از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

آماده بودن مخاطب

شاید گفتن حرفی که می خوام بزنم خیلی ترسناک باشه ، ولی باید اعتراف کنم ، مدتی میشه که هیچ فیلمی ، تاکید می کنم هیچ فیلمی منو به شگفتی وا نمی داره و اگه بخوام کمی منطقی باشم ، اصلا فیلما برام خسته کننده و کسالت آورن.

بخش زیادی از فیلما بنظرم صرفا هدف گیشه دارن و هیچ روایت متفاوت و حتی جذابی؟! از زندگی ارایه نمی دن. اینکه بخوایم با دیدن فیلم ها زندگی رو بهتر بشناسیم که پیشکش.

سینمای به اصطلاح آوانگارد رو هم که نگم براتون ، یه مشت ایده ی پوسیده با جهان بینی پرت و پلا که تازه اگر بشه اسمش رو جهان بینی گذاشت!

خلاصه اینکه ، شاید این جمله ام حاوی غرور و تبختر یا حتی بعضا! توهم زیادی باشه ، ولی دلم می خواد بگم عجیب با اون نقل معروف کوبریک همذات پنداری می کنم که میگه:

فیلم هایی بدی که بقیه می ساختن به من اعتماد بنفس لازم برای فیلمسازی رو داد.

نکته ی خیلی مهم دیگه ای که این روزا بهش رسیدم ، فیلمسازی طبق سطح سواد مخاطبه. شب قوزی در دهه ی چهل با اقبال مواجه نشد ، چون اکثر تماشاگران اون روزهای سینما سطحشون خیلی پایین بود ،  سواد نداشتن ، چه برسه به اینکه شب قوزی ببینن و بفهمن. اشتباه نشه ، فیلم اصلا پیچیده نیست ، حتی فکر می کنم امروز اگر فیلم رو ببینید بگید چقدر ایده ی ساده و تکراری داشته (که البته برای اون موقع تکراری نبوده انقدر) اما مساله در تغییر سطح مخاطبه. دلیلش تربیت مخاطب در طی زمانه. دلیل اینکه نسل جوون حالشون از سریال های تلویزیون رسمی و شبکه های اون وری مثل جم تی وی بهم می خوره اینه که برای مخاطب با سطح سواد رسانه ای پایین تولید شدن.

مخاطب دهه شصت ، هفتاد و حتی دیگه تا اندازه ای هشتاد سینما ، چون فیلم های روز دنیا رو در اختیار داشته و داره ، سلیقه ی کاملا متفاوتی با نسل های پیش از خودش داره. چون از بچگی با فیلم و اینترنت بزرگ شده و سواد رسانه ای بسیار بالاتری به نسبت نسل های پیشینش داره.

اتفاقا امروز و حتی چند سال بعد بهتر ، مخاطب آماده ی فیلم های پیچیده تره و آدمی که بتونه مطابق با سلیقه ی مخاطبش فیلم بسازه ، برنده است.

آدمی که برای نسل دهه شصتی ها ، هفتادی ها و هشتادی ها ، در دهه ی اول قرن آینده فیلمسازی میکنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

کالیگولا

تصور کنید ما با این همه بدبختی و مشکل در این سرزمین می کنیم ، جهل پدر این آب و خاک را درآورده و افسردگی و ناامیدی نسبت به آینده ی این سرزمین ، حرف مشترک اکثر روشن فکران و مردم است. در این شرایط اگر به اصطلاح خدایی وجود دارد ، چرا کاری نمی کند؟ چرا ایستاده و با لذت زجر کشیدن مردمش را نگاه می کند.

خب پیش از آنکه شروع کنید برایم از قرآن " خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نداد ، مگر به  دست خودشان " یا ملغمه ای از تفرات روشن فکرانه با تمرکز حول قدرت اختیار آدمی بیان کنید ، باید اضافه کنم که حرف های پارگراف قبلی ، بخشی از تصوراتی بود که در ذهن من پس از خواندن نمایشنامه ی کالیگولای آلبرکامو ایجاد شد.


پیش از این هم در این مطلب یادداشتی درباره ی دو نمایشنامه ی صالحان و سوتفاهم نوشتم و به زودی هم در اینجا ، درباره ی نمایشنامه ی حکومت نظامی خواهم نوشت.

اما از هرچه بگذریم ، گفتن درباره ی کالیگولای آلبر کامو خوشتر است.

کالیگولا داستان شاه عادلی است که خیلی زود دیوانه می شود!
اما به قول خود کتاب ، نه از آن دیوان هایی که هیچ حالی شان نمی شود ، از آن دیوانه هایی که اتفاقا خوب حالی شان می شود. کالیگولا مردم و بزرگان را بدون دلیل می کشد ، به زن ها تعرض می کند ، فاحشه خانه راه انداخته و مردم رو تشویق به استفاده از آن می کند و خلاصه از هیچ فسادی دریغ نمی کند.

کالیگولا که در ابتدای داستان شاه خوب و عادلی در یونان باستان است ، پس از مرگ معشوقه اش ، به این نتیجه می رسد که برای اینکه مردم او را دوست داشته باشند و به خاطر بسپرند ، تبدیل به شاهی قاتل و ستمگر بشود (شاید شاهی مشابه خدایان)

کالیگولا از اینجا به بعد از هیچ تلاشی در جهت تحقیر انسان ها فروگذار نمی کند. شاید هم حتی به نوعی مخاطبانش را با این کار تحقیر می کند. اما نکته ی عجیبترین نکته درباره ی او این نیست که چرا اینکارها را می کند. عجیب تر این است که واقعا از مرگ هراسی ندارد و زمانی که نجیب زادگان به او اطلاع می دهند که تعدادی از بزرگان نقشه ی قتل او را در سر دارند ، اصلا هیچ اهمیتی برایش دارد.

کلا برای کالیگولا هیچ چیز اهمیت ندارد

هیچ چیز

من که آخر سر هم با آثار کامو ارتباط برقرار نکردم و نمی دانم چرا او را پوچ گرا می خوانند.

اما حدس می زنم شاید دلیلش این باشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

مستند راه طی شده

به لطف مسئولین گرامی و در جهت گرمتر شدن روابط خانواده های ایرانی و با تصمیم حکیمانه ی مقامات، پای وزیر ارتباطات رفته روی سیم اینترنت (خودش میگه بزور هولش دادن روی سیم البته)   و ارتباطات ما با جامعه ی جهانی جهان خوار! (تعبیر از این غریب تر درست نکردم توو زندگیم) و مزدورانشان! کلا قطعه آقا. ما نمی تونیم حتی گوگل کنیم! ما عملا نمی تونیم فیلم ببینیم و حتی چیزی بخونیم. به همین دلیل و در راستای تبدیل تهدید ها به فرصت، زمان رو برای دیدن برنامه های بسیار مهیج تلویزیون غنیمت شمردم.

بعد ها شاید از اینکه در این مدت چطور حیرت زده برنامه های تلویزیون رو نگاه می کردم و حرص می خوردم بیشتر نوشتم. (قطعا انتشار پست مزبور، رابطه ی مستقیمی با تاریخ وصل شدن اینترنت داره و اگه به امید خدا اینترنتمون تا ابد و دهر ملی موند ، حتما فرصت میشه که در پستی مبسوط از جذابیت های تلویزیون براتون بنویسم.)

چند هفته ی پیش ، مستندی به نام راه طی شده از شبکه ی مستند و به تهیه کنندگی مرکز مستند  سوره (حوزه هنری) پخش شد که حسابی خبر ساز بود.

این مستند که ساخته ی یکی از جیمی جامپر های خوب کشو... ببخشید ، ساخته ی یکی از کارگردان ها خوب کشور ، یعنی آقای ملاقلی پور (پسر) هستن ، به زندگی دکتر محمد بازرگان ، رییس دولت موقت می پردازه و الحق و الانصاف چه پیش از پخشش ، چه پس از پخشش ، حسابی جارو جنجال به پا کرد و موافقان و مخالفان زیادی داشت.

مهمترین دلیل این صف کشی ها ، صف کشی نسبت به خود شخصیت بازرگان بود که چون نه بنده تخصصی در این زمینه دارم و نه سنم قد می ده که اون دوران رو دیده باشم ، تمام تلاشم رو خواهم کرد که در ادامه غیر جانبدارنه و به دور از جهت گیری ها سیاسی ، فقط به بحث های خود فیلم بپردازیم و از بحث های فرامتنی تعمدا فاصله بگیرم.

فیلم با تیتراژ متفاوتی  آغاز می شود. استفاده از موتیف آینه ، تقریبا در تمام فیلم وجود داره و هرچند میشه از اون به عنوان کاری به نسبه خلاقانه نام برد (همونجوری که قطبی زاده در نقد و بررسی فیلم می گفت) اما من یکی که هدف فیلمساز از اینکار رو نفهمیدم .(برعکس قطبی زاده که حالا نمی دونم به چه دلیلی از این ترفند ملاقلی پور دفاع کرد، بنظرم هر هدفی فیلمساز از اینکار داشته بهش نرسیده)

جهت نگاه مصاحبه شونده ها به طرف ملاقلی پوره . این ترفند به این عنوان که ملاقلی پور راوی داستانه قابل قبوله. قطعا هم در انتخاب فرم شخصی کارگردان مختاره. اما حداقل سلیقه ی من نیست که چنین فرمی رو انتخاب کنم و اگر از من بپرسید ، بخش زیادی از مناقشات حول این فیلم دقیقا به همین دلیله. ملاقلی پور در نقش پدر به جای فرزندش لقمه رو (بخونید اطلاعات تاریخی) رو می جوه و لقمه ی جویده شده رو (بخونید اطلاعات گزینش شده رو) در اختیار مخاطب قرار می ده. این مساله با توجه به نوع سوال هایی که از افراد می پرسه که دارای جهت گیری کاملا واضحی هستن ، پررنگ تر میشه و زمانی که از جواب های مصاحبه شونده ها نتیجه گیری می کنه و با استفاده از تصاویر سعی می کنه برای مستند رادیویی اش! (بدون اغراق اگر راه طی شده یک مستند رادیویی بود، خللی در روایتش وارد نمی شد) المان های تصویری بسازه ، به اوج خودش میرسه.

نمی دونم چقدر تعمدی بوده یا نه ،اما نتیجه ی دیگه ای که کارگردان با زاویه ی زیاد نگاه بین مصاحبه شونده و دوربین رقم زده اینه که مخاطب با شخصیت ها همذات پنداری نکنه ، ملاقلی پور با تعدد کات تا اندازه ای احساس عدم راحتی رو در مخاطب القا می کنه و با انتخاب کلاژگونه ی مصاحبه ها ، کاملا سوگیرانه ساختار فیلمش رو بنا می کنه.

به طور کلی میشه گفت این فیلم ، به هیچ عنوان مستند پرتره ی بازرگان به حساب نمیاد (البته از حق نگذریم ملاقلی پور هم هرگز چنین ادعایی نکرده) و در خوشبینانه ترین حالت ، یک خوانش و روایت شخصیه (راستش خیلی با روایت شخصی هم موافق نیستم ، بیشتر روایت تهیه کننده است تا آدمی که دارای تفکر و اندیشه ی شخصی منحصر بفردی باشه ) از بخش هایی از زندگی مهندس بازرگان.

مشکل بسیاری از افراد با این فیلم ، علی الخصوص در لحظاتی به اوج خودش می رسه که روای مطالبی رو راجع به لیبرالیسم و ... مطرح می کنه که مشخصا خیلی بزرگتر از دهن کارگردانه و نشون دهنده ی سواد بسیار پایینه ملاقلی پور. سطح سواد و دانش بسیار پایینی که عملا منجر به تولید اثری به اصطلاح مستند شده که به هارد تاک های پوپولیستی تلویزیونی که مجری می خواد بزور همه حرف هاش رو تایید کنن ، نزدیک تره .  

هرچند که بنا داشتم به هیچ عنوان وارد مسائل فرامتنی فیلم نشم و سعی کنم حتی اگر میشم ، بنا بر منطق نتیجه گیری داشته باشم، به گونه ای که نیاز به نقل مسائل تاریخی نداشته باشم، اما شاید بد نباشه کمی راجع به نتیجه گیری کوته نظرانه ی فیلم هم صحبت کنم. این نتیجه گیری انقدر ناشی از بی سوادیه که محمد قوچانی در برنامه ی نقد و بررسی فیلم به صراحت به ملاقلی پور تاخت که (کمی ادبیات حرف رو عوض کردم):

 

اگر شما می گید چون کتاب راه طی شده ی بازرگان (که اصلا اسم فیلم هم از همینجا  اومده) در دوره ای رفرنس مجاهدین خلق بوده ، پس بازرگان مقصره و به نوعی مجاهدین خلق  انشعابی از نهضت آزادی محسوب میشه.

مگر در صدر اسلام خوارج ، قرآن رو ملاک نمی گرفتند و به انحراف می رفتند؟

مگر امروز داعش و طالبان به ظاهر قرآن رو ملاک نمی گیرند و به انحراف می روند؟

 

تازه اعوذ بالله مهندس بازرگان که خدا نیست و قطعا کتاب راه طی شده پر از ایراد و غلط و اشتباه است. این چه تفسیر کودکستانه ای است که می کنید؟!

در نهایت ، بنده به آقای ملاقلی پور صمیمانه توصیه می کنم که عوض جار و جنجال بی خود برای فیلم های ضعیفشان و داد و فریادهای بی مزه زمان جشنواره ها که چرا فیلم هایش قبول نمی شوند یا مورد توجه قرار نمی گیرند ، به فعالیت های جیمی جامپانه ی خود ادامه دهند که تصور می کنم در آن مسیر استعداد بیشتری برای بروز داشته باشند.

هرچند که شاید بنا به سلیقه ی بسیاری و از جمله خودم ، ترجیح می دهم جیمی جامپ هایی از جنس فینال جام باشگاه های سال گذشته ببینم تا آقای ملاقلی پوری را با آن شمایل!


پی نوشت: این مطلب تا زمانی که آقای جهرمی  پاشون رو از روی سیم وردارن و من بتونم گوگل کنم ، بدون عکس خواهد بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

سوتفاهم و صالحان

پی نوشت: این یادداشت ، یادداشتیه که به واسطه ی مشق!!! استاد گرامی در مقطع کارشناسی ارشد مجبور شدم انجام بدم. پس اگر از این به بعد با یه سری یادداشت برخورد کردید که به استیل من نمی خوره درباره ی این چیزا بنویسم تعجب نکنید.

این یادداشت های  بدون برنامه ریزی قبلی هستن و یک جور سعادت اجباری! محسوب می شن.

تا به امروز این دو نمایشنامه رو خوندم و حتما در چند هفته ی آینده ، یادداشت دیگری درباره ی سه نمایشنامه ی دیگر کامو خواهم نوشت . ولی عجالتا ، این شما و این سوتفاهم و صالحان (یا عادل ها)

کامو به خوبی نقطه ی روایت داستان رو عوض می کنه. خیلی درست سکانس عوض می کنه و به شکل موجزی داستان رو روایت می کنه. به زیاده گویی نمی افته

در صالحان اگر اسامی ویه سری چیزا رو حذف کنیم ، واقعا نمیشه تشخیص داد این درباره ی کدوم گروه ایده اولوژیک مسلحانه است. کامو انقدر به اندیشه های تمامی این گروه ها درست نزدیک شده که از گروه های مسلحانه ی ایده اولوژیک ایران تا هرجای دیگه ی دنیا و در طی زمان های مختلف ، میشه همین داستان رو دید. نکته ی مهم دیگه ، عدم طرفداری کامو از این گروه هاست که به روشنی در تضاد با روشنفکران آن دوران فرانسه است که تفکرات چپ داشتن ( با احترام به همه معتقدم ، حالا اون دوران نه ، ولی اگر کسی امروز دیگه تفکرات چپ داره از غار تاریخ بیرون اومده و حتما احمقه) و البته نتیجه ی انقلاب کمونیستی روسیه خودش مبین اینه که چقدر کامو در مقابل خیلی ها درست میدیده

نکته ای که برای من در آثار کامو اهمیت داره اینه که همواره محتوا  سوار برتکنیکه، به این معنی که بنظرم معلومه کامو بیش از اینکه یه نمایشنامه نویس باشه ، یه متفکره.

یه متفکر که تعدادی شخصیت  "عموما" خاکستری خلق می کنه (مثلا همسر در سوتفاهم سفیده سفیده تقریبا) که با استفاده از یه سری شوک در درون داستان (مثلا در صالحان زندانی ای که مسئول تمیز کردن زمین هست ، مامور اعدامم هست) که البته متاسفانه خیلی هم ازشون استفاده ی خاصی نمیشه ، داستان رو جذاب می کنه ، داستان هایی که عموما در بلوک شرق میگذرن و دغدغه ی مرگ (کشتن و کشته شدن) به همراه دغدغه ی دین ، تم بزرگ و کوچک داستان ها رو تشکیل می ده و به خوبی میشه دیدی که معروفه به " پوچ گرایی" رو در آثارش دید.کما اینکه من خیلی با این عبارت ارتباط برقرار نمی کنم.

کامو موقعیت های غریبی میسازه ، مثل موقعیت ابتدایی پر از تعلیق سوتفاهم که من رو تا اندازه ای یاد روانی هیچکاک انداخت (البته فک کنم هیچکاک بعد از نمایشنامه ی کامو ، اون فیلم رو میسازه و نمی دونم چقدر تحت تاثیر بوده) و بعد از کنش ها ، کامو نه با تمرکزی که فرهادی روی واکنش کارکترهاش داره ، ولی تا اندازه ای روی واکنش شخصیت هاش تمرکز می کنه و سعی می کنه به ما از انگیزه ها ، تفکرات و دلایل کنش های مختلف کارکترهاش بگه

در کل ، کاموعه دیگه

چی می تونم دربارش بگم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

تازه نفس ها

در شرایطی که در این چند روزه همه جا پر شد اول از خبر اکران خانه ی پدری و بعد خبر توقیفش ، دوست داشتم کمی دربارش بنویسم.

نکته ی جالب اینه که هرچه قدر به عقیده ی بنده حداقل ، سکانس اول خانه ی پدری ،  خوب و مهمه ، باقی فیلم ضعیفه و نمی تونه درست پیش بره.

سکانسی که تمام این جار و جنجال های بی خود ، اتفاقا به خاطر اونه و کیانوش عیاری با ممارست درستی ، زیر بار حذف این سکانس نرفته.

 اما اینها باعث نمیشه که نگم به نظر من ، خانه ی پدری فیلمی کم مایه و ضعیفه که اگر به خاطر یک سری التهاب خارج از فیلم نبود قطعا دیده نمی شد.

حالا هم که انقدر مجوز اکران ارشاد بدرد نخور شده که یک نهاد دیگه می تونه بیاد بگه:

 "نه ، من با اون بخش از فیلم حال نکردم! بکشید پایین! "

و در شرایطی که آخرین فیلم عیاری ، یعنی "کاناپه" هم توسط همین دوستان ارشاد توقیفه ، زمان رو خیلی مناسب دیدم تا ازتون دعوت کنم ، اولین فیلم کیانوش عیاری که مستندی است درباره ی وقایع تابستان 58 رو تماشا کنید.

این فیلم بنظر من ، از جهاتی بهترین فیلم عیاریه و در لحظاتی انقدر اطلاعات دست اول و جذابی به مخاطبش می ده که می شه ازش پس از 40 سال ، به عنوان یک سند تصویری بسیار مهم یاد کرد. فیلمی که عیاری 28 ساله و دوستانش با کمترین امکانات و به شکل رفاقتی ساختن. اما میشه در اون ، از نوع پوشش زن ها تا عکس گرفتن مردم با مجسه ی یاسر عرفات رو تماشا کرد.

بیشتر توضیح نمی دم تا چیزی اسپویل نشه. ولی امیدوارم شما هم ببینید و لذت ببرید.


پانوشت: درباره ی فیلم تازه نفس ها یک سال و خورده ای پیش نوشتم و به شکل پیش نویس در وبلاگ قرار دادم ، اما بنا به دلایلی منتشرش نکردم. این روزها و با داستان های خانه پدری ، بهانه ی مناسبی برای بازنویسی و انتشار اون یادداشت پیدا کردم.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

جستار نویسی ، این هم مثالی دیگر و از دو که حرف می زنم ، از چه حرف می زنم

چند وقتی هست که درباره ی جستار و جستار نویسی ،  خصوصا در بین بلاگرها زیاد میشه شنید

به همین دلیل کنجکاوی ام گل کرد که برم ببینم این جستار چیه که همه ازش حرف میزنن

چون همیشه با تعریف کلاسیک واژه ها مشکل داشتم ، از تعریف جستار میگذرم

ولی اگر دنبال تعریف اون هستید مطمئنم که با یک گوگل کردن ساده به جواب های مناسبی خواهید رسید

دیوید فاستر والاس ، یکی از شاخص ترین جستارنویس های عصر حاضره (البته الان دیگه نیست!😁 خود والاس هم گوگل کنید بی زحمت)

والاس از زندگی عادی و عموما کسالت بار ما آدم ها میگه و این مساله به خودی خود جستارهاش رو قابل لمس و مملو از جزییات می کنه.

جستار هایی که با لهجه ی طنز والاس ، تجربه ی مسرت بخشی رو برای مخاطبانش می سازن..

نشر اطراف در این مدت زمان نه چندان زیادی که از تاسیسش گذشته ، کتاب های بسیار خوبی رو چاپ کرده که از همینجا جا داره بهشون دست مریزاد بگم

به زودی هم می خوام با شروع خوندن کتاب سواد روایت ،در یک سلسله پست به خلاصه ی این کتاب بپردازم. (البته که هیچی خود اصل کتاب نمیشه، ولی خب من عادت به خلاصه نویسی کتاب ها دارم و "بخشی" از اون خلاصه رو اینجا قرار می دم )

چند هفته بعد از خوندن کتاب والاس ، کتاب " وقتی از دو حرف می زنم ، از چه حرف می زنم" موراکامی رو خوندم. کتاب بسیار خوبی که به همت نشر چشمه منتشر شده و البته چون نزدیک به دو ماه از خوندن هر دوی این کتاب ها می گذره و حافظه ی من خیلی قابل اعتماد نیست، ترجیح می دم چیزی راجع به محتوی کتاب ها نگم .

البته که شهرت مواراکامی در حدی هست که نیازی به تعریف من نباشه واقعا

اما خلاصه ی جریان اینه که فهمیدم خیلی از یادداشت هایی که در این بلاگ تحت عنوان روزنوشته ها نوشتم ، همه در چارچوب جستار می گنجن.

من الان چند سالی هست که مداوم می نویسم .(شاید اینجا کم کارم ، ولی خب من جاهای مختلفی می نویسم)اگر بخوام به عنوان آدمی که تجربه ای هرچند ناچیز در حوزه ی نوشتن داره ، ثمره ی این چند سال نوشتن رو بگم ، حتما می گم  نوشتن هر روزه، زمانی که برای مدتی طولانی پی گرفته بشه ، اتفاق عجیبی رو رقم می زنه.

مهم نیست درباره ی چی می نویسید و چرا می نویسید. وقتی این وسواس ها رو کنار بزارید و هر روز بنویسید ، خود این مسائل به مرور درست میشه.

من تقریبا بخش زیادی از اتفاقات این چند سال رو اینجا و جاهای دیگه نوشتم و ثبت کردم. به مرور خودم پیشرفت خودم رو می بینم . چه از نظر سطح نوشتن و چه از نظر سطح فکری . نمی گم به جایی رسیدم از نظر سطح فکری ، ولی مطمئنم یک سال دیگه که این نوشته ها رو می خونم ، به سطح فکر پایین امروزم می خندم و راستش بنظرم این فوق العاده است. اینکه آدم بتونه رشدش رو ببینه و از اون مهمتر ، اینکه ببینه یه روزایی چطوری فکر می کرده و دغدغه هاش چی بوده.

آخه می دونید ، دغدغه های آدم ها در طول زمان عوض میشن و حتی فراموش میشن

و البته برای من هم مثل خیلی از دوستانم، نوشتن ، راهیه برای فراموش کردن

و حتی راهیه برای فکر کردن و جمع و جور کردن ذهن

خلاصه می خواستم به بهانه ی معرفی دو کتاب عالی جستارنویسی، ازتون دعوت کنم  تا شما هم شروع به نوشتن کنید. فکر می کنم اگر تا اندازه ای صبور باشید ، بعد از چند وقت ، چیزی رو در نوشتن ببینید که به این راحتی ها دیگه رهاش نکنید.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

کنترل کلاس ها

دستش را دور ماژیک وایت برد گره می کند،با دست دیگرش ، گوشی تلفن همراهش را نگه داشته و مقابل در کلاس 609 ایستاده است.  در همان حین که مشغول سرتکان دادن است، به یکباره به حرکت ریتمیک پاهاش خاتمه میدهد و میگوید: وظیفه ی من نیست که دنبال کلاس بگردم. وظیفه ی من اینه که درسم رو درست به دانشجو بدم.

تعدادی دختر و پسر ، اطراف او حلقه زده اند و مشغول تماشای او هستند. یکی از دخترها ، به شانه ی دختر بغل دستی اش میزند و با چپ و راست کردن سر ، بی صدا میگه: او او

یکی از پسرها که زل زده بود به خانوم وایت برد به دست، پوزخندی ریز میزند و سرش را پایین می اندازد.

خانوم وایت برد به دست ، زل زده به در بسته ی اتاق 609 و پای تلفن میگوید: 
از یک مهر ، هر روز جای کلاس ما رو عوض می کنید. یه بار یه کلاس می دید یه بلوک دیگه ، بعد می ریم می بینیم کلاس قفله! ، بعد زنگ میزنیم میگید نه اون اشتباه بود ، یه کلاس می دیم بلوک خودتون ، بعد میایم کلاس اینجا می بینیم انباره! این چه وعضشه آخه؟

در طبقه ی همکف ، اتاق کنترل کلاس ها ، آقای خپل و پشمالویی که پشت میز قهوه ای رنگ بزرگش نشسته ،می گوید: 
خانوم دکتر به خدا ما داریم تمام تلاشمون رو میکنیم. من الان اینجا یه عالمه ارباب رجوع دارم که دارم کارشون رو انجام می دم. کار شما هم در اولویته. اصلا فعلا عجالتا تشریف ببرید اتاق 603 که این هفته کلاسش تشکیل نشده تا برای جلسه ی بعد یه فکری بکنم. قربان شما ، خدافظ
 تلفن را می گذارد و در حالی که با انگشت اشاره اش مشغول بازی کردن با پشم های روی دستش است، به آقای لاغر و کوتاه قدی که میز بغل دستی اش نشسته می گوید:
فک کردن نوکر باباشونو گیر اوردن 
نشونشون میدم.
مرد خپل ، صندلی اش را عقب می کشد و از جایش بلند می شود و در حالی که صدای خش خش دمپایی هایش ، تنها صدایی است که در اتاق به گوش می رسد ، به سمت دیگر اتاق می رود.
مرد خپل در حالی که گوی شیشه ای که در آن تعدادی کاغذ سفید قرار دارد را از روی قفسه برمی دارد ، نگاهی به پنجره ی اتاق می اندازد.
از پنجره ، بخش زیادی از شهر از بالا مشخص است. 
مرد خپل به سمت مرد لاغر نگاه می کند: 
چه ترافیکه اوایل مهریه هااا ، نگا ، همه جا قفله.
مرد لاغر اندام با بهت به پنجره خیره میشود.
مرد لاغر:اوخ ، اوخ ، دیرم شد 
و به سرعت مشغول بستن کیف دستی اش می شود و ادامه می دهد:
قرار بود واسه اینکه این چند روز اول مهر،توو ترافیک وحشتناک نمونم، من زودتر از سرکار برم و سرراه پسرم رو از مدرسه سوار کنم.
مرد خپل در حالی که به سمت میزش برمی گردد و یک دستش را در دماغش کرده می گوید:
اینا حتی عرضه ی مدیریت کردن ترافیک تهرانم ندارن به خدا، مملکتو میدادن به من ، میدیدن چجوری مدیریت می کردم.

مرد لاغر که تقریبا کیفش را جمع کرده با خنده می گوید:
تو اگه رییس جمهور میشدی ، من بهت رای میدادم بخدا.

مرد خپل دستش را از بینی اش خارج می کند و می گوید: 
اگه من رییس جمهور شم ، تو رو میکنم معاون اولم قبوله؟
سپس دستش را به سمت مرد لاغر پیش می کشد.
مرد لاغر اندام ، کمی خود را عقب می کشد و می گوید: 
آقا ما بدون دست هم قبولت داریم! 

مرد خپل ، ابرو در هم می کشد و با خنده می گوید:
ولی من بدون دست قبول ندارم! 
و دست آقای لاغر اندام را به زور در دست خودش می گذارد.
آقای لاغر اندام که در حال چشم غره رفتن به مرد خپل است می گوید:
خب دیگه ، من باید برم.
مرد لاغر به زور دستش را خارج می کند و با کیف از اتاق می رود.
مرد کپل که درون گوی شفاف اش کاغذ هایی شامل:
فنی
ابن سینا
علوم پایه
انسانی 
بلوک آموزشی
و پلاسما نوشته شده 
چشمانش را می بندد ، چیزی زیر لب زمزمه می کند ، دستش را داخل گوی می کند و کاغذی را در می آورد که روی آن نوشته پلاسما
سپس و در حالی که به مانیتور خیره شده و ابرو بالا می اندازد ، لبخندی می زند و در سیستم وارد می کند:
کلاس زبان تخصصی خانوم دکتر ، ساختون فیزیک پلاسما ، اتاق 206
و در حالی که یک پای اش را از دمپایی بیرون اورده و روی پای دیگرش قرار داده ، با یک دستش مشغول بازی کردن با پای عرق کرده اش است و با دست دیگرش گوشی را برمی دارد و شماره ای میگرد: 
سلام خانوم دکتر ، خوبید ؟ جای کلاس زبان تخصصی تون مشخص شد روو سایت (لحظاتی سکوت)
می دونم خانوم دکتر ، به خدا می دونم ، نیست ، خیییلی گشتم ، کلی هم رایزنی کردیم که همین پلاسما رو بهمون دادن. من بخاطر شما و بچه های ادبیات نمایشی کلللی به اینو اون روو زدم. (پس از لحظاتی سکوت و در حالی که لبخند می زند) معلومه خانوم دکتر ، اصن دانشگاه به ما هم سفارش کرده که حالا که بعد از چند سال ، دوباره ادبیات نمایشی اوردیم ، حسابی از این ورودی های جدید استقبال کنیم.  حالا یه ذره پیاده روی و کوه نوردی هم واسه بچه هاتون بد نیست
(لحظاتی سکوت)
چشم
چشم، من بازم مجدد تلاشم رو میکنم. با من امری نیست؟ خدا نگه دار

مرد خپلو گوشی را می گذارد و با ته لبخند از سرجایش بلند می شود و به کنار پنجره می رود.در همان حین که از روی قفسه چند دسته کلید را برمی دارد ، به پنجره ی اتاقش خیره می شود و سری تکان می دهد.
 وارد راهروی دانشگاه می شود و در حالی که صدای خش خش دمپایی و دیلینگ دیلنیگ کلید ها در تمامی راهرو شنیده می شود ، به جلوی آسانسور می رود. 
مرد خپل سینه سپر کرده و دیلینگ دیلینگ و خش خش کنان در راهرو ی طبقه شش راه می رود. یک به یک در های باز را قفل می کند و پشت در یکی از کلاس ها روی صندلی می نشیند.
از داخل کلاس صدای خانومی به گوش می رسد که می گوید:
برای جلسه ی بعد ، یک روایت مستند یا داستانی از تهران برام بنویسید. 
برید به سلامت
مرد خپلو کلید هایش را نگاه می کند وپس از لحظاتی ، یک کلید که روی آن نوشته: 603 را جدا می کند.
در کلاس باز می شود و خانوم ماژیک بدست به همراه حلقه ی پسرها و دخترهایی که در ابتدا اطرافش بودند ، از کلاس خارج می شوند و به سمت آسانسور می روند.
مرد خپلو درحالی که از لای پنجره به تصویر ترافیک تهران از بالا خیره شده، در را قفل می کند.

سعید مولایی    مهر 98


پی نوشت: عکس تزیینی است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

معضلی بزرگ به نام بد محضری

چند وقت قبل ، زمانی که به دفتر فیلمسازی یکی از بهترین تهیه کننده های تلویزیون برای انجام پروژه ای رفت و آمد داشتم ، قرار شد کار تدوین مجموعه ای که من کارگردانش بودم رو به تدوینگر دفتر ، یعنی خانوم مفخم بسپاریم و من هم گه گاهی برم تا روی کار نظارت کنم.
(فامیل واقعی ایشون چیز دیگه ای بود)
داستان از جایی شروع شد که من با تهیه کننده وارد اتاق تدوین شدیم و من رو به خانم مفخم معرفی کردن.
تهیه کننده خودش هم شناخت زیادی از تدوینگر نداشت و خانوم مفخم رو به عنوان یک تدوینگر عالی بهش معرفی کرده بودن. 
به همین دلیل تا خانوم مفخم دست به تدوین شد و کمی کار کرد ، تهیه کننده به من نگاه کرد و بی صدا گفت: کارش چطوره؟
خانوم مفخم دستش کند بود ، اما بنظر نمی رسید مشکل دیگه ای داشته باشه.درست هم نبود من نگاه های نگران تهیه کننده ای که انقدر به من لطف داشته رو بی جواب بزارم.
منم برای اینکه خیالش راحت باشه سرش کلاه نرفته بی صدا گفتم:
عاااااااالیه

اما چشمتون روز بد نبینه. از فرداش کار به جایی رسیده بود که من برای تدوین سه دقیقه ، باید از ساعت 9 صبح تا 5 عصر دفتر باشم.  تووی متن آیتم نوشته بودم باید تدوین موازی بشه ، میومدم می دیدم پیوسته تدوین کرده! 
بهش می گفتم اینجا رو بلور کن ، تبلیغ روی دیواره ، شبکه گیر میده ، میگفت نمیشه!
میومدم میدیم از سر تا ته کار کامل یک موسیقی ثابت و مونوتون گذاشته
البته ، مشکل اصلی کیفیت کار خانوم مفخم نبود. مشکل اصلی اخلاق ایشون بود.
اشتباه نشه ، خانوم مفخم اصلا از این آدمای شلوغ کار و پر رفت و آمد نبود. اتفاقا خیلی ساکت و سر به زیر بود . حتی اهل غیبت کردن و زیر آب زنی هم نیود.
فقط یک ذره زیادی سرد بود!
انقد سرد که من هر سری میرفتم دفتر ، بلافاصله سست میشدم و چرتم می گرفت. باهاش حرف میزدی هیچ واکنشی نشون نمی داد. هیچ داستانی نداشت برای تعریف کردن و اگر تو هم داستانی برای تعریف کردن داشتی ، بعد از چند لحظه احساس می کردی که داستان رو برای دیوار کناری ات اگه تعریف کنی بیشتر واکنش نشون میده تا تدوینگر.
حتی ناهار نمی خورد! میگفت رژیمه
یه معدود لحظاتی که از صندلی بلند می شد می رفت و جلوی پنجره به خورشید نگاه می کرد.
اگه اشتباه نکنم فتوسنتز می کرد. (معلوم بود خوب هم این کار رو می کنه ، حداقل اضافه وزنش که اینجوری نشون میداد)
حتی گیاها هم آب میخورن ، ولی مدیونید اگه فک کنید خانم مفخم از صندلی اش پا می شد و چایی می خورد.
حتی من ندیدم در طی اون چند ماه ، یه دستشویی بره!
اون روزایی که باید پا می شدم می رفتم دفتر ، عزا میگرفتم و از شب قبلش ، کابوس خانوم مفخم رو میدیدم.
تازه من از همون اول هم قرار نبود همیشه اونجا باشم ، اما کار به جایی رسیده بود که اگه نمی رفتم، می گفت، چرا نیومدی؟
شاهکار اون وقت هایی بود که نمیرفتم ، چرا که اثر نهایی در سطح یک کارآموزی که تازه کار با پریمیر رو (اونم نه به شکل حرفه ای) یاد گرفته تدوین شده بود و من همیشه با خودم فکر می کردم ، این واقعا بلد نیست یا داره منو اذیت می کنه؟!
حتی در یکی از معدود دفعاتی که کمی حرف زد ، در جواب من که گفتم اینجا رو باید از آهنگ گادفادر استفاده کنیم گفت: نمی شناسم!
اصن به عنوان آدمی که در حیطه ی سینما و تلویزیون کار می کرد آدم خاص و عجیبی بود.
من آدم های عجیب و خاص خیلی دوست دارم ها ، ولی خب این یه ذره فرق می کنید.
می دونید ، ینی یه مشکلی داشت که من بهش می گم:
بدمحضری
مشکلی که از کیفیت فنی آدم ها بنظرم خیلی در انتخاب همکار شاخص مهمتریه.
خیلی مهمه که آدم ها از نشستن درکنار من، از کارکردن در کنار من و از بودن من لذت ببرن.
البته شاید برای خانم مفخم عبارت خودساخته ی "سرد محضری" مناسب تر باشه.
خلاصه که ، گذشت آقا
گذشت


پی نوشت1: فقط لطفا نپرسید که آخر عاقبت اون برنامه با حضور خانوم مفخم چی شد !😁

پی نوشت2: متن و عکس باهم بی ارتباطند و عکس پارک ملت صرفا برای خالی نبودن عریضه اضافه شده است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

مغول های پرویز کیمیاوی

پیش نوشت:این یادداشت نخستین یادداشت از مجموعه یادداشت هایی است که بنا دارم در خصوص سینمای جریان آلترنیتیو و تجربی سینمای ایران منتشر کنم.

پرویز کیمیاوی که اتفاقا قرابت اسمی جالب توجهی هم با مسعود کیمیایی داره (و سینماشون حسابی با هم فرق می کنه) به خاطر فیلم باغ سنگی در دهه ی پنجاه برلین جایزه می گیره و به قول خودش پیش از عباس کیارستمی ، اون نورچشمی جشنواره های خارجی بوده که بعد از انتقاداتی به اون ها ، این جایگاه رو کیارستمی میگیره.

کیمیاوی که فرانسه سینما خونده ، تا اندازه ای کارهای آوانگارد و ساختارشکنانه ای مثل موج نوی فرانسه انجام می ده . (البته همچین هم شاید ارتباط مشخصی نشه بینشون برقرار کرد.)

باغ سنگی ، مغول ها ، ایران سرای من است و ... ساختار رئالی ندارن ، شخصیت پردازی کلاسیکی ندارن ، حول یک تنش مشخص نمی گردن و به همین دلیل ، طبیعتا مخاطب عام استقبال چندانی از اون ها نمی کنه.

حتی بنظرم این شعارهایی که در فیلم مغول ها داده میشه که تلویزیون بده و همه چیز جوامع محلی رو نابود می کنه و ... بیشتر مناسب برنامه ی پرمحتوای صدا و سیماست تا یک سینمای روشنفکرانه ی واقعی

ولی خب فیلم گه گاهی عناصر طنز یا سوال های خوبی مطرح می کنه که خب بلاخره بدک نیست.

ولی به هیچ عنوان نمیشه یک اثر عمیق و ماندگار رو بهش داد.

کلا یه مشکلی که من با سینمای آلترنیتو ایران دارم اینه که چرا مثل برادران کوئن یا تیم برتون، دنیای عجیب خودشون رو با شخصیت پردازی و استفاده از مولفه های داستان گویی کلاسیک برای مخاطب قابل تحمل نمی کنن؟ 

نمی دونم ، شایدم "من" زیادی تفکراتم به جریان اصلی سینما نزدیکه!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

وقتی فارسی بلد نیستیم

سکانس اول:

چند روز قبل که مطابق عادت این سال ها ،فرصتی دست داد تا دم غروب مشغول پرسه زدن در خیابان ها و کوچه باغ های این شهر بشم به اینجا رسیدم.

 

همون لحظه ای که داشتم وارد این کوچه می شدم ، کمی عقب تر از خودم، یه مرد چهل و خورده ای ساله با لباسی رسمی و پلاستیک شیر و نون و ماست بدست داشت وارد کوچه می شد.منم هدفون به گوش غرق در موزیک بودم و آروم آروم قدم می زدم تا به ته کوچه ی بن بست برسم و زودتر بتونم خودم رو غرق در منظره بکنم. ته کوچه ، یه دختر نوجوون به همراه سگش مشغول بازی کردن بود. با توجه به اینکه تمام آپارتمان های اون کوچه همه شبیه به هم بودن و سر کوچه ، یه کانکس متروک قرار داشت، احتمال می دادم که کوچه و تمام ساختمون های اون ، مربوط به یک نهاد یا شرکت خاص باشه.

مرد میانسال ، گام هاش رو سریعتر کرد. وسط کوچه بودم که فریاد زد: آقا این کوچه تهش بن بسته ها (انقدی بلند داد زد که از هدفون و موزیک بسیار بلندی که داشتم گوش می دادم تونستم بشنومش)

به رسم ادب برگشتم و گفتم مرسی و به راهم ادامه دادم.

مصر تر داشت پشتم می اومد. حواسم بود که به هیچ عنوان به دختر نزدیک نشم. حتی برای اینکه از هر نوع برخورد احتمالی جلوگیری کنم ، سرم رو انداختم پایین تا با دختر چشم تو چشم نشم.

یه گوشی هدفونم رو انداختم تا هوشیاری ام نسبت به محیط اطرافم بیشتر شه

به راحتی می تونستم خس خس سینه و نفس نفس زدن  مرد میانسالی که پلاستیک به دست ، تلاش می کرد از من عقب نیوفته رو حس کنم.

رفتم توی مسیر خاکی کنار کوچه تا بتونم بیشترین فاصله ی ممکن رو با دختری که وسط کوچه داشت با سگش بازی می کرد ایجاد کنم.

سرعتش رو بیشتر کرد ، می تونستم حس کنم یه گرگ آلفا ، داره برای نجات قلمرو اش حالت تهاجمی میگیره.  در همون حین که داشتم با بیشترین فاصله ی ممکن ، ینی چیزی نزدیک به 10 متر از کنار دختر می گذشتم ، سگش اومد کنار من تا باهام بازی کنه.

مرد میانسال دیگه داشت می دوید! یه لحظه احساس کردم داره سمت من میاد . سرعتم رو بیشتر کردم. رفت و کنار دختر وایساد.

منم با چند گام سریع ، خودم رو به انتهای کوچه و منظره رسوندم. به راحتی می تونستم نفس نفس زدن های مرد رو متوجه بشم که احتمالا با خودش فکر می کرد: هر لحظه ممکنه دخترم رو بخوره!

اون یکی گوشی هدفونم رو در گوشم گذاشتم و غرق  دیدن و شنیدن شدم.

سعی کردم ذهنم رو آزاد کنم از خودم

کمانچه ی سحر آمیز کیهان کلهر بلندم کرد از زمین

 همه چیز رو فراموش کردم

حالم که بهتر شد ، هردو گوشی رو دراوردم

حالا وقت دیدن و شنیدن اطراف بود

خیره شده بودم به رفله ی دنیای اطراف روی پنجره ی آپارتمان ها

گردن رو با حرکت پرنده ها می گردندوندم و با بال زدنشون منم پرواز می کردم

واقعا نبودم روی زمین

تا اینکه مرده یهو گفت: همه ی پنجره های اینجا حفاظ دارن!

از آسمون افتادم رووی زمین!

خیره شدم تووی چشماش و گفتم: جدا؟(با تعجب) وااااای ، مرسی که گفتید؟ (با خنده و طعنه)

حال و حوصله ی نداشتم مزاج خودم رو تباه کنم ، وگرنه اگه می خواستم یه ذره اذیتش کنم ، دوربینم رو در می اوردم ، شروع می کردم به عکس گرفتن از پرنده های (یه جوری ژست می گرفتم انگار دارم از پنجره ها عکس می گیرم ) و انقد تحریکش می کردم تا زنگ بزنه پلیس. بعدش هم با نشون دادم مجوزم به پلیس و گفتن اینکه این آقا مانع کار من شده ، بازی رو برمی گردوندم.

ولی ترجیح دادم جدی اش نگیرم و حال خوب خودم رو با کشف کردن جاهای عجیب این شهر در یک غروب تابستونی تکمیل کنم.

اما  گاهی با خودم می گفتم: با یه ادبیات دیگه هم طرف می تونست صحبت کنه ، اونجوری حتما من هم تلاشم رو می کردم تا نگرانی اش رو رفع کنم.

سکانس دوم:

برنامه بر این میشه که در یک جمع خانوادگی به روستایی در حاشیه ی جاده چالوس برن و زادروز فرخنده ی بدنیا اومدن دوست ما رو گرامی بدارن. پس دوستم به عمه اش مثل باقی فامیل زنگ میزنه تا دعوتشون کنه.

اما عمه جان می گه:

اگه جاده چالوسه ، من نمیام. 

و در نهایت ، این مهمونی به دلیل همین برخورد عمه جان کنسل میشه!

اون دوست به من گفت که من عمم رو درک می کنم که خب آخر هفته ها جاده چالوس ترافیکه و به هر دلیلی دلش نمی خواسته تووی این ترافیک قرار بگیره.ولی این رو نمی فهمم که چرا اینجوری این حرفو زد.

چرا نگفت مثلا: جاده چالوس یه ذره ترافیکه ، چطوره بریم فلان جا مثلا؟

چرا اینجوری؟ با این برخورد؟ با این ادبیات؟

سکانس سوم:

نمی دونم ، تا حالا واسه شما هم پیش اومده توی جمع های خانوادگی ازتون بپرسن: متاهلید؟ مجردید؟ چرا ازدواج نمی کنید یا ...

یکی از دوستان تعریف می کرد که چند روز پیش ، همینجوری که با یکی از اقوام شدیدا مذهبی (از همونایی که دربه در دنبال این هستن که شما رو با پارامتر های خودشون بسنجن و یه ایرادی در مدل زندگی شما پیدا کنن) مشغول صحبت درباره ی زندگی و اینجور جفنگیات بوده که یهو ازش پرسیده:

دوست دختر داری؟

دوست ما هم همینجوری زل زده بهش و مونده که به آدمی که خیلی براش عزیزه ، چه جواب مودبانه ای بده در این شرایط.

از استراتژی پروفسور دکتر استاد محمود احمدی نژاد استفاده کرده و سوالش رو با چند سوال جواب داده (باز بگید احمدی نژاد بده) و هرچند که اون فامیل عزیز به مراد دلش که جواب صریح ماجرا بود نرسید ، ولی خب قضیه ختم به خیر شد.

اما راستش هنوز گاهی وقتا با خودم فکر نمی کنم

اصلا ما چقدر حق داریم حتی به عنوان کنجکاوی چنین سوال های شخصی ای بکنیم؟

حالا بگذریم از اینکه حتی در فرم های استخدام این مملکت ، عنوان و اقسام سوالات کاملا شخصی که فقط به خوده آدم مربوطه ( و حتی بعضا به خود آدم هم مربوط نیست ) پرسیده می شه.

حتی اگر می خوایم محض کنجکاوی چنین سوالاتی بپرسیم ، آیا این ادبیات صحیحی برای این کار هست؟

(امیدوارم شخصی انقدر پرت نباشه از موضوع که متوجه نشه این سکانس، درباره ی دوست دختر داشتن یا نداشتن یا هر مساله ای شبیه به این نیست! و موضوع چیز دیگه ایه. امیدوارم موضوع اصلی به حاشیه رانده نشه)

شاید بشه با نگاهی ساده اندیشانه گفت که هیچ کدوم از این آدم ها  مقصر نیستن و فقط بلد نبودن درست از زبان فارسی استفاده کنن ، ولی اگه از من بپرسید ، بهتون می گم این آدم ها حتما مقصرن. چرا که زبان فارسی ، زبان مادری شون رو بلد نیستن. شاید بد نبود جای سیستم فشل و ناکارآمد آموزش و پرورش و به جای بسیاری از اون مزخرفاتی که در مدارس یاد می دن ، یه درسی هم میزاشتن که به دانش آموزا یاد بدن چطور حرف بزنن.

 

پی نوشت1: این نوشته اصلا به این معنا نیست که خود نگارنده بلده درست از زبان فارسی استفاده کنه.

پی نوشت2: تصویر مربوط به منظره ای است که برای دیدنش در سکانس اول به ته کوچه رفتم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی