهن گذاشتن هم ندارن (قسم می خورم با همین تبختر احمقانه درموردشون حرف  می زدم) معتقد بودم (و البته صادقانه هستم) که اونجا جای محتوای بدردبخور نیست و حرفی داری، جاش در وبلاگه، نه شبکه های اجتماعی (جایی که بتونی به تفصیل حرف بزنی و مدام لینک بدی).

اما من اشتباه کردم.

نه اینکه الان فهمیدم اینستاگرام خیلی جای خوبیه. نه اینکه از نوشتن در وبلاگم منصرف شدم.

فقط نکته اینجاست که من باید استقبال روزافزون مردم از شبکه های اجتماعی رو در نظر می گرفتم و تلاش می کردم اونجا برای خودم یک برند تثبیت شده درست کنم.

من نه ابراهیم گلستان بودم، نه محمد رضا شعبانعلی و نه هیچ آدم مهم و شناخته شده ی دیگه ای که بتونم با اتفاقاتی که در دنیای بیرون می افته مقابله کنم (تعمدا این افراد رو مثال زدم، چون احتمالا علی رغم خواست خودشون عملا هرکدوم در این مدت به روش های مختلف پاشون به شبکه های اجتماعی بازشد) اصرار من به دوری جستن از تمام شبکه های اجتماعی من رو به سمت انزوای کامل (با توجه به شرایط کرونا و از بین رفتن بخش اصلی روابط حضوری ام) پیش برد.

خطای دیگه در مخالفت من با ترند روزه. عموما سعی کردم، هر موقع مساله ای ترند روز هست، من اگر هم می خوام دربارش بنویسم، چند روزوایسم تا وقتی فضا آروم شد اینکار رو بکنم. شاید واسه کسی که برند تثبیت شده ای داره این استراتژی خیلی هم خوب باشه، اما صادقانه امروز (شاید فردا نظرم تغییر کنه) تصور نمی کنم برای کسی که داره از صفر شروع می کنه، روش مناسبی باشه. این روش زیادی ایده آلیستی و به دور از واقعیته.

خطای دیگه ای که شاید  بد نباشه بهش اشاره کنم اینه که، من همیشه در وبلاگ و شبکه های اجتماعی ام از شکست هام نوشتم. شاید در معدود مواردی از پیروزی هام هم نوشته باشم. البته که من اینجا از شکست هام نوشتم و می نویسم تا ثبتشون کنم و اون ها رو دوباره از دید خودم تکرار نکنم، اما این حجم از خود تخریبی بنظر میاد در بلند مدت باعث میشه وجه ی من پیش چشم بخش قابل توجهی از افراد خراب بشه و به من به چشم یک آدم شکست خورده نگاه کنن. (جالب ترین بخشش اینه که انتشار همین پست عملا نقض غرض همین نکته است و من بازم دارم از اشتباهاتم می نویسم، البته که برای انتشار این پست دلایل دیگه ای دارم)

خطای دیگه اینه که من در این سال ها عموما برای سیستم ها (برنامه های رادیویی و تلویزیونی) کار کردم. سعی کردم اون ها رو برند کنم، در شرایطی که بسیار از همکارانم از اون مکان ها برای برند کردن خودشون استفاده کردن، من فقط سعی کردم کارم رو درست انجام بدم و در سایه باشم.

سعید باید خودش رو مطابق با شرایط بهینه کنه و تطبیق بده. در این پست از اینکه خیلی وقته به این مفاهیم فکر می کنم نوشته بودم. ولی ننوشته بودم که از کتاب ایده ی خطرناک داروین تا درس کنترل اتوماتیکی که بچه های مهندسی در دانشگاه می خونن و هزار و یک جای دیگه، همه به نوعی به همین مساله اشاره داره.

خلاصه ی تمام این نکات و خطاها به اینجا می رسه که سعید باید به فکر پرسونال برندینگش باشه. بنظرم همه مون باید به فکر پرسونال برندینگمون باشیم. حتی اگر این برند می خواد در قالب همراه نبودن با بخش زیادی از جامعه شکل بگیره، اول باید طیف قابل توجهی از افراد بشناست که بعد بتونی اون کار رو بکنی.

آدم از یک سنی به بعد، کم کم می فهمه کلا انسان، آدم بزرگ و کوچیک هم نداره، نقش مهمی در برابر سیستم ها و جهان نداره و نه می تونه و نه قراره در مقابل اون ها بایسته. اگر هم دوست داره یه مدل خاصی زندگی کنه، اگر می تونه حداقل های زندگی اش رو فراهم کنه و توو این سبک زندگی حالش خوبه که عالیه، وگرنه باید از عاج فیلش بیاد پایین و مثل بقیه زندگی کنه.

خلاصه

دیوانگی خود زندگیه

اما تطبیق شرط بقاست

آدم مختاره بین چشیدن طعم زندگی و بقا یکی رو انتخاب کنه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

شکست

پیش نوشت: این متن یک متن کاملا شخصی است و صرفا برای ثبت در این وبلاگ منتشر می شود.

من شکست خوردم. حرفی که میزنم قبلا گفتنش خیلی سخت و سنگین بود برام، ولی خب، چاره چیه، آدم باید با خودش رو راست باشه. من شکست خوردم.

 قدیمیا می گفتن جلوی ضرر رو از هرجا بگیری، منفعته. اما آدم به راحتی نمی تونه تشخیص بده الان اون زمانیه که مصداق این ضرب المثله یا مصداق گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی.

من اشتباه کردم و پنج سال از زندگیم رو درگیر ساخت فیلمی کردم که الان یک پروژه ی کاملا شکست خورده است برام و این روزها به صرافت این افتادم که فقط مستند باباکرم رو جمع کنم بره.

سال ها براش زحمت کشیدم، کلی کتابخونه رفتم، کلی کار میدانی کردم، آرشیو کامل سایت های مستند ایرانی رو خوندم. بدون اغراق کتابی درباره ی فیلم مستند به فارسی چاپ نشده که حداقل ورق نزده باشمش. ولی خب، سرانجام همه ی اینکار ها بازم یک چیز بود، شکست.

گاهی وقتا تلاش خیلی زیاد هم ما رو به جایی نمی رسونه. باید همه ی این عکس ها و همه ی این روزهای زندگیم رو بریزم دور و از نو شروع کنم. من اون موقع که این کار رو شروع کردم باید شعور و فهم لازم درباره ی کار و زندگیم رو می داشتم که نداشتم. خدا می دونه امروز دارم چه اشتباه هایی میکنم که پس فردا به خاطرشون پشیمون می شم.

شکست چیز عجیبیه. خیلی واقعیه. پیروزی انگار آدم رو از خودش دور میکنه، ولی شکست، باعث میشه آدم خودش رو بزاره رو به روی خودش و دقیق ببینه.

و این دیدنه، می تونه خیلی ترسناک باشه. انقدی که آدم به خودش بیاد و ببینه دقیقا اون جوری داره زندگی می کنه که هرگز دلش نمی خواست. من هرگز دلم نمی خواست یه آدم گوشه گیر و غیرموفق به لحاظ کاری باشم. اما امروز حداقل پیش خودم باید اعتراف کنم که هستم.

آدمی به کنش و تغییر زنده است، من هم مجبورم. مجبورم از این غاری که واسه خودم درست کرده بودم بیرون بیام. راستش سراسر از خشم و طغیان ام نسبت به خودم و اطرافم. امیدوارم کاری نکنم که بعد ها مثل جریان باباکرم پشیمون بشم. اما چاره چیه. آدم اشتباه می کنه، سعی می کنه خودش رو اصلاح و تطبیق بده و به پیش بره.

منم اشتباه کردم، ولی خب یه عالمه آورده و فهم و شعور هم از اون اشتباه کسب کردم دیگه. اینو که نمی تونم منکر بشم. اما خب این اشتباه این تاوان رو داشت که دیگه بلد نیستم در قسمت درباره ی من وبلاگم خودم رو معرفی کنم. خودم رو گم کردم. آیدی اینستام هم تا دیروز پرایوت بود، اما از امروز تصمیم گرفتم یه چیزایی توش منتشر کنم و خلاصه، به روی همگان بازه.

بدی لحظات اول قبول شکست، اینه که آدم مستاصله و نمی دونه داره چیکار میکنه، فقط می دونه این شرایط رو نمی خواد.


پا نوشت: جالبیش اینه که خودم خیلی وقته نمی تونم هیچ اثری از شیطنت درون این عکس ها ببینم. نمی دونم. شایدم دلیلش گذر سنه، اما هرچی که هست، برام شیرین نیست.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

عصیان، تطبیق یا عصیانی تطبیق یافته

بارها این یادداشت رو نوشتم، پاک کردم، از نو نوشتم و در نهایت نتونستم به متن طولانی ای برسم. یعنی هرچه قدر تلاش کردم این مفاهیم رو بیشتر از دید خودم بازکنم، احساس کردم دارم از مقصودم دور تر میشم. تنها راه چارم این شد که دغدغه ی این روزهام رو به شکل سوالی اینجا بپرسم.

به نظرتون آدم در سطح فردی باید چه راهی رو در طول زندگی پیش بگیره؟ عصیان، تطبیق یا عصیانی تطبیق یافته؟

آیا هر کس می تونه به این سوال جواب متفاوتی بده یا تقریبا میشه نسخه ی نسبتا یکسانی پیچید؟

انتخاب شما چی بوده؟ آیا در طول زمان جوابتون به این سوال تغییر کرده؟

آیا شما هم عصیانی تطبیق یافته رو از جنس عصیان نمی دونید؟ شاید تسلیم شدن انسان می دونید یا شاید واقع گرا بودن؟

آیا شما تطبیق یافتگی رو شرط بقای خودتون می دونید یا اینکه فکر می کنید اینجوری تبدیل به انسانی، مثل باقی انسان ها می شید؟

آیا معتقدید عصیانگر معنای واقعی زندگی رو می فهمه یا اینکه، فکر می کنید اون چون حد خودش به عنوان یک انسان رو نپذیرفته، داره از این کارها می کنه؟ (یا فکر می کنید یه عالمه گزینه ی دیگه هم جز این چند تایی که من گفتم هست؟)

معنای عصیان، تطبیق و عصیانی تطبیق یافته از دید شما چی ان؟

 

صحنه ای از قسمت Fifteen Million Merits از سریال آینه ی سیاه که بنظرم شاید از نگاه گروهی، مصداق عصیانی تطبیق یافته باشه

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

آیا هنر از غریزه ی انسان سواستفاده می کند؟

پیش نوشت۱: اصلا بعید نیست که چند وقت دیگه نظرم راجع به کل این چیزهایی که در ادامه می نویسم تغییر کنه. آدمه دیگه. نظرش تغییر می کنه. شما هم زیاد سخت نگیرید لطفا.

پیش نوشت۲: راستش خیلی وقته قراره این یادداشت رو بنویسم، اما نتونستم درست ذهنم رو منظم کنم. این یادداشت هم متاسفانه در نهایت بسیار شلخته و بعضا غیرقابل فهم از آب دراومد. صرفا خواستم افکارم رو یه جایی بنویسم. وگرنه، فکر نمی کنم متنی باشه که ارزش خوندن داشته باشه.

فکر می کنم کمتر ایرانی هست که معتقد نباشه که اشعار حافظ، مصداق اثر هنری هستند. حقیقت هم اینه که اشعار حافظ هرچند نزدیک به ۷۰۰ سال از زمان ثبتشون می گذره، اما ما هنوز در کوچکترین مسایل زندگی مون می تونیم به اون ها مراجعه و به اصطلاح از اون ها "استفاده" کنیم. (مصداقش هم همین فال گرفتن گاه و بیگاه ما ایرانی ها می تونه باشه)

 

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

 

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم

که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

 

روا مدار خدایا که در حریم وصال

رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد

 

همای گو مفکن سایه شرف هرگز

در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

 

بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل

توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

 

هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری

غریب را دل سرگشته با وطن باشد

 

بعیده حافظ فکر کرده باشه که 700 سال بعد، پسری با فاصله از کافه ای که پاتوق معشوقه ی سابقشه، نشسته و در حالی که داره این شعر حافظ رو زیرلب زمزمه می کنه، با فاصله ی زیاد معشوقه اش رو میبینه که با دوستان پسرش غرق در صحبت و خنده است.

اما حقیقت اینه که من به چشم خودم دیدم که برای یکی از دوستانم چنین اتفاقی افتاد و خب، شعر حافظ در اون لحظات حکم حدیث نفس دوست من رو داشت.

نمی دونم نظر شما راجع به عشق به اصطلاح "زمینی" چیه، نمی گم که الزاما همه اش هم همینه، ولی امروز معتقدم بخش زیادی از چیزی که ما تحت عنوان عشق زمینی می شناسیم، غریزه ی انسان برای مالکیت داشتن بر جفت و تولید مثله.

زمانی هم که این مالکیت از بین میره (رابطه تموم میشه) این غریزه ی بسیار قدرتمند انسانه که بهش خدشه وارد میشه. به نظر من، بخش زیادی از این درد هجران هم که احتمالا خیلی از آدم ها، در طول قرون مختلف تجربه کردن به دلیل همین غریزه است. (چون غریزه ی انسان در طول هفت قرن تغییرات کمی پیدا کرده)

اما آیا این درد هجران و حرمان برای انسان مفیده؟ نظرم رو بعد از خاطره ی بعدی میگم.

چند روز قبل یکی از دوستان قدیمی ام رو دیدم که خیلی توو فکر بود. ازش پرسیدم چی شده؟ بهم گفت استادم رو یادته؟ گفتم استاد فلانی؟ گفت آره.

گفت همه روی زندگی خانوادگی اش قسم می خوردن، اما حالا استاد عاشق یه دختر شده و می خواد زنش رو طلاق بده. دوستم تعریف می کرد که چقدر با استادش صحبت کرده که این دختره، همه ی زندگیش رو به باد میده. اما استاده در جواب شعر حافظ رو برای دوست من میخونه که:

 

بالابلند عشوه گر نقش باز من

کوتاه کرد قصه زهد دراز من

 

دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم

با من چه کرد دیده معشوقه باز من

 

می‌ترسم از خرابی ایمان که می‌برد

محراب ابروی تو حضور نماز من

می دونم نتیجه گیری که دارم میکنم، ممکنه خیلی منطقی نباشه و از این داده های من نشه به چنین نتیجه گیری ای رسید، راستش الزاما خودم هم با این نتیجه گیری خیلی موافق نیستم، صرفا این مساله تبدیل به دغدغه ی ذهنی ام شده.

به هر حال، ذات یک اثر هنری اینه که در طول زمان می مونه و مثلا بعد از هفتصد سال، میتونه عواطف و احساسات ما رو تحریک کنه.

خیلی از روان شناسان معتقدن که آدم به سوگواری کردن نیاز داره و بعد باید از اون عبور کنه (راستش حوصله نداشتم رفرنس پیدا کنم، از من بپذیرید عجالتا) اما چیزی که دغدغه ی ذهنی من شده اینه که بنظر میاد، سوگواری در فرهنگ ما مقداری متفاوته و اصلا، اگر کسی تا سال ها برای فوت عزیزانش سوگواری نکنه، بده. این اشعار و به طور کلی آثار هنری هم حال اشخاص رو بدتر می کنن و کمک می کنن که بیشتر در این حالت بمونه.

اگر این ادعا رو بپذیریم که ما می تونیم بخشی از ناخودآگاه جمعی ایرانیان رو در اشعار شاعرانی که امروز به اون ها اقبال وجود داره (مثل حافظ) ببینیم، آیا یک هنرمند، اگر امروز راجع به این مفاهیم اثری تولید کنه، (با توجه به اینکه حدس می زنه اقبال به این آثار بیشتره) آیا داره به جامعه و مصرف کنندگان این آثار ضربه می زنه و با غریزه ی انسان تجارت می کنه؟ یا نه؟

بلاخره، این کاری که استاد دوست من داره میکنه درسته یا باید بشینه سر خونه زندگیش و زندگی زن و بچه اش رو به مخاطره نندازه؟ اصن از قصه ی شیخ صنعان گرفته تا اشعار حافظ، چرا شاعران بزرگ ما اینگونه این داستان ها رو روایت کردن؟

اصلا درست یا غلطی وجود داره آیا؟

هنرمند آیا مقصره یا فقط خواسته احساسات و افکارش رو در اثر هنری بروز بده و اینکه چه تاثیری میذاره، اهمیتی نداره؟

بلاخره، آیا هنر از غریزه ی انسان سواستفاده می کنه؟ یا نه؟

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

بی حرف مشترک

ما در طی دوره های مختلف در مدرسه، دانشگاه، سرکار، کلاس ها و سفرها و مهمونی هایی که میریم با آدم های مختلفی آشنا میشیم. بسته به اینکه دو طرف چقدر با هم جور میشن، اگر کمی خوش شانس باشیم می تونیم رفاقت هایی رو با آدم ها شکل بدیم. اکثر این رفاقت ها به مرور زمان از بین می رن. ولی بعضی هاشون هم هستن که می مونن.

حقیقت اینه که من آدم خوشبختی ام. چرا که تونستم در طی سال ها چنتا رفاقت اینجوری شکل بدم. رفاقت هایی که کلی ارزشمندن و انصافا، هیچ موقع نشده که به رفقام نیاز داشته باشم و اونا پشتم رو خالی کنن.

ولی راستش، بابت از دست رفتن یه سری رفاقت ها هم در طی زمان خیلی حرص خوردم. آدم ها خودشون رفته رفته محو میشن. شاید هنوزم اگه بعد از مدت ها اتفاقی همدیگه رو یه جا ببینیم یه عالمه با هم تعارف کنیم که برنامه بچینیم ببینیم همدیگه و از این حرفا. ولی میل و رغبتی برای برنامه چیدن وجود نداره. چرا که حرف مشترکی دیگه نداریم.

جز یه مشت خاطره، دو تا رفیق صمیمی سابق هرکدوم رفتن در مسیرهایی که انقدر با هم فاصله داره که جا برای هیچ حرف مشترکی باقی نمیزاره. این ذات زندگیه. آدما در هر دوره ای از زندگی، نیازها و سبک زندگی خودشون رو دارن. در اوایل دهه ی سوم زندگی، تایم رفیق بازی و سفر و دیوونه بازیه و در اواخر دهه ی سوم که من الان در اون قرار دارم، آدم ها کم کم می خوان زندگی تشکیل بدن و جدی بچسبن به کار و زندگی (به اصطلاح خودشون!)

گریزی هم مثل اینکه ازش نیست. چرا که از گذشت زمان گریزی نیست. یا باید باهاش کنار بیایم، یا خودمون رو خلاص کنیم! چون زورمون نمیرسه جلوی گذر زمان رو بگیریم.

نمی دونم واقعا، ولی این روزها که زندگی رو متوقف کردم و تایمم رو کاملا آزاد کردم تا ببینم توو زندگی ام دارم چه غلطی می کنم، بیشتر به این فکر می کنم که حیف شد، ایکاش حداقل جواب پیام آدم رو وقتی حال و احوال میکنی میدادن. بلاخره هر آدمی با کلی مشغله سالی یه بار می تونه وقت واسه دیدن رفقای قدیمی کنار بزاره. ولی مثله اینکه نمی تونن بعضیا دیگه. البته، بحث نتونستن نیست، بحث اینه که اولویت آدم ها تغییر می کنه.

نمی دونم والا. نمی دونم احساساتم طبیعی ان یا نه، ولی هرچی که هستن، احساس پیرمردی میکنم! مدام مشغول نق زدن ام و در حسرت گذشته ی پرشکوهی که هرگز وجود نداشته!

نمی دونم، این روزا آهنگ کین درد مشترک رو زیاد گوش میدم.

 

نمی دونم، فقط امیدوارم وقتی این متن شلخته و بی سروته رو میخونید خیلی فحشم نداده باشید!

 

با تشکر

یک پیرمرد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی