می گفت حرف زدن با اکثر آدما براش اذیت کننده است. چون آدما مدام اشتباه حرف میزنن.

خیلی عصبانی بود.

پرسید، مهدی گلشنی رو میشناسی؟

همونجوری نگاش می کردم.

گفت اینا فلسفه ی علم درس می دن، ولی کثیف ترین شوخی ها رو توو این مملکت دارن با علم می کنن.

بعد گفت چرا هیچی نمیگی؟

همونجوری نگاش می کردم.

می گفت اون موقع که ما دانشجو بودیم، یه درس داشتیم که توو اون باید هر هفته یک یادداشت می نوشتیم، بعد استاد اون یادداشت رو تصحیح می کرد و مدام زیر عبارت خط می کشید، می نوشت فلان جا مغالطه کردی. فلان جا استدلالت ضعیف بوده. فلان جا ...

اصن می فهمی من چی می گم؟

همونجوری نگاش می کردم.

گفت: خیلی خوبه که تو انقد کم حرفی.

ولی من کم حرف نبودم. فقط بلد نبودم توو اون بحث جدی چجوری بهش بگم، احساس میکنم غذایی که گذاشتم گرم شه داره میسوزه.

بلد نبودم دقیقا عین عبارات مکالمه ی اون روز رو اینجا تایپ کنم که اگه یه روزی اومد و اینجا رو دید، نگه تو کم حرف نیستی، تو حتی بلد نیستی از روی یک مکالمه رو نویسی کنی.  

نگه تو میترسی بهت بگم: تو ام عین بقیه حرف میزنی.

نکنه مهدی گلشنی هم از یه همچین جایی شروع کرد؟

ترس سوختن و اینکه بقیه بگن، تو حتی بلد نیستی از چیزایی که برکلی خوندی رونویسی کنی