از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سینما» ثبت شده است

املی

ایام جنگ

برای اینکه خودم رو کمی سرگرم کنم و کمتر استرس بکشم

شروع کردم به باز کردن پیچ و مهره‌های یکی از فیلم‌های مورد علاقه‌ام

املی، اثر ژان پیر ژونه

اون روزها در کلاس تارخ سینمایی شرکت می‌کردم که موضوع اون جلسه‌اش، فیلم املی بود.

اعتراف میکنم

من برای دیده شدن پیش استاد این یادداشت رو نوشتم

اما نکته جالب اینکه هرچی به استاد گفتم و بهش یادآوری کردم، نخوند کار رو.

حالا خیلی هم مهم نیست البته. به من که خوش گذشت موقع نوشتن متن. ولی گفتم اونو اینجا هم بذارم. شاید به درد کسی خورد.

یادداشتی بر فیلم املی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

مرده‌ها را نمی‌توان کشت

بعد از چهار پنج سال

دوباره دوربین گرفتم دستم.

میگن خوبی مردن اینه که بعدش مطمئنی هرچی بشه، دیگه نمی‌میری.

مرده‌ها را نمی‌توان کشت

این اسم اشاره داره به یک موزیک ویدیو، یک فیلم و یک شعر که هر سه رو بسیار دوست می‌دارم.

موزیک ویدیوی مرده‌ها خودخواهند با آهنگسازی بامداد افشار

فیلم مرده‌ها نمی‌میرند اثر جیم جارموش

و شعر عشق عمومی از احمد شاملو که پیش از این در این پست بهش اشاره داشتم. یک جایی از شعر میگه:

زیرا که مرده‌گان این سال

عاشق‌ترین زنده‌گان بوده‌اند

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

حواس پرتی خوب

تو فیلم "دست خدای" سورنتینو، یکی از شخصیت‌ها جمله‌ای از فدریکو فلینی نقل می‌کنه که خیلی دوسش دارم.

یه خبرنگار از فلینی، کارگردان بزرگ سینما، می‌پرسه: «سینما چیه؟» (احتمالاً انتظار داره یه جواب روشنفکرانه بشنوه، مثلاً اینکه سینما دنیا رو عوض می‌کنه، عدالت برقرار می‌کنه، یا چیزی شبیه این.)

اما فلینی بی‌تفاوت جواب می‌ده: «سینما به هیچ دردی نمی‌خوره، ولی حواس آدم رو پرت می‌کنه».

خبرنگار می‌پرسه: «از چی؟» فلینی جواب می‌ده: «از واقعیت. واقعیت تلخه».

و بعد یکی از شخصیت‌های فیلم سورنتینو با تعجب می‌پرسه: « فقط همینو گفت؟!» و شخصیت سن‌بالاتر جواب می‌ده: «به نظرت همین کافی نیست؟»

همون لحظه چشمشون به مارادونا می‌افته. یه حواس‌پرتیِ عالی.

این دقیقاً همون چیزیه که من درباره‌ی سینما فکر می‌کنم.

من سینما رو دوست دارم، فیلم ساختن رو دوست دارم، چون باعث می‌شه حواسم از واقعیت پرت بشه. از اینکه زندگی چقدر مسخره و بی‌معناست. تعارف که نداریم، زندگی توی ایران امروز افتضاحه. همه خسته و فرسوده شدیم. ولی هرکس یه راهی برای پرت کردن حواسش پیدا می‌کنه: کار، خانواده، سفر، یار، کتاب و ...

من هم حواس‌پرتی خودم رو داشتم: فیلمسازی. اما یه روزی اون حواس‌پرتی رو از دست دادم.

چند سال پیش داشتم می‌دویدم که تو سن پایین اولین فیلم خودم رو بسازم، به زعم خودم معروف بشم، پول دربیارم، مستقل بشم. فکر می‌کردم تافته‌ی جدا بافته‌ام و قراره زندگیم رو تغییر بدم. فیلم «باباکرم» نتیجه‌ی همین طرز فکر بود. در ۲۲ سالگی دست‌به‌دوربین شدم، چند سال روش کار کردم، تدوین کردم، پروپوزال نوشتم، برای شبکه‌هایی مثل الجزیره و آرته فرستادم، سعی کردم پخش‌کننده‌های بین‌المللی رو راضی کنم. اما همه‌ی تلاش‌هام به در بسته خورد.

و اون لحظه عجیب و غریب وسط کرونا فرا رسید

لحظه‌ای که حس کردم گند زدم (این پست وبلاگم متعلق به اون دوره است)

حس کردم فیلمساز خوبی نیستم. حس کردم زندگی واقعی، هیچ ربطی به رویاهای من نداره. این فقط یه شکست کاری نبود؛ یه زلزله‌ی بنیان‌افکن بود. تصویری که از خودم داشتم، یک‌باره فرو ریخت. مهم‌ترین ایماژ زندگیم نابود شد. دیگه حتی نمی‌دونستم وقتی کسی ازم می‌پرسه «شغلت چیه؟» یا «چه برنامه‌ای برای آینده داری؟» چی باید بگم. از آدم‌ها فرار می‌کردم، چون نمی‌خواستم این سؤال‌ها رو بشنوم.

من اون حواس‌پرتی که زندگی رو قابل‌تحمل می‌کرد، از دست داده بودم. حالا هر عامل بیرونی‌ای، حتی یه بوق ساده حین رانندگی توی خیابون، عمیقاً به‌همم می‌ریخت. البته که مدل شخصیتیم جوری نبود که خشم و ناراحتیم رو سر یارویی که بوق زده خالی کنم. اما ناراحتی و خشمم رو در درجه اول سر خودم و در درجه بعدی سر اطرافیانم خالی می‌کردم.

طبیعیه که در این شرایط اطرافیانت هم تا یه جایی تحملت می‌کنن و قرار نیست با تو تا چاه بیان.

در اون شرایط

اینکه یار اون دوره از زندگیم هم بزاره و بره شرایط رو به شکل ترسناکی برام سخت‌تر کرد. اون اتفاق تیر آخر بود.

تمام اون خشم و ناراحتی که داشتم دیگه تنها به سمت خودم نشانه رفت.

من اون روزا می‌خواستم توضیح بدم چرا این‌قدر حالم بده، ولی نمی‌تونستم. مشکل حال بد همینه، اصلا اگر بتونی حرف بزنی انقدر حالت بد نمی‌شه. ذهنت رو نمی‌تونی مرتب کنی. توی خودت گیر می‌افتی (این ماجرا رو به تفصیل در این پست توضیح دادم). من میخواستم اون روزا داستان حال بدم رو پادکست کنم، اما زورم به جمع کردن ذهنم نرسید و واسه همین، پادکست خاطرات خیالی ۳ سال طول کشید ساخته بشه.

از اون روزا چهار سال می‌گذره.

«باباکرم» رو دوباره از توی گنجه درآوردم و داره تدوین نهایی فیلم انجام می‌شه

و عجیب‌ترین بخش ماجرا اینه که... باباکرم، اصلاً فیلم بدی نیست.

من فقط چون نتونسته بودم جلوی اون حجم از نوشخوار فکری و گیر دادن به خودم رو در قرنطینه کرونا بگیرم فکر می‌کردم فیلمی که ساختم اثر فاجعه باری شده. من به ذهن خودم باخته بودم و تبعات بسیار سنگینی بابتش دادم. همین.

باباکرم شاهکار نیست. اسکار نمی‌گیره. تو جشنواره‌های الف پذیرفته نمی‌شه. اما برای یه فیلم اول، واقعاً خوبه. برای مخاطب ایرانی، احتمالاً جذابه. شاید تو جشنواره‌های مستقل‌تر ایران جایزه بگیره. واقعیت اینه که اولین فیلم‌های بزرگان سینما هم چندان بی‌نقص نیست. مهم اینه که بعد از چهار سال دارم دوباره به همون چیزی برمی‌گردم که همیشه بهش نیاز داشتم.

یه حواس‌پرتی خوب.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

اوندین پتزولد

پیش نوشت: ۱۲ بهمن یک لینک جدید که صحبت‌های قطبی زاده درباره‌ی فیلمه رو به این پست اضافه کردم.


امروز

دوباره نشستم به دیدن اوندین

چشم نتونستم بردارم از فیلم

چقدر، عشق شبیه به یه رویا است

چقدر، دست یافتن بهش ناممکنه

چقدر، سرخوردگی از عشق سرانجام محتومی برای هر عاشق و معشوقیه

و چقدر ممکنه عاشق سابق تا آخر عمر

با حسرت

نسبت به گذشته‌ی عاشقانه‌‌اش نگاه کنه

عموما در فیلم‌های جریان اصلی

عشق امکانیه که باعث میشه آدم بتونه بهتر و بیشتر خودش رو بشناسه

اما آثار پتزولد اینجوری نیستن. عشق فرصتی برای بیشتر گم شدن در خوده! اینکه بفهمیم چقدر خودمون و جهان اطرافمون رو کم می شناسیم.

اوندین فیلم خاص و عجیبه. نمی‌شه به هر کسی دیدنش رو توصیه کرد. کلا پتزولد دیدن و لذت بردن از ققنوس یا ترانزیت خیلی کار هر کسی نیست (مثلا در اوندین باید اسطوره‌ای اوندین رو بدونی یا در ترانزیت باید منطق زمانی فیلم و ... رو متوجه بشی). مقایسه‌ای که میخوام بکنم مع الفارقه. اما آثار پتزولد در سینما مثل آثار مارکز یا موراکامی‌ان. جنسی از رئالیسم شاعرانه دارن که کمتر میشه در قالب کلمات توضیحش داد. الان هم البته اصلا قصد توضیح فیلم رو ندارم. فقط خواستم یه جایی، به زعم خودم یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما رو برای خودم ثبت کنم.

اوندین از دل اسطوره‌ها اومد

و به دل اسطوره‌ها برگشت

عین عشق

و چه موسیقیه بهتر از کنسرتو ر مینور یوهان سباستین باخ (به بهانه دیگری در این پست هم به این موسیقی اشاره کردم) برای روایت این قصه.


پانوشت ۱: یه وقتایی فکر می‌کنم صرفا دارم در پست‌های مختلف حرف‌های یکسانی میزنم! در این پست درباره‌ی شعر منزوی نوشته بودم که عملا همین مفاهیمه! خیلی بده آدم با این حقیقت مواجه شه که داره خودش رو تکرار می‌کنه و هیچ تکونی نمی‌خوره! احساس می‌کنم باتلاق شدم!

پانوشت ۲: در ادامه سعی کردم چیزهایی که جسته گریخته به فارسی راجع به اثر نوشته شده رو بیارم. هرچند فیلم برای منتقدای ایرانی فیلم تحسین شده‌ای بود، ولی متاسفانه خیلی منابعی مبسوط درباره‌ی فیلم که در دسترس عموم باشه و من الان بتونم بهش ارجاع بدم وجود نداره مثکه.

سعید قطبی زاده (+ و +)

(میدونم قطبی زاده عاشق فیلمه و جای دیگه‌ای هم چند ساعت درباره‌ی فیلم حرف زده، اما متاسفانه من ویس اون جلسه رو ندارم و اصلا قرار نبوده ویس اون جلسه برای انتشار عمومی جایی قرار بگیره)

نوید پورمحمد رضا (+)

حسین معززی نیا (+)

محسن آزرم (+)

فیلمنگار (+ و +)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

در انتهای شب، ستاره ای زیبا، پرنور و کم نظیر

وسط جار و جنجال های سیاسی مداوم این سرزمین که تهش از هر طرفی که آدم به هر مسیری که نگاه می‌کنه

می‌تونه انتهای شب رو ببینه

این روزها داره سریالی پخش می‌شه که حکم یک ستاره ی پرنور، زیبا و کم نظیر رو در دل انتهای یک شب هولناک داره

راستش فکر می کنم این سریال انقدر سهل و ممتنع هست که نیازی به تعریف کردن نداشته باشه. اتفاقا معدود یادداشت‌هایی (به خاله بازی‌های اینایی که توو یوتیوب و اینستا ریویو فیلم و سریال‌ میکنن کاری ندارم) که سعی کردن به وجوه فنی سریال بپردازن دچار اشتباهات بنیادینی در فهم اون شدن. چنانچه مثلا در این یادداشت نویسنده این مساله رو در نظر نگرفته که قصه خیلی به معنای کلاسیکش شاهپیرنگ محسوب نمیشه. در نتیجه اصولا با الگوی اشتباهی پایلوت سریال رو بررسی کرده (البته شاید هم بشه بهش حق داد. صرفا از اپیزود اول لحن کلی سریال رو نمیشد متوجه شد).

به هر حال، اون چیزی که این اثر رو بنظرم تا اینجا ( امیدوارم سریال با همین کیفیت بتونه ادامه بده) به یکی از مهمترین سریال های تاریخ نه چندان طولانیه شبکه نمایش خانگی در این ‌تبدیل میکنه اینه که:

هشدار: از اینجا به بعد نمیشه گفت خط اصلی داستان لو میره، ولی به هر حال به یک جزییاتی از داستان اشاره میشه که شاید دوست داشته باشد خودتون اول با اون‌ها مواجه بشید.

سریال از هیچ اتفاق عجیب غریبی استفاده نمی کنه. حداقل تا اینجا، نه کسی کسی رو کشته. نه کسی به کسی تجاوز کرده. نه با داستان دزدی سروکار داریم و نه توطئه ای در کاره. همه چیز عین اتفاقات روزمره ای هست که اطرافمون می بینیم و این معجزه سریاله. به جای اینکه بار رو بزاره روی پیرنگ و یک خط روایی شلوغ و پراتفاق طراحی کنه، این جرات و این توانایی رو داشته که کنار شخصیت‌ هاش که کاملا انسان هایی شبیه خودمون هستن وایسه و داستان اتفاقات عادی آدم های عادی رو با حفظ جذابیت برامون تعریف کنه.

یه جایی که خودم از سریال دوست داشتم هم جدا کردم که خیلی معلوم نباشه حرفی برای گفتن نداشتم و به زور می خواستم وبلاگم رو آپدیت کنم.

باباهه عاشق سینماست و عکس پول نیومن سال ها رو دیوار خونه بوده.

وسط بحث و کل کل، باباهه به دخترش (هدی زین العابدین) میگه به خاطر این عکس تو عاشق این شوهره سابقت شدی. چون فک کردی اونه (پارسا پیروزفر شباهت های ظاهری اندکی داره با پل نیومن). علاقه ات به بازیگری هم واسه همینه.

و بعد پل نیومن رو جر داد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

وقتی به زور می خوای بگی انتقام، یک ابرپیرنگ مهم در ایرانه

چند سال پیش، تلاش کردم برای یک پروژه کلاسی مقاله ای بنویسم با عنوان:

تحلیل روایت فیلم قیصر با استفاده از رویکرد بازتاب اجتماعی و ابرپیرنگ ها

کاری به این ندارم که الان وقتی به اون مقاله نگاه می کنم، برام به شدت احمقانه و اشتباه به نظر می رسه (حتی عنوانش هم بنظرم غلطه) چرا که می خواستم بگم، انتقام در ایران بسیار ریشه دار و مهم بوده.

خب من این مساله رو چطور می خواستم ثابت کنم؟

تنها حقیقتی که واقعا درکارم وجود داره ارجاعم به یه مقاله است که در مقایسه بین شاهنامه با ایلیاد و اودیسه می گه در شاهنامه خیلی انتقام پر رنگ تره. (البته حالا بحث مفصله، به نفرات دیگه ای هم ارجاع دادم که می گفتتن انتقام برای ایرانیا خیلی مهم بوده و ... ولی اگه از خودم بپرسید خود نحوه ی نتیجه گیری های اون مقالات هم بنظر من دقیق نبود) باقی مقاله ام خواستم از توضیح شرایط سیاسی و اجتماعی دهه چهل ایران نتیجه بگیرم، خیلی مردم ایران انتقام پسندن! واسه همین قیصر فروش می کنه!!!! (این بخش مقاله ام دیگه کاملا فالش بود) حقیقت اینه که کل روش شناسی پژوهش کلاسی من غلط بود و بنابراین، نتیجه گیری اش هم غلطه. ینی من اون چیزی که دلم می خواسته رو ته کارم خودم نوشتم!

اما

اما

اما

هنوز ایده ی اون پژوهش برام بسیار جذابه.

ابوت در کتاب سواد روایت میگه:

برخی از داستان ها را بارها و بارها تعریف می کنیم. قصه هایی که عمیقا با ترس ها، ارزش ها و آرزوهایمان در ارتباطاند. ظاهرا هر انسانی نسبت خود و زندگی اطرافش را با چند ابرپیرنگ یا کهن الگو تطبیق می دهد. تطبیق هایی که شاید حتی از آن ها آگاهی هم نداشته باشد. هرچه قدر هویت و ارزشهای ما مطابقت بیشتری با یک ابرپیرنگ مخصوص داشته باشد، تاثیر آن ابرپیرنگ یا کهن الگو بر ما بیشتر خواهد بود.

یادمه اون روزا به شدت درگیر این بودم که بگردم ببینم ما ایرانی ها چه ابرپیرنگ و کهن الگوهایی در زندگی مون پر رنگه. به دو جواب مشخص رسیدم. ابرپیرنگ نبرد ظالم/ مظلوم و ابرپیرنگ انتقام.

دلیلم هم سنت و آیین قدیمی ایران بود. مراسم عاشورا هنوز در ایران اجرا میشه. طبیعتا اینجا جای این بحث نیست که اقبال مردم به این مراسم کم شده، زیاد شده یا ثابت مونده. بعید می دونم پژوهش آکادمیکی هم وجود داشته باشه در این خصوص. (البته طبیعتا هرکس متناسب با شهودش یه حدسایی می زنه) ولی نمی شه این مساله رو کتمان کرد که این ماجرا به هر حال به پیش از شیعه برمی گرده و ماهیت کلی سوگ سیاوش هم خیلی تفاوتی با عاشورای امروز نداره. یعنی ابرپیرنگ هاش همیناست. اگر هم مردم در طول زمان انقد بهش اقبال نشون دادن، میشه با تسامح زیاد نتیجه گرفت، حتما این داستان بخشی از وجودشون رو لمس می کرده. حتما تعداد زیادی از مردم می فهمیدنش و اون داستان رو داستان خودشون می دونستن.

ابوت جای دیگری از کتاب سواد روایت می گه:

تعدادی از کهن الگوها همگانی و فراگیرند. مانند: سفر اکتشافی و انتقام. اما هرچه قدر یک کهن الگو بیشتر مختص یک فرهنگ باشد، تاثیر عملی آن روی زندگی روزمره‌ی مردم بیشتر خواهد بود. هر فرهنگ بومی کهن الگوهای خاص خودش را دارد. برخی از کهن الگوها جهانی اند. مثلا قصه ی هوراشیو الجر نسخه ای از کهن الگوی محبوب بخش گسترده ای از مردمان ایالات متحده است.

البته بازم می گم، خیلی دلیل و روش آکادمیکی برای حرفام ندارم و به همین دلیل، تصمیم گرفتم صرفا در حد یک یادداشت بنویسمش و نه یک مقاله ی آکادمیک دانشگاهی.

کاری ندارم به اینکه امروز چطوری فکر می کنم

ولی اون موقع که تلاش می کردم یه همچین مقاله ای بنویسم به این فکر می کردم که انتقام، انقدر در ایران کار می کنه که هنوز وقتی می خوان یه سریال موفق دینی هم بسازن، باید مختارنامه بسازن!

مختارنامه و قیصر خیلی تفاوتی با هم ندارن. جفتشون اومدن داد مظلومی رو از ظالم بگیرن.

ایکاش شرایط به گونه ی دیگه ای بود و می شد بی پرده و عیان تر در خصوص ابرپیرنگ های جامعه ایران صحبت کرد. ولی به هر حال، هم از دوران دانشجویی من گذشته و دیگه دل و دماغ بحث ندارم، هم واقعا کسی و فضایی نیست که به این خزعبلاتی که برای من جالبه علاقه ای داشته باشه. منم یه جور حس کرختی دارم. حس اینکه تهش بن بسته و واسه کی و چی تلاش میکنی.

به هر حال، اوج تلاش من این روزا اینه که دارم سعی می کنم بیشتر در وبلاگم بنویسم. همین. 

فقط گاهی به این فکر می کنم که واکنش جامعه امروز ایران به یک فیلم انتقامی جدید چطوری میتونه باشه؟

داستان آدمی که پا میشه و برعلیه آدم هایی که حقش رو خوردن عصیان می کنه.

اما نه یه کشتن عادی، دلش با یک کشتن عادی خنک نمی شه

مثله می کنه آدم هایی که فکر می کنه گند زدن توو جوونی خودش و آینده بچه اش.

حمام خون راه می اندازه و تهش، عین هر انتقام جوی خوب دیگه ای

 کشته میشه.

پانوشت: امیدوارم این شائبه پیش نیاد که سعید داره ترویج خشونت می کنه و خون خون رو می شوره و باید چرخه ی خشونت رو همینجا متوقف کرد و اینا.

من فقط می گم مخاطب چنین قصه ای رو دوست داره یا نه؟ به قول فرنگی ها می تونه تاچ کنه درون مخاطب رو یا نه؟ همین واقعا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

راه حل من برای فراموشی فیلم تنت (Tenet) یا پیشنهاد چند فیلم برای دیدن و فراموشی تنت

بعد از کمی تا قسمتی حرص خوردن به خاطر فیلم تنت که در این یادداشت بهش پرداختم، بر حسب یک اتفاق، یک مجموعه فیلم مستند جالب پیدا کردم که باعث شد کمی اعصابم آروم شه.

فرحناز شریفی، یکی از مستند سازهای خوب کشورمونه که تعدادی از آثارش واقعا ارزش دیدن داره. مثلا خاطرات انقلاب بهمن عاشق لیلا قطعا یکی از خلاقانه ترین روایت هاییه که تا حالا از انقلاب شده (باز کردن لینک نیاز به قندشکن داره) یا ایران در اعلان (پارت اول و پارت دوم)، راجع به تاریخچه ی تبلیغات در ایرانه و طبق گفته ی کارگردان ورژن اصلی اش نزدیک به پنجاه تا اصلاحیه خورد و عملا فیلم اصلی غیر قابل پخش شد. (متاسفانه فیلم رو نمی دونم به چه علتی از روی سایت ها برداشتن. وگرنه روی آپارات و این ور اون ور فیلم در دسترس عموم بود. در نتیجه من مجبور شدم از روی تلگرام لینک بدم)

به طور کلی سبک فیلمسازی فرحناز شریفی  نزدیک به سبک آثار محمد  رضا فرزاد هست که پیش از این و در این یادداشت ها (+ و +) بهش پرداختم و اتفاقا، معمولا نویسنده ی آثار فرحناز شریفی، خود محمد رضا فرزاد است.

خلاصه

یکی از مستند های فرحناز شریفی، ۲۱ آگهی استخدام (مشاغل اجتماعی) هست که در مجموعه ای به نام پرسه در شهر، از تلویزیون پخش شده و این قسمت ، از نظر نوع قاب بندی و ایجاد طنزی لطیف با استفاده از تصاویر، انصافا اثر جالبی است.

بعد از دیدن این قسمت کنجکاوی ام گل کرد که باقی قسمت های پرسه در شهر رو هم ببینم. این مجموعه حقیقتا یک سر و گردن از مستند های مسخره ای که این سال ها تلویزیون ایران میسازه بالاتر بود. شاهکار نبود اصلا، ولی سعی شده بود از روش های خلاقانه تری برای روایت های داستان ها استفاده بشه. یکی از خلاقانه ترین روش ها رو مثلا می تونید در مستند آلودگی هوای تهران مشاهده کنید.

جالب اینه که بسیاری از فیلمسازان شناخته شده ی امروز سینمای مستند وداستانی، در این مجموعه مشق فیلمسازی انجام دادن. مثلا شهرام مکری، آیدا پناهنده، مهدی کرم پور، لقمان خالدی، عباس امینی و ... .

بعضی از این مستند ها شاید ضعف های بسیاری داشتن، اما وجه تاریخ نگارانه ی ماجرا برای من که خیلی جالب بود.

این مجموعه تولید سال ۸۸ هست و اگر اشتباه نکنم، اولین بار سال ۹۱ از شبکه چهار سیما پخش شده. فیلم هایی نظیر استفاده از اینترنت در ایران، وبلاگ نویسی و سایر مشاغل مرتبط با اینترنت و  تلفن همراه یک معضل است یا یک فرصت؟  انگار از دل تاریخ آمده اند!

خلاصه که، مجموعه ی پرسه در شهر، شاهکار نیست. حتی عالی هم نیست. اما صرفا برای تنوع و کمک به فراموشی تنت، خوب است.

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

تنت (Tenet) آقای نولان

هرچند تمام تلاشم را کرده ام که در این متن، داستان فیلم لو نرود، اما اکیدا توصیه می کنم یادداشت را پس از دیدن فیلم بخوانید. چرا که خودم هرگز تصور نمی کردم بعد از دیدن این فیلم مجبور شوم چنین یادداشتی بنویسم.

پیش از هرچیزی بهتر است به یک نکته ی مهم درباره ی نظر خودم نسبت به سینمای نولان اشاره کنم. چرا که بدون شک، تمام این متن از سلیقه ی شخصی نویسنده اش آمده و حتما دچار سوگیری است.

زمانی که دبیرستانی بودم، بخاطر فیلم اینسپشن نولان با خانواده درگیر شدم!

شاید این روزها خیلی از افراد یادشان نیاید، ولی شاید تا همین ده سال پیش دیدن فیلم های خارجی بدون سانسور حداقل برای نوجوانان راحت نبود. هم حساسیت خانواده ها بسیار بیشتر بود و هم بسیاری از نوجوان ها لپ تاپ یا کامپیوتر خانگی نداشتند. یعنی ممکن بود در خانه چنین چیزهایی باشد، اما اینکه لپ تاپ و کامپیوتر خودت باشد و بنشینی تنهایی در اتاقت و با فراغ بال فیلم ببینی به این سادگی ها نبود. من در عنفوان نوجوانی از عشاق و سینه چاکان آقای نولان بودم و حتی انقدر برای فیلم های جدید او صبر نداشتم تا کیفیت خوبشان بیاید. به محض اینکه فیلم اکران شد و نسخه ی پرده ای فیلم موجود شد، فیلم را در راه برگشت از مدرسه خریدم و به محض رسیدن خانه، مشغول دیدن فیلم شدم. هنوز فیلم درست و درمان شروع نشده بود و داشت قند در دلم آب می شد که پدرم سر رسید و گفت این چه فیلمی است که داری میبینی و بیا با هم فیلم را ببینیم.

جا دارد تاکید کنم که این چند ساله تهاجم فرهنگی خانواده ها را در نوردیده! وگرنه در آن سال ها برای بسیاری از خانواده هایی که من می شناختم دی کاپریوی اینسپشن با عموکچله ی فیلم های بزرگسالان! فرق زیادی نداشت و در هر صورت، تیکه بزرگت گوشت بود!

فیلم را هم که ندیده بودم و نمی دانستم چقدر ممکن است صحنه داشته باشد. در نتیجه فیلم را ندادم و جایتان خالی، حسابی در خانه دعوا شد و تا ماه ها از داشتن هرگونه ابزار الکترونیکی محروم شدم! (شما حساب کنید حس و حالم رو وقتی بعد ها فهمیدم فیلم تقریبا! صحنه ی خاصی نداشت. البته، تقریبا!)

 تمام این خاطره را تعریف کردم که بگویم، من از طرفداران دو آتشه ی آقای نولان بودم و اتفاقا از ماجرای دعوای اینسپشن اصلا خاطره ی بدی ندارم. چون چند وقت بعد که دزدکی توانستم فیلم را ببینم، با خودم گفتم: ارزشش رو داشت.

درباره ی سینمای آقای نولان و فیلم های اولش بحث بسیار است و موضوع امروز ما نیست. اما چیزی که مشخص است اینکه کریستوفر نولان در آثار ده ساله اخیرش، به گونه ای تلاش کرده تا شخصیت پردازی کارکتر ها و حرکت به درون عمق وجود آن ها را کنار بگذارد و ما را با خود مدیوم سینما، یعنی اکشن، حرکت و تصاویر حیرت انگیز پای پرده ی عریض بنشاند. باند صوتی فیلم ها را تا حد نهایت از صدای تیر و انفجار و افکت های صوتی تعلیق آور پر کند و به گونه از موسیقی استفاده کند که در بسیاری از لحظات این موسیقی است که سوار بر اثر است.

حال با این مقدمه می توان به نقد فیلم تنت نشست. فیلمی که به نظرم در راستای ادامه ی روند سقوط کریستوفر نولان در دره ی هالیوود است.

پیش از آغاز بحث، نیاز است اشاره کنم که باید فیلم های جدید نولان را حتما در سینما و ترجیحا پرده ی عریض دید. هرچند دانکرک را موفق شدم در یک سینمای عادی ببینم، اما با توجه به شرایط کرونا مجبور شدم تنت را روی تلویزیون ببینم. در نتیجه احتمال دارد بخشی از انتقاداتی که از فیلم می کنم، واقعا در سینمای پرده عریض نقاط ضعف نباشند.

اولین نکته ای که درباره ی تنت وجود دارد اینکه همه از داستان پیچیده ی فیلم می گویند. انصافا هم داستان پیچیده ای است. اما اگر خودتان را آماده ی چنین داستانی کرده باشید، انقدر هم در فهم خط اصلی داستان به مشکل برنمی خورید. البته این به معنای درک کردن بسیاری از رفتار ها و شخصیت ها نیست.

اصلا.

 در جای جای فیلم نولان انگار که از طریق کارکتر ها دارد با مخاطبان حرف می زند و مدام می گوید که اگر نفهمیدی و مخت سوت کشید، مهم نیست. تلاش نکن بفهمیش، سعی کن حسش کنی (یا یه چیزی توو این مایه ها) اما مشکل کار اینجاست که هرگز هیچ کدام از کارکترهایی که ما باید از مجرای آن ها با جهان آشنا شویم، تبدیل به یک کارکتر نمی شوند. همه کاملا باسمه ای و شعاری اند. هیج زیر و بمی از احساسات، زندگی، عواطف یا هرچیز مهمی از این آدم ها به ما داده نمی شود.

به همین دلیل روابط و دلایل اتفاقات هم برای مخاطب باور پذیر نیست. من واقعا نفهمیم قهرمان داستان چرا انقدر از اون خانم مو بلونده حمایت می کنه؟!

حتی بنظر میاد بر خلاف فیلم های پیشین نولان تعمدا سراغ ابرستاره های زیبا نرفته و بازیگران خیلی معمولی تری انتخاب کرده. شاید همه ی این ها رو بشه به حساب هوشمندی و خاص بودن نولان گذاشت، در اینکه بحثی نیست. اما نولان مثل برادران کوئن نیست که ادعا کنیم خواسته هجویه ای علیه هالیوود بسازد. بیشتر به نظر می رسد نولان در مسیر نامناسبی قرار گرفته. مسیری که دلیلش، سبک زندگی و فیلمسازی هالیوودی است. مسیری بدون ارتباط با مخاطبان واقعی فیلم ها.

من به عنوان یک مخاطب سینما و داستان های علمی تخیلی میدانم و می فهمم که این داستان ها عموما دارای باگ های متعدد علمی و حتی باگ در روایت داستان هستند. در نتیجه مولف با مخاطب برای ساختن جهانش چند قرارداد می گذارد و مخاطب باید عجالتا این قرار داد ها را بپذیرد تا اصلا بتواند با جهان داستان ارتباط برقرار کند. اما نکته اینجاست که این فیلم، در تمام لحظات دارد با مخاطب یک سری شرط می کند تا بتواند به ادامه ی روایت داستانش بپردازد.

خب این دیگر چه جور قصه تعریف کردنی است!  اصلا مخاطب کجای این فیلم قرار دارد. کارگردان در مقام یک معلم تعدادی درس به ما می دهد و می گوید ببین، اگر نفهمیدی ایراد نداره، فقط گوش کن! اما نه مخاطب می فهمد که این درس چه ربطی به زندگی او دارد! (مثل انتگرال که آخرش هم نفهمیدیم کجای زندگیمون به کار میاد) و نه آقا معلم اصلا فرصت مشارکتی به ما می دهد! خب من چرا باید خوشم بیاید؟

من کاملا دلیل تمهید بصری ماسک و یک دنیا نشانه گذاری مختلف فیلمنامه را می فهمم. اما یک دنیا پاردوکس در  این المان ها نهفته است. تنها دلیلی که نولان توانست داستان را تا لحظه ی آخر روایت کند این بود که هی میگفت اینو بپذیر. اینو هم بپذیر عجالتا. اینو هم بپذیر تا آخر!

خب بلاخره چه زمانی شرط و شروط داستان تمام می شود و یک روایت رها آغاز می شود؟! قطعا بسیاری من را متهم به نفهمیدم و نداستن می کنند، اما اگر می خواهیم جستجو کنیم که چرا مخاطبان به اندازه ی آثار قبلی از این فیلم خوششان نیامده، قطعا باید از همین مباحث شروع کنیم.

فیلم مملو از صحنه های بزن بزن و اکشن و بیگ پروداکشن و مناظر چشم نواز است. قطعا این صحنه ها بسیار خوب از آب درآمده اند و خب بدون شک، نولان کارگردانی فوق العاده است، اما بنظر می آید فیلم علی رغم جاه طلبی بی حد و حصرش، در حد فیلم های مسخره ی هالیوودی تنزل پیدا کرده. جایی از اصغر فرهادی می خواندم که زمانی که یک فیلم ایرانی را دیده بود، به کارگردانش گفته بود، تو همه ی این فیلم رو برای این سکانس پایانی ساختی. ما ها همه مون فیلما رو واسه چنتا سکانس که توو ذهنمون داریم می سازیم. سکانس هایی که همه ی فیلم رو میسازیم تا به اونجا برسیم.

مشخصا در این فیلم، سکانس پایانی فیلم، سکانس تعقیب و گریز در اتوبان، سکانس نفوذ به ناحیه ی معاف از مالیات و ... چنین سکانس هایی برای فیلمساز بوده اند و اتفاقا بسیار درخشان و به لحاظ بازی با فرم سینمایی، بی نظیرند. اما مشکل دقیقا اینجاست که بنظر می رسد کارگردان این تصاویر را در ذهنش دیده، اما نتوانسته برای آن یک فرم و یک داستان درست دربیاورد.

مسلما اگر کریستوفر نولان از داداشی های باشگاه های بدنسازی ایران بود و کسی می دید که دارد چنین کاری می کند، او را کنار می کشید و می گفت: داری اشتباه میزنی حاجی.

نمی دانم، شاید باشگاه های خارج هم اینجوری است، اما چون نولان این ایام کرونا نتوانسته به باشگاه مراجعه کند، در نهایت چنین اثری ساخته. اما از تمام این روده درازی ها می خواهم به این مساله برسم که:

در سینمای نولان ساختارهای غیر معمول، داستان های علمی تخیلی همه و همه دست مایه هایی بودند برای رفتن درون عمق کارکترها. اگر سکانس های پایانی اینسپشن، دی کاپریو برای حل مشکلات مجبور نبود با همسرش برخورد کند، فیلم غلط بود!‌ اهمیت کار نولان اینجا بود که با ایجاد یک جهان جذاب، بهانه ای برای رفتن به درون آدم ها پیدا می کرد. اما در فیلم های متاخر تر نولان، مهمترین نقطه ی قوت فیلم کنار رفته و فقط پوسته ای از نولان باقی مانده. نولان در ممنتو، از یک ساختار غیرمعمول و جاه طلبانه استفاه می کند. همه هم تحسینش می کنند. اما نه به این خاطر که او بلد بوده از چنین ساختاری استفاده کند. به خاطر اینکه نولان با استفاده از این ساختار، توانسته به اعماق وجود و داستان کارکتر اصلی نفوذ کند.

نکته ی دیگری که در آثار نولان مثل اینتلستلار مهم بود، آشنا کردن مخاطبان با مفاهیم پایه ی علم فیزیک بود. بخش بزرگی از رسانه ها هم، دلیل توجه ویژه ای که به فیلم نشان دادند، صرفا سینمایی نبود. بحث تا اندازه ای پابلیک ساینس هم بود و اینکه بلاخره همین که این مفاهیم به سطح مردم عادی جامعه کشیده شود، هرچند که با ساده سازی بسیار همراه باشد، اقدامی است ستودنی. چرا که درک کلی  جامعه را بالا برده و جامعه را برای مواجه با آینده آماده می کند.

اما تنت انقدر پیچیده و بعضا پرت بود! که حکم همان کلاس دیفرانسیل را داشت. هرچند بلاخره با اکران فیلم تعدادی از علاقه مندان با خواندن مباحثی در این حیطه ها اطلاعاتی کسب کردند، اما عملا، فیلم از این منظر هم توفیق زیادی کسب نکرد.

حرف برای گفتن زیاد است، اما شاید خیلی ها معتقد باشند که  برای امروز دیگر زیادی پرت و پلا گفتم.

پس عجالتا

خدا نگهدار

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

کالت کلاب

یکی از بهترین و بدرد بخورترین یادداشت هایی که این چند وقته در جاهای مختلف باهاش برخورد کردم، در این مورد بود که چطور برای لحظاتی فراموش کنیم چی بر ما می گذره (و در آینده ی نزدیک خواهد گذشت). آدم های مختلف راه حل های مختلفی برای اینکار دارن. از ورزش کردن تا غذا دادن به حیوانات، ساز زدن، فیلم دیدن، داستان خوندن و خیلی چیزای دیگه.

من آدم خاصی نیستم، ولی در راستای ادامه دادن این سنت حسنه! گفتم یکی از چیزای جالبی که این روزها برای لحظاتی تونست من رو در خودش غرق کنه اینجا به اشتراک بزارم. شاید برای بقیه هم جواب داد.

پیش از این و در این یادداشت ها (+ و +) چیزهایی درباره ی آثار احسان عبدی پور نوشتم. به طور خلاصه بنظرم عبدی پور فیلمساز بدیه. اما نویسنده ی خوبیه.

کالت کلاب، یک مجموعه است که در حقیقت کلاژی از تصاویر فیلم ها به علاوه ی نریشن احسان عبدی پوره. شیرینی لهجه و داستان های محلی ای که عبدی پور تعریف می کنه، با همراهی موسیقی و تصاویر در لحظاتی به قدری تاثیر گذاره که من فکر می کنم، این خودش گونه ای از فیلم تجربیه که چون مختصاتش زبان فارسیه، در سطح جهان امکان دیده شدن نداره. وگرنه حتما آثار قابل تحسینی هستن.

روایتی که در قسمت اول کالت کلاب از هدیه تهرانی میشه، حیرت انگیزه. من فراموش نمی کنم، دوران بچگی ام که در یک شهر کوچک جنوب زندگی می کردم، روی دیوار کمد پسرای همسایه که چند سالی از من بزرگتر بودن، پر بود از عکس های هدیه تهرانی و نیکی کریمی! سرنوشت بازیگران به اصطلاح جذاب زن در ذهن مخاطبانشون خیلی عجیبه. در سطحی بالاتر، همین اتفاق برای آدری هیپبورن و اینگرید برگمن و خیلی از ستاره های زن افتاده. (و شاید هنوز هم می افته)

خلاصه، اگر دوست داشتید، کالت کلاب رو دنبال کنید. هر بدی ای داشته باشه، حداقل باعث شد بعد از عمری من بتونم به یه بهونه ای یه پست جدید بنویسم.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

نگاه علی مصفا و پیچیدگی روابط انسانی

اومد در رو ببنده که به زن سابقش بگه، دختر زن سابقش به خاطرشوهر جدید زن سابقه که نمی آد خونه!

توو همون شرایط شوهر جدید سر می رسه

حالا شوهر قبلی باید چیکار کنه؟ در رو به روی شوهر جدید ببنده یا جواب سوالی رو بده که گفتنش جلوی شوهر جدید درست نیست

سینمای فرهادی تلاش می کنه تا اعماق پیچیدگی های روابط انسانی پیش بره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی