زندگی می تونه لحظات سخت و تلخی داشته باشه

این کاره یه دختر متولد سال ۱۳۸۹ در اشکذر یزده

خودش تنهای تنها اینو درست کرده بود (قطعا شاهکار نیست، ولی من پا در اتاقی گذاشتم که گوشه گوشه اش، آثار هنری ساخته شده توسط یه دختر بچه ۱۲ ساله بود)

با یه عالمه امید و آرزو برای اینکه به یه جایی برسه. یکی اگر تا همین چند سال پیش حرفی که من به خانوادش زدم رو به خودم می گفت، من حتما با مشت و لگد ازش پذیرایی می کردم. ولی امروز من کسی بودم که درگوش اطرافیان اون بچه گفتم: بعیده رویاهاش به واقعیت بپیوندن.

من

در اواخر سومین دهه ی زندگیم فکر می کنم که ما آدما، زورمون به جهان نمی رسه. ما زورمون نمی رسه که از اشکذر یزد پاشیم بریم بهترین آکادمی فلورانس. استثنا همیشه هست و این یک واقعیته که آدم باید تمام تلاشش رو بکنه و امید داشته باشه. ولی زندگی می تونه لحظات تلخ و سختی داشته باشه

انقد تلخ که بدون اینکه چشمات دو دو بزنن، زل بزنی به یه دختر بچه و با مطمن ترین لحنی که از آغاز زندگیت تا حالا داشتی بگی: من ایمان دارم که تو میتونی.

و انقد سخت که ته دلت خوب بدونی، تویی که صرفا برحسب شانس و اقبال این فرصت رو داری که در شهرهای بزرگتر ایران زندگی کنی و ارتباطات گسترده تری داشته باشی، حتی اگه به جایی هم برسی، هیچ کاری نکردی. صرفا در این شرایط به دنیا اومدی. وگرنه یه عالمه آدم دیگه از تو مستعدتر و پرتلاش تر بودن.

آدم از یه جایی به بعد می فهمه، از همون اول هم قرار نبوده زورش به جهان برسه. نه اون، هیچ انسانی قرار نیست زورش به جهان برسه.

اون لحظه نه تلخه، نه عجیب

اون لحظه واقعیه

فقط همین.

خیلی واقعی.

واقعی ترین اتفاق این روزای زندگیم

پانوشت: شاید حرفی که می زنم متناقض و احمقانه به نظر برسه

ولی به نظرم اینم یک واقعیته که

تنها در صورتی ممکنه اون دختر به آرزوهاش برسه که توو چشمای اطرافیانش ببینه که از اعماق وجودشون، به اون و به کارش ایمان دارن.