از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

تماشاگرا نمیان فیلم ببینن ، اونا میان تا فیلمساز ببین

جمعه شب که برای ورک شاپ مهرداد اسکویی در حاشیه ی سی و پنجمین دوره جشنواره ی فیلم کوتاه تهران در زیرزمین پردیس ملت نشسته بودم و دکتر الستی ، پایان نشست رو اعلام کرد ، به خیلی چیزا فکر می کردم.

به اینکه مهرداد اسکویی ، مشهورترین و پرافتخار ترین مستند ساز کشورم ، وقتی که راجع به اتفاقاتی که درون خودش سر فیلمبرداری فیلم آخرش افتاده بود صحبت می کرد ، بغض کرد و گفت: " من درد دارم که این فیلما رو میسازم"

اسکویی گفت، فقط یه منتقد فرانسوی تا حالا بهش گفته تو درد داری.

فقط یه منتقد فرانسوی گفته: تو پدر و پدربزرگت زندانی سیاسی بوده ، پدرت سه بار ورشکست شده و تو در سن 15 سالگی می خواستی خودکشی کنی.

اسکویی گفت که هرشبی که از سر فیلمبرداری رویاهای دم صبح برمی گشته خونه ، دوش می گرفته و از زیر دوش شروع می کرده به گریه کردن تا وقتی که بره زیر پتو و بخوابه.

به این فکر می کنم که اسکویی گفت از شهر زیبا( کانون اصلاح تربیت دختران) تا الهیه (خونش) رو پیاده رفته تا بتونه با جایگزینی یک درد جسمی عوض یک درد روحی ، خودشو سرپا نگه داره.

به اینکه هر روز میرفته استخر و انقدر شنا می کرده تا ماهیچه هاش به سوزش دربیان.

به این فکر می کردم که مهرداد اسکویی گفت: " من تنهام ، خیلی تنها ، همه فکر می کنن برعکس اینه ، ولی خصوصا بعد از ساختن فیلم اولتون ، خصوصا اگه موفق بشه خیلی تنها میشید."

به اینا فکر می کنم و به یه حرف دیگه

اسکویی می گفت: مهم نیست موضوعت چیه

مهم اینه که پرداختت چیه

می گفت :

تماشاگرا نمیان فیلم ببینن

اونا میان تا فیلمساز ببین

اون اینو نپرسید

ولی من از اون لحظه مدام از خودم می پرسم:

من چقد آمادم که بقیه تماشام کنن؟

من چقد آدم خفن و جذابی هستم که بقیه حاضر باشن وقتشون رو بزارن و داستانی که من میگم رو گوش کنن؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

روزی که دراکولا را شناختیم

کلاس سوم دبیرستان بودیم که آقا معلممون گفت :

امروز می خواهم دراکولای واقعی را بهتان معرفی کنم ( هنوزم نفهمیدم چرا از واژه ی "دراکولا" برای این معرفی استفاده کرد!)


.آمریکا هر ساله هزاران تن گندم اضافی کشورش را به دریا می ریزد تا قیمت داخلی و خارجی همچنان در کنترل خود باشد......
و در سومالی لاشخور ها انتظار مرگ کودک گرسنه را میکشند ....
 

من دیگه بچه نبودم . دیگه گرفتار جهل نبودم. تشخیص می دادم که کشوری که همچین کاری بکنه

حتما یه دارکولا است

تازه

 معاون رییس جمهور سابق هم اون موقع همین حرفا رو تکرار کرده بود

امروز که محض کنجکاوی این حرف رو گوگل کردم

 به نتیجه ی جالبی رسیدم 

؟Does United States throw wheat in the ocean to keep the prices high

؟Is USA throwing excessive commodities like wheat, corn in ocean

نمی دونم چرا گاهی

فقط گاهی

شک می کنم که نکنه ما سخت درگیر جهلیم

نکنه ما هنوزم بزرگ نشدیم

 این موقعها

معمولا سایتا ی خبری داخلی رو چک می کنم

آمریکا هر ساله هزاران تن از گندم مازاد تولید خود را به دریا می ریزد

و شک کم برطرف میشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

یادگاری

دیشب پایان جالبی داشت

از اکران فیلمهای مستند  منتخب جشن خانه سینما میومدم که در ایستگاه مترو ، محمد رضا اصلانی  ( قبلا در این پست از او نقل کرده بودم) به همراه  یکی از دوستانش رو دیدم که دو تا جوون دورش کرده بودن و احتمالا ، راجع به سینمای منحصر به فرد و متفاوت اصلانی مشغول ابراز فضل بودن و اصلانی هم فقط سر تکون میداد و سعی میکرد احترام اون ها رو حفظ کنه.

سوار مترو هم که شدن ،محمد رضا اصلانی و دوستش که انصافا پا به سن هم داشتن ، سرپا وایسادن و دو تا جوون بیخیالشون نشدن.

من که از دور مشغول دیدن گپ و گفت میون اون ها بودم ، خسته شدم و نشستم!

ولی مگه محمد رضا اصلانی و دوستش خسته میشدن!

بعد از چنتا ایستگاه ، خط رو عوض کردیم. توی همون لحظاتی که توی ایستگاه منتظر بودیم تا مترو جدید بیاد، شیش هفت نفر اومدن و از اصلانی آدرس پرسیدن ! و اصلانی هم با حوصله ی تمام ، عین یک مسول اطلاعات مترو ، همه رو راهنمایی کرد.

بعد هم که سوار مترو جدید شدیم ، آخرین نفری که نشست ، محمد رضا اصلانی بود.وایساد ببینه همه نشستن ، بعد خودش نشست.

توو فکر این بودم که محمدرضا اصلانی چه آدم خاکی ایه که از قطار پیاده شد.

اما ایستگاه آخر خیلی اتفاقی (سر اینکه مترو آخر شبی خلوته!) با دوستش هم کلام شدیم و دوستش یهویی گفت: میدونی آدمی که الان کنار من بود ، یکی از بزرگترین فیلمسازان ایرانه؟

و منم گفتم بعععله ، خوبم می دونم.

خلاصه بحثمون گل انداخت و فهمیدم ، دوست محمد رضا اصلانی شاعره و در نهایت هم ، کتاب شعرش رو بهم هدیه داد و یه یادگاری خیلی جالب برام نوشت.

چند روز قبل هم در جلسه ای شرکت کردم که در پایان جلسه، بهم هدیه ای بسیار ارزشمند دادن که باعث شد، تمام خستگی این روزها از تنم بیرون بره

ببینید

همه ی این ها باعث شد تا با خودم فکر کنم ، چقدر یه روز میتونه عجیب و متفاوت باشه 

چقد یادگاری و هدیه هایی که به شکل غیر منتظره به آدم می دن می تونه حال آدم رو خوب کنه 

و چقد مهمه که منم برای اطرافیانم همچین کاری بکنم.

شما چطور؟

شما چقد سعی می کنید با دادن یادگاری به آدما ، خودتون رو در ذهن اون ها جاودانه کنید؟


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 97/8/3

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

اوشو و اشوییست ها 2

بخش اول این نوشته را می توانید از اینجا بخوانید.


کتاب زن

نوشته اوشو 

صفحه ی 138    

حسادت چیست و چرا این همه آزار می دهد؟

حسادت یکی از شایع ترین حیطه های جهل روانی در مورد خود ، در مورد دیگران و به ویژه در مورد روابط است. مردم فکر می کندد که عشق را می شناسند ، نمی شناسند و سو تفاهم آنان در مورد عشق تولید حسادت می کند. مردم منظورشان از "عشق" نوعی انحصار گرایی است ، نوعی تصاحب گری – بدون درک یک واقعیت ساده از زندگی که لحظه ای که یک موجود زنده را تصاحب کنی ، او را کشته ای.

زندگی را نمی توان مالک شد . نمی توانی آن را در مشت خودت بگیری. اگر بخواهی آن را داشته باشی ، باید دست خودت را باز نگه بداری.

ولی اینکه نکته برای قرن هاست که به راهی خطا رفته است. چنان در ما حک شده که نمی توانیم عشق را از حسادت جدا کنیم . این دو تقریبا یک انرژی شده اند. برای نمونه ، اگر معشوق تو نزد دیگری برود ، احساس حسادت خواهی کرد.تو اینک از آن آشفته هستی، ولی مایلم به تو بگویم که اگر احساس حسادت نکنی ، دچار دردسر بیشتری خواهی بود_ فکر خواهی کرد که او را دوست نداری ، زیرا اگر او را دوست داشته باشی ، می باید که احساس حسادت می کردی.

اشو معتقد است که داشتن حس مالکیت به دیگریه که رابطه رو خراب می کند و اصلا این حس عشقی که همه ازش صحبت می کردن و می کنن ، یک احساس مالکانه ی کور بیشتر نیست.   

در جای جای کتاب ، همین رو با جمله بندی های مختلف تکرار می کنه و یه سری داستان ، به سبک این داستان های انگیزشی در میانه ی موعضاتش ! مطرح می کنه و در جای جای کتاب هم ، اظهار نظر های عجیبی راجع به ماهتما گاندی ، فلاسفه و علی الخصوص نیچه انجام می ده ! 

اظهار نظرهایی که برای  آدم هایی که کمی نیچه خوانده باشن و کمی هم فهمیده باشن ، موجب شادی و سرگرمی خواهد شد!

هرچند که هنوز هم ،هیپی ها ، کمونیست ها و اوشوییست ها وجود دارند ، ولی اقبال عمومی نسبت به اون ها بسیار کم شده و دلیل  این مساله ، شکست تئوری های اون هاست.

ایده ی بازگشت به گذشته و نظام قبیله یک حقیقت بزرگ با خودش به همراه داره ، دوباره ی تمام مشکلاتی که در قبیله بوده ، سر بر می آره.  یعنی همونجور که در زمان های گذشته افراد سلطه جو و قدرتمند تر نظم امور رو به دست می گرفتن ، این نظام ها هم که با شعار آنارشی و  در  هم کوبیدن نظم های گذشته شکل گرفته بودن ، کم کم در تسخیر افراد قدرتمند تر گله قرار گرفتند و اون ها شروع کردن به زورگویی ، حالا برای جلوگیری از زورگویی اون ها ، باز یه تعداد قانون وضع شد! یعنی عملا میشه گفت این جوامع درون خودشون دوباره چرخ رو اختراع کردن.

شاید بد نباشد درباره ی مفهوم تعادل طبیعی که این گروه ها سعی در ایجاد آن داشته اند و دلایل شکست آن به مقاله ی آدم کورتیس هم نگاهی بیاندازید.

مساله ی دیگه در نظام های کمونی ، بحث مالکیت هست.شاید بهترین نمونه از سرانجام مالکیت اشتراکی در هر سطحی رو بشه با این خاطره که در کتاب "کمونیسم رفت ، ما ماندیم و حتی خندیدیم " آمده ، توصیف کرد:

داشتن ماشین رختشویی نوعی تجمل به حساب می آمد.

در زیر زمینِ ساختمانِ ما یک اتاق رختشویی بود که در آن یک لگنِ رختشوییِ بتونیِ خیلی بزرگ، و سه ماشین رختشوییِ نو وجود داشت.

اولش همه رخت هایشان را همانجا می شستند.

برنامه ای به در زده بودند و طبق آن برنامه هر خانواده هفته ای یک نوبت رخت هایش را می شست.

این ماشین ها زیاد عمر نکردند.

اگر بخواهم به ملایمت بگویم، همسایه ها چندان خوب از آنها مراقبت نکردند.

بالاخره هرچه باشد این ماشین ها جزو اموال شخصیِ هیچکس نبودند، بنابراین هیچکس خودش را مسئول نمی دانست که آنها را تعمیر یا آنها را تمیز کند.

اولین ماشین رختشویی بعد از حدود یک سال خراب شد.

مردم یواش یواش صندلی های شکسته، دوچرخه بچه، چتر آفتابی بزرگِ کنار دریا، زغال منقل، اسکی و تشک های به دردنخورشان را در اتاقِ رختشویی انبار کردند…

کم کم لگنِ بزرگ بتونی هم پر شد از مایحتاجِ زمستان: کیسه های سیب زمینی، فلفل سبز و قرمز و بشکه های چوبیِ کلمِ شور.

ما دقیقاً به این علت اتاقِ رختشوییِ مان را از دست داده بودیم که مال همه بود


در نظام مالکیت اشتراکی هیچ چیز باقی نمی مونه ، چون کسی صاحبش نیست. 

در هر صورت ، پس از مدت زمانی ، تمامی این تفکرات کنار گذاشته شدند.

اما نکته ی عجیب و شاید تا اندازه ای جالب توجه ، موج افرادی است که هنوز در ایران پشتیبان این تفکرات هستند. همین که بساطی های کتاب ، کتاب اوشو می آورند به این معنی است که این کتاب خریدارانی دارد. 

همین که چهارراه ولیعصر ، جلوی موزه ی هنرهای معاصر ، جلوی موزه ی سینما و در محله ی اکباتان تجمع این افراد وجود دارد ، جای بحث دارد.

تجمع این گروه ها بیشتر در مناطق مدرن شهری است. به عنوان مثال ، منطقه ی اکباتان را با آن معماری بسیار سرد مردن شهری در نظر بگیرید. در چنین جوامع و اتمسفری است که گروه های هیپی رشد می کنند. در حقیقت جنبش هیپی گری پاسخی است به این سبک زندگی . همین چند روز پیش بود که به تماشای مستند " مثل اسمم پگاه" رفته بودم. این فیلم که برنده ی بهترین مستند جشن خانه ی سینما هم شده ، داستان پگاه ، دختر جوان هیپی است که غرق در مواد مخدر شده و می خواهد زندگی دیگری را شروع کند. محل زندگی پگاه ، محله ی اکباتان است و بخش اصلی دوستان و دورهمی های دوستان او در محله ی اکباتان می گذرد.

نکته ی مهم این است که ایران امروز ، شرایطی نزدیک به دهه 1960 و 1970 دارد. یعنی مدتی از جنگ گذشته و همه چیز مهیای بروز حرکت هایی ، نظیر آنچه در غرب اتفاق افتاد است .در حقیقت یکی از مهمترین دلایلی که مانع ایجاد جریان هایی نظیر هیپی گری در ایران است ، وضع تحریم ها ، عدم وجو ثبات و شرایط نامناسب اقتصادی است .

هیپی گری جوانان ایرانی یک فرق اساسی با هیپی گری جوانان غربی خواهد داشت. امروز ، تاریخ تجربه ی این رفتارها را داشته و حقیقتا دیگر بروز چنین رفتارهایی ، مد محسوب نمی شود! چه برسد اینکه یک حرکت آنارشیستی نوین باشد برای دریدن مرزهای کهنه و رسیدن به یک مفهوم جدید! 

اوضاع برای اوشوییست ها بدتر هم هست. باز هیپی ها تکلیف خود را می دانند ، اما این اوشوییست ها بیچاره خیلی هاشان فکر می کنند که در مسیر زهد و عرفان!!! قرار دارند و در حال تکامل هستند ، در صورتی که هرچند برخی تفکرات هیپی و کمونیست ها هنوز مثبت تلقی می شوند و خیلی ها از آن ها دفاع می کنند، اما تفکرات اوشو ، تقریبا در هیچ کجای دنیا جدی گرفته نمی شود.

اوشوییست در جامعه ی دوست دار زهد و عرفان و ریاضت هند که برخی از ادیان آن رابطه ی ج*ن*س*ی را به کل مردود می دانند بدنیا آمد. در جریان سفر اوشو به آمریکا برای درمان اول دهه هشتاد میلادی و  ماندن اوشو و آشرامی که در آمریکا راه انداخت (راجنیشپورام ) اوشو برای دنیا بیشتر شناخته شد و پس از بازگشت اوشو به هند و در سال های آخر، بسیاری از غربیان به آشرام پونا میامدند. هنوز هم این خیل مشتاقان کما بیش ادامه دارد ، هرچند که مثل گذشته ، دعواهایی میان این پیروان و دولت هند وجود دارد. 

هند و ایران از نظرهایی ، شبیه هم هستند.

نکته ی بسیار مهمی که در مورد تعدادی از جوانان امروز ایران وجود دارد این است که آن ها صرفا می خواهند آزاد باشند.  برای قرن های متمادی ، اجدادشان ، پدرو مادرشان و خودشان را جامعه ی سنتی و خرافاتی گذشته در بند کشیده و آن ها حالا می خواهند از قیود این تفکرات آزاد شوند و  زندگی کنند. 

فقط همین

ولی به دلیل بی سوادی مطلقی که در این گروه وجود دارد ، تقریبا هیچ تفکری پشت این حرکات نیست . اما شاید چون برخی از آن ها احساس می کنند ، داشتن ایده ائولوژی باکلاس است و بلاخره ، باید پشت هرحرکتی یک ایده ائولوژی نهفته باشد ، پشت تفکرات پوپولیستی فردی نظیر اوشو مخفی می شوند. وگرنه آن ها حتی درکی از حرف های اوشو هم ندارند. بعد هم خیلی با کلاس است که آدم در مهمانی ها ، ژست فهمیده بودن بگیرد و از ایده ائولوژی اش حرف بزند. ( لا مصب همین اسم ایده ائولوژی خودش خیلی با کلاسه)

در نهایت می توان با آرزوی موفقیت برای عزیزانی که در این مسیرها گام برمی دارند ، لبخندی به لب زد ، چای یا قهوه ای نوشید ، از پنجره ی کافه، غوغای برگ های پاییزی را تماشا کرد و به با خود فکر گفت:

تاریخ دوبار اتفاق می‌افتد

 یک بار به صورت تراژدی 

و مرتبۀ بعدی کمدی

( منسوب به کارل ماکس)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

اوشو و اوشوییست ها 1

پیش نوشت بسیار مهم: متن حاضر ، نتیجه ی توهمات شخص نویسنده است و هیچ 

تاکید می کنم هیچ اظهار نظری علمی و تخصصی محسوب نمی شود و صرفا حاصل شطحیات فکری یک ذهن بیمار است. 

این سطح از تحلیل و ریختن عقاید گوناگون در هم و مخلوط کردن آن ها در یک میکسر ، کاملا از جنس 

تحلیل هایی است که در تاکسی ها شنیده می شود و هیچ ارزش و وجاهت دیگری ندارد.


اوشو و اوشوییست ها

اگر از کنار دست فروش های خیابان انقلاب رد شده باشید ، احتمالا با یک اسم زیاد مواجه شده اید.

"اوشو"

احتمالا اگر بگردید ، در بساط کتاب فروش های خیابانی  سایر نقاط شهر هم بتوانید چند جلد از کتاب های اوشو را پیدا کنید.

اما نگران نباشید. ما مورد هجوم اوشو و اوشوییست ها نیستیم. اوشو را تقریبا هیچ جای دیگری پیدا نمی کنید. ینی نه در محافل علمی کوچکترین اسمی از او می شنوید و نه حتی در قفسه ی کتاب فروشی های مهم. 

این مدت مجبور شدم ؛ به بهانه ی دوستی که خود را از پیروان اوشو می دانست! کمی راجع به اوشو بخوانم و تحقیق کنم .

نتایج بسیار شگفت آور بود. راستش دلم نیامد آن ها را با سایرین به اشتراک نگذارم.

اولین نکته راجع به سرزمین عجیب هند است.هند سرزمین ادیان است. هر محله ی آن ، یک دین و آیین منحصر به خود را دارد. سوادم به این حد نمی رسد که تحلیل عمیق تری درباره ی چرایی این تنوع ادیان در هند ارایه دهم ، اما هر کسی که درباره ی هند ، کمی اطلاعات داشته باشد ، تایید می کند که عموم مردم هند ، در فقر و بدبختی و بیچارگی زندگی می کنند. بسیاری از ادیان ، اصلا این ریاضت کشیدن را خوب و نیکو می دانند و معتقدند که مزد این سختی ها ، در زندگی بعدی افراد به آن ها داده خواهد شد.

در چنین شرایطی و در یکی از ریاضتی ترین ادیانی که در هند وجود دارد ، راجنیش چاندرا موهان جاین معروف به اوشو به دنیا می آید.

اوشو ، به دلیل بحران هایی  که در کودکی براش بوجود می آید (  فوت پدربزرگ و مرگ دختری که دوسش داشته) دوره های افسردگی شدیدی را در دوران کودکی و نوجوانی پشت سر می گذارد. اما از همان کودکی روح عصیانگری داشت و نمی خواست در چهارچوب ها محدود شود .علی رقم  این روحیه ،به دانشگاه رفت و تا فوق لیسانس فلسفه تحصیل می کند و  مدتی هم در دانشگاه تدریس کرد.

نکته ی دیگری که دربار ه ی اوشو وجود دارد این است که او ، هرچند که به همه میگفت باید از دریچه ی زندگی و خود دنیا به درک رسید ، اما در دوران جوانی مطالعات ژورنالیستی زیادی هم داشته و کلا راجع به خیلی چیزها ، اطلاعات مختصری داشته ، اما تناقضات بسیار زیادی که در حرف هایش وجود داشته، به اعتقاد بسیاری از کارشناسان ، نشان می دهد که اوشو اصلا مطالعات عمیقی نداشته است. ( به عنوان مثال می تونید به اظهار نظرهاش درباره ی نیچه مراجعه کنید)

اوشو  در طی سال ها ، به نقاط بسیار زیادی از هند سفر می کند و برای مردم حرف می زند ، این زمان تقریبا مصادف است با 1960 و اتفاقاتی که در آمریکای شمالی و اروپای غربی در حال شکل گیری بود.

آمریکا و اروپا تا 1944 درگیر جنگ جهانی بودند ، تقریبا هر کشوری که درگیر جنگ باشد ، مردمش کمتر می خورند ، کمتر لباس خوب می پوشند ، کمتر خوش گذرانی می کنند و به طور کلی ، درگیر کوپن و سیاست های ریاضتی می شوند. از طرفی ارزش های انسانی نظیر گذشت و ایثار و مهربانی و ... رنگ بیشتری به خود می گیرد و خلاصه ، شرایط همه جای دنیا به هنگام جنگ این شکلی می شود. ( همان طور که در جنگ 8 ساله ی خودمون بوده)  اما پس از جنگ و طبیعتا دوران سختی ، زمان شکوفایی اقتصادی است ، وضع معیشت مردم رشد می کنند و حالا آن ها مطالبات دیگری دارند.

جنبش هیپی گری ، در دهه ی 1960 ، 1970 انقدر جنبش موثری بود که تقریبا همه ی زمینه ها ، از هنر تا اجتماع و سیاست و اقتصاد را تحت تاثیر خود قرار داد.  هرچند که نمیشه در این مقاله ی کوتاه ، به بررسی عمیق تر جنبش هیپی گری پرداخت و انصافا ، من هم دانش همچین کاری رو ندارم ، ولی خصوصا در زمان جنگ ویتنام ، بخش زیادی از جوانان آنارشیست ( یا به ظاهر آنارشیست) آمریکا ، ترجیح دادن عوض جنگ ، عشق بازی کنن! ( اشاره به شعار Make love, not war ) 

هیپی گری یک خورده فرهنگه که در اوج دوران مصرف گرایی و احتمالا در پاسخ به اون بوجود میاد و جوان هایی که احساس می کردن سبک زندگی مدرن اون ها رو از اصل خودشون دور کرده ، ایده ی بازگشت به سبک زندگی گذشتگان رو در سر داشتن . 

زندگی گروهی ، آزادی در روابط ج*ن*س*ی ، گیاه خواری و تقسیم یکسان منابع بخشی از کارهایی بود که هیپی ها می خواستن انجام بدن.

بسیاری از برترین گروه های موسیقی ( از بیتلز تا پینک فلوید) ریشه در اون دوران دارن و اصلا بلوغ موسیقی سایکدلیک راک رو میشه متولد اون دوران دونست. 

 در زمان اوج گرفتن هیپی گری ، مصرف موادمخدر ( خصوصا مشتقات ماری جوانا ) ، الکل و آزادی روابط ج*ن*س*ی به شکل فزاینده ای افزایش پیدا کرد و دولت ها رو به شدت دچار مشکل کرد. این اتفاقات رو در کنار این بگذارید که در این کشور ها دختران نوجوان و جوان با گذاشتن یک نامه از خانه فرار می کردند!


امیلی هریس در نامه ای خطاب به والدینش سعی کرد گرایشات رادیکال خود را توضیح دهد.

او در بخشی از این نامه نوشت:"همه جا در اطراف خود رنج دیگران را می بینم. اینها واقعیت هایی هستند که وجود دارند و شما تصمیم گرفتید آنها را انکار کنید. این واقعیت ها وجود دارند چون برخی بر ثروتمند شدن اصرار دارند فارغ از اینکه از خون وعرق دیگران بهره می جویند. من آزادی و شادی خود را در این نمی بینم که هر چه می توانم ازدیگری بربایم. به این معناست که من دیگر به ایده های شما برای خلق زندگی راحتی برای خودتان اعتقاد ندارم چون زندگی مصیبت بار دیگران برای بقا را انکار می کند."

پاراگراف آخر نامه به خوبی شکاف بین دو نسل را بیان می کند.

"شمار را به خاطر استقلالی که در گذشته به من دادید تا به این نقطه برسم دوست دارم. ولی من دریافته ام که ما در دو جهت کاملا مخالف حرکت می کنیم و نمی توانیم تمامی این تفاوت ها را حل کنیم و دوباره به نقطه ای برسیم که مثل گذشته تفاهم داشته باشیم. عشق و علاقه من به شما تغییر نکرده، نکته این است که عشق من به دیگران و اهدافم برعشق به شما غلبه کرده است. خداحافظ گذشته و پیش به سوی آینده."

برای فعالان چپ نوین گذشته در حد غیرقابل بخششی به نیروهای سرکوب وابسته بود و جامعه باید دوباره از نو ساخته می شد.

در جامعه برابری طلب جدید هیچ اثری از سلسله مراتب، پدرسالاری، نژادپرستی، نیازهای کاذب مصرف گرایی و ادیان سازمان یافته وجود نخواهد داشت. جامعه جایگزین بیگانگی را از بین خواهد برد و برای جوانانی مثل دختر نوجوان ترانه "او خانه را ترک می کند" که احساس می کرد "سالها تنها زندگی کرده" شرایط مناسبی برای زندگی فراهم خواهد کرد.


 (نقل شده از این صفحه بی بی سی ، البته ناگفته نمونه که رسانه های جریان اصلی نظیر همین بی بی سی ، تلاش زیادی جهت جلوگیری از گرایش جوانان به سمت هیپی گری انجام دادن.) 

پادفرهنگ هیپی گری به قدری تاثیر گذار بود که حتی شهر های بزرگ ایران نظیر تهران هم تحت تاثیر قرار داد و ما در ایران هم ، هیپی داشتیم . ( البته در ایران خیلی بحث ایده ائولوژی هیپی ها نبوده و بیشتر ، مدل مو و پوشش اون ها ، خصوصا تحت تاثیر گروه بیتلز وجود داشته)

جنبش هیپی گری غرب را در کنار تفکرات کمونیستی بگذارید که در بلوک شرق ، بخشی از جنوب شرق آسیا و بخشی از آمریکای جنوبی اجرا می شد.

در این پست ، خیلی کوتاه به اتفاقی که در کشور های کمونیستی افتاده ، اشاره شده ، ولی عجالتا ، کمونیست ها هم مثل پیروان اشو و هیپی ها ، به زندگی کمونی ( زندگی به صورت گروهی )  اعتقاد داشتند. بحث آزادی جنسی و تخصیص یکسان منابع بین آن ها هم مطرح بود و  به طور کلی ، تشابهات زیادی بین این سه وجود داشته است.

البته که تفاوت های اساسی هم با هم داشتند ، اما عجالتا و با دانستن اینکه  مقدار زیادی بی دقتی وارد بحث می کنیم ، به زمینه های نسبتا یکسان این سه می پردازیم.

دلیل اقبال بخش قابل توجهی از مردم به این  عقاید یک چیز بود. آن دوران نگاه مردم  همه ی جهان به این تفکرات بود و فکر می کردند، این راه ، می تواند راه نجات انسان در این جامعه ی صنعتی و مصرف گرای سرمایه داری آن روز باشد.

جامعه ای که چند جنگ وحشتناک را پشت سرگذاشته بود و به دنبال مسیری بود که بتواند از  اعمال خشونت بیشتر جلوگیری کند.

اما چه کمونیست ، چه هیپی گری و چه اوشوییست ها شکست خوردند.

البته که جریان اوشو ، خیلی کوچک تر و ناچیزتر از جریان آن دو است ، ولی با توجه به اینکه موضوع این یادداشت اشو است ، به اوشو برمی گردیم.

در همین دوران و در اوج هیپی گری در غرب ، اول دهه ی هفتاد میلادی مریدان کم کم دور اوشو جمع می شوند و کم کم و به مرور زمان ، اوشو حتی مریدان غربی هم پیدا می کند.

از نیمه ی دهه ی هفتاد اوشو  آشرام پونای خود را راه می اندازد . جایی که در ظاهر نسبتا مشابه باغ اپیکور است ( هر چند که در حقیقت ، تفکرات اپیکور و منظور اپیکور از لذت ، زمین تا آسمان با تفکر اوشو فرق دارد) و پیروان اوشو به مراقبه و معاشقه می پردازند! البته ، این مکان برای خارجی ها جذابیت های دیگری هم دارد.

جایی خوندم که یکی از افرادی که در معرفی اوشو موثر بود ، آلدوس هاکسلی نویسنده ی مشهور کتاب دنیای قشنگ نو بود. آلدوس هاکسلی که به همراه دوستان و همکارانش ، علاقه ی زیادی هم به فرا روانشناسی داشتن و اگه اشتباه نکنم ، انجمنی هم در انگلیس برای مطالعات فراروانشناسی داشتن که اون انجمن ، حمایت زیادی از اوشو انجام داد.

من در این مدت کتاب زن اوشو رو خوندم. در حقیقت ، اوشو خودش هیچ کتابی ننوشته و کتاب های زیادی که از اوشو در بیرون وجود داره همه حاصل پیاده سازی حرف های اوشو در جلسات، سخنرانی ها و موعظه های اوست.  

کتاب زن ، به گردآوری حرف های اوشو درباره ی زنان می پردازد و انصافا ، کتابی است غریب که تا آخر خوندش ، واقعا جهاد اکبر می خواهد! ابتدا باید تکلیف را روشن کنم و بگویم ، مشخصا با یک متن آکادمیک سر و کار نداریم . پس کلا باید بیخیال هیچ گونه فکت علمی یا نتیجه ی هیچ آزمایشی باشیم. اما این تمام ماجرا نیست!  اوشو با ادبیاتی و نحوه ی استنتاجی که هیچ ربطی به یک آدم با سواد ندارد ، هرچیز با ربط و بی ربطی را برای رسیدن به حرف های خوش ، به کار می گیرد. مبنای اصلی بسیاری از نتیجه گیری های او هم آنالوژی است. 

آنالوژی یا به زبان عربی قیاس و به زبان فارسی فراسنجی ( فقط نمی دونم چرا من که به زبان فارسی تکلم می کنم ، حتی یک بار هم این واژه رو از کسی نشنیدم!)  می گوییم ، عبارت است از:

سرایت دادن حکم یک امر به امر دیگر به دلیل وجود نوعی از مشابهت میان آن‌ها.یعنی گر بگوییم لیمو گرد هست و جز مرکبات هست و پرتقال گرد هست و جز مرکبات هست و سپس نتیجه بگیریم توپ گرد هست و جز مرکبات هست از اشتراک گرد بودن به نتیجه جز مرکبات بودن توپ می‌رسیم. اما این نتیجه گیری الزاما درست نیست. یعنی اصلا نتایج استدلال تمثیلی قابل اعتماد  نیست و این روش ، یکی از ضعیف ترین روش های استنتاج است.

حرف های اوشو ، آن هایی که برایشان دلیل نمی آورد که هیچ ، ولی آن هایی که برایشان دلیل می آورد همه برپایه ی آنالوژی است. ینی مثلا می گوید ( راستش الان هیچ کدوم از مثال هایی که میزد یادم نیست و حاضر نیستم ، حتی برای یک دقیقه وقتم رو تلف کنم و کتاب باز کنم و ببین چه آرای منور فکرانه ای داشت ، ولی اگه کتاب هاش رو بخونید ، حتما با مصادیق آنالوژی زیاد رو به رو میشید.)  اگر یک شاخه گل را  در  جای گرم بگذارید  ، شاخه گل به مرور پژمرده می شود ، پس آدم هم نباید جای گرم برود! ( باز هم تاکید می کنم که دقیقا چنین مثالی در کتاب وجود ندارد ، ولی تمامی استنتاج ها از این جنس هستند.)

خلاصه ، جناب اوشو با کلام بلیغ! و فصیحشان! و با این سطح از استنتاج شما رو توصیه می کنند به زندگی کمونی ، در قبیله ، با روابط آزاد و کلا معتقدند که این مرد ها چه هستند! باید نظام جهانی را زن ها رهبری کنند و این جنس لطیف است که می تواند از جنگ و کشتار جلوگیری کند و خلاصه ، تا دلتان بخواهد ، مرد ها را می کوبیده که به لطف قدرت بدنی خویش ، زن ها را در تمام طول تاریخ استثمار کرده است و  آن ها را از همه چیز محروم کرده 

تا دلتان بخواهد هم حرف هایی از جنس حرف های polyamory می زند و اصلا ، بنیان اصلی کتاب ، این است که به همه توصیه می کند که خصوصا در مسایل ج*ن*س*ی  تعدد شرکا داشته باشند و ضمن اینکه ازدواج را یک خریت بزرگ می داند و  اوشوییت ها را ترغیب می کند که حتی اگر ازدواج هم کردید ، برای حفظ تازگی رابطه تان و برای اینکه از افراد دیگر هم چیزهایی یادبگیرید ، رابطه را با سایرین هم  داشته باشید .

بعد هم نقبی به گذشته ی تاریخی مرد ها می زند و می گوید: مردها در گذشته هرچند خودشون رابطه های زیادی داشتند ،ولی زن ها را محدود می کردند و اجازه نمی دادند روابط دیگری را تجربه کنند. ولی بعد از انقلاب صنعتی و سرکار رفتن زن ها و درآمد داشتن آن ها و پس از آمدن قرص های ضدبارداری، به کلی شرایط عوض شده و باید زن ها هم تعدد شرکا داشته باشند!( الزاما شاید این تاریخ روایت شده خیلی هم غلط نباشه ، ولی روابط علی و معلولی درک شده توسط جناب اوشو و اصلا اینگونه ساده سازی تاریخ ، قطعا پوپولیستیه و آدم رو به راه خطا می بره) 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

شعر در سینمای ایران

متنی که می خوام بنویسم ، مثل تقریبا تمام نوشته های این وبلاگ کاملا تفکر شخصیم هست و هیچ دلیلی برای اثباتش هم ندارم ، ولی به شدت بهش معتقدم.

ما زبان مادری مون زبان فارسی است . هر کاری هم بکنیم و بر هر زبانی هر چه قدر هم که مسلط باشیم ، زبان مادری مون که با اون فکر می کنیم رو نمی توونیم عوض کنیم.

فارسی زبان شعر است. ما با شعر ، با حافظ و سعدی بزرگ می شویم و عمق احساسات یک فارسی زبان را می توانیم زمانی ببینیم که شعر می گوید یا شعر می خواند.

حقیقتا ما بهترین شاعران دنیا را داریم. دلیلش هم این است که زبان فارسی این پتانسیل را دارد که با آن هرکاری بکنیم!

اما یک اتفاقی در سینمای ایران افتاده

حقیقتا مدیوم سینما هیچ وقت متعلق به ما نبوده و از غرب آمده

اما بسیاری از هنرمندان ایرانی که شناخت درستی از مدیوم سینما نداشته اند ( خیلی از آن ها آدم های بسیار بزرگی بودند نظیر زنده یاد علی حاتمی ) سعی کردند از یکی از پرتوان ترین عناصر هنری ایرانیان ، یعنی شعر در سینما هم استفاده کنند.

در صورتی که این دو مدیوم هیچ ربطی به هم ندارند! پس فیلم ، فیلم خوبی نیست. خصوصا برای مخاطبی که می خواهد تصویر ببیند. در نتیجه مخاطب غیر فارسی که اصلا این فیلم ها را نمی فهمد.

این اشتباه را بسیاری از کارگردانان انجام داده اند ، چرا که شاید مدیوم سینما را درک نکرده اند.

جایی مسعود فراستی گفته بود بعد از این همه سال نقد نوشتن احساس می کنم که بس است و اصلا سینما برای ما ایرانی ها ساخته نشده ، اصلا سینما کار ما نیست.

احتمالا این عبارت یکی از معدود حرف های درست مسعود فراستی است!

منظورم این نیست که ایرانی ها نمی توانند فیلم خوب بسازند ، منظورم این است که باید مدیوم سینما را درک کنیم .

به عنوان مثال ، فیلم شب های روشن یکی از مصادیق همین ماجراست. این فیلم که معتقدم نون سواد و حتی شاید بخشی از زندگی واقعی فیلمنامه نویسش را می خورد ، در لحظاتی خیلی خوب کار می کند ، داستان اقتباسی خوبی دارد و از  کارگردانی قابل تحملی هم برخوردار است ( هرچند که هنوزم دلیل خیلی از جنگولک بازی های دوربین رو نمی فهمم) ولی خب اعتراف میکنم که فضای سرد این فیلم ، به در اومدن داستان بسیار کمک کرده است.

ما هر چند با یک داستان عاشقانه مواجه میشویم ، اما عقیقی ( فیلمنامه نویس) با استفاده ی متعدد از شعر  و دیالوگ هایی تئاتری و غیر قابل باور و موتمن ( کارگردان) با بازی های تله تئاتری در ساختن یک فیلم موثرتر ناکام می مانند.

علی الخصوص استفاده ی مکرر از شعر که آدم نمی فهمد این سینماست یا کلاس ادبیات!

بعله ، شخصیت اصلی مرد داستان ، استاد ادبیات است ، شخصیت زن داستان هم شعر دوست دارد.

اما ما هم داریم سینما می بینیم .

تصویر می خواهیم.

در هر صورت ، سینما دوستان شب های روشن را دوست دارند و بلاخره ، در شهر کور ها ، یک چشم پادشاه است.

مجموعا ، شب های روشن فیلمی عاشقانه است که حتما ارزش دیدن را دارد  و البته ، خواندن داستان شب های روشن داستایوفسکی هم ، حتما ارزش خواندن دارد ( می توانید خلاصه داستان را اینجا بخوانید)

پا نوشت: شاید خواندن این دو کتاب ، در باب بحثی که درباره ی زبان فارسی شد ، مفید باشد

زبان باز

زبان ، منزلت و قدرت در ایران

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

بچه خور

پیش نوشت: این یادداشت هم یکی از مجموعه یادداشت هایی است که به مناسبت جشن خانه ی سینما نوشته شده ، برای دیدن سایر نوشته ها می توانید با لینک های زیر مراجعه کنید.

مثل بچه آدم

خرامان

در جست و جوی فریده


احتمالا اکثر فیلمسازان محمد کارت را با مستند های جذابش جسورانه اش نظیر " خون مردگی" ، "بختک" و "آوانتاژ" می شناسند. البته که خودش بیشتر از همه چیز دل در گرو بازیگری دارد و سابقه ی بازیگری کمی هم انصافا ندارد.

اما اینبار و در تجربه ای دیگر ، به سراغ ساخت یک فیلم کوتاه داستانی رفته

فیلمی که هرچند داستانی است ، ولی فضایی بسیار نزدیک به فضای فیلم های مستند کارت دارد. محمد کارت علاقه ی زیادی به تصویر کشیدن طبقات محروم ، فقر، اعتیاد و مناسبات طبقه ی حاشیه نشین و افراد خلافکار این طبقه دارد.

اینبار هم باز به سراغ همین طبقه رفته

 

فیلم از یک روز صبح و با یک پلان به یاد ماندنی از داخل آب شروع میشه که دو پسر 13-14 سر در حوض دارند و از دهانشان حباب خارج می شود. پس از لحظاتی یکی از آن ها دیگر نمی تواند نفسش را حبس نگه دارد و سرش را از حوض بیرون می کشد .

پس از لحظاتی، پسر دیگر هم سرش را از آب بیرون میاورد.

لوکشین میدان شوش است و پسر ها ، کودکان کاری هستند که شرط بسته بودند کدام یک بیشتر می توانند زیر آب دوام بیاورند و پسر داستان ما ، مسابقه و پول را می برد!

اما داستان اصلی فیلم

شب همان روز و در خانه ی پیرمردی رخ می دهد که محل خانه اش ، محل دورهمی قمار باز هاست ، افرادی که هرشب سخت مست می کنند ، مواد می کشند و روی چیزهای مختلفی قمار می کنند.

پسر داستان ، شب به خانه می آید و متوجه میشویم که گهگاهی  آنجا به عنوان کسی که چایی می برد و می آورد کار می کند. در خانه ی پیر مرد ، یک پدر شیره ای و دخترش هم زندگی می کنند و برای پیرمرد کار می کنند. در آشپزخانه و زمانی که دختر چایی میگیرد ، پسر سر می رسد و می فهمیم ، پسر داستان به او علاقه مند است و با پولی که امروز صب در آورده ، برای دختر یک گل سر خریده است.

در همین حین ، پیرمرد ، قمار را به مرد میان سالی می بازد . او این قمار را سر سند خانه ای که در آن هستند انجام داده !

او همه چیز را باخته

صحنه ی رقص و شادی قمار بازان پیروز ، در شرایطی که ما می دانیم دختر بچه به زودی بی خانمان می شود ، متاثر کننده است!

اما نه احتمالا به اندازه ی حرف قمار باز پیروز

قمار باز پیروز می گوید: حاضر است سر دختر بچه قمار کند. اگر باخت ، خانه را پس می دهد ، اگر برد ، یک ماه دختر بچه برای او!

هرچند که پدر دختر مخالف است ، اما پیرمرد همه چیزش را باخته و می خواهد اینبار ، سر دختر نوچه اش قمار کند

او به خود ایمان دارد!

ایمان دارد که می برد!

اما  می بازد!

و بس غریب است  ، صحنه ی رقص پیروزی  قمار بازان

خون پسر بچه به جوش می آید

او عاشق است

به طبقه ی بالا می رود و به دختر که از همه جا بی خبر است ، جریان را می گوید ، لباس هایش را به دختر می دهد ، موهای دختر را کوتاه می کند و دختر ، به سرعت و بدون اینکه قمار بازان متوجه شوند ، از جلویشان عبور می کند و سر جایی که با پسر قرار گذاشته بود ( میدان شوش) می ایستد.

اما پسر مجبور است بالا بماند ، وگرنه همه چیز لو می رود. قمار باز بالا می آید تا دختر را ببیند. دختر بالا نیست. قمار باز همه جا را می گردد و به حمام می رود. پتویی در وان حمام شناور است. قمار باز شک کرده. پسر در آب نفسش را حبس کرده تا لو نرود ، اما قمار باز ،  پتو را کنار می زند و پسرک را می بیند. پسرک تلاش می کند از دست قمار باز فرار کند و پیش دختر برود ، اما قمار باز که خیلی بزرگتر و قدرتمند تر از پسر است ، او را زیر آب نگه می دارد ، پسر انقدر دست و پا می زند که دیگر خاموش می شود! و در رویا ، خود را می بیند که به سمت دخترک می رود.

این فیلمنامه ی خیلی خوب را اضافه کنید به کارگردانی بی نظیر و فضاسازی بسیار خوب محمد کارت در این فیلم

بلاخره هرچه باشد او زیاد با این طبقه پریده و انصافا ، بسیار خوب به فضا و مناسبات این آدم ها آشنا است و توانسته در ساخت فیلم ، از این دانش به خوبی بهره ببرد.

اما فیلمنامه مشکلات و حفره هایی هم دارد!

مثلا چرا پسر بچه باید زیر آب پنهان می شد؟ انصافا مقداری غیر واقعی است که طرف پشت در را ول کند و به زیر آب پناه ببرد! یا چرا قمار باز ، پسر را ول نمی کند و دنبال دختر نمی رود ، پسر برای او چه ارزشی دارد؟ حتی اگر او را بکشد!

در هر صورت ، بچه خور ، فیلم بسیار خوبی است که دیدن آن را شدیدا توصیه می کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

من ناصر حجازی هستم

روز یکشنبه ، ساعت نه و نیم صبح دو تیم پرسپولیس و کاشیما در بازی رفت فینال جام باشگاه های آسیا مقابل هم قرار می گیرن و این خودش بهونه ای شد تا مستند جنجالی " من ناصر حجازی هستم" رو ببینم.

فیلمی که سعی می کنم کمتر در مورد مسائل فنی اش صحبت کنم و بیشتر به جریانات محتوایی و فوتبالی اش بپردازم.

اول در مورد خودم باید اعتراف کنم که بچگی ها و حتی تا دوران نوجوانی ، خیلی فوتبالی بودم ، اما به مرور خیلی علاقه ام کم شد و دیگه هیچ حسی به تیمی که همیشه طرفدارش بودم  ( پرسپولیس) ندارم. حتی یوونتوس هم که تا همین پارسال هنوز بازی هاش رو دنبال می کردم ، بعد از رفتن بوفون بازی هاش رو دنبال نکردم و دیگه آدم فوتبالی ای محسوب نمیشم. پس این نوشته رو به عنوان نوشته ی یک عشق فوتبال نخونید.

اما استقلال و ناصر حجازی واسه اونایی که فوتبالی ان ، همیشه دو نام گره خورده به هم بوده و در این فیلم هم ، تقریبا همین گونه هست.

ناصر حجازی ، اسطوره ی استقلالی هاست و سال های سال ، به عنوان دروازه بان شماره ی یک تیم ملی و به قول خیلی ها ، به عنوان بهترین دروازه بان ایران ، دروازه رو بسته نگه می داشت و خلاصه ، در دهه پنجاه تیم ملی فوتبال ایران ، یکی از ستون های اصلی تیم محسوب میشد.

یک اتفاق خیلی جالبی که در زمان انقلاب برای فوتبالیست ها افتاد این بود که تا قبل از انقلاب ، عموما عکس دو گروه روی جلد روزنامه ها و مجلات بودن ، بازیگران و فوتبالیست ها

بازیگران قبل از انقلاب، بعد از انقلاب همه از کار بیکار شدند.

اما این اتفاق برای برخی فوتبالیست ها نظیر علی پروین که اسطوره ی تیم مقابل ( پرسپولیس ) بود نیافتاد ، چرا که پرسپولیس تیمی مردمی محسوب می شد و پشتوانه اش مردم بودن .

اما جریان برای مرحوم ناصر حجازی به گونه ی دیگری رقم خورد. او که از تیم منحله (تقریبا منحله)  و تحت حمایت شاهنشاه تاج بود ، طی قانونی که مصطفی داوودی ، رییس وقت سازمان تربیت بدنی در زمان دولت محمد علی رجایی تصویب کرد ، از تیم ملی کنار گذاشته شد.

( عکس رو بری انتشار کمی سانسور کردم، متوجه که نشدین؟ بنظرتون تو این کار استعداد دارم؟)

طبق این قانون  بازیکنان 27 سال به بالا اجازه ندارند در تیم ملی بازی کنند! و ناصر حجازی 29 ساله هم طبیعتا مشمول این قانون می شود! به تعبیر دقیقتر ، تنها دلیل وضع چنین قانونی همین مساله بود!

انقلابیون می خواستند ناصر حجازی که به نوعی در فوتبال ، به عنوان چهره ای غیر مذهبی  و تا اندازه ای شیطون ! ( از عکس روی مجلات قبل از انقلاب احتمالا متوجه منظورم می شید) و وابسته به رژیم گذشته محسوب می شد را کنار بگذارند تا جامعه ، مستقیم به سوی بهشت برود!

(ایکاش واقعا آدم ها حوصله داشتند و مطالعه می کردند که مثلا اگر فلانی ، انقدر زود کشته نمی شد ، آیا بازهم تبدیل به یک اسطوره می شد یا نه؟ چه تفکرات و چه کارهایی کرد و ... بگذریم)

مستند کاملا نگاه یک طرفه ای به ناصر حجازی دارد و سعی دارد از او بت بسازد ، در صورت که ناصر حجازی اصلا یک قدیس نبود و هر آدمی بزرگی ، بلاخره خطاهایی هم کرده ، این چجور روایت احمقانه و ساده اندیشانه ی غلو آمیزی است که فیلم دارد را من که نفهمیدم!

تعداد زیادی شکایت هم امیر قلعه نویی از این فیلم انجام داده و این فیلم را چند بار به محاق توقیف برده و  الحق و الانصاف هم ، فیلم در بد گفتن از جواد زرینچه ، پرویز برومند و خصوصا امیر قلعه نویی کم نذاشته و شاید باید حق را به آن ها داد که از فیلمسازان شکایت کنند.اما اینکه حقیقت چیست الله و اعلم و نمی شود کتمان کرد که در ضمن حیات ناصر حجازی ، این دعوا ها بود و نظر خود مرحوم حجازی نسبت به آن ها اینگونه بوده و فیلمساز هم ، قطعا حق دارد نه به عنوان یک حقیقت مطلق ، که به عنوان حرف ناصر حجازی و نزدیکانش ، این ها را بازگو کند.

آخرین فیال آسیایی استقلال ، جایگاه ویژه ای در فیلم دارد و  فیلم مدام با کند کردن بازی های مهم ( مثل همین بازی) و گذشتن از بازی های کم اهمیت تر ، تقطیع زمانی خوبی دارد و می تواند ریتم فیلم را حفظ کند.

فیلم ، از شش فصل تشکیل شده و در هر فصل یک چهره ( از مهران مدیری تا شهاب حسینی ) به خواندن نریشن می پردازد. اما متاسفانه متن نریشن در اکثر لحظات بسیار بد و سرشار از غلو و شعار زدگی های احمقانه است! این متن را عموما تصاویر آرشیوی ( شامل عکس ، بریده روزنامه ، فیلم بازی) با موسیقی بدون انقطاع حماسی همراهی می کنند!

هرچند که قابل درک است که این اثر ، کاملا رویکرد تجاری و بازاری به فیلم مستند دارد و در نتیجه برای ایجاد مدوام احساس تقریبا تمام مدت فیلم ، گوش مخاطب بیچاره را نباید یک دقیقه هم آرام بگذارد ، ولی خب واقعا معقتدم هرچند صداگذاری کار یک جاهایی واقعا خوب است ، اما قطعا استفاده از این حجم از موسیقی درست نیست.

از مصاحبه های آرشیوی بعضی جاها دم دستی و بعضی جاها کاملا به دقت استفاده شده و با توجه به اینکه جز فصل اول ، باقی فصل ها ترتیب زمانی را رعایت کرده بودند ( جای فصل اول و دوم را برای رعایت ترتیب زمانی باید جابه جا کرد) اما هم اینکه روایت را از دوران کودکی شروع نکرده اند و از دوره ی اوج ناصر خان قبل از انقلاب شروع کرده اند ، روایت به درستی از آب در آمده و هم ساختار زمانی باقی فیلم خوب کار می کند.

در نهایت و در یکی از آخرین پلان های فیلم که برای من پلان دوست داشتنی  ای بود، دوربین ، انگار از نقطه نظر ناصر خان وارد استادیوم می شود ، همه به او سلام می کنند و می رود و کنار زمین قرار می گیرد .

در نهایت می توان گفت ، مستند " من ناصر حجازی هستم" علی رقم زمان بسیار زیادش و با استفاده از چهره های متعدد مستند جذابی  شده که فارغ از نتیجه ، ذات همین حرکت ( ساخت یک مستند با هزینه ی زیاد به امید بازگشت سرمایه) قابل ستایش و دست مریزاد است.

به امید موفقیت تیم پرسپولیس مقابل کاشیما


پا نوشت: راستش این مساله رو هیچ جوره نتونستم از گفتش صرف نظر کنم ، پس هرچند خیلی ربطی به پست نداره ، ولی همین زیر می نویسمش.

هرچند به شدت به کارهای فردوسی پور در این حدودا بیست سالی که از برنامه ی نود میگذره انتقاد دارم و بنظرم با عوام گرایی ، باعث شده فوتبال ایران و طرز فکر مردم ، بالا نره و حقیقتا اصلا فردوسی پور رو به عنوان یک آدم کتاب خون و با سواد نمی شناسم ، ولی کنار گذاشتن عادل فردوسی پور با توجه به گزینه هایی که احتمالا سازمان صدا و سیما به عنوان جایگزین براش در نظر گرفته قطعا احمقانه ترین کار ممکنه.

فردوسی پور عاشق کارشه و با شیطنت هایی که داره ، در دوره ای کمرنگ شدن آتیش فوتبال ، هنوز این مشعل رو با برنامه ی نود در صدا و سیمای  ایران نگه داشته بود و با رفتنش ، قطعا فوتبال ایران ضربه خواهد خورد.

اصلا نمی دونم و نمی گم که این خوبه یا بده

ولی به مرور رغبت مردم نسبت به فوتبال کمتر خواهد شد و همین تب و تابی که نسب به سال های قبل ، بسیار کمتر شده ، باز هم کمتر خواهد شد.

این رسانه ها هستن که جریاناتی که الزاما جذاب نیستن رو جذاب میکنن و عادل فردوسی پور ، با برنامه ی نود در این دو دهه انصافا یکی از مهمترین سردمداران این جریان بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

در جست و جوی فریده 1

خوش ساخت

مثل در جستجوی فریده

توجه: خطر لوث شدن داستان

در جست و جوی فریده را موفق نشدم به وقت جشنواره سینما حقیقت تماشا کنم. یعنی دو سانس تلاش کردم ، اما واقعا از بین صد ها مخاطبی که سرپا وایساده بودن تا تیکه ی آخر سالن شاید بتونن فیلم رو ببینن ، چیزی نصیبم نشد. انقدر استقبال از فیلم در جشواره خوب بود که تقریبا تمام جایزه ها رو هم در جست و جوی فریده  درو کرد تا چیزی نصیب بسیاری از خوشه چینان نشه.

اما آیا واقعا در جست و جوی فریده لیاقت این همه تقدیر و جایزه رو داشت یا نه؟

در این یادداشت می خوایم به این مساله بپردازیم.

 

مشخصا بنظرم بهترین فیلم سال سینمای مستند ایران ، مستند در جستجوی فریده است. مستندی بسیار خوش ساخت  و خوش ریتم که با تکیه بر قواعد کلاسیک قصه گویی ، قاب هایی فوق العاده زیبای ، یک ایده ی خوب ، تدوین و ریتم و تمپوی فوق العاده صحیح و نگاه عمیق کارگردانان اثر ، به محصولی ختم شده که واقعا برای مخاطب عام هم جذابه. ( شنیدم از آخر آبان قرار فیلم اکران هنر و تجربه داشته باشه)

اما بزارید قبل از پرداختن به داستان ، از نحوه ی تامین اعتبار جالب این پروژه ی بین المللی ( فیلمبرداری باید در دو کشور هلند و ایران انجام می شد) بگم براتون.

کوروش عطایی و آزاده موسوی پول ساخت این فیلم رو از طریق cine crowd  و حامی جو بدست اوردن. ینی خودمونیش ، فیلم رو با کمک های مردمی ساختن!

بنظرم خوبه یه ذره توو سایتای اینجوری بچرخید ، شاید شما هم خواستید کمک کنید  یا احیانا ، پروژه ای بارگذاری کنید!

مثل اینکه فریده قبل از ساخته شدن این فیلم ، وبلاگ نسبتا فعالی داشته و همین وبلاگ ، باعث میشه که دوست کارگردانان با این سوژه ی جذاب آشنا بشه و پیشنهادش بده و از همون دفعه ی اولی که آزاده موسوی با فریده صحبت کرده ، فهمیده که این خوده جنسه! و تصمیم گرفتن ازش فیلم بسازن  فریده هم خیلی استقبال کرده و پس از مدت طولانی ارتباط و تحقیق ، فیلمبرداری کار آغاز شده.

فیلمبرداری ای که تنها 30 روز طول کشیده ، اما کیفیت بسیار بالای نماها نشون میده که کارگردانان ، برنامه ی دقیقی برای گرفتن هر سکانس داشتن و آمادگی و پیش بینی درستی نسبت به بخش زیادی از داستان داشتن.

ایده ی اولیه ی ساخت فیلم ، تشابه زیادی با ایده ی فیلم نامزد اسکار Daughter from Danang داره، ولی از جایی که وارد موطن اصلی شخصیت میشیم ، پرداخت نسبتا متفاوتی وجود داره.

فیلم از هلند و با معرفی فریده شروع میشه ( چون یه مقدار زیادی دیر رسیدم ، بخشی  ابتدای فیلم رو از دست دادم ، راجع به بخش ابتدایی هلند خیلی کم نوشتم)  فرق فریده رو همون سر میز غذا میشه فهمید ، فریده مثل ما ایرانی ها دوست داره شلوغ کنه ، شیطونی کنه ، گرم باشه و این در تضاد با یک خانواده ساکت و آروم اروپایی است. هرچند فریده ،خانوادش رو و خانوادش، فریده رو خیلی دوست دارن و هرجوری بخواید حساب کنید ، فریده هلندیه و نه ایرانی ، ولی خب مشخصه که با خانوادش تفاوت های اساسی داره.

فریده همیشه دوست داشته بدونه پدر و مادر واقعی اش کی بودن ، همیشه دوست داشته بیاد ایران و دنبال اون ها بگرده و حالا که چنین فرصتی پیش اومده ، خیلی هیجان زده بنظر می رسه. قبل از اینکه به ایران بیاد ، با مترجمی که قرار در طول سفر ایران همراهیش کنه ( فک کنم نگار بود اسمش) بحث های جالبی به صورت اسکایپ می کنه. از وضع پوشش می پرسه و اینکه آیا می تونه توی چشم مردان ایرانی زل بزنه یا نه! و نهایتا

پرواز به تهران

(نقطه عطف اول)

دیدن نگار و حرکت با قطار به سمت مشهد

یکی از جذاب ترین سکانس های تمام فیلم وقت رسیدن قطار فریده و نگار به مشهد شکل میگیره.

فریده رو زمانی که چند ماهه اش بوده ، حرم امام رضا ول می کنن ،آستان قدس اون رو به شیرخوارگاه آمنه که اون موقع ، شیرخوارگاه بین المللی بوده تحویل می ده و این در شرایطیه که پدر و مادر هلندی فریده که بچه دار نمی شدن ، برای سر زدن به خواهر و مادر فریده که اون موقع در تهران زندگی می کرد ، به تهران اومده بودن.

خاله ی فریده میگه چرا از شیرخوارگاه تهران بچه نمی گیرید؟

و خلاصه ، این میشه که فریده ، سر از هلند درمیاره

اما اتفاقی که در ایستگاه مترو مشهد انتظار فریده رو میکشه هیچ کدوم از این ها نیست.

سه خانواده ی مختلف برای استقبال از فریده با گل و شیرینی دم ایستگاه منتظرن. سه خانواده ای که فک میکنن فریده دختر اوناست. دخترهایی  که هر کدوم بنا به دلایلی  مجبور شدن حرم امام رضا رهاش کنن.

این سکانس کم خنده دار نیست! چرا که سه خانواده ی بسیار مذهبی و سنتی ، هر کدوم فریده رو بغل می کنن و در آغوش میکشن! و حسابی اشک میریزن.

خلاصه بعد از ماچ و بوسه ها! و فیلم هندی هایی که فریده با اون ها مواجه میشه و زیارت امام رضا ، نوبت به آزمایش دی ان ای میرسه! 

فریده و اعضای هر سه خانواده آزمایش دی ان ای میدن تا معلوم بشه فریده ماله کیه! ( دقیقا یه همچین فاعلیتی نسبت به فریده دارن!) 

یکی از جالب ترین پلان ها ، وقتیه که فریده در اتاق انتظار نشسته و هر دستش رو یکی از خانواده ها گرفته و داره دعا می خونه!

بعد از آزمایشگاه ، نوبت به سر زدن به هرکدوم از خانواده ها میرسه.

خانواده ها انقد جلوی دوربین راحت و واقعی برخورد می کنن که آدم واقعا به توانایی کارگردانان در ایجاد این فضا غبطه می خوره ، واقعا انگار که دوربینی وجود نداره.

درون خونه ی هر کدوم از سه خانواده ، پر از اتفاقای جذابه.

هر خانواده سعی می کنه مهر و محبت بیشتری نسبت به فریده ابراز کنه. یکی راجع به دلیل ازدواج نکردن فریده می پرسه و فریده میگه ، هیچ کدوم از دوس پسراش و خودش دلشون نمی خواسته ازدواج کنن ، ولی مترجمش به خانواده میگه: تا حالا روابط زیادی داشته.

احتمالا خانواده که در یکی از روستای اطراف مشهد زندگی میکنن ،با خودشون میگن ، یکی از همین پسرای روستا ایشالا یه چهار روز دیگه میاد خواستگاریشو ازدواج میکنن و خوشبخت میشن!

یکی از مهمترین جذابیت  های داستان ، تضاد فریده ی هلندی و خانواده های خوش قلب و ساده دلی یه که فریده رو دختر گمشده ی خودشون و نماد راز و نیازهای خودشون به درگاه امام رضا و امام حسین می دونن!

یکی دیگه از خونه ها ، ازش می پرسن چه دینی داری، خدا و پیغمبر خدا و اینا رو قبول داره دیگه ؟ و فریده می گه دین خاصی ندارم. بعد آقاهه میگه: آها ، هنوز داره تحقیق می کنه پس ، انتخاب نکرده .

اون یکی به حجاب فریده خیلی گیره و تلاش می کنه شالش نیوفته یه موقع جلو دوربین

خلاصه ، هر کس داستان بدبختیاش رو میگه و اینکه چی شد دخترشون رو سر راه گذاشتن

از داستان مرد معتادی که نمی تونست بدون زنش ( زنش قهر کرده بوده مثکه، البته خود زن قبول نداره!) بچه رو نگه داره و بچه رو میزاره حرم امام رضا تا داستان مادری که شوهرش میگه زن خوبی نبود و قبل  از اینکه طلاقش بده ، بچه رو میزاره تووو حرم.

خلاصه ، فریده میشه امید و آمال و آرزوی سه خانواده

سه خانواده ای که در عرض اون چند روز ، فریده رو حسسسابی غرق در محبت خودشون می کنن

و هر کدوم معتقدن خودشون برنده ان! ( یکی از خانواده ها دقیقا از همین ادبیات استفاده می کنن)

و اما نقطه ی عطف دوم فیلم، آماده شدن نتیجه ی آزمایش دی ان ای هست.

همینجا می خوام یه اعترافی بکنم ، اگه این فیلم ، یه فیلم داستانی بود و میشد براش فیلمنامه نوشت ، من حتما کارکتر رو همینجا از پیگیری نتیجه ی آزمایش منصرف می کردم! 

الان فریده سه تا خانواده داره ، چرا باید فقط یکی داشته باشه!

ولی چون حقیقته

و قطعا خانواده های این شکلی این لوس بازی های  آرتیستا رو نمی فهمن

در نتیجه فریده باید بره و نتایج رو بگیره

خانواده ها یکی یکی به همراه فریده به اتاق آقای دکتر می رن

 خانواده ی اول 

 جواب منفی

کل اعضای خانواده غرق در اشک می شوند.

 اما جالب است که در همان شرایط هم مهر و محبت خود را دارند و می گویند ، فریده خانوم هر موقع بیاد ، قدمش رو چشم ماست ، اونم مثه دختر خود ماست.

خانواده ی دوم 

جواب منفی

خانواده ی سوم 

 جواب منفی

فریده دختر هیچ کدام از سه خانواده نبود و اعضای هر سه خانواده غرق در اشک می شوند که چرا دختر گمشده شان هنوز گمشده است.

اما جالب برخورد فوق العاده ی خانواده ها با فریده است که آرزو می کنند  او  بلاخره پدر و مادر خود را پیدا کند.

اما فریده انگار جواب های خود را پیدا کرده است! 

او زمانی که به هلند بر می گردد ، آدم دیگری شده است.

ظاهر داستان این است که فریده پدر و مادر خود را پیدا نکرده ، ولی بنظر می آید فریده از درون خیلی تغییر کرده.

بنظر نمی رسد که دیگر نیازی به ادامه ی فیلم باشد.

چرا که فریده گمشده هایی داشت که در جست و جوی آن ها بود ، ولی مثل اینکه آن ها را بلاخره در جایی ، شاید در قلبش پیدا کرده است.

پس فیلم همینجا تمام می شود.


در نهایت ، راجع به ساختار فیلم میشه گفت فیلم از ساختار سه پرده ای کلاسیک بهره می بره ، یک شخصیت جذاب و سینمایی داره ( فریده ) و یک کشمکشی در تمام طول داستان ، از نقطه ی الف تا ب وجود داره ( فریده مال کدوم یک از خانواده هاست) و به یک نتیجه گیری منطقی میرسه ( هیچ کدوم ، ولی مهم نیست ، مهم اینه که فریده الان کلی دوست خوب داره مشهد و به جواب خیلی از سوالاش درباره ی خودش و هویتش رسید) 

تمام این ها از منظر کتاب "قصه گویی در فیلم مستند" یعنی یک داستان عالی برای یک فیلم مستند

داستانی که انصافا به بهترین نحو روایت میشه


بخش دوم این یادداشت را می توانید از اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

مثل بچه آدم

از مجموع فیلم های برگزیده ی امسال ایسفا ، دو فیلم رو بسیار بالاتر از سایر فیلم های جشنواره دیدم.

مثل بچه ی آدم ، ساخته ی آرین وزیر دفتری و بچه خور ، ساخته ی محمد کارت.

در این یادداشت ، از فیلم "مثل بچه ی آدم " آرین وزیر دفتری بیشتر خواهم گفت.

توجه: مطالب این نوشته منجر به لو دادن داستان فیلم می شود.

مثل بچه ی آدم ، در کنار بازی های حیرت انگیز ، نور ، تصاویر و  قاب های سینمایی ،یک کارگردانی درست و یک فیلمنامه ی قدرتمند دارد. سارا ، دختر جوانی است ( حدودا 26-27 ساله) که پرستار بچه ی نه ساله ای است  که مادرش طلاق گرفته و ساعت زیادی خانه نیست ، پس سارا را استخدام کرده تا از فرزندش مراقبت کند.

نامزد مادر برایش شب گذشته یک زنجیر طلا آورده ، اما پسر بچه که از رابطه ی مادرش با این مرد نارحت است ، مادرش را دیشب تهدید کرده که زنجیر را در چاه توالت می اندازد!

فردای آن شب که داستان فیلم هم در آن می گذرد ، در سکانس اول که سکانس صبحانه خوردن است ،ما متوجه تمام این ها می شویم و سپس پسر بچه گردنبند مادرش را می آورد و  تهدید را تکرار می کند. (مادر سر کار است) سارا که به نظر نگران می رسد ، به پسر بچه می گوید: که این زنجیر را از کجا آورده و زنجیر را سرجایش برمی گرداند. اما خودش زمانی که پسر بچه مشغول دیدن کارتون است ، به سر کشوی جواهرات می رود و زنجیر را برمی دارد.بعد هم به پسر که مشغول دیدن کارتون است ، می گوید : برای کار کوتاهی از خانه خارج می شود ! ( شما بخونید جیم می شود!) .

پسر از جلوی تلویزیون بلند می شود ، کیف سارا را می قاپد و داد می زند: "دیدم زنجیر مامانم رو برداشتی"  و به سرعت می دود و به اتاق می رود و در را قفل می کند.

این نقطه ی عطف اول فیلم است که به شکل کاملا هوشمندانه ای تبیین شده.

سارا که وحشت کرده و تمام وسایلش دست بچه است ، سعی می کند با حفظ آرامش وسایل را از بچه پس بگیرد ، در می زند و با بچه با ملایمت حرف می زند که گردنبند مادرش دست او نیست و از پسر می خواهد کیف را پس بدهد.

پسر پس از لحظاتی در را باز می کند و می گوید: اگه می تونی برو کیفت رو پیدا کن!

سارا هرچه می گردد ، نمی تواند کیف را در اتاق پیدا کند و به حال برمی گردد ، جایی که پسر مشغول بازی کامپیوتری است ، اما با شرایطی متفاوت!

حالا او رییس است.

سارا از پسر می خواهد جای کیفش را بگوید ، اما پسر با لحن ارباب مابانه   و در حالی که روی مبل لم داده و مشغول بازی است می گوید: برام آب بیار!

و زمانی که سارا آب می آورد ، پسر می گوید: این که لیوان بتمنی خودم نیست! و آب لیوان را روی صورت سارا خالی می کند.

از اینجا به بعد نقش بتمن پررنگ تر می شود.

از همان اول داستان ( سرمیز صبحانه) از موتیف بتمن استفاده می شود و پسر از سارا می خواهد چای اش را در فنجان بتمن اش بریزد ، پسر مشغول دیدن کارتون بتمن است که سارا زنجیر را برمی دارد و حالا وقت آن است پسر به زور سارا را مجبور به بازی کردن کند!

آن هم در نقش مقابل بتمن

جوکر


سارا جوکر می شود و پسر بتمن

تقریبا به یک چهارم پایانی فیلم رسیده ایم و نوبت نقطه ی عطف دوم است ، سارا هرقدر از پسر خواهش می کند ، پسر کیفش را نمی دهد و می گوید باید با من بازی کنی!

بتمن تصمیم می گیرد جوکر را بکشد! و جوکر زمانی که تیر می خورد ، واقعا روی زمین می افتد و دیگر تکان نمی خورد.

پسر هرچه تلاش می کند موفق نمی شود  جوکر را بلند کند ، انگار واقعا سارا مرده است! لحظاتی بعد با گریه ، کیف را از گوشه ای که قایم کرده می آورد و از جوکر خواهش می کند که بلند شود ، اما او بلند نمی شود!  پسر که ترسیده ، دوان دوان از خانه می آید بیرون در پارکینگ ، مادرش را می بیند که مشغول پارک کردن ماشین است ، پسر با گریه می گوید که خاله سارا مرده و مادرش را سراسیمه به سمت خانه هدایت می کند.


مادر و پسر زمانی که بالا می رسد می بیند که  که سارا سالم است و مشغول پاک کردن رنگ هاست و از مادر می خواهد کیفش را به او بدهد ، پسر داد می زند که نباید کیف رو بهش بدی مامان! اون دزده! داشت زنجیرت رو می دزدید ، اما مادر می گوید که نمی داند پسر را چکار کند و چرا انقدر با جریان نادر ( نامزدش) بد برخورد می کند . مادر می گردد و همان کنار کیف سارا را پیدا می کند و به او می دهد ، پسر خودش را تکه پاره می کند تا به مادر بگوید جریان از چه قرار است و سارا دزد است ، اما سارا مادر را به آرامی کنار می کشد و می گوید: اینو می گم ، ولی تو رو خدا دعواش نکنید.

سارا: صب سر میز صبونه ، نمی دونم از کجا رفت زنجیرو اورد ، داد و هوار سر جریانات دیشب و تهدید که من زنجیر رو می اندازم چاه توالت! آخرشم این کار رو کرد.

من خیلی تلاش کردم با سیخ و اینا درش بیارم ، ولی نشد.

( مادر که برافروخته شده)

سارا: ولی تو رو خدا دعواش نکنید ، خودشم بعدش ناراحت شد.

( مادر در حالی که با عصبانیت به سمت اتاق پسر می رود)

مادر: تو برو سارا جون ، من باید اینو درستش بکنم.

در پلان آخر هم ، میبینم که سارا در خیابان ، مشغول انداختن زنجیر است.

رنگ آبی فیلم ، کمک زیادی به فضا سازی کرده بود و در کل میشه گفت ، با یک فیلم عالی طرف هستیم. اما بنظرم چند جای فیلم جا داشت بهتر بشه، اون موقع احتمالا با یک شاهکار طرف بودیم.

من دوس داشتم ببینم ، از فردا سارا برمی گرده سر کار یا نه؟ اینه که برام جذاب و سواله

نظر شما چیه؟

سارا بازم میره توو اون خونه؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی