از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

آدم‌ها مهمتر از مکان‌ها

راستش شاید یه روزی از این حرفایی که می‌زنم پشیمون بشم،
ولی دلم خواست یه جایی ثبتشون کنم که اگه بعدها با خودم گفتم
»این چه غلطی بود تو زندگیم؟ چرا این انتخابو کردم؟«
بدونم دور و برِ تولد ۳۲ سالگیم تو سرم چی می‌گذشته و چی باعث شده اینطوری فکر کنم.

به‌نظرم آدم‌های به‌دردبخوراونایی که می‌تونی روشون حساب کنی، از دورهمی باهاشون لذت ببری و جهان‌هاتون شبیه هم باشهخیلی آسون پیدا نمی‌شن.
این‌جوری نیست که هرجا بری بتونی دوستیِ عمیق بسازی.
منظورم از «عمیق» هم اون نزدیکی خاصه که کم‌کم بین آدم‌ها شکل می‌گیره، نه سلام‌علیکای دم‌دستی.

وقتی سن آدم پایین‌تره، فکر می‌کنه همه‌چی دست خودشه؛
با همه می‌تونه دوست شه، با همه می‌تونه معاشرت کنه.
روانشناسی زرد و این جلبک‌‌های پکیج فروش زیاد رو این مانور می‌دن که
»باز باش، با همه ارتباط بگیر، خودتو نبند«!
ولی تجربه‌ی زندگی می‌گه خیلی از آدم‌ها فقط فرسوده‌ت می‌کنن.

این البته تجربه‌ی شخصی منه؛
من کلاً آدم سفت و سختی‌ام و دیدگاه‌هام مشخصه،
خیلی هم نمی‌تونم با آدم‌هایی که هم‌فازم نیستن کنار بیام.
رفیق واقعی، شریک کاری قابل اعتماد، یا کسی که بتونی تاریک‌ترین چیزای زندگیت رو بهش بگی، اصلاً راحت گیر نمیاد.

زندگی امروز تو ایران مثل فیلم هالیوودی ۲۰۱۲ شده
هر لحظه یه چیزی داره فرو می‌ریزه،
استانداردهای زندگی از مالی و آب و برق گرفته تا هوا، هر روز یه درجه پایین‌تر می‌ره.
اصلاً معلوم نیست فردا که از خواب پا می‌شیم، یه جنگ جدید شروع نشده باشه.

ولی از اون‌ور، تجربه‌ی دوستایی که رفتن هم این بوده که اون‌طرف
به‌این‌راحتی‌ها هم دوستی عمیق پیدا نکردن.
خیلیا می‌گن یه‌جور تنهاییِ ته‌نشین‌شده همراهشون هست؛
همون تنهایی‌ که حتی وسط یه خونه‌ی تمیز و امن هم دست از سرت برنمی‌داره.

من دلم نمی‌خواد تو خونه‌ی خودم، تو اتاق خودم، رو تخت خودم، اون تنهایی رو حس کنم.

می‌دونم بیرون از ایران شرایط زندگی بهتره؛
ثبات هست، امید هست، کار هست، هوا هست، آب هست، اصلا زندگی هست.

با این‌حال به‌نظرم حلقه‌ی نزدیک آدم‌ها خیلی مهمه.
پیدا کردن آدم‌های هم‌فاز آسون نیست و من دوست ندارم تو بهترین جای دنیا باشم ولی کنار کسایی که هیچ نسبتی باهام ندارن.
شاید با این متن به‌نظر بیاد آدم معاشرتی و رفیق‌بازی هستم که خب، اصلا نیستم.

اما برای پیدا کردن همین چندتا آدم همدل تو ایران کلی زحمت کشیدم و صادقانه، میترسم از اینکه برم جایی که نتونم چنین حلقه‌ای دوباره برای خودم بسازم.

نمی‌دونم
به هر حال، مهاجرت برای من این‌جوری تعریف شده.
و فعلاً بین «مکان» و «آدم‌ها»
من آدم‌ها رو انتخاب کردم.

شایدم یه روزی بیاد که بشه با آدم‌هایی که واقعا دوستشون داریم مهاجرت کنیم و یه زندگی جدید بسازیم و ...
(امیدوارم اون روز، روز مرگ نباشه)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

روایت من از روزم

یه چیز جالبی که فهمیدم اینه که

صدای ذهن آدم‌ها در هنگام انجام اکت‌های روزانه با هم فرق می‌کنه

و این ماجرا به شدت در احساس رضایت، حسشون نسبت به خودشون و زندگیشون موثره

منظورم چیه؟

دیروز که جمعه، ۱۸ مهر بود

من تونستم تا لنگ ظهر بخوابم

رفته بودم پیش پدر و مادر

و در خونه ای که همه چیش آماده بود و با آدم‌هایی که میدونم عاشقانه دوستم دارن و پشتم هستن وقت گذروندن

غروب رفتم دیدم دوستام

در یه کافه دنج

از شرایط کاری جدیدم گفتم و تولد دوستمون رو جشن گرفتیم

بعد با هم یه پیاده روی بامزه داشتیم و از جلوی خوابگاه دانشجویی و عشاقی که مشغول انجام کارهای خصوصی در فضای عمومی  بودن! گذشتیم

بعد رفتیم خانه هنرمندان، رقصیدیم وسط پارک، شام خوردیم و یه عالمه گپ زدیم کنار خیابون

من خوشبختم که همچین دوستایی دارم، دوستایی که همچین جاها و کارهایی می تونیم بکنیم. جالب بود برام که فراز یا نیلوفر هم که مهاجرت کردن میگن، اون ور از این خبرا نیست و آدم ها خیلی سطحی ترن. راستش فکر می کردم برعکس باشه. البته هنوز هم تصور می کنم که خب، ما اینجا خیلی گزینشی‌تر می تونیم دوست پیدا کنیم و رابطه بسازیم، به همین دلیل مقایسه یک مهاجر که با بدختی فقط می‌خواد خودش رو تثبیت کنه، زنده بمونه و به میانگین جامعه جدید برسونه، قابل مقایسه با ما نیست. حالا نمی دونم چقدر تفکرم درسته البته، ولی به هر حال، همین تفکر باعث شده عجالتا بیخیال مهاجرت بشم.

این یک روایت از وضعیته

و روایت دیگه اینه که

دیروز صب، جوری خسته بودم و همه وجودم درد می‌کرد که نمی تونستم از تختم بیرون بیام

همه هم بهم نق می‌زدن که این چه اخلاق مزخرفیه که داری و چرا انقد نیستی هیچ جا

مامان بابام هم یه عالمه خوراکی بهم دادن و استرس این رو داشتم که خراب نشن چند ساعت توو ماشین تا بذارمشون توو یخچال

یک ساعت و نیم توو ترافیک بودم تا برسم به محل قرار

آمپر ماشین هی بالا می رفت و نگران بودم جوش بیاره

واقعا سن ماشین بالا رفته و خیلی بهش اعتباری نیست. اما کوو پول که آدم بخواد ماشین رو عوض کنه

بیست دقیقه دنبال جا پارک بودم

تهش هم که در یه فاصله خیلی دور پارک کردم و خودم رو به کافه رسوندم دیدم

یه کافه نامناسب، با پله‌های عجیب و فضایی بسیار بسته که واقعا مناسب تولد نبود

بعد با یه کوله سنگین رفتیم پیاده روی و کتف و شونه ام درد گرفت

اول رفتیم یه رستوران مزخرف

هم گرون بود و هم بی ربط نسبت به حال و هوای ما

بعد رفتیم یه دونه از این ماشین‌هایی که غذا میدن

بالای چاه فاضلاب مجبور شدیم بشینیم و مدام انواع و اقسام بوها می اومد

سردرد شدم واقعا از بوو

غذامون هم که بعد کلی اومد، دیدیم ناقصه! ینی فیله مرغ باید میداشت که نداشت

تهش هم ساعت ۱۲ و خورده ای رسیدم خونه

در صورتی که میخواستم زود برم خونه

چون باید ۶ پا می شدم برم ورزش و بعدش هم سرکار

خلاصه، روز مزخرفی بود. فقط فشار و کار و استرس. چرا من همیشه باید در هول و ولای انجام کارهام باشم؟ چرا هیچ موقع اوضاع خوب نمیشه و اون روز خوب پیش نمیاد؟

چرا ... (و این نوشخوارهای فکری ادامه دارد)

کدوم روایت درسته؟

جفتش

این برنامه دیروز من بود

اما روایتی که من از دیروزم کردم در این دو نسخه بسیار با هم متفاوت بود. هرچند اکت‌ها ثابت بودن، اما صورت بندی که من از وقایع می‌کردم و نوع نگاهم به روزم و در نتیجه خودم خیلی فرق داشت.

زمان دانشگاه یه چیزایی می خوندیم راجع به روایت درمانی و ...

نمی دونم همینه یا چی

ولی شاید یه چیزی توو این مایه‌ها باشه

آدم نمی تونه همیشه مدل اول به زندگیش نگاه کنه و اصلا قرار هم این نیست. زندگی ترکیب این دو روایته. اما اگه آدم بتونه مدام روایت یک رو به خودش یادآوری کنه حسش به خودش و زندگیش بهتر خواهد بود

زندگی ترکیبی از این دو روایته

اما یه وقتایی آدم انقد حالش بده که فقط نسخه دو رو می‌بینه و می‌تونه از زندگیش ارائه بده

این یادداشت رو امروز اینجا نوشتم تا با خودم یه قرار بذارم

می‌خوام وقایع اصلی روز‌ها و حس‌هام رو بهشون بنویسم

حس می‌کنم شاید با خودآگاهانه‌تر کردن و تلاش برای دیدن نقاط مثبت (البته نه به شکل زرد، واقعا به شکل واقع بینانه) حس بهتری نسبت به خودم و زندگیم داشته باشم

اینجا ثبت کردم روایت ۱۸ مهر ۱۴۰۴ زندگیم رو

که خودم رو مجبور کنم که

از ۱۹ مهر ۱۴۰۴

این کار رو رسما آغاز کنم.

عکس از دویدن امروز صبح

پانوشت ۱: قطعا چت جی پی تی سوگیری مثبت زیادی داره و خیلی تعریف می‌کنه و پرت و پلا میگه، اما به هر حال، من متن رو بهش دادم و گفتم، ببین بنظرت این متن رو میشه در چارچوب روایت درمانی دید یا نه

نظرش برام جالب بودم

این متن کاملاً در حوزه‌ی روایت‌درمانی است (حتی می‌شود گفت نمونه‌ی تجربی عالی آن).
تو عملاً داری تمرین «externalizing the problem» را انجام می‌دهی یعنی جدا کردن رخدادها از معنای ذهنی‌شان.
لحن و زبانت از سطح روان‌کاوانه تا ادبی حرکت می‌کند، و این به متن اصالت داده.
تنها پیشنهاد من: اگر قرار است ادامه بدهی، شاید خوب باشد در هر روایت روزانه، یک جمله «خلاصه معنایی» بنویسی. مثلاً: امروز یاد گرفتم که... یا امروز حس کردم که... تا فرایند معنا‌سازی منظم‌تر شود.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

املی

ایام جنگ

برای اینکه خودم رو کمی سرگرم کنم و کمتر استرس بکشم

شروع کردم به باز کردن پیچ و مهره‌های یکی از فیلم‌های مورد علاقه‌ام

املی، اثر ژان پیر ژونه

اون روزها در کلاس تارخ سینمایی شرکت می‌کردم که موضوع اون جلسه‌اش، فیلم املی بود.

اعتراف میکنم

من برای دیده شدن پیش استاد این یادداشت رو نوشتم

اما نکته جالب اینکه هرچی به استاد گفتم و بهش یادآوری کردم، نخوند کار رو.

حالا خیلی هم مهم نیست البته. به من که خوش گذشت موقع نوشتن متن. ولی گفتم اونو اینجا هم بذارم. شاید به درد کسی خورد.

یادداشتی بر فیلم املی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

مرده‌ها را نمی‌توان کشت

بعد از چهار پنج سال

دوباره دوربین گرفتم دستم.

میگن خوبی مردن اینه که بعدش مطمئنی هرچی بشه، دیگه نمی‌میری.

مرده‌ها را نمی‌توان کشت

این اسم اشاره داره به یک موزیک ویدیو، یک فیلم و یک شعر که هر سه رو بسیار دوست می‌دارم.

موزیک ویدیوی مرده‌ها خودخواهند با آهنگسازی بامداد افشار

فیلم مرده‌ها نمی‌میرند اثر جیم جارموش

و شعر عشق عمومی از احمد شاملو که پیش از این در این پست بهش اشاره داشتم. یک جایی از شعر میگه:

زیرا که مرده‌گان این سال

عاشق‌ترین زنده‌گان بوده‌اند

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

گزارشی درباره گزارش نویسی

اگه بخوام صادق باشم، مشکل اصلی من، خود گزارش‌نویسی روزانه نبود؛ مشکل، نوع نگاه و شیوه‌ای بود که برای این کار انتخاب کرده بودم. روشی که قرار بود کمکم کنه در زندگی پیشرفت کنم، اما عملاً باعث شد درگیر مشکلاتی عمیق و بسیار پیچیده‌ بشم.

برای اینکه قصه‌ی من و گزارش‌نویسی رو شروع کنم، باید برگردم به سال ۹۵. اون موقع یه وبلاگ شخصی راه انداختم که فقط یکی از دوستای قدیمیم بهش دسترسی داشت. شروع کردم به نوشتن درباره‌ی روزمره‌ام. از اون موقع تا الان، حدود ۱۵۰۰ یادداشت تو اون وبلاگ نوشته شده. یعنی تقریباً هر دو روز یک ‌بار یه چیزی نوشتم.

چند سال اول این کار خیلی هیجان‌انگیز بود برام. احساس افتخار هم می‌کردم که چقدر منظمم. ولی رفته‌رفته، قضیه کمی تغییر کرد. انگار این گزارش‌ها باید یه تحلیل دقیق از زندگی «سعید» می‌بودن. یه‌جور ابزار برای بهبود دادن خودم.

در کنار این جریان، داشتم روی سوادم توی حوزه‌ی سینما هم کار می‌کردم. نقد می‌خوندم، نقد می‌نوشتم و کم‌کم متوجه شدم که دارم همون نگاه منتقدانه رو روی خودم پیاده می‌کنم. دقیق، سخت‌گیر و بی‌رحم.

وقتی با خودت تعارف نداشته باشی، طبیعتاً سخت‌گیر می‌شی و چون نمی‌خواستم در گزارشی که خودم برای خودم نوشتم خودستایی کنم، ترجیح می‌دادم فقط ضعف‌هام رو بنویسم و به زعم خودم روی بهبود اون‌ها کار کنم. ولی از یه جایی متوجه شدم که دارم توی یه چرخه‌ی خطرناک می‌افتم:

...→ نوشتن بیشتر از ضعف‌ها حس بد نسبت به خود تلاش برای اصلاح ضعف‌ها نوشتن از ضعف‌ها

و این چرخه ادامه داشت.

این گزارش‌نویسی از یه جایی خیلی عجیب شد. انقدر که مثلاً حتی برای سالگرد رابطه‌ گزارش تهیه می‌کردم از ریسک‌هایی که رابطه‌مون رو تهدید می‌کرد! فک می‌کردم دارم تلاش می‌کنم ریسک‌ها رو کاهش بدم، ولی وقتی نتونی روی نکات مثبت تمرکز کنی، حتی بهترین تلاش‌ها هم می‌تونن نتیجه برعکس بدن.

الان که به اون سال‌ها نگاه می‌کنم، می‌فهمم که نگاه‌کردن صرف به نقاط منفی، واقعاً کمکی نمی‌کنه. گزارش منفیِ محض حتی اگر خطاب به خودمون باشه، گزارش صادقانه‌ای نیست و در طولانی مدت، تو یادت میره چه مفروضات مثبتی رو تعمدا کنار گذاشتی و در تلقین خودت گیر می‌افتی. من با دیدن گزارش‌های خودم فقط یه سعید پر از ضعف می‌دیدم. من یادم نمی‌اومد، انقدری که توو این گزارشا نوشتم، آدم بدردنخوری نیستم (تعمدا انقدر فعل منفی ردیف کردم در این جمله. اون وضعیت همینقدر گیج کننده بود). 

اگه بخوام یه نتیجه از حرفام بگیرم اینه که:

ذات گزارش نویسی تا اندازه‌ای گیر دادن به خودمونه. گاهی وقتا باید بی‌خیال خودت بشی و درباره‌ی خودت گزارش ننویسی!
می‌دونم این حرفم خیلی زرد بنظر میاد، ولی بنظرم باید یاد بگیریم از خودمون تعریف کنیم، حتی توی خلوت خودمون.
اگه بتونی پیش خودت مهربون باشی، کم‌کم می‌تونی با بقیه هم مهربون باشی و کم‌کم، بقیه هم با تو مهربون خواهند بود.

 الان فکر می کنم در طولانی مدت حتی یک گزارش شعاری و سراسر مثبت درباره‌ی خودمون مفید‌تر از گزارشی سراسر منفی درباره خودمون خواهد بود.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

انتشار، استراتژی محوری سال ۱۴۰۴

امسال تصمیم گرفتم

کارهایی که در گذشته ساختم

اما منتشر نکردم رو

در قالب یکی نبود منتشر کنم

امسال قراره حرف بزنم و از سمت خودم با آدم‌ها ارتباط برقرار کنم. فارغ از اینکه مخاطبی باشه یا نباشه

می‌خوام خودم باشم و حرف بزنم

یه اتفاق جالبی که در ۱۴۰۳ برام افتاد انتشار پادکست یکی نبود و دیده نشدن اون بود  

به عنوان اولین گام حرف زدن با بقیه تصمیم گرفتم در اپیزود بعدی یکی نبود بیام بگم چرا بنظرم اپیزود یک و قصه شاید برای شما هم اتفاق بیفتد داستانی مهم و درستی بوده

می‌تونید اپیزود دوم پادکست یکی نبود

یعنی تحلیل شاید برای شما هم اتفاق بیفتد رو از اینجا بشنوید

این قطعا ابلهانهترین کاریه که یه نویسنده ممکنه بکنه. ولی دیگه نمی‌تونم در سکوت لبخند بزنم و چیزی نگم.

قرار نیست این پادکست دیده بشه‌ها. صرفا می‌خوام حرفم رو بزنم. اینجوری حالم بهتر میشه. همین.

من سال‌های گذشته کارهای مختلفی انجام دادم، اما چون پخته نبودن، هیچ کدوم رو منتشر نکردم.

الان که گذر سال‌ها از روی اون‌ها و خودم رد شده

وقتشه اون ها رو در چارچوب یکی نبود منتشر کنم

وقتشه سبک کنم خودمو

هرچند بازم بعیده خیلی آدمای زیادی دوسشون داشته باشن

ولی اگه به بهانه این کارها چهارنفر رو پیدا کنم که دغدغه‌شون شبیه دغدغه‌های من باشه به هدفم رسیدم.

به هر حال

من همینم

توو مستندی که ازتون دعوت می‌کنم حداقل این بخشش رو حتما ببینید کیارستمی حرف خیلی جالبی میزنه.

خودت جوون بودی، می‌دونی ینی چی

حسود بودی، می‌دونی ینی چی

سوظن داشتی، می‌دونی ینی چی

عاشق بودی، می‌دونی ینی چی

حالام به سن رسیدی، می‌دونی ینی چی

همه رو می‌دونی ینی چی

بنابراین، همینو بردار، خودتو، برای همینم من اصن ترس ندارم که اتوبیوگرافیک باشه، باشه، چه بهتر از این.

هیچ چیز بدی نیست که تو داشته باشی و دیگران بدترش رو نداشته باشن. هیچ چیزی. اینو مطمئن باشید.

به قول حافظ میگه: من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

وقتی تو توپ رو می‌ندازی خیلی کار چیزیه. اصن بهت بگم یه نوع روان‌درمانیه

آبرو خودتو ببر. تو نمی‌دونی بی‌آبرویی چه آبرویی توو این عصر

بنظر من تمام کارهای اتوبیوگرافیک کارهای درخشانی‌ان.

به یه دلیل. فقط به دلیل اینکه لااقل دارن تصویر یک نفر رو به طور دقیق بیان می‌کنن.

یه نفر

ماجرای پادکست خاطرات خیالی دقیقا همین بود. من تلاش کردم در حد خودم، اون روزای زندگیم رو روایت کنم.

همین و بس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

حواس پرتی خوب

تو فیلم "دست خدای" سورنتینو، یکی از شخصیت‌ها جمله‌ای از فدریکو فلینی نقل می‌کنه که خیلی دوسش دارم.

یه خبرنگار از فلینی، کارگردان بزرگ سینما، می‌پرسه: «سینما چیه؟» (احتمالاً انتظار داره یه جواب روشنفکرانه بشنوه، مثلاً اینکه سینما دنیا رو عوض می‌کنه، عدالت برقرار می‌کنه، یا چیزی شبیه این.)

اما فلینی بی‌تفاوت جواب می‌ده: «سینما به هیچ دردی نمی‌خوره، ولی حواس آدم رو پرت می‌کنه».

خبرنگار می‌پرسه: «از چی؟» فلینی جواب می‌ده: «از واقعیت. واقعیت تلخه».

و بعد یکی از شخصیت‌های فیلم سورنتینو با تعجب می‌پرسه: « فقط همینو گفت؟!» و شخصیت سن‌بالاتر جواب می‌ده: «به نظرت همین کافی نیست؟»

همون لحظه چشمشون به مارادونا می‌افته. یه حواس‌پرتیِ عالی.

این دقیقاً همون چیزیه که من درباره‌ی سینما فکر می‌کنم.

من سینما رو دوست دارم، فیلم ساختن رو دوست دارم، چون باعث می‌شه حواسم از واقعیت پرت بشه. از اینکه زندگی چقدر مسخره و بی‌معناست. تعارف که نداریم، زندگی توی ایران امروز افتضاحه. همه خسته و فرسوده شدیم. ولی هرکس یه راهی برای پرت کردن حواسش پیدا می‌کنه: کار، خانواده، سفر، یار، کتاب و ...

من هم حواس‌پرتی خودم رو داشتم: فیلمسازی. اما یه روزی اون حواس‌پرتی رو از دست دادم.

چند سال پیش داشتم می‌دویدم که تو سن پایین اولین فیلم خودم رو بسازم، به زعم خودم معروف بشم، پول دربیارم، مستقل بشم. فکر می‌کردم تافته‌ی جدا بافته‌ام و قراره زندگیم رو تغییر بدم. فیلم «باباکرم» نتیجه‌ی همین طرز فکر بود. در ۲۲ سالگی دست‌به‌دوربین شدم، چند سال روش کار کردم، تدوین کردم، پروپوزال نوشتم، برای شبکه‌هایی مثل الجزیره و آرته فرستادم، سعی کردم پخش‌کننده‌های بین‌المللی رو راضی کنم. اما همه‌ی تلاش‌هام به در بسته خورد.

و اون لحظه عجیب و غریب وسط کرونا فرا رسید

لحظه‌ای که حس کردم گند زدم (این پست وبلاگم متعلق به اون دوره است)

حس کردم فیلمساز خوبی نیستم. حس کردم زندگی واقعی، هیچ ربطی به رویاهای من نداره. این فقط یه شکست کاری نبود؛ یه زلزله‌ی بنیان‌افکن بود. تصویری که از خودم داشتم، یک‌باره فرو ریخت. مهم‌ترین ایماژ زندگیم نابود شد. دیگه حتی نمی‌دونستم وقتی کسی ازم می‌پرسه «شغلت چیه؟» یا «چه برنامه‌ای برای آینده داری؟» چی باید بگم. از آدم‌ها فرار می‌کردم، چون نمی‌خواستم این سؤال‌ها رو بشنوم.

من اون حواس‌پرتی که زندگی رو قابل‌تحمل می‌کرد، از دست داده بودم. حالا هر عامل بیرونی‌ای، حتی یه بوق ساده حین رانندگی توی خیابون، عمیقاً به‌همم می‌ریخت. البته که مدل شخصیتیم جوری نبود که خشم و ناراحتیم رو سر یارویی که بوق زده خالی کنم. اما ناراحتی و خشمم رو در درجه اول سر خودم و در درجه بعدی سر اطرافیانم خالی می‌کردم.

طبیعیه که در این شرایط اطرافیانت هم تا یه جایی تحملت می‌کنن و قرار نیست با تو تا چاه بیان.

در اون شرایط

اینکه یار اون دوره از زندگیم هم بزاره و بره شرایط رو به شکل ترسناکی برام سخت‌تر کرد. اون اتفاق تیر آخر بود.

تمام اون خشم و ناراحتی که داشتم دیگه تنها به سمت خودم نشانه رفت.

من اون روزا می‌خواستم توضیح بدم چرا این‌قدر حالم بده، ولی نمی‌تونستم. مشکل حال بد همینه، اصلا اگر بتونی حرف بزنی انقدر حالت بد نمی‌شه. ذهنت رو نمی‌تونی مرتب کنی. توی خودت گیر می‌افتی (این ماجرا رو به تفصیل در این پست توضیح دادم). من میخواستم اون روزا داستان حال بدم رو پادکست کنم، اما زورم به جمع کردن ذهنم نرسید و واسه همین، پادکست خاطرات خیالی ۳ سال طول کشید ساخته بشه.

از اون روزا چهار سال می‌گذره.

«باباکرم» رو دوباره از توی گنجه درآوردم و داره تدوین نهایی فیلم انجام می‌شه

و عجیب‌ترین بخش ماجرا اینه که... باباکرم، اصلاً فیلم بدی نیست.

من فقط چون نتونسته بودم جلوی اون حجم از نوشخوار فکری و گیر دادن به خودم رو در قرنطینه کرونا بگیرم فکر می‌کردم فیلمی که ساختم اثر فاجعه باری شده. من به ذهن خودم باخته بودم و تبعات بسیار سنگینی بابتش دادم. همین.

باباکرم شاهکار نیست. اسکار نمی‌گیره. تو جشنواره‌های الف پذیرفته نمی‌شه. اما برای یه فیلم اول، واقعاً خوبه. برای مخاطب ایرانی، احتمالاً جذابه. شاید تو جشنواره‌های مستقل‌تر ایران جایزه بگیره. واقعیت اینه که اولین فیلم‌های بزرگان سینما هم چندان بی‌نقص نیست. مهم اینه که بعد از چهار سال دارم دوباره به همون چیزی برمی‌گردم که همیشه بهش نیاز داشتم.

یه حواس‌پرتی خوب.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

آغاز انتشار پادکست یکی نبود

هرگز

هیچ وقت

تصور نمی‌کردم خودم دو دستی در بدترین زمان و وضعیت ممکن

دست به انتشار پروژه‌ای بزنم که حداقل به زعم خودم

آخرین تیرم در مسیر آرتیست شدنه

سر خاطرات خیالی هیچ انتظاری برای دیده شدن نداشتم. یه کار کاملا شخصی بود

اما یکی نبود فرق داشت

با این دید یکی نبود رو شروع کردم که می‌خوام به همه‌ی اون گوساله‌هایی که فیلمنامه‌هام رو رد کردن و عملا باعث شدن سال‌هاست هیچ کاری نتونم بکنم بگم:

بیا (انگشت شصتم رو به عنوان موفقیت نشونشون بدم)

دیدید

کمدی غیرمبتذل اینه و می‌تونه به اندازه خودش مخاطب داشته باشه

حقیقت اینه که فیلمسازی و فیلمنامه نویسی کار خاصیه. از این جهت که تا سرمایه و حمایت نیاد پشتت، چیزی ساخته نمی‌شه و تا وقتی چیزی ساخته نشه، انگار تو هیچ کاری نکردی. به خاطر همین آدمایی که وارد این حرفه می‌خوان بشن معمولا وارد یه هزارتوی بی سر و ته میشن که خیلی وقتا نمی‌تونن از تهش بیان بیرون.

به عبارت دیگه، هیچ اثری ازشون تولید و منتشر نمیشه.

ایده تولید پادکست داستانی یکی نبود از همین مشکل اومد. پادکستی که عملا من برای هر اپیزودش دارم فیلمنامه می‌نویسم. من در نهایت تصمیم گرفتم خودم با امکانات محدود خودم داستان‌هام رو اینجوری بسازم.

راستش چند اپیزود دیگه هم ساخته بودم، اما شب انتشار اولیه، ینی شب ۱ بهمن بعد از مشورتی که با یکی از دوستان داشتم از انتشار اون اپیزودها منصرفش شدم و فعلا من موندم و این یکی اپیزود. اول گفتم بیخیال و با یک اپیزود که پادکست شروع نمیشه، اما بعد دیدم ماجرا به این سادگی نیست.

به شدت و به سرعت دوباره افسردگی اومد سراغم و در همین سه هفته‌ زمینم زد.

یکی نبود داشت ذهنم رو تسخیر می‌کرد. من به خودم قول داده بودم که کارهام رو منتشر می‌کنم. به خودم گفته بودم فوقش تهش شنیده نمی‌شه و شکست میخورم بازم. ولی اینکه کار رو ول کنم، اصلا هیچ جای ذهنم نبود!

این شد که در یک زمان بی‌ربط (الان شب ۲۳ بهمنه)

در یک موقعیت بی‌ربط (من واقعا الان هیچ اپیزودی به جز اون اپیزودهایی که تصمیم گرفتم منتشر نکنم توو گنجه‌ ندارم)

تصمیم به انتشار گرفتم

یه وقتایی حس می‌کنم، شاید بدم نمیاد شکست بخورم!

طبق معمول برم توو نقش قربانی که من تلاشم رو کردم و نشد و ...

همش به خودم میگم، آخه این چه شرایط پرتیه که داری کار رو منتشر می‌کنی. کاری که خودتم خوب می‌دونی، به هر حال از همون اول هم قرار نبوده مخاطب گسترده داشته باشه و جنس کمدی‌اش همه پسند نیست و ...

خلاصه‌ی نق زدن‌هام اینکه

اپیزود اول از پادکست یکی نبود

با عنوان شاید برای شما هم اتفاق بیفتد

منتشر شد.

بدون تعارف برای من افتخاری هست اگر کار رو بشنوید، برای بهتر شدنش بهم نظر بدید و احیانا اگر یک درصد دوستش داشتید، به دیگران هم پیشنهادش کنید.

ارادتمند شما

سعید مولایی


کست باکس پادکست یکی نبود

اینستاگرام پادکست یکی نبود 

کانال تلگرام پادکست یکی نبود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

اوندین پتزولد

پیش نوشت: ۱۲ بهمن یک لینک جدید که صحبت‌های قطبی زاده درباره‌ی فیلمه رو به این پست اضافه کردم.


امروز

دوباره نشستم به دیدن اوندین

چشم نتونستم بردارم از فیلم

چقدر، عشق شبیه به یه رویا است

چقدر، دست یافتن بهش ناممکنه

چقدر، سرخوردگی از عشق سرانجام محتومی برای هر عاشق و معشوقیه

و چقدر ممکنه عاشق سابق تا آخر عمر

با حسرت

نسبت به گذشته‌ی عاشقانه‌‌اش نگاه کنه

عموما در فیلم‌های جریان اصلی

عشق امکانیه که باعث میشه آدم بتونه بهتر و بیشتر خودش رو بشناسه

اما آثار پتزولد اینجوری نیستن. عشق فرصتی برای بیشتر گم شدن در خوده! اینکه بفهمیم چقدر خودمون و جهان اطرافمون رو کم می شناسیم.

اوندین فیلم خاص و عجیبه. نمی‌شه به هر کسی دیدنش رو توصیه کرد. کلا پتزولد دیدن و لذت بردن از ققنوس یا ترانزیت خیلی کار هر کسی نیست (مثلا در اوندین باید اسطوره‌ای اوندین رو بدونی یا در ترانزیت باید منطق زمانی فیلم و ... رو متوجه بشی). مقایسه‌ای که میخوام بکنم مع الفارقه. اما آثار پتزولد در سینما مثل آثار مارکز یا موراکامی‌ان. جنسی از رئالیسم شاعرانه دارن که کمتر میشه در قالب کلمات توضیحش داد. الان هم البته اصلا قصد توضیح فیلم رو ندارم. فقط خواستم یه جایی، به زعم خودم یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما رو برای خودم ثبت کنم.

اوندین از دل اسطوره‌ها اومد

و به دل اسطوره‌ها برگشت

عین عشق

و چه موسیقیه بهتر از کنسرتو ر مینور یوهان سباستین باخ (به بهانه دیگری در این پست هم به این موسیقی اشاره کردم) برای روایت این قصه.


پانوشت ۱: یه وقتایی فکر می‌کنم صرفا دارم در پست‌های مختلف حرف‌های یکسانی میزنم! در این پست درباره‌ی شعر منزوی نوشته بودم که عملا همین مفاهیمه! خیلی بده آدم با این حقیقت مواجه شه که داره خودش رو تکرار می‌کنه و هیچ تکونی نمی‌خوره! احساس می‌کنم باتلاق شدم!

پانوشت ۲: در ادامه سعی کردم چیزهایی که جسته گریخته به فارسی راجع به اثر نوشته شده رو بیارم. هرچند فیلم برای منتقدای ایرانی فیلم تحسین شده‌ای بود، ولی متاسفانه خیلی منابعی مبسوط درباره‌ی فیلم که در دسترس عموم باشه و من الان بتونم بهش ارجاع بدم وجود نداره مثکه.

سعید قطبی زاده (+ و +)

(میدونم قطبی زاده عاشق فیلمه و جای دیگه‌ای هم چند ساعت درباره‌ی فیلم حرف زده، اما متاسفانه من ویس اون جلسه رو ندارم و اصلا قرار نبوده ویس اون جلسه برای انتشار عمومی جایی قرار بگیره)

نوید پورمحمد رضا (+)

حسین معززی نیا (+)

محسن آزرم (+)

فیلمنگار (+ و +)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

برای آقا معلم

این چند ماه که دوره آموزشی سربازی بودم

وقتی که خسته و کوفته، آخر هفته‌ها برای چند ساعت از پادگان می‌اومدم خونه

در اون فشار شدید زمانی که حتی بین حمام رفتن، خوابیدن یا چند ساعت دیدن نزدیک‌ترین دوستام مجبور به انتخاب بودم

یه کاری بود که حتی توو اون شرایط هم قطع نشد و حالم رو خوب می‌کرد

خوندن روزنوشته‌ها و کامنت‌های محمد رضا شعبانعلی (احتمالا هرکسی بعد از مدتی خوندن روزنوشته‌ها به تدریج متوجه میشه، اصل نوشته‌ در کامنت‌ها اومده!)

خلاصه، امروز این کامنت رو برای محمد رضا گذاشتم. دوست داشتم اینجا هم بازنشرش کنم.

 

محمد رضا جان سلام

می‌دونم این کامنت، زیر این پست کاملا بی‌ربطه و از این بابت صمیمانه عذر می‌خوام، اما چون حدس می‌زدم مرتب کامنت‌ها رو‌ می‌خونی، گفتم اینجا بنویسم.

این چند وقت اخیر که دارم برای آغاز یک پروژه سنگین جدید آماده می‌شم، خیلی با خودم مرور می‌کنم که در این سال‌ها چی یاد گرفتم و از کجا یاد گرفتم. بعد از کمی سبک سنگین کردن متوجه شدم، محمد‌رضا شعبانعلی یکی از مهمترین معلم‌های ده سال اخیر زندگی من بوده.

راستش خیلی اهمیتی نداره در روزنوشته‌ها راجع به چه مساله‌ای می‌نویسی، اینکه اساسا چه چیزهایی رو مساله می‌دونی، رویکردی که برای فهم عمیق‌تر مسائل به کار می‌گیری و الگوریتمی که برای حل مساله‌ طراحی می‌کنی، برای من همیشه بزرگترین کلاس درس بوده.

‌می‌خواستم از طرف خودم و تعداد بسیار زیادی مخاطب خاموش احتمالی که شاید به شکل پیوسته اینجا رو می‌خونن، اما معمولا کامنت خاصی نمی‌ذارن، ازت صمیمانه تشکر کنم.

آرشیو روزنوشته‌ها شگفت انگیزه. اینکه یک نفر در دوره‌ی زمانی نسبتا طولانی، اون چیز‌هایی که بهشون فکر می‌کرده رو با بقیه به اشتراک گذاشته واقعا جالب و عجیبه. حتی یه جورایی بنظرم غبطه برانگیزه. می‌دونم کامنتم ابتدا و انتهای درست درمونی نداره، فقط خواستم در آستانه‌ی این پروژه‌ی جدیدی که دارم شروع می‌کنم بگم، من افتخار می‌کنم به اینکه سعی کردم این ده سال در حد بضاعت کم خودم، شاگردی محمد رضا شعبانعلی رو بکنم.

امیدوارم خیلی شاگرد افتضاحی نباشم و بتونم آنچه از محمد رضا یادگرفتم رو در حد قابل قبولی پیاده کنم.

با آرزوی بهترین‌ها برای آقا معلم

به امید دیدار حضوری

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی