از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۵۹ مطلب با موضوع «روزنوشته» ثبت شده است

خداحافظی از تدکس

 

تقریبا فک کنم سه سال پیش ، یه همچین روزایی بود که واسه حضور تو رویداد تدکس تهران داوطلب شدم. تو این مدت در سه رویداد شرکت کردم که البته با اختلاف شیرین ترینش ، همون سال اولی بود. یادمه اون موقع تازه داشتم کار کردن تو فضای مستند رو تجربه می کردم (البته هنوزم مشغول همین کارم) و واقعا ساخت فیلمی که اون رو تو تالار وحدت نشون بدن ، برام جذاب و هیجان انگیز بود.

اون سال ،تدکس تهران پروژه ای داشت تحت عنوان سیتیزن ایکس و شهروند نمونه ی تهران رو انتخاب می کرد ( پارسال آقای سلیمانی، مدیرعامل کاله انتخاب شده بود) و من ، قرار شد فیلم مستندی درباره ی شهروندان نمونه ی تهران در سال 2016 ، یعنی رفتگران زحمتکش شهرداری بسازم.

سر این پروژه خیلی جاها رفتم و با زندگی رفتگرای بخش های شمالی تهران تا اندازه ای آشنا شدم.

 یادگرفتم که فیلمساز سرشو میندازه پایین و فیلمشو میسازه ، کار نداره کی چی میگه!

یادگرفتم فیلمساز باید حرف خودش رو به کرسی بنشونه ، وگرنه ، بقیه به کرسی می نشوننت!

خلاصه علی رقم اینکه زحمت زیادی سر این فیلم کشیدم ، اما به دلیل کم تجربگی خودم و خوش قولی و لطف بی حد تدوینگر، کار پخش شده در رویداد با محصول مورد نظر من ، زمین تا زیرزمین فاصله داشت

(در همین حد بگم که فیلمی که تدوینگر با حجم کم داخل تلگرام برای چک کردن من فرستاده بود روی اون پرده ی عریض و طویل پخش شد!)

هرچند که کار دوباره تدوین شد و اثر جدید رو قرار بود دوباره منتشر کنن ( نمی دونم اینکار انجام شد یا نه) اما همیشه حسرت می خورم که ایکاش فیلم بهتری خروجی این تلاش می شد.

بعد از 2016 ، 2017 تو تیم اجرایی بودم 

 سال 2018 ، دایرکتور مدیای تدکس جوانان تهران که البته ، اون خودش داستان جداییه که به اندازه ی یه مثنوی هفتاد من ، غر داره! 

گالری سام سنتر ، ساعاتی قبل از آغاز رویداد تدکس جوانان تهران


علی الحساب حداقل متنایی که واسه وبلاگ تدکس جوانان نوشتم رو بخونید ، ثواب داره بخدا ، متنا اصن دیده نشده ، کلی زحمت کشیدم سرشون

القصه ، امروز که روز استعفاست و آخرین روزیه که من جزو تیم تدکس تهران هستم رو سعی کردم با یه کار  جالب و مثبت تموم کنم.

 

آیا شده که ته برنامه احساس کنید کار شما یه نفر یا نفراتی رو اذیت کرده و احتمالا خاطره ی بدی از این آدم ها و از این رویداد تو ذهنش موندگار شده؟

اگه اینطوره ، پس حتما به شما هم توصیه می کنم تا دیر نشده ، بجنبید و از دلش دربیارید.

 


پ.ن: ولی هنوز هم ، شیرینی تجربه ی آودینس تدکس تهران 2014 بودن رو با هیچکدوم از اینا عوض نمی کنم. اصن شیرینی همون روز باعث شد من برای کار در تدکس داوطلب بشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

آبی

بارون میومد

بارون بهاری

از همون بارونایی که آدم دوس داره توش گناه کنه!

اما فلانی

مثل خیلی وقتای دیگه

با تقریب دقیق 365 روز سال

تنها راه خودش رو میرفت.

بی اعتنا به هیچ پری چهره ی پری رویی

بارون میومد

بارون بهاری

از همون بارونایی که آدم دوس داره تو قطار

کنار پنجره بشینه و رد بارون رو شیشه رو دنبال کنه

اما فلانی دیگه به ایستگاه رسیده بود

باید زودتر از قطار پیاده می شد

پیاده می شد تا به قطره بازی اش توی تاکسی یا دانشگاه

وقتی استاد داره از "جایگاه انسان در نظام تکوین الهی" صحبت می کنه

وقتی سایر همکلاسی هاش دارن سرکلاس فیلم عشق بازی دیگران رو با دقت مشاهده می کنند

وقتی که هرکس داره کار خودش رو انجام میده

اون موقع می تونست اونم به قطره بازیش برسه

توی مسیر مترو تا ایستگاه تاکسی

چنتا پله ی فلزی بود

فقط همین یادش میومد

بارون میومد

بارون بهاری

از همون بارونایی که آدم دوس داره توش گناه کنه!

اونم افتاد

آبی پوشیده بود

داشت زیر لب غرولند می کرد و برمی گشت سمت من

با خودم می گفتم

من چرا انقدر دست پا چلفتی و توو هپروتم

هیچ جوره یادم نمیومد چیشد که من لیز خوردم

چی شد که در شرایطی که داشتم می افتادم

به زور به آبی رو به رو چنگ انداخته بودم تا نیوفتم

با این کار نه تنها خودم افتادم

که آبی هم افتاده بود!

تنها چیزی که یادمه اینه که

بارون میومد

بارون بهاری

از همون بارونایی که آدم دوس داره توش گناه کنه!

عذرخواهی کردم

موهای بلندش تو هوا تاب می خوردن

برگشت سمت من

به پهنای صورت لبخند می زد

من دستم رو گذاشتم تو دستش تا بلند شم!

یادم نمیاد چی شد

فقط یادمه

بارون میومد

بارون بهاری

از همون بارونایی که آدم دوس داره توش گناه کنه!

از زمین بلند ام کرد

لبخند می زد

گفت ایراد نداره

و رفت

حتی نذاشت تشکر کنم

اصن چی شد که هول شدم و واسه بلند شدن

از اون کمک گرفتم

هیچی یادم نمیاد واقعا

فقط یادمه

بارون میومد

بارون بهاری

از همون بارونایی که آدم دوس داره توش گناه کنه!

یادمه لبخند داشت

از زمین بلندش کرد و رفت

یادمه

آبی بود

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

پوچی

احساس می کرد بیگانه است!

دقیقا همون طور که آلبر کامو تصویرش می کرد. یک بیگانه واقعی! دقیقا مثل مرسو ! نه احساسی داشت ، نه دیگه هیچ اتفاقی براش شگفت انگیز بود! فقط داشت زندگی می کرد و این براش عذاب آور بود! عذاب اینکه دیگه هیچ چیز خوشحالت نکنه ، انقدر شدیده که حتی  لزوم زنده بودن رو زیر سوال می  بره!  و البته ، مهمتر از هر چیزی این تنها یه حسه ، یه حس که با هیچ منطقی نمیشه گولش زد و به ادامه ی زندگی تشویقش کرد.

یه حس ، مشابه احساسی که سیزیف داشت. احساس پوچی!

آلبر کامو سیزیف رو دوست داشت البته .

می گفت سیزیف یه قهرمانه ، یه قهرمانه واقعی

می گفت اون لحظه ای که سیزیف سنگ رو می رسونه نزدیکای قله و دم رسیدن به هدف ، سنگ از دستش ول میشه ، سیزیف بر می گرده و سنگ رو نگاه می کنه ، نگاه می کنه که چجوری زحمتاش به باد می ره  ، ا. سیزیف از سرانجام کارش آگاهه ، ولی بازم کارش رو ادامه می ده ، به این دلیل سیزیف یه قهرمانه ، قهرمان پوچی

این روزا زندگی سخته

سخت تر از قبلش و چه بسا ، سخت تر از بعدش!

محمد رضا شعبانعلی میگه:

انسان بودن شاید
به معنی تلاش برای بهتر کردن دنیا باشد
هر چقدر هم کوچک
حتی به اندازه ترسیم گلی ساده
بر روی سنگی در بیابان افتاده
جایی که هرگز دیده نخواهد شد.

امل من دلم می‌خواهد پنهونی، یک جمله به انتهای اون اضافه کنم:
همه‌ی آنچه ما به عنوان حیات و زندگی و “عالم هستی” می‌شناسیم، همان سنگ در بیابان افتاده است.

اما به قول شاملو، به هر حال، باید حرمت انسان را حفظ کنیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

ورزش

پیش نوشت:این متن صرفا یه برنامه ریزی ذهنی ، با صدای بلنده! که لطفا اگر وقتتون براتون مهمه ، از مطالعه ی اون به شدت بپرهیزید.


یکی از مهمترین مسایل و دلایلی که باعث میشه حالم خوب نباشه و از خودم رضایت نداشته باشم اینه که خیلی به خودم نمی رسم! یعنی احساس می کنم وضعیت آینده ی من ، به زودی عین لپ تاپم میشه!

 

گسسته !!!

تازه تا حالا نزدیک 500 هزارتومن ارز رایج مملکت خرجش کردم که وضعش اینه ، شما ببین وگرنه دیگه چه قیامتی بود.

خلاصه ، منو این لپ تاپ نزدیک چهار ساله که با هم رفیق صمیمی هستیم. به جرات می تونم تعداد روزهایی که این لپ تاپ روشن نشده به 100 روز نمی رسه و این به این معنیه که این لپ تاپ هر روز مشغول کار بوده. حتی بعضی روزا بیست و چهار ساعت ( شبا دانلود و ... ) حتی خیلی روزا مشغول گرفتن خروجی بسیار سنگین از فایل های ویدیویی

خلاصه

اینم باباش دراومده تو این مدت و بعد از کار شبانه روزی

کم کم داره پیر و فرسوده میشه.

حقیقتی که وجود داره اینه که منم شاید نه به اندازه ی لپ تاپم ،ولی به اندازه ی آدمی که پست این سیستم همیشه بشینه و کارکنه ،فرسوده شدم و تا قبل از اینکه دیر بشه و اینجوری گسسته بشم! باید به خودم برسم.

باید ورزش رو دوباره شروع کنم. از همین فردا شروع می کنم. هم شنبه است ، ، هم اول ماه و هم اول سال حتی! اول از دو شروع می کنم و به مرور زمان ، جوری برنامه ریزی می کنم که به طور مرتب در هفته ، چند روز تنیس بازی کنم . اصن حالم رو خوب می کنه تنیس بازی کردن

 

(این عکس راکتم لحظه ی پوست انداختنشه! متاسفانه از اون لحظه عکس بهتری ندارم!)


پ.ن: ولی بهترین کار این موقع یه شب ، اینه که آدم آهنگ گوش کنه!

یه آهنگ خوب! و استراحت کنه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

اعلامیه ی ترحیم

پیش نوشت : با توجه به رسم مرده پرستی ما ایرانی ها ، همیشه به وقت مرگ هرکدام از بزرگان ، همه ی اهل قلم دست می جنبانند و در وصف استاد به "به به" و "چه چه " می پردازند و ازعمق کشفیات مریم میرزاخانی تا سواد بالای موسیقیاییه مرتضی پاشایی؟! نظر می دن و مطلب می نویسن. منم دیدم چه کاریه خب!

یه متن بنویسیم که واسه مرگ همه ی آدم های واااقعا بزرگ قابل استناد باشه

( حقیقتش اینه که تصور من اینه که تمام آدم های بزرگ ، زندگی مشابه با همدیگه ای دارن ، به همین دلیل هم به شکل کاملا جدی ای معتقدم که میشه برای همه ی بزرگان ، اعلامیه ی مرگ یکسانی صادر کرد! )

خدا بیامرز

بعضی وقتا ،

 خیلی احساس تنهایی می کرد. خیییلی

ماها که فقط از دور راجع بهش شنیدیم ، ولی آدمای نزدیک بهش همیشه می گفتن ، آدم تنهاییه ، هیشکی نیست که بتونه حرف دلش رو بفهمه ، هیشکی نیست که بتونه باهاش حرف بزنه، هیشکی نیست که بتونه حرفش رو  بخونه.

میگن گاهی تو خلوتش با خودش زمزمه می کرده:

"گه ملحد و گه دهری و کافر باشد

گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد

باید بکشد عذاب تنهایی را

مردی که ز عصر خود فراتر باشد"

 

هرچند که همیشه به ختده و دورهمی بود و اصلا آدم منزوی به نظر نمی رسید، ولی می گن شاید حتی وسط مهمونی هم گاهی با خودش زمزمه می کرده:

"در غلغله ی جمعی و «تنها» شده ای باز
آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی"

 

مرحوم همیشه اهل دویدن و حرکت بود.

همیشه به ما جوون تر ها می گفت: "آدمی یک مهاجر ابدی در کالبد خویش است . اگر ایستاد دیگر نیست. رنجها ، ناهنجاریها و حتی بدبختیها در رفتن ، قابل تحملند و حتی خوش بختی اند و تمام خوش بختیها در ماندن ، هولناک و مرگ انگیز. شما که در جوانی معنی ماندن را چشیده اید، نباید در این راه باز بمانید . زیرا نیمهء راه ماندن خیلی سخت تر است از راه را آغاز نکردن."

می دونید جریان زندگی مرحوم چی بود ، جریان این بود که با بعضی آدم ها میشه مخالف بود . میشه اونها را تقدیس یا تحقیر کرد. اما نمیشه اون ها رو نادیده گرفت. چرا که  اونها همه چیز رو تغییر می‌دهند. اونها نژاد بشر را به جلو می‌رانند. با وجودی که برخی اونها رو دیوانه می‌دانند،اما  ما اونها  رو نابغه می‌دانیم.

زیرا تنها دیوانگانی که باور کنند «می‌توان دنیا را تغییر داد» در نهایت «دنیا را تغییر خواهند داد».

 کلیپ "خطاب به دیوانه ها" با صدای استیو جابز

 

فرقی نمی کنه شریعتی باشی یا شفیعی کدکنی یا استیو جابز یا داریوش آشوری یا هزار و یک آدم بزرگ دیگه

داستان زندگی تمامی این بزرگان، داستان زندگی حافظ است.

داستان حافظ،

حکایت زیبای ایستادن انسان است در برابر ملک،

رند است در برابر زاهد

عصیان است در برابر اطاعت.

که خلیفه‌ی خداوند، جز در هنگام عصیان،

اراده‌ی فراتر از چارچوب  را

که میراث الهی است

نمایان نمی‌کند."

 

 

 

عنوان اعلامیه های ترحیم تمام  بزرگان یک چیز است:

خدایش بیامرزد!

عصیان گری بود ، دیوانه!


پا نوشت: از این به بعد ، دیگر به مناسب پست بزرگان از این پست به صورت پیشفرض استفاده می کنم و پست جدیدی منتشر نمی کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

استرالیا

دیشب داشتم همه چیز رو یه جور دیگه می دیدم. با جزییات بیشتر ، با نور خوشگلتر

اصن احساس می کردم حالت عادی ندارم

تا حالا شده شب رو به جوره دیگه احساس کنید

سیاهی شب رو

جوری که نشه برای هیچکس توضیحش داد

منظورم اینه که

منظورم اینه که تا حالا شده همه چیز رو با جزییات بیشتری ببینید و درک کنید ، بدون اینکه از هیچ ماده ی خاصی؟!! استفاده کرده باشید؟

ولی دیروز این اتفاق داشت برای من می افتاد.

راستش هنوز تا اندازه ای احساس می کنم پاهام رو زمین نیستن و همه چیز رو یه جور دیگه حس می کنم.

نمی دونم ، شاید فقط دارم هذیون می گم. مثل این آیتمم که برای رادیو ساختم. یادش بخیر ، این آیتم ماله دو سال پیشه و مربوط به برنامه ای که راجع به قاره ی استرالیا بود.

استرالیا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

حافظ

جدیدا دارم کاری میکنم که بنظر خودم حداقل کار جالبیه

دارم اون شعر هایی که خیلی دوسشون دارم رو از روی کتاب تایپ می کنم ( کپی ، پست نمی کنم) .

دیشب فال زدم و این اومد :



صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره از کجاست تا بکجا

 

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

 

چه نسبتست به رندی صلاح و تقوی  را

سماع وعظ کجا نغمه ی رباب کجا

 

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

 

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا

 

مبین بسیب زنخدان که چاه در راهست

کجا همی روی ایدل بدین شتاب کجا

 

بشد که یاد  خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

 

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ایدوست

قرار چیست صبوری کدام خواب کجا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

قهرمان شلوارک پوش



"آب قعطه!"

اینو گفت و رفت!

عجیب بود!

دمپایی لا انگشتی! یه شلوارک  و یه رکابی پوشیده بود و داشت با یه آفتابه  تو شهر می گشت!

به همه می گفت : "آب قعطه،منم با این آفتابه راه افتادم تو شهر تا آب رو وصل کنم"

می گفت قضیه از اونجایی شروع شده بود که چند وقت پیش شهر رو پیاده گز کرده بود و از هر مغازه و بانک و مسجد  و پارکی که پرسیده "سرویس بهداشتی"؟: گفتن "متاسفانه آب قعطه!"

می گفت:"منم با یه آفتابه راه افتادم تو شهر تا آب رو وصل کنم!!!"

میگفت همون چند وقت پیش که دربه در دنبال سرویس بهداشتی میگشته: تو ماشین یه راننده تاکسی نشسته که اتفاقا خیلی بد رانندگی می کرده!  میگفت به رانندگی تاکسی که مشکل رو گفتم،گفته "این فقط مشکل تو نیست عزیزم! هممون همین مشکل رو داریم! یه جایی تو همین خیابون و شهر هر کی خودش رو راحت می کنه می ره دیگه! این کارا که تو می کنی دیگه چیه!"

"منم یه آفتابه گرفتم دستم و تو شهر راه اوفتادم تا آب رو وصل کنم!"

ازش پرسیدم تو که آب دستته،بیا و یه فکری به حال آلودگی تهران کن!

رو سرم آفتابه گرفت! اومدم نزارم یکی زد پس کلم گفت:" مشکل اصلی این شهر آدماشن! باید آب بگیری روشون تا همه چیزو بشوره ببره پایین!"

راستش بهش نگفتم اون روز! ولی بنظرم قهرمان این شهر اونه! بتمنه این شهر اونه! قهرمانی که یه آفتابه گرفته دستش تا هرچی سیاهی هست رو بشوره ببره پایین!

راستی یادتون نره،اگر یه روز یه آدم با دمپایی لا انگشتی، شلوارک،رکابی و آفتابه! دیدید،خیلی جا نخورید! اون قهرمانه این شهره!


  پ.ن 1 : این عکس (اتحاد سعیدان!)  متعلق به 3 سال پیشه که آب قطع بود! (البته فکر نمی کنم تو این 3 سال چیزی عوض شده باشه)  و این لحظه ی رو برای همیشه  در تاریخ ثبت کرده!

  پ.ن 2 : بعضی وقتا وسط  داستان جوری تو گل می مونم که واقعا به این نتیجه می رسم که آب قعطه! و خلاصه حسابی ضایع بازی میشه!!! ولی گفتم حداقلش اینه که از اون ایده استفاده  کنم و  این رو بنویسم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

یادداشتی بر مرد بالشی

یکی بود ، یکی نبود

تویه  یه جای خییلی دور

جایی که دست هیچ انسانی به اونجا نمیرسه

یه خوک سبز کنار تعداد زیادی خوک صورتی زندگی می کرد.

اما خوک های صورتی که میدیدن اون با بقیه ی خوک ها فرق می کنه،یه تصمیم ظالمانه گرفتن!

اونا تصمیم گرفتن با استفاده  از یه نوع خاص از رنگ صورتی که هرگز پاک نمی شد ، خوک سبز رو رنگ کنن تا اون هم شبیه بقیه ی خوک ها بشه!

خوک سبز هرچه قدر مقاومت کرد و خواست جلوی بقیه ی خوک ها رو بگیره نتونست و خوک ها بزور اون رو هم مثل خودشون صورتی کردن.

خوک سابقا سبز که خیلی از دست بقیه ی خوک ها ناراحت بود و داشت گریه می کرد، دعا کرد که خدا بقیه ی خوک ها رو به سزای عملشون برسونه!

اون شب ، از خدا آسمون  یه طوفان خیلی سهمگین فرستاد که همه ی خوک ها رو به رنگ سبز دراورد! بجز خوکی که حالا دیگه رنگ صورتی داشت!

همه ی خوکا مدام گریه می کردن و ناراحت بودن،اما خوک صورتی خوشحال بود!

چون اون بازم با بقیه فرق داشت!

پ.ن: شاید این داستان مهمترین داستان مرد بالشی نباشه!

اما منم مثل مایکل داستان خوک سبز رو

بنا بر دلایلی از تمام داستان های دیگه ی مرد بالشی بیشتر دوست دارم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی